استدلال‌های منطقی ایرانی (۸): پیچیده‌ام پس عمیق!

زمانی هم‌کاری داشتم که فردی کاملا ساکت و درون‌گرا بود. سن و سال‌ش از من و سایر بچه‌ها کمی بیش‌تر بود و برخلاف ما درگیر زندگی و همسر و بچه‌های‌ش. از سوی دیگر به‌دلایلی مشکلات فراوانی ـ از جمله مشکل مالی شدیدی ـ در زندگی داشت که باعث می‌شد ما همیشه دل‌مان به حال او بسوزد. اما با گذشت مدتی از دوره‌ی هم‌کاری ما چیز عجیبی در مورد این آدم دست‌گیر من و هم‌کاران‌م شد: این‌که او عمدا سعی می‌کرد تا اطلاعات چندانی در مورد خودش در اختیار دیگران قرار ندهد. طبیعتا براساس اصول حفظ حریم شخصی این حق مسلم او بود؛ اما مشکل جایی بروز می‌کرد که او حتی در مسائل کاری هم سعی می‌کرد اطلاعاتی در اختیار دیگران قرار ندهد. مثلا فرض کنید جایی کار من و او با هم تلاقی داشت و او باید اطلاعاتی را در اختیار من می‌گذاشت؛ اما این کار را نمی‌کرد. بارها و بارها تلاش کردیم تا این روی‌کرد کاری ایشان را تغییر بدهیم؛ اما نشد.

از یک جایی به‌بعد بالاخره معلوم شد که ماجرا چیست: این هم‌کار محترم از نظر سطح دانش و توان تجزیه و تحلیل در سطح کاملا پایینی قرار داشت؛ اما غرور (و احتمالا توهم‌ش) به او اجازه‌ی اقرار به این ضعف را نمی‌داد. بنابراین او استراتژی دیگری را برای بالا کشیدن خودش در شرکتی که تقریبا تمام نیروی کارشناسی‌اش بچه‌های بیست و چند ساله‌ی تازه فارغ‌التحصیل از دانشگاه بودند انتخاب کرد: استراتژی ابهام! او تلاش کرد تا با ندادن اطلاعات در مورد خودش، توان تخصصی‌اش، تجارب قبلی‌اش و البته روش کارش مدیران و هم‌کاران را در مورد ماهیت واقعی خودش فریب دهد. یادم می‌آید که همه‌ی ما فکر می‌کردیم این آدم با سکوت‌ و مرموز بودن‌اش چقدر آدم متخصصی است که سرش به کار خودش است و همیشه هم در حال نوشتن و فکر کردن و تحلیل است!

این استراتژی البته تا مدت زمانی کار کرد و موفق بود. با توجه به این‌که سن‌ او از ما خیلی بیش‌تر بود، مدام تلاش می‌کردیم تا به این آدم نزدیک شویم و از دانش و تجربه‌اش (!) استفاده کنیم. اما اتفاقات عجیب و تلخی که بعد از آن رخ داد، خیلی چیزها را در مورد این هم‌کار فاش کرد و کار به‌جایی رسید که سرانجام از شرکت به‌شکل بدی اخراج شد.

من مدت‌ها به این فکر می‌کردم که او چه تحلیلی داشت که به این استراتژی توسعه‌ی شغلی منجر شد. به نتیجه‌ی خاصی هم نرسیده بودم تا این‌که با کسی دوست شدم که بسیار پیچیده به‌نظر می‌رسید. هر چه جلوتر می‌رفتم ابهام‌م در مورد راستی و درستی حرف‌های او در مورد خودش و زندگی‌اش و کارش بیش‌تر می‌شد. بعدها از منابع دیگر اطلاعاتی به‌دست من رسید که بسیاری از آن ابهامات را از بین برد. و همین‌جا بود که بالاخره فهمیدم که آن هم‌کار محترم چه تحلیلی داشت و چرا از استراتژی ابهام در روابط انسانی استفاده کرد.

یکی از مباحث اصلی در تحلیل سیستم‌ها مبحث پیچیدگی است. من خیلی قصد ندارم وارد جزئیات‌ش شوم؛ فقط اشاره می‌کنم که ابهام و نداشتن اطلاعات یکی از اصلی‌ترین عوامل پدیدآورنده‌ی پیچیدگی است. از آن طرف بشر در همیشه‌ی تاریخ‌ش (حتی در دنیای علم‌گرای امروز) برای چیزهای پیچیده و پرراز و رمز ـ به‌ویژه انسان‌هایی که اطلاعاتی در موردشان وجود ندارد ـ احترام بسیاری قائل است و همین، یکی از دلایل معروف شدن بسیاری از سلبریتی‌ها در دنیای امروز است! 

اما مشکل از جایی بروز می‌کند که ما به‌صورت ناخودآگاه، نبود اطلاعات در مورد فرد را به عمیق بودن او متصل می‌کنیم. یعنی فکر می‌کنیم چون این آدم انسان بسیار عمیقی است؛ ما نتوانسته‌ایم تمام ابعاد وجودی‌اش را درک کنیم و همین اطلاعات محدود در اختیار ما قرار گرفته است! البته این اشتباه ناخودآگاه توسط آدم‌هایی که هوش سوء استفاده از آن را برای پوشش نقاط ضعف‌شان داشته باشد، با محدود کردن هر چه بیش‌تر اطلاعات تقویت می‌شود و نتیجه‌اش می‌شود همین که آن هم‌کار محترم و این دوست عزیز من و خیلی افراد دیگر، از نظر من به انسان‌هایی عجیب و عمیق تبدیل می‌شوند. و خودتان می‌دانید که وقتی فردی را عمیق می‌دانیم، چقدر نوع نگاه و رفتارمان با آن فرد متفاوت می‌شود. چقدر به او اعتماد می‌کنیم و چقدر دوست داریم با او باشیم. اما وقتی پرده کنار می‌رود و ماهیت واقعی آن آدم بروز می‌کند، کاملا ویران می‌شویم …

به‌همین دلیل به‌نظرم لازم است در قضاوت در مورد آدم‌هایی که هر چه تلاش می‌کنیم اطلاعاتی از خودشان به ما نمی‌دهند، احتیاط بیش‌تری بکنیم. آدمی که اطلاعاتی در موردش وجود ندارد، لزوما آدم پیچیده و عمیقی نیست. کاش این نکته را در شناساندن خودمان به دیگران هم رعایت کنیم!

دوست داشتم!
۱۳

گزاره‌ها (۱۳۸)

اگر دوست دارید در ساحل شنی زمان رد پایی از خود به‌جا بگذارید، پاهای‌تان را روی زمین نکشید.

آرنوت ال. شپارد

دوست داشتم!
۴

۲۰ درس زندگی استیو جابز

دیروز سال‌گرد درگذشت یکی از بزرگ‌ترین کارآفرینان هم‌روزگار ما بود: استیو جابز. به‌مناسبت درگذشت او بیایید نگاهی بیاندازیم به ۲۰ درس از زندگی استیو جابز:

۱- صبر نکنید. تردید نداشته باشید. انجام‌ش دهید.

۲- واقعیت خودتان را بسازید: اگر دنیا آن‌طوری نیست که می‌خواهید باشد، تغییرش دهید.

۳- کنترل همه چیز را در دست داشته باشید.

۴- مسئولیت اشتباهات‌تان را بپذیرید.

۵- خودتان را بشناسید.

۶- درها را به روی معجزات باز بگذارید.

۷- هرگز عقب‌نشینی نکنید.

۸- دور و برتان را از آدم‌های درخشان پر کنید تا به‌وقت‌ش از آن‌ها استفاده کنید.

۹- تیمی از بازی‌گران رده‌ی A درست کنید.

۱۰- خودتان باشید.

۱۱- متقاغدکننده باشد.

۱۲- به‌ دیگران راه را نشان دهید.

۱۳- به غریزه‌ی خود اعتماد کنید.

۱۴- ریسک‌پذیر باشید.

۱۵- پی در پی محصولات عالی عرضه کنید!

۱۶- تصمیمات سخت بگیرید.

۱۷- بدانید که قدرت ارائه دنیا را متفاوت خواهد کرد.

۱۸- روشی را برای متعادل کردن خشم و شدید شدن‌تان بیابید.

۱۹- برای امروز زندگی کنید.

۲۰- خِرَد خود را به دیگران منتقل کنید.

منبع

پ.ن. عکس از این‌جا

دوست داشتم!
۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۸۶)

ـ مهارت سن و سالی ندارد. تجربه یک شبه به دست نمی‌آید و بعد از برگزاری چندین مسابقه حاصل می‌شود.

ـ احساس می‌کنم که بازیکنانم خوشحال‌اند که این‌جا هستند. این‌ نکته‌ی مهمی برای موفقیت ماست. ما دیگر در زمان گذشته زندگی نمی‌کنیم.

ـ برای هر مربی‌ مهم است که سبک کاری خاصی را مشخص کند و اصول و قواعدی را تعیین کند که بازیکنان آن را درک کنند. اصول و قواعد من؟ احترام، فروتنی و اشتیاق. (دیدیه دشان؛ این‌جا)

استاد می‌گویند که برای موفقیت باید این‌ دارایی‌ها را داشته باشید: کسب مهارت، شاد بودن و شاد ماندن، احترام به همه (به‌ویژه رقبا)، فروتنی در برابر همه (به‌ویژه کسانی که از شما بالاترند) و داشتن اشتیاق. این‌ها اصول و قواعد موفقیت هستند.

دوست داشتم!
۰

چند دلیل برای لزوم صداقت در زندگی

این روزها یکی از بزرگ‌ترین دردهای جامعه‌ی ما رواج دروغ‌گویی است. دروغ می‌گوییم و می‌گویند و می‌شنویم. برای بسیاری از ما دروغ‌گویی تبدیل به دم‌دست‌ترین ابزار برای رسیدن به هدف تبدیل شده. از آن بدتر این‌که دیگر انگار دروغ‌گویی زشت هم نیست و بعد از دروغ گفتن، در درون‌ ما هیچ اتفاقی نمی‌افتد!

من در چندین نوشته‌ی قبلی گزاره‌ها به موضوع دروغ و دروغ‌گویی پرداختم. از آن‌جایی که دروغ‌گویی در جامعه‌ی امروز ما تبدیل به یک اپیدمی شده، بد نیست این بار هم چند دلیل ساده را برای این‌که چرا راست‌گویی خوب است و دروغ‌گویی بد، با هم مرور کنیم:

ـ “هیچ انسانی این‌قدر حافظه‌ ندارد که بتواند یک دروغ‌گوی موفق باشد.” (آبراهام لینکلن گفته!)

ـ اگر با دیگران (خانواده، دوستان، همکاران، مشتریان) و البته خودتان صادق باشید، هیچ وقت لازم نیست نگران باشید قبلا چه گفته‌اید!

ـ دروغ‌گویی پیچیدگی ایجاد می‌کند! وقتی دروغ بگویید، مجبورید علاوه بر واقعیت روی چیزهای زیاد دیگری (همان دروغ‌های‌تان) تمرکز کنید. ضمن این‌که باید بین واقعیت و دروغ، بین بخشی از واقعیت که آشکار شده و دروغ‌ها و بین خود دروغ‌ها ارتباط منطقی برقرار کنید. می‌بینید: دروغ گفتن این‌قدرها هم کار ساده‌ای نیست و توان مغزی بالایی می‌طلبد! (بنابراین دروغ‌گو کم‌حافظه نیست؛ توان مغزی کافی برای تحلیل این حجم عظیم داده را ندارد!)

ـ دروغ‌گویی هیچ وقت یک رذیلت اخلاقی تنها نیست و همیشه با رذیلت‌های اخلاقی دیگری مثل تزویر و دورویی و ریا همراه است.

منبع

پ.ن. دلیل دوم عالی بود!!!

دوست داشتم!
۵

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۸۵)

“هر چقدر تلاش می‌کنی که آن شکست را فراموش کنی، بی‌فایده است و تمام وقت‌ها آن مسابقه را به یاد خواهی آورد. بسیار دشوار است که مسائلی شبیه به این را فراموش کنی؛ اما وقتی چالش جدیدی داشته باشی می‌توانی روی آن تمرکز کنی و همه چیز آسان‌‌تر می‌شود. یورو ۲۰۱۲ فرصت مناسبی برای شروع دوباره است.” (باستین شوآین‌اشتایگر در مورد تبعات شکست در فینال لیگ قهرمانان اروپا؛ این‌جا)

این‌جوری بر احساس منفی ناشی از شکست خوردن غلبه کنید: چالش جدیدی پیدا کنید، روی آن تمرکز کنید و پیش بروید!

دوست داشتم!
۲

دو عکس، چهل سال فاصله و یک دنیا معنا

سایت مجله‌ی لایف (زیرمجموعه‌ی گروه مجلات تایم) به‌تازگی عکس‌هایی منتشر نشده از زمین‌لرزه‌ی چهل سال پیش آذربایجان ایران (سپتامبر ۱۹۶۲) منتشر کرده است (این‌جا.) عکس‌ها را که نگاه می‌کردم به عکس زیر برخورد کردم و کاملا شگفت‌زده شدم:

علت شگفتی‌ام چه بود؟ در میان عکس‌های زمین‌لرزه‌ی دردناک چهل روز پیش آذربایجان شرقی به عکسی برخورد کرده بودم که کاملا مشابه همین عکس بود:

تنها تفاوت‌های عکس شاید زاویه‌ی دید عکس‌‌ها و سیاه و سفید و رنگی بودن عکس‌ها باشد. به آن در عکس دوم توجه کنید. انگار همان در چهل سال پیش است!

فقط می‌توانم بگویم به‌گمان‌م این‌که تفاوتی میان عکس چهل سال پیش و امروز یک فاجعه‌ی طبیعی نیست، خودش یک فاجعه‌ی طبیعی است. هزاران درس مدیریتی در مقایسه‌ی همین دو عکس نهفته است.

دوست داشتم!
۲۶

۵ عنصر ضروری خلاقیت

نویسنده: لورن گری / مترجم: علی نعمتی شهاب

خلاقیت در تصور عامه‌ی مردم رابطه‌ی نزدیکی با هوش بالا دارد. اما در واقعیت بعضی وقت‌ها متوجه می‌شویم که این تصور درست نیست. چنان‌که دی. ان. پرکینز در سال ۱۹۸۱ در کتاب بی‌نظیرش “به‌ترین کار ذهن” نوشت، وقتی آستانه‌ی مشخصی از چیره‌دستی به‌دست آید، رابطه‌‌ی میان دستاوردهای خلاقانه و امتیاز IQ بسیار سست خواهد شد. به‌اعتقاد پرکینز مفیدتر این است که خلاقیت را همانند یک “ویژگی” انسانی فرض کنیم که از ۵ عنصر زیر تشکیل شده است (نقل‌قول‌های داخل گیومه از کتاب پرکینز است):

۱- توانایی‌ها: اغلب تفکرات موجود در مورد خلاقیت ریشه در یک پارادایم “خالص‌گرا” دارند که در آن خلاقیت از یک توانایی خاص (و نه حتا چند توانایی) مانند: آسان پیدا کردن ارتباطاتِ میان چیزهای ناجور، توانایی نیمه‌ی راست مغز، یک وجود بی‌قرار و یک شخصیت خلاقیت نشأت می‌گیرد. با جمع‌بندی نتایج دهه‌ها تحقیق، پرکینز به این نتیجه می‌رسد که هیچ توانایی خلاقانه‌ی خاصی حتا نمی‌تواند به‌صورت کامل رفتار خلاقانه را توضیح دهد؛ چه برسد به بینش و روشن‌بینی (توانایی رسیدنِ سریع به هدف پیش از دیگران یا توانایی تشخیص الگوهای پنهان با اطلاعاتی کم‌تر از دیگران.)  بینش و دیگران توانایی‌ها با رفتار خلاقانه در ارتباط‌اند؛ اما آیا واقعا این‌ها توانایی‌های مرتبط با خلاقیت محسوب می‌شوند؟ هیأت داوران هنوز در حال شور است.

۲-سبک: پرکینز می‌نویسد نشان داده شده که آن‌چه روان‌شناسان سبک تشخیصی می‌نامند ـ “الگوهای قابل بازگشتی که فرد با آن‌ها با اطلاعات روبرو می‌شود و اطلاعات را براساس آن‌ها تحلیل می‌کند ” ـ  باعث افزایش خلاقیت می‌شوند. یکی از مثال‌های مطرح در این زمینه رویکرد مسئله‌یابی است که شامل کاهش فرضیه‌ها و گزینه‌های مرتبط با مسئله در فازهای اولِ اکتشاف خلاقانه در عین داشتن آغوش باز برای بازنگری برخی از این تصمیمات در آینده است. به‌علاوه “بسیاری از افراد خلاق در قضاوت در مورد آن‌چه با آن روبرو می‌شوند مردد هستند.” به‌جای آن، افراد خلاق تمایل فراوانی به دست زدن به آزمایش‌های هدفمند برای درک چیزها یا موقعیت‌ها و نفوذ به درون و ماهیت آن‌ها دارند. به‌صورت نسبی افراد خلاق ‌کم‌تری وجود دارند که به ارزیابی سریع و کنار گذاشتن سایر جنبه‌های موضوع متمایل‌اند.

مثال سوم سبک تشخیصی که باعث افزایش خلاقیت می‌شود همان چیزی است که تفکر جانسونی نامیده می‌شود: “افراد خلاق تمایل دارند تا در مورد  چیزهای متضاد یا معکوس هم فکر کنند و سپس آن‌ها را از طریق روش‌های ابداعی یکپارچه سازند.

در عین حال محصولات سبک خلاقیت نیز مهم‌اند. “حتا وقتی که فرد خلاق هر بار از روشی جدید برای تولید محصول استفاده نکند؛ یک سبک غیرمعمول، اصالتی پایدار را به‌همراه می‌آورد.” مثلا نقاشی‌های جکسون پولاک در مقایسه با هم نوآوری چندانی ندارند؛ اما هر یک از آن‌ها ویژگی‌های خاص خود را دارند و سبک کاری او به‌عنوان یک روند یکسان هم‌واره با تازه‌گی همراه است. البته برخی اوقات هر محصول با ابداعاتی آشکار همراه است. مثلا نقاشی‌های ماگریت “قالیچه‌ی خشنودی ما از چیزهای روزمر‌ه‌ی جهان را از زیر پای ما می‌کشد.” در چنین مواردی، نوآوری جزئی از سبک است.

۳- ارزش‌ها: طبق مشاهدات پرکینز افراد خلاق “به‌صورت کاملا مستقیم اصالت را ارزش‌مند می‌دانند، بر قضاوت شخصی خود ارج می‌نهند، به اصالت در کارهای دیگران واکنش نشان می‌دهند و آرزوی داشتن اصالت در کار خود را دارند.” بسیاری از افراد خلاق این دسته، آن‌هایی هستند که تیپ‌های شخصیتی به‌شدت خودانگیز نامیده می‌شوند. چنین افرادی بیش‌تر براساس شور درونی خود پیش می‌روند؛ برخلاف بسیاری از همکاران هم‌ترازشان که براساس عوامل بیرونی مثل نُرم‌های جامعه هدایت می‌شوند. اما همین افرادِ به‌شدت خودانگیز در عین حال بیش‌تر هم نقدپذیرند. آن‌ها “اگر چه بر یک چشم‌انداز درونی تکیه دارند؛ اما راه‌نمایی‌های مفید دیگران را هم می‌پذیرند.” به‌علاوه افراد خلاق ارزش بالایی بر مسائل اساسی عام می‌نهند: آن‌ها چیزها را “به‌شکلی کلی و کاملا سمبولیک و نه از زاویه‌ی دیدی انعطاف‌‌ناپذیر و عمل‌گرا و نکته‌سنج” مشاهده می‌کنند؛ اگر چه در این نگریستن به‌دنبال معانی شخصی هم می‌گردند. خودشناسی ارزش دیگری است که نقش مهمی در رفتار خلاقانه ایفا می‌کند: “افرادی که دوست دارند خلاق باشند، کسانی که برای وجود چنین ویژگی در خود ارزش قائل‌اند، احتمال بیش‌تری می‌رود که خود را تبدیل به فردی خلاق کنند و این ویژگی را در خود حفظ نمایند.”

۴- باورها: “آیا خود را خلاق می‌دانید؟ چه قله‌هایی را در رشته کوه‌های خلاقیت قابل فتح کردن می‌دانید؟ آن‌چه تلاش می‌کنید انجام دهید شما را به‌جلو هدایت می‌کند و حداقل بخشی از آن ریشه در “واقعیت‌ها و پتانسیل‌های شخصی‌تان” دارد. به‌شکل مشابه دیدگاه شما نسبت به فضای مسئله  ـ “فضای مفهومی که در آن گزینه‌های کشف‌شدنی‌ منتظر کاشف هستند و راه‌های رسیدن به آن‌ها نیز در آن‌جا نهفته است” نیز در دستیابی به هدف اثرگذار است. اگر چه تصور شما در مورد این فضا و چگونگی پویش آن به حوزه‌ی کاری‌تان وابسته است؛ اما برخی باورهای شما در مورد فضای مسئله چند ـ حوزه‌ای است و رویکرد عام شما را نسبت به ابداع شکل می‌دهند. بنابراین احتمال این‌که افراد خلاق به وجود رویکردها و راه‌حل‌های بسیار برای حل مسئله باور داشته باشند، بیش‌تر است.

۵- تاکتیک‌ها: این شامل “معرفت آگاهانه‌ی شما نسبت به کارهای خلاقانه است.” در این‌جا هم این آگاهی هم می‌تواند بسته به حوزه‌ی کاری‌تان خاص باشد و هم می‌تواند شامل میان‌برهای (هیوریستیک‌های) عامی باشد که بین حوزه‌های مختلف پل می‌زنند و به ابداع در هر حوزه‌ای کمک می‌کنند؛ مثلا کنار گذاشتن کار و خوابیدن برای فکر کردن روی یک مسئله!

نتیجه‌گیری: توانایی یا استعداد مطمئنا در رفتار خلاقانه نقش ایفا می‌کنند؛ اما نه تا آن‌قدر که باور عامه‌ی مردم است. “اگر چه دستاوردهای هر فرد با توانایی‌های او محدود می‌شود؛ اما با استفاده از همین توانایی‌های محدود هم می‌توان به نتایج خلاقانه‌ی دوست‌داشتنی رسید.”

منبع

دوست داشتم!
۵
خروج از نسخه موبایل