در ستایش شرم …*

… من می‌دانم مسافر یک سفرم. گوشه‌ای از مقصد را می‌بینم، دست کم به هیئت ارزش‌های اساسی آن. من می‌دانم که با خود من است که خود را اصلاح و به‌تر کنم. تجربه به من آموخته است که کسی که از چیزی نادم نباشد، در درون خود هم تصوری از به‌تر بودن ندارد. چنین کسی نمی‌تواند خطاهای خود را تشخیص دهد و هم‌چنان به آن خطاها بسته می‌ماند، چرا که قادر نیست چیزی به‌تر پیش روی خود را ببیند و در نتیجه از خود می‌پرسد چرا باید از آن‌چه دارد، دست بردارد …

از نامه‌ی اول مارتینی کاردینال میلان به اومبرتو اکو

(برگرفته از کتاب: ایمان یا بی‌ایمانی: مکاتبات امبرتو اکو و کاردینال مارتینی؛ ترجمه‌ی علی اصغر بهرامی؛ نشر نی)

* عنوان این پست نام کتابی است از حسن قاضی‌مرادی.

دوست داشتم!
۰

چگونه با یک آدم ناشناس سر صحبت را باز کنیم

دانش‌جوی ترم اول هستید و چهره‌های جدید هم‌کلاسی‌های‌تان را می‌بینید و در این فکرید چطور دوست پیدا کنید؟ محل کارتان را عوض کرده‌اید و حالا زیرچشمی به هم‌کاران جدیدتان نگاه می‌کنید و در این فکرید که با تنهایی‌تان چه کنید؟ یا شاید در یک مهمانی که پر از آدم‌های غریبه است هستید و می‌خواهید با یکی سرِ صحبت را باز کنید؟ همه جا ما با چنین موقعیت‌هایی روبرو هستیم: تجربه‌ی مواجهه با آدم‌های جدید و نیاز به هم‌کلام شدن با آن‌ها. در این موقعیت‌ها باید چه کار بکنیم؟ این کارها را به ترتیب انجام دهید:

  1. لبخند بزنید: این طوری دوست‌داشتنی‌تر می‌شوید؛ نه!؟
  2. وقتی مطمئن شدید لبخندتان طرف را جذب کرده، با یک سؤال شروع کنید: مثلا من صحبت با اولین دوست‌ام در دوره‌ی فوق لیسانس را با این سؤال ساده شروع کردم: “شما کجا درس خوندی؟” (و به همین راحتی زمینه‌ی مشترک حرف‌ زدن‌ را پیدا کردیم: هر دو پلی‌تکنیکی بودیم و حتی دوستان مشترک داشتیم!) فقط لطفا کمی خلاق باشید و سراغ کلیشه‌هایی مثل آب و هوا نروید!
  3. از طرف مقابل بخواهید درباره‌ی خودش برای شما بگوید و خوب به حرف‌های‌اش گوش کنید: آدم‌ها دوست دارند درباره‌ی خودشان حرف بزنند و همین طور دوست دارند مورد توجه دیگران باشند. بنابراین بگذارید که هر چه در دل تنگ‌اش است، بگوید!
  4. سیم ارتباطی را وصل کنید: وقتی که حرف‌های‌تان گل انداخت و کمی بیش‌تر با هم آشنا شدید، دیگر وقت‌اش است که بحث را به مباحث جدی‌تر بکشانید و از طرف بخواهید که اجازه بدهد ارتباط بیش‌تری با هم داشته باشید. مثلا می‌توانید کارت ویزیت‌تان را به او بدهید.
  5. نام طرف را در گفتگو تکرار کنید: نام خود انسان، شیرین‌ترین آوا برای هرانسانی است!

به‌عنوان مشاور می‌توانید از این شیوه در جلسات مذاکره‌ی بازاریابی، ابتدای پروژه و جلسات مصاحبه استفاده‌ی بسیاری ببرید.

منبع

دوست داشتم!
۶

استدلال‌های منطقی ایرانی (۲)

مدت‌‌ها قبل پستی نوشته بودم با عنوان استدلال‌های منطقی ایرانی (۱). از اسم‌اش معلوم است که محتوای‌اش چه بوده. آن‌جا گفتم از هر چند گاهی در این مورد می‌نویسم؛ اما ننوشتن‌ام به دلیل بدقولی دوستی بود که قرار بود پستی در این زمینه به صورت مهمان برای من بنویسد و ننوشت. گفتم به آن دوست عزیز که امیدی نیست؛ خودم لااقل کار را زمین نگذارم! این هم قسمت دوم:

با کارفرمای محترمی جلسه داریم. مدلی را برای‌اش توضیح داده‌ام و واقعا هم سر در نیاورده که چی شده؛ ولی برای کم نیاوردن رو به من می‌کند و می‌گوید: “مهندس درست توضیح ندادی. بگذار من یک بار توضیح بدم” و شروع می‌کند و حرف‌های خودم را غلط و غلوط تحویل خودم می‌دهد. آخر سر هم نگاه عاقل اندر سفیهی به من می‌‌اندازد که: “دیدی من بیش‌تر می‌فهمم؟”

قرار گرفتن در موقعیتی که این ادعای دروغینِ بیش‌تر فهمیدن به رخ‌ام کشیده می‌شود دیوانه‌ام می‌کند. مخصوصا زمانی که می‌دانم طرف خودش هم می‌داند که دارد دروغ می‌گوید … اما این آن استدلالی نیست که می‌خواهم راجع به آن صحبت کنم. این شکل ادعای توخالی در بدترین حالت‌اش به جایی می‌رسد که: “این‌که من می‌فهمم یعنی تو نمی‌فهمی!” و این دیگر اسم‌اش استدلال نیست، حتی مغلطه هم نیست؛ فاجعه است!

متأسفانه اغلب ما به این شیوه‌ی نگاه عادت کرده‌ایم و خیلی وقت‌ها به صورت ناخودآگاه این طوری رفتار می‌کنیم، بدون این‌که بفهمیم. اما بعضی از آدم‌ها متأسفانه به این شیوه‌ی رفتاری عادت کرده‌اند! نمونه‌هایی از این رفتارها:

  • طرف کتابی را خونده و نفهمیده و درباره‌اش نقد منفی می‌نویسد!
  • طرف نمی‌داند دیگری درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زند و حرف آن آدم را نقد می‌کند! (دعواهای گودری خیلی وقت‌ها از این جنس هستند!)
  • طرف با خواندن بخشی از یک متن، درباره‌ی کل متن نظر می‌دهد (در گودر به وفور از این تیپ کامنت‌ها دیده‌ام.)
  • طرف با سطح دانش و میزان درک مشخص، درباره‌ی نوشته‌ی تخصصی کسی که اصلا در رشته‌ی دیگری غیر از رشته‌ی تحصیلی این آدم نابغه نوشته‌،؛ نقد می‌نویسد! (یک بار در گودر دیدم یکی درباره‌ی یکی از نوشته‌‌های حجت قندی نظر داده بود: “این بابا از اقتصاد هیچی نمی‌فهمه.” بعد رشته‌ی تحصیلی جناب اقتصاددان، اگر درست یادم مانده باشد، یک چیزی تو مایه‌های “آب‌یاری گیاهان دریایی” بود! یا یک مثال دیگرش کسانی که صرفا با خواندن احتمالا دو خط از کتاب‌های فلسفه‌ و یاد گرفتن چهار تا کلمه فیلسوف می‌شوند یا کسانی که با دیدن اسم چهار تا کتاب در کتاب‌فروشی، متخصص اقتصاد و جامعه‌شناسی و فلسفه‌ی سیاسی می‌شوند …)
  • از همه بدتر و بدتر، این آدم‌های بی‌سوادی که گوشه و کنار سازمان‌های کارفرما، تیم ناظر پروژه، سر کلاس دانشگاه، و … به خیال خودشان پزِ فهمیدن‌شان را می‌دهند …

فقط می‌توانم بگویم از این تیپ آدم‌ها متنفرم. امیدوارم سر راه من قرار نگیرند که اگر حوصله داشته باشم مفتضح‌شان کنم، حسابی باید مواظب خودشان باشند! (هر چند شانس باهاشان فعلا یار است که نه وقت گیر دادن دارم و نه بدتر از آن حوصله‌اش را …)

پ.ن.۱٫ مثال‌های ین پست اصلا ناظر به کسی نیست. به خودتان نگیرید کلا. حتا آن خاطره‌ی اول پست را هم دست‌کاری کرده‌ام. ماجرای واقعی کمی متفاوت بوده.

پ.ن.۲٫ جناب دوست عزیز؛ منتظر پست مهمان‌ات هستم‌ها! فکر نکنی دست از سرت برمی‌دارم!

دوست داشتم!
۰

۴ قانون برای مذاکره اثربخش

نوشته‌ی: آنتونی تیجان ـ ترجمه‌ی: علی نعمتی شهاب

من در طول دوران کاری حرفه‌ای‌ام، درگیر مذاکرات مختلفی شده‌ام. همه آن‌ها از جنبه‌هایی متفاوت و از جنبه‌هایی مشابه بوده‌اند. اما من متوجه شده‌ام در تمام آن‌ها چهار “قانون طلایی” برای دستیابی به نتایج مناسب از مذاکرات انجام شده یاری‌دهنده بود‌ه‌اند. این قوانین مراحل مختلف مذاکره را به صورت متوازن پیش می‌برند:

  1. تمرین پیش‌زمینه: پیش از آغاز هر مذاکره، علاقه‌مندی‌ها و مواضع طرف مقابل خود را که با علاقه‌مندی‌ها و مواضع شما در ارتباط هستند، مشخص کنید. این نکات را بنویسید و زمانی را صرف “مشاهده‌ی” طرف مقابل‌تان کنید.
  2. در حین مذاکره: علیه خودتان مذاکره نکنید. این موضوع به‌ویژه در زمانی که شما جایگاه طرف مقابل‌تان را نمی‌‌دانید معنادار است. بسیار چیزها در مورد این‌که طرف مقابل “واقعا چه می‌خواهد” در طی فرایند مذاکره واقعی مشخص می‌شوند. بر مواضع اولیه خود پافشاری کنید و دلایل منطقی خود را بیان کنید؛ اما زود تسلیم نشوید. صبر کنید تا بفهمید چه نکاتی برای طرف مقابل اهمیت بیش‌تری دارند.
  3. بن‌بست: در اغلب مذاکرات نقطه‌ای وجود دارد که در آن‌جا به نظر می‌رسد هیچ یک از دو طرف امکان برون‌رفت از آن را ندارند. هر دو طرف بر مواضع خود تأکید می‌کنند و ممکن است توجه‌شان از اهداف اصلی مذاکره منحرف شود. ممکن است در این شرایط احساسات بر منطق غلبه کنند. اگر متوجه شدید که به چنین نقطه‌ای رسیده‌اید، ببینید می‌‌توانید به در برابر امتیاز دادن به طرف مقابل از او در مورد یک موضوع غیرمرتبط که برای شما اهمیت دارد، امتیازی بگیرید؟ یک مثال این نکته را روشن‌تر می‌کند: اخیرا یکی از دوستان من برای خرید یک خودرو در چانه‌زنی در مورد قیمت ماشین به نقطه‌ای رسید که فروشنده حاضر نبود از آن پایین‌تر بیاید. دوست من تصمیم گرفت معامله را ترک کند، اما اول از فروشنده پرسید اگر او قیمت مورد نظر آن خودرو را بپردازد، آیا فروشنده حاضر است تخفیفی در هزینه‌های تعمیر سیستم ترمز خودروی دیگر به او بدهد؟ فروشنده گفت بله ـ احتمالا به این دلیل که تخفیف دادن در مورد تعمیر سیستم ترمز آن خودرو یک راه ساده‌تر برای امتیاز دادن بود (سود کم‌تری را برای خدمتی که انتظارش را نداشت دریافت می‌کرد.) اما همین تخفیف برای دوست من که مجبور بود خودروی‌اش را جایی دیگر و با قیمتی بالاتر تعمیر کند بسیار بااهمیت بود. نتیجه این‌که معمولا “ارز”هایی در خارج فضای مذاکره وجود دارند که می‌شود آن‌ها را با طرف مقابل مبادله کرد. اگر از “ارز”های متفاوت استفاده کنید، احتمالا به نتیجه مورد نظرتان خواهید رسید.
  4. بستن یا نبستن: شریک من جان همل اغلب به من یادآوری می‌کند که بزرگ‌ترین قانون طلایی مذاکره آن چیزی است که اغلب به فرد اجازه می‌دهد از مذاکره فرار کند. وقتی به یک محدودیت سخت نزدیک ‌می‌شوید، وقتی نمی‌توانید بر روی نتایج کلیدی به توافق برسید یا وقتی احساس می‌کنید که هزینه معامله فشار خون‌تان را بالا می‌برد، پیشنهاد خودتان را بدهید و به طرف مقابل این اجازه را بدهید که اگر شرایط شما را قبول ندارد مذاکره را ترک کند. این کار حمله کردن یا تحت فشار قرار دادن طرف مذاکره نیست؛ بلکه بیان صادقانه و صریح آن چیزی است که می‌خواهید انجام دهید و نشان‌دهنده درک شما از این موضوع است که بهترین کار شما ممکن است به در آن‌ها نخورد. یک مثال خوب در این‌جا خانه‌ای است که همل همین اواخر خرید. او به خرید یک واحد در یک مجموعه شهری گران با قیمت X دلار به ازای هر فوت مربع نزدیک بود. با این حال به فکرش رسید که می‌تواند واحدی بزرگ‌تر و نوسازی شده را بخرد. جان به صاحب آن واحد بزرگ‌تر (که می‌دانست به فروش نیز مایل است) گفت او طی ۲۴ ساعت قیمت آن واحد اول را خواهد پذیرفت، اما می‌تواند در صورت تمایل فروشنده دوم، همین الان واحد او را با قیمتی بسیار بالاتر نسبت به واحد اولی به ازای هر فوت مربع خریداری کند. نکته قابل توجه این‌که او با این شیوه، موفق شد واحد بزرگ‌تر و یکی از بهترین واحدهای آن مجموعه را خریداری کند.

منبع

دوست داشتم!
۰

انگیزه‌ی درونی بازیکنان بارسا؛ الگویی برای همه‌ی آدم‌ها

دارم در همین لحظه بازی بارسلونای شگفت‌انگیز را می‌بینم که تا دقیقه‌ی ۸۲ هشت بر صفر در خانه‌ی آلمریا پیروز شده. دیدن بازی بارسلونا در تمامی این چند سال اخیر از زمانی که پپ گواردیولا مربی این تیم شده برای من جدا از لذت‌های فوتبالی از جهت گرفتن درس‌های ره‌بری و حتی زندگی جذاب بوده است! قبلا این‌جا در مورد درس‌های ره‌بری بارسا نوشته‌ام. چیزی که در این بارسا همیشه شگفت‌انگیز بوده، انگیزه‌ی تمام نشدنی بازی‌کنان این تیم است.  چرا این‌قدر سطح انگیزه در این تیم بالاست؟ چه چیز باعث می‌شود که در مقایسه‌ی بازی صفر ـ صفر با بازی هشت ـ هیچ تفاوت معناداری در انگیزه‌ی بازی‌کنان وجود ندارد؟ من مدت‌ها است دارم به این موضوع فکر می‌کنم و به نظرم امشب رازش را کشف کردم!

این راز بسیار بسیار ساده است اما عملی کردن‌اش است که از عهده‌ی هر ره‌بری و هر انسانی برنمی‌آید: بازی‌کنان بارسا بازی‌کنان توانمندی هستند و این را باور کرده‌اند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازی‌کنان بارسا از توان‌مند بودن‌شان لذت می‌برند! گفتم که این نکته بسیار ساده است؛ اما اگر بتوانیم عملا انگیزه‌ی ناشی از آن را در خودمان ایجاد کنیم، آن وقت است که نتیجه‌اش می‌شود همین نتایج شگفت‌آور بارسا. شاید به‌تر باشد یک توضیح کوتاه بدهم: فرق است بین این‌که من بدانم که توان‌مند هستم و از توان‌مند بودن‌ام لذت ببرم. خیلی وقت‌ها ما می‌دانیم که می‌توانیم فلان کار را خیلی عالی انجام بدهیم؛ اما هیچ وقت سراغ انجام دادن‌اش نمی‌رویم. چرا؟ در عمل برای این “کار نکردن‌ها” اغلب خودمان را با توجیهاتی مثل نداشتن انگیزه و سود منفعت و … توجیه می‌کنیم. اما اگر واقعا از این‌که می‌توانیم در کاری به‌ترین باشیم لذت ببریم (و باز هم تأکید می‌کنم این متفاوت است با لذت بردن از خودِ کار)، این می‌شود بزرگ‌ترین انگیزه‌ی کارهای آدمی! و همین جا است که تفاوت نابغه‌ای مثل لیونل مسی با نابغه‌ی فوتبال ما یعنی علی کریمی معلوم می‌شود! اگر بخواهم از این لذت بردن مسی از بازی‌اش تنها یک مثال بیاورم رجوع‌تان می‌دهم به چهار گلی که مسی پارسال در لیگ قهرمانان به آرسنال زد. اگر آن بازی را دیده باشید (همان بازی که مزدک میرزایی گفت خدایا از خلقت مسی متشکریم!)، می‌فهمید که وقتی می‌گویم مسی از توان‌مندی‌اش لذت می‌برد منظورم چیست!

بنابراین شاید بد نباشد همه‌ی ما ببینیم در چه کاری از بقیه به‌تریم و بعد هم از این به‌تر بودن لذت ببریم!

دوست داشتم!
۲

مطالعه‌ی موردی به نام اپرا وینفری

همیشه وقتی اسم اپرا وینفری به گوش‌ام می‌خورد فکر می‌کردم: “این هم یک سلبریتی مثل بقیه‌ است. یک ستاره‌ و دیگر هیچ!” گذشت و گذشت تا خواندن کیسی که در مدرسه‌ی مدیریت هاروارد براساس زندگی حرفه‌ای اپرا وینفری نوشته شده و این‌‌جا خلاصه‌اش آمده است. شدیدا توصیه می‌کنم که متن کامل این کیس را بخوانید. در این کیس جالب، با شرکتی روبرو می‌شوید که در آن اشتیاق و آرزو برای خدمت به دیگران، انگیزه‌ی اصلی کار کردن آدم‌ها است. شرکتی که همه هر روز صبح با شادی و عشق سر کار می‌آیند. شرکتی که همه در آن حرف‌های‌شان را با “به نظر من …” شروع می‌کنند و البته این “نظرات” برای همه مهم است و در شرکت تأثیرگذار و … خانم دکتر نانسی کوهن نویسنده‌ی این کیس در گفتگو با سایت هاروارد بیزینس ریویو از عشق و علاقه‌ای می‌گوید که در صدای مدیران هارپو پروداکشنز حین صحبت از پشت تلفن حس کرده است. از درس‌هایی می‌گوید که خود او و تیم‌اش در هنگام کار بر روی این کیس یاد گرفته‌اند. و سرانجام شما در این کیس با جملات بی‌نظیر زنی بزرگ روبرو می‌شوید که از اجباری بودن امیدواری سخن می‌گوید:

“اگر تنها آرزوی پول‌دار شدن داشته باشید، می‌توانید به این آرزو برسید. معلوم است که آرزوی هر کسی در این‌جا (مدرسه‌ی مدیریت هاروارد) پول درآوردن است. هر کسی که الان این‌جا است می‌خواهد به سطحی از موفقیت‌ مالی برسد که حتی در مخیله‌ی اغلب انسان‌های این دنیای خاکی نمی‌گنجد. اما چیزی که من می‌خواهم به شما بگویم ـ و می‌دانم که می‌دانید و فقط برای اطمینان بخشیدن به شما است ـ این است که پول فقط وقتی به درد می‌خورد که باعث شود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید. در ابتدا پول چیز خوبی است. اما وقتی که شما به همه‌ی آن چیزهای خوب رسیدید، تازه حال خیلی از آدم‌های ناشادی را پیدا می‌کنید که من می‌دانم به همه چیز رسیده‌اند و حالا این احساس را دارند که:‌ «دیگه چی؟» «دیگه چی؟» «دیگه چی؟» و همین احساسِ «دیگه چی؟» دارد تلاش می‌کند تا به شما خبر بدهد که هنوز چیزهای بیش‌تری هست. چیزی فراتر از جایی که الان هستید …”

“من یک کار را به خوبی انجام داده‌ام: تیمی ساخته‌ام که درک کرده‌اند نباید ایده‌‌ی یک شو را به من بدهند؛ مگر این‌که پشت‌اش ایده‌ای باشد. اول به من بگویید که ایده چیست تا ببینیم با مأموریت شرکت ما هارپو هم‌خوانی دارد یا خیر. مأموریت ما هم بسیار گسترده است: تغییر دیدگاه انسان‌ها نسبت به خودشان، تعالی بخشیدن به آن‌ها، روشن‌سازی آن‌ها، ترغیب و تشویق آن‌ها و البته سرگرم کردن آن‌ها. بنابراین ما می‌خواهیم کارهای بزرگی انجام دهیم، اما در هر حال هر ایده‌ی شو که برای من می‌آورید باید در این حوزه‌ها بگنجد.”

“صدایی درون هر انسانی هست که همان صدای پدر و مادرتان، صدای استادتان و اصلا صدای همه‌ی جهان است: “تو باید این کار را انجام بدی! تو باید این کار را انجام بدی! تو مجبوری، می‌فهمی؟ مجبوری که انجام‌اش بدی!” و در همین حال صدای ضعیفی درون هر انسانی هست ـ برای بعضی‌ها این صدا خیلی هم ضعیف نیست ـ که از شما دعوت می‌کند کاری بکنید که از ظرفیت وجودی‌تان بزرگ‌تر است …”

دکتر کوهن می‌گوید: “درس بزرگ هارپو و اپرا برای من این بود: در هر سازمانی هر کس نیت و مقصودی دارد و باید خدماتی را هم ارایه کند. مهم این است که هدف فرد با خدمتی که ارایه می‌کند هم‌سو باشد.” “ما داریم وارد دنیایی می‌شویم که در آن تفاوت‌ها هر روز بیش‌تر می‌شوند و البته دنیا هم با متفاوت بودن راحت‌تر است!” “در این دنیای جدید مزایا، رضایت و اهداف شغلی انسان تنها به نیازهای خود او مرتبط نیست؛ بلکه به نیاز او برای کمک به دیگران یا حداقل تلاش او برای کمک به دیگران حتی از راه غیرمستقیم ربط پیدا می‌کند.” “پیام اپرا وینفری به شاگردان من روشن بود: «هدف‌تان را بیابید. شما می‌خواهید به دیگران کمک کنید. چطور؟ همین هدف شماست.» اگر کارمان را درست انجام دهیم مأموریت اصلی ما در مدرسه‌ی مدیریت هاروارد هم همین است: کمک به دانش‌جویان برای یافتن هدف‌شان.”

دوست داشتم!
۵

آخرین دلیلی که باعث استعفای شما می‌شود، چیست؟

کار کردن همیشه سختی‌های خاص خودش را دارد و هر کس، در هر سازمانی که کار کند و در هر لایه‌ی سازمانی هم که باشد (از مدیرعامل گرفته تا کارگر ساده‌ی کفِ کارخانه) سختی‌های خاص خود را دارد. حالا در سطوح بالاتر این سختی‌ها بیش‌تر از جنس داشتن مسئولیت‌های زیاد و اختیارات کم است و در سطوح پایین‌تر می‌تواند از شرایط فیزیکی و محیطی تا درآمد کم و مسائل دیگری از این دست باشد. در هر حال هر شغلی هزینه‌هایی دارد و فایده‌هایی و احتمالا نقطه‌ی سر به سر تحمل آدمی جایی است که هزینه‌های شغل به منافع‌اش بچربد.

قبل‌تر پستی داشتم تحت عنوان معیارهای سنجش کیفیت زندگی کاری و مدل مؤسسه‌ی Vault را در این زمینه معرفی کرده بودم. سؤال اصلی که این مدل می‌خواهد پاسخ بدهد این است که چرا باید یک سازمان را برای کار کردن انتخاب کرد و همین طور، چرا باید در یک سازمان باقی ماند. اما همین پرسش را می‌توان برعکس هم مطرح کرد: چرا و کی باید یک سازمان را ترک کرد؟ چه زمانی ظرفیت آدم تکمیل می‌شود و دیگر نمی‌تواند شرایط را تحمل کند؟

خود مؤسسه‌ی Vault زحمت طرح این سؤال را کشیده و در پیمایشی که در آن ۲۲۳ نفر شرکت داشته‌اند از آدم‌ها پرسیده که: “آخرین دلیلی که باعث استعفای شما می‌شود، چیست؟” و نتایج جالبی هم به دست آورده است:

نتایج به‌اندازه‌ی کافی گویا هستند. فقط مورد اول کمی نیاز به توضیح دارد. تابستان ام‌سال حملات موجودات موذی (از جمله کک و موش) به دفاتر کاری شرکت‌های متعددی در شهر نیویورک مشکلات اساسی را برای آن‌ها پدید آورد؛ تا جایی که بعضی از این شرکت‌ها از جمله دفتر گوگل در منهتن تعطیل شدند! بنابراین می‌شود این عامل را تحت عنوان “شرایط نامناسب فیزیکی محیط کار” به صورت کلی‌تر بیان کرد.

نظر شما چیست؟ آخرین دلیل استعفای شما چه خواهد بود؟

دوست داشتم!
۰

رزومه‌ نوشتن مهم است؛ به شرط شبکه‌سازی!

مطلبی که چندی  پیش در مورد اصول رزومه‌نویسی نوشتم، بازتاب‌های خوبی داشت و حسابی دیده شد. در طول هفته‌های بعد هم چند نفر از دوستان عزیز از جمله شهرام خان در یادداشت‌های صنایعی نکات بسیار مفید دیگری را به این بحث افزودند (و من هم‌چنان منتظرم امیر مهرانی به قولی که برای نوشتن در این زمینه داده بود عمل کند! همین‌جا از نیما، احسان، احمد و مهدی عرب عامری هم دعوت می‌کنم در این زمینه بنویسند.)

در زمان جستجوی شغل، رزومه‌نویسی یکی از مهم‌ترین کارها است و نه مهم‌ترین کار. به‌عبارت به‌تر جستجوی شغل یک فرایندِ مستمر است و نه یک فعالیت موقتی. در دنیای در حال رکود امروز (و البته ایرانی که فضای کسب و کار در آن هر روز بی‌ثبات‌تر از دیروز است)، شما همیشه باید این آمادگی را داشته باشید که شغل‌تان را از دست بدهید. اما آیا جستجوی شغل جدید تنها با بی‌کار شدن یا در زمانی که از شغل فعلی‌تان راضی نیستید، آغاز می‌شود؟ تصور عمومی این است که پاسخ این سؤال مثبت است؛ و در نتیجه، بسیاری از فرصت‌های مناسب کاری به دلیل همین ندیدن‌ها و تعطیل کردن‌ها، از دست می‌روند. حلقه‌ی مفقوده‌ی ماجرا در “شبکه‌سازی شغلی (Career Networking)” نهفته است. خوب حالا این شبکه‌سازی شغلی یعنی چه؟

خیلی از ماها اولین شغل‌مان را با معرفی این آشنا و آن دوست و یا یکی از اعضای خانواده‌مان به دست آوردیم. با همین‌ مثال مفهوم شبکه‌سازی روشن می‌شود: “شبکه‌سازی شغلی یعنی استفاده از آدم‌هایی که می‌شناسید برای پیشرفت در مسیر شغلی‌تان.”  بنابراین کمک گرفتن از دیگران برای دست یافتن به شغل مورد نظرمان ذاتا بد نیست؛ مگر این‌که با راه‌های غیراخلاقی انجام شود.

همین اول باید روشن کنم که شبکه‌سازی یک ارتباط مفید برای هر دو طرف است و نه استفاده‌ی ابزاری از آدم‌ها! این اولین و مهم‌ترین اصل شبکه‌سازی است: اگر می‌خواهید دیگران برای شما کاری بکنند، شما هم باید برای آن دیگران در بدترین حالت بتوانید کاری بکنید (نگفتم کاری بکنید. این هم سطح بالاتری است در روابط شما برای شبکه‌سازی.) این خیلی هم بدیهی است: اغلب آدم‌ها نه از روی محبت، بل‌که از روی نیازی که به شما دارند رابطه‌شان را با شما پی‌ریزی می‌کنند.

خوب برای شبکه‌سازی باید چه بکنیم؟

۱٫ از آدم‌های دور و برتان شروع کنید: دوستان، آشنایان، هم‌کاران و … فهرستی از آدم‌های مفیدی که رو در رو می شناسید تهیه کنید و بعد ببینید که هر یک از آن‌ها چه کاری می‌توانند برای شما بکنند و شما باید برای‌شان چه کار کنید.

۲٫ خودتان را به آن‌هایی که نمی‌شناسید یا شما را نمی‌شناسند، بشناسانید: (جمله‌ی ادبی نوشتما!) به‌عبارت به‌تر شبکه‌ی آدم‌هایی که می شناسید را گسترش دهید. برای این کار ببینید کجاها باید باشید و بعد اگر الان به آن‌ جاها دسترسی ندارید، برنامه‌ریزی و تلاش کنید تا خودتان را در آن موقعیت‌ها قرار دهید: در دانشگاه (چه هم‌کلاسی‌ها و چه اساتید؛ به‌ویژه برای دانشجویان MBA توصیه می‌شود)، انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌تان، انجمن‌ها و کنفرانس‌ها و همایش‌های علمی و فنی و تخصصی مربوط به رشته‌تان و خلاصه هر جایی که لااقل یک آدم به‌درد بخور پیدا می‌شود، سراغ آن کسانی که باید، بروید و ارتباط را آغاز کنید. در کنارش وبلاگ نوشتن و خواندن و رسانه‌های اجتماعی را فراموش نکنید (البته حضور خاموش و منفعل نه؛ هم خودتان بنویسید و هم در مورد نوشته‌های دیگران نظر بدهید.)

۳٫ حواس‌تان باشد که ره‌رو آن است که آهسته و پیوسته رود! جوگیر نشوید و صبر و حوصله داشته باشید.

۴٫ وقتی از کسی برای کمک به شما در زمینه‌های کاری کمک می‌خواهید، از او عذرخواهی نکنید که وقت‌اش را می‌گیرید یا او را به زحمت می‌اندازید: اعتماد به نفس داشته باشید و یادتان باشد: اگر برای‌اش ارزش لازم را داشته باشید آن کار را برای شما می‌کند (همین است که گفتم این رابطه دو طرفه است. همیشه که طرف از روی محبت برای شما کار نمی‌کند!)

۵٫ خودتان باشید: طبیعی باشید، غریزی عمل کنید، ظاهرسازی نکنید. به قول اینگرید برگمان: “خودت باش. جهان اصالت را می‌ستاید!”

۶٫ فقط خودتان بودن کافی نیست: باید دقیقا به طرف مقابل نشان دهید که این “خودتان” یعنی چه؟ برای این کار باید پرسنال برندینگ را یاد بگیرید.

۷٫ فرصت‌شناس باشید: متخصص بودن شما به این معنا نیست که فقط در جمع متخصصین شبکه‌سازی کنید. ممکن است همین پیرمردی که توی این مهمانی روبروی شما نشسته، دنبال هم‌چون “شما”یی می‌گردد و هنوز پیدای‌اش نکرده یا آن جوانک بانمک بغل‌دستی‌تان در شرکتی کار بکند که چند سال است می‌خواهید در آن‌جا استخدام شوید ولی هنوز از گیت حراست‌اش هم رد نشده‌اید! فقط مشکل این‌جا است که باید بلد باشید سر صحبت را باز کنید و آدم‌ها را به صحبت کردن ترغیب.

۸٫ با هر کسی با زبان خودش صحبت کنید: با آدم‌های فنی با زبان خودشان صحبت کنید و با غیرفنی‌ها با زبان ساده. در مورد فنی‌ها باید حواس‌تان باشد که ببینید طرف حوزه‌ی کاری‌اش دقیقا چیست و با ترمینولوژی آن حوزه صحبت کنید. خلاصه “مشترکات‌تان را با هم به‌اشتراک بگذارید!”

۹٫ برای شروع یک نفر کافی است: هم‌زمان سراغ صد تا آدم مختلف نروید! وقتی با یک نفر کار شبکه‌سازی را شروع کنید، هم فرصت تجربه پیدا کردن در این زمینه و یاد گرفتن اصول و فوت و فن‌های‌اش را پیدا می‌کنید و هم در کنارش امکان تجربه‌ی عملی اصول مذاکره، زبان بدن (Body Language) و اصول روابط انسانی اثربخش (که یاد گرفتن‌شان واجب عینی است!) را.

۱۰٫ نگران این نباشید که نمی‌توانید محبت طرف مقابل را جبران کنید: جبران محبت که فقط این نیست که شما هم برای طرف مقابل کاری جور کنید، پروژه‌ای به بدهید یا … شما تنها کافی است قابل اعتماد باشید، احساسات‌تان را به طرف مقابل منتقل کنید و به دیگران کمک کنید تا موفق شوند یا در مورد خودشان احساس خوبی داشته باشند … (این قسمت آخرش چقدر قشنگه …)

۱۱٫ خودتان را از قبل آماده کنید: هم از قبل بدانید که چه می‌خواهید بگویید و چه سؤال‌هایی را بپرسید و هم واکنش‌ها و سؤالات طرف مقابل را پیش‌بینی کنید و برای‌‌شان برنامه داشته باشید.

۱۲٫ روی قول‌های‌تان بمانید: یادتان باشد که “مردِ و قول‌اش (و همین طور زنِ و قول‌اش!)” اگر مثلا قول دادید گزارشی را ام‌شب برای کسی بفرستید، همین ام‌شب این کار را بکنید. مهم است که آدم‌ها بدانند شما قابل اعتمادید.

۱۳٫ نترسید که ممکن است پاسخ منفی بشنوید: زندگی همین است دیگر؛ همیشه که نباید بشود!

۱۴٫ ریسک‌پذیر باشید: ممکن است هر دو طرف منتظر باشید که یکی شجاعتِ شکستنِ یخِ گفتگو را به خرج دهد! خوب ریسک این‌که آن آدم شما باشید را بپذیرید! (با در نظر گرفتن نکته‌ی بالایی.)

۱۵٫ کلید موفقیت در شبکه‌سازی این‌ها است: بتوانید رابطه‌ی صمیمانه‌ای با دیگران ایجاد کنید و از آن مهم‌تر، منظورتان را به آن‌ها خوب برسانید.

این کارها را هم نکنید: دست روی دست بگذارید تا زمانی که نیاز به شغل پیدا کنید، اعتماد به نفس زیادی داشته باشید، با دیگران با غرور برخورد کنید و از همه‌ مهم‌تر، از دیگران انتظار داشته باشید که برای شما شبکه بسازند!

در شبکه‌سازی نقش رسانه‌های آن‌لاین بسیار قابل توجه است؛ به‌ویژه سایت لینک‌داین. لینک‌داین می‌تواند هم محل نمایش رزومه‌ی شما باشد و هم محلی برای تعریف و تمجید دیگران از شما (منظور معرفانی هستند که بعضی وقت‌ها اهمیت بسیار زیادی پیدا می‌کنند.) حتی همین پروفایل ساده‌ی گوگل هم به جای خودش می‌تواند خیلی کاربردها داشته باشد! در هر حال هر جایی پروفایل آن‌لاین ساختید، حواس‌تان باشد که مختصر و مفید باشد، مهم‌ترین اطلاعات تحصیلی و تجربیات کاری شما را در برداشته باشد و از همه مهم‌تر، شامل کلمات کلیدی باشد که شما را در محیط وب جستجوشدنی و پیداشدنی سازد! جمله‌ی هری بی. واینر که یک متخصص پیدا کردن شغل است به خوبی نشان‌دهنده‌ی اهمیت برندسازی آن‌لاین است: “به‌ازای هر ده دقیقه‌ای که روی رزومه‌تان کار کردید، باید یک ساعت را در لینک‌داین بگذرانید.”

منابع: برای نوشتن این پست از مطالب این‌جا و این‌‌جا و این‌جا و این‌جا استفاده کرده‌ام. بخشی را هم براساس تجربیات و دیدگاه‌های شخصی خودم نوشته‌ام.

دوست داشتم!
۱

مهارت‌های ارتباطی خود را بهبود ببخشید

نوشته‌ی: جان بالدونی ـ ترجمه‌ی: علی نعمتی شهاب

ارتباطات در سازمان هم‌چون چسبی است که سازمان را در کنار یکدیگر نگاه می‌دارد. ارتباطات ابزارهایی هستند که ما با کمک آن‌ها ایده‌های‌مان را به یکدیگر انتقال می‌دهیم، از همدیگر یاد می‌گیریم و احتمالا از همه مهم‌تر این‌که به هم وصل می‌شویم!

براساس یک پیمایش انجام شده در مدارس مدیریت توسط مؤسسه هریس اینتراکتیو و وال استریت ژورنال”که در سپتامبر سال ۲۰۰۷ منتشر شده است “مهارت‌های ارتباطی و بین فردی (Interpersonal) هم‌چنان در صدر لیست موضوعاتی که برای استخدام‌کنندگان با اهمیت است، قرار دارد.”

پس چرا بسیاری از ما اهمیت ارتباطات را تا زمانی که تبدیل به یک موضوع جدی نشود، نادیده می‌انگاریم؟ یک علت شاید این باشد که ما هیچ زمانی را برای این‌که بفهمیم از ارتباطات‌مان در سازمان چه می‌خواهیم، اختصاص نمی‌دهیم.

و این همان چیزی است که نظر ریچارد اندرسون مدیرعامل شرکت دلتا ایرلاینز را در مورد انتظاراتش از ارتباطات اثربخش جذاب می‌کند (جملات داخل گیومه سخنان اندرسون هستند):

  1. مبانی را بدانید: “افراد باید بتوانند کلمات را هم در حالت نوشتن و هم در حالت صحبت کردن کنترل کنند.” مقصود خودتان را به صورت شفاهی همانند زمانی که می‌نویسید به خوبی بیان کنید. شکست خوردن در برقراری ارتباط به صورت مرتبط افراد را در مورد آن‌چه از آن‌ها انتظار می‌رود در نااطمینانی نگاه می‌دارد.
  2. در مورد چیزهایی که می‌گویید به صورت شفاف و روشن بیندیشید: اندرسون هوادار پاورپوینت نیست. به نظر وی نمایش سرفصل مطالب بدون “یک فاعل، یک فعل و یک موضوع” اندیشه‌ای را به صورت کامل عرضه نمی‌کند. با احترام به نظر آقای اندرسون پاورپوینت خود، مشکل نیست؛ بلکه مدیرانی که از آن به‌عنوان یک میان‌بر برای فکر کردن استفاده می‌کنند مشکل هستند.بسیاری از مدیران به جای این‌که از پاورپوینت برای بیان افکار خود استفاده کنند، از آن برای ترسیم نقشه افکار خود استفاده می‌کنند.
  3. برای جلسه آماده شوید: مستندات مربوط به جلسات باید زودتر از زمان برگزاری آن‌ها بین افراد توزیع شوند و باید به شکل روشن و مختصر تهیه شوند. اندرسون هم‌چنین انتظار دارد جلسات “سر موقع” آغاز شوند. این همه آن چیزی است که باید در فرایند آماده‌سازی جلسه انجام شود. اغلب جلسات به این دلیل که مدیران و کارکنان قبل از حرف زدن زمانی را برای فکر کردن در مورد این‌که چه می‌خواهند بگویند اختصاص نمی‌دهند، حتی قبل از آغازشان از هدف اصلی‌شان منحرف می‌شوند.
  4. به بحث کردن مشتاق باشید: اندرسون می‌گوید:” من بحث کردن را دوست دارم. دوست دارم منظر هر یک از افراد به موضوع را بدانم؛ بنابراین مجبورم بیش‌تر از گفتن نظرات خودم، از دیگران سؤال کنم.” مدیران معمولا به خاطر کمبود زمان یا احتمالا داشتن احساس اهمیت بسیار، این موضوع را روشن نمی‌کنند که به شنیدن دیدگاه‌های جایگزین علاقه‌مند هستند. چنین رویکردی به «خرد جمعی» منجر می‌شود؛ چرا که هیچ کس اظهارنظر نمی‌کند!
  5. به دیگران گوش دهید: بحث کردن وقتی هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌کند بی‌فایده است. اندرسون دوست ندارد که مدیران زیردست‌اش در جلسه بلک‌بری‌های (نوعی گوشی موبایل هوشمند و پیشرفته) خودشان را چک کنند. چنین کاری عدم “تمرکز” را نشان می‌دهد و به نظر اندرسون مثل این است که شما در جلسه روزنامه بخوانید. ما خیلی کم‌تر از زمان محدودی که برای که برای تقویت مهارت‌های گفتاری و نوشتاری خودمان وقت صرف می‌کنیم برای توسعه مهارت‌های شنیداری خودمان زمانی در نظر می‌گیریم. بنابراین بسیاری از مدیران از موضوعات ناآگاه می‌مانند و در نتیجه، به شکل اشتباهی برای درگیر شدن با موضوعاتی که متعاقبا به مشکل تبدیل خواهند شد آماده می‌شوند. زمانی که برای شنیدن صرف می‌شود، می‌تواند از بسیاری از این وقایع ناگوار جلوگیری کند.

“خزانه خود را بسنجید” اصطلاحی است که توسط متخصصان موضوع پاداش‌دهی سازمانی به‌عنوان مرجعی برای همسوسازی پاداش‌ها با اهداف سازمانی از آن بهره می‌گیرند. می‌توان فلسفه مشابهی را برای مهارت‌های ارتباطی در نظر گرفت. اگر شما به مهارت‌های ارتباطی اهمیت بدهید، برای آن استخدام می‌شوید، آموزش می‌بینید و حتی ممکن است اخراج شوید. مهارت‌های گفتاری و نوشتاری مبانی مهارت‌های ارتباطی هستند؛ و سازمان‌ها هم نیازمندند تا به زمینه گسترده‌تری برای این‌که چگونه این مهارت‌ها برای اطلاع‌رسانی، قانع کردن، آموزش و جذب افراد به کار می‌روند بنگرند. این موضوع نیازمند سال‌ها تلاش و داشتن سرمشق‌های مناسب است. این برعهده رهبران است که راه را با برقرای ارتباطات واضح و روشن نشان دهند؛ اما آموزش دیگران برای این‌گونه رفتار کردن نیز وظیفه رهبران سازمان است.

منبع

دوست داشتم!
۱

خواستن، دوست داشتن و باقی ماجراها

نتایج تحقیق خانم پروفسور عظما خان یک هفته‌‌ای است که ذهن من را حسابی به خودش مشغول کرده است. این یکی از جذاب‌ترین تحقیقاتی است که من به عمرم خوانده‌ام. کشف خانم پرفسور عظما خان استثنایی است: خیلی وقت‌ها ما چیزی را می‌خواهیم، چون نداریم‌اش؛ نه این‌که واقعا دوست‌اش داریم! به قول ایشان: «احساس “خواستن” و “دوست داشتن” برخلاف تصور عمومی از هم کاملا مستقل‌اند ولی در عین حال با هم رابطه دارند. در واقع هر چه بیش‌تر چیزی را بخواهیم، در عمل کم‌تر آن را دوست داریم. این از جنس اشتیاق و انزجار است.»

من مدت‌ها است به این نتیجه رسیده‌ام که ما آدم‌ها وقتی به چیزی که با تمام وجود آرزوی‌اش را داریم می‌رسیم، دست آخر با یک “خوب که چی” و “اونی که این همه می‌خواستم‌اش همین بود؟” و یأس فلسفی ناشی از همین احساسات روبرو می‌شویم. نمی‌گویم که از داشتن‌اش لذت نمی‌بریم؛ اما آن لذتی که فکر می‌کردیم را هم به دست نمی‌آوریم. در واقع شاید بشود گفت که حسرتِ محرومیت، احساسی به مراتب قوی‌تر از لذتِ داشتن است و به همین دلیل است که همیشه آن دردِ خواستن و نداشتن و نشدن را به دوست داشتن تعبیر می‌کنیم تا خودمان را تسکین بدهیم.

وقتی مایل‌استون‌های مهم زندگی‌ام را مرور می‌کنم، می‌بینم در زندگی بارها با این احساس روبرو شده‌ام. مهم‌ترین‌های‌اش شاید چند مورد خاص باشند:

  • وقتی سال سخت کنکور کارشناسی که تمام شد و وارد دانشگاه که شدم! (البته دوری از خانواده هم بی‌تأثیر نبود.)
  • وقتی سر کار رفتم!
  • وقتی دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی دلخواه‌ام MBA شدم!
  • وقتی مشکل خدمت سربازی‌ام حل شد!

مشکل فقط این یأس فلسفی (!) نیست. این یأس رفع شدنی است و راه‌حل هم دارد. این‌که فقط به جنبه‌های مثبت زندگی فکر کنی، نیمه‌ی پر لیوان را ببینی و افکار و احساسات ناامیدانه و ناراحت را با توجیه کردن خودت در مورد بی‌فایدگی‌شان دور بریزی. اما آن جنبه‌ی بدتر این ماجرا چیست؟

شخصا تصور می‌کنم که این عدم توجه به تفاوت “دوست داشتن” و “خواستن”، شاید مهم‌ترین بلایی است که یک نفر می‌تواند در یک رابطه‌ی عاشقانه بر سر خودش بیاورد (خانم دکتر خان اشاره‌ای در حد یک جمله به این نکته داشته‌اند، اما به نظرم این کاربرد تحقیق‌شان در تحلیل رفتار آدم‌ها بسیار مهم‌تر از کاربردهای بازاریابی‌اش است.) این‌که کسی چون درگیر رابطه‌ای نبوده یا این‌که به داشتن چنین رابطه‌ای احساس نیاز می‌‌کرده، باعث شوند سریع و خام‌دستانه و خوش‌بینانه و از روی توهم، به قول یکی از دوستان رابطه‌ی دوستی را عاطفی کند و بعد هم اتفاقات ناخوشایندی بیفتد و نشود و آن آدم برسد به عمیق‌ترین نقطه‌ی چاه خالی زندگی …

شاید علت این همه ماجراهای عشق‌های ناکام و فاجعه‌هایی که رخ می‌دهد، ریشه در همین ندانستن تفاوت میان “خواستن به خاطر نیاز” و “خواستن به خاطر دوست داشتن” باشد. این دومی، جوهر و اساس عشق است و کاش همه‌مان بتوانیم روزی همان‌طور که سالواتوره و النا در به‌ترین فیلم زندگی من ـ سینما پارادیزو ـ در فراق از هم آن را تجربه‌ کردند، چنین تجربه‌ای را داشته باشیم …

بنابراین به‌تر است همین الان سعی کنیم بفهمیم هر کدام از خواست‌های‌مان از کدام جنس است. این طوری شاید اگر آن خواستن، به دلیل “حس محرومیت” باشد، بتوانیم راحت‌تر کنارش بگذاریم و اگر از جنس “دوست داشتن و احساس نیاز واقعی” بود؛ آن وقت ایمان‌مان تقویت شود که روزی (حالا گیرم حتی در رؤیا!) به آن خواهیم رسید!

یادم نمی‌رود روزی که در کنکور ارشد MBA پذیرفته نشدم، با خودم گفتم من به دلیل علاقه‌ی شدیدی که به دانشگاه‌ام پلی‌تکنیک دارم، حتما روزی مدرک MBA‌ام را از همین دانشگاه خواهم گرفت و این آرزو، کم‌تر از یک سال بعد رنگ واقعیت به خود گرفت! به قول راسل ایکاف بزرگ: «آینده عمدتا آن چیزی است که ما دوست داریم باشد!»

دوست داشتم!
۴
خروج از نسخه موبایل