سرنوشت میخواهد جایی که باید باشی بایستی.
آندرس اینیستا
سرنوشت میخواهد جایی که باید باشی بایستی.
آندرس اینیستا
“دوران سختی را پشت سر میگذارم، این دوران برایم جدید و غریب است؛ اما بهعنوان چالش آن را در نظر میگیرم. احساس بازنشستگی ندارم. من ذاتا یک مبارز و جنگجو هستم: همیشه مشکلی در مقابل خود میبینید و وقتی یک مشکل را از پیش رو بر میدارید، مشکل دیگر از راه میرسد. جدال بعدی همیشه هدف بعدی در زندگیتان است. چیزهایی هستند که اصلا دلم برایشان تنگ نشده است، چیزهایی که امروزه باید با آنها در دنیای فوتبال مدرن سروکله بزنید. اما دست آخر، حس رقابت، حس رسیدن به دستاوردها در کنار هم، به اشتراک گذاشتن احساسات در کنار یکدیگر، تمام آن فراز و نشیبها، چیزهایی است که دلم برایشان تنگ شده است.” (استاد آرسن ونگر دربارهی دوران بازنشستگی؛ اینجا)
استاد ونگر در پایان فصل پیش پس از ۲۲ سال پرافتخار، آرسنال را ترک کرد. شاید بهتر بود او پیش از این و مثلا بعد از قهرمانی افای کاپ در فصل قبلتر از آن ـ مثل خداحافظی پرافتخار رفیق و رقیب قدیمیاش سر الکس فرگوسن ـ فوتبال را ترک میکرد. اما اصرار او به ماندن ـ که جملات بالا نشان میدهند ریشه در چه ترس بزرگی داشتهاند ـ متأسفانه باعث شد تا یک مربی بسیار بزرگ و تاریخساز، با بدرقهای که شایستهاش بود، روبرو نشود.
اما نکتهی ظریفی در حرفهای ونگر برای من جالب بهنظر رسید. احتمالا تا الان در مصاحبههای برخی از مربیان بزرگ ردهی باشگاهی فوتبال (کسانی مثل: پپ، کلوپ و …) شنیدهاید که از مربیگری تیمهای ملی بهعنوان تجربهای مربوط به سالهای آیندهی دور یاد میکنند. چرا؟ چون آنها چالش و فشار زندگی روزمرهی شغلیشان را بهعنوان مربیان بزرگترین باشگاههای دنیا دوست دارند. این همان گمشدهی آرسن ونگر در این روزهای بعد از ترک آرسنال است. اما مگر چه چیزی در زندگی یک مربی فوتبال وجود دارد که تا این حد جذاب است؟ اگر از نظر مجموعهی وظایف کاری بخواهیم نگاه کنیم، کار یک مربی فوتبال آنچنان که بهنظر میرسد تنوعی ندارد: تمرین و تمرین و تمرین دادن تیم و مسابقه دادن و دوباره تمرین و تمرین و تمرین. تمرینات فوتبال هر چقدر هم متنوع باشند و طراحیهای یک مربی برای تمرینات تاکتیکی تیم هر چقدر هم که نوآورانه باشد، از چایی به تکرار میافتند. در عین حال مربیان تحت فشارهای خردکنندهی روحی و روانی از جانب هواداران، مدیران و بازیکنان باشگاه خود هستند و این تازه جدا از فشارهای رقابتی، مطبوعات و دشمنانشان در دنیای فوتبال است (به هنر ژوزه مورینیو در جنگ روانی دقت کنید که تا چه اندازه رقبایش را بهسمت استیصال میبرد.) آیا روزمرگی چیزی غیر از همینها است؟ و آیا زندگی روزمره و روزمرگیهای ما چیزی فراتر از همین تجارب است؟ آن هم وقتی که نتیجهی تلاشهایمان همانند تیمهای فوتبال در بلندمدت مشخص میشود، عوامل تأثیرگذار خارج از اختیارمان کم نیستند و در نهایت در یک لحظه ممکن است کاخ آرزوهایمان فرو بریزد؟
این همان جایی است که باز فوتبال به کمک ما میآید. فوتبال به ما نشان میدهد که راه رهایی از ملال ناشی از روزمرگیها چیست. مربیان فوتبال و فوتبالیستها در این روزمرگی چالشی را میبینند که اگر بر آن غلبه کنند، حس بسیار زیبایی در انتظارشان است: برنده شدن! خوبی ماجرا این است که هم در سریعترین زمان ممکن میتوانند برای پیروز شدن تلاش کنند (تیم باشگاهی هر هفته بازی دارد) و حتی اگر باختند هم همیشه فرصت جبران هست (تیم هفتهی بعد بازی دارد و در پایان فصل هم فصل بعدی در پیش است.) بنابراین آنها به روزمرگیهای ناشی از شغلشان بهمثابه چالشی مینگرند که باید بر آن غلبه کنند. چرا؟ چون در فوتبال ـ اگر نبوغ و شانس را کنار بگذاریم که در موارد معدودی در خانهی یک نفر را میزنند ـ همواره پاداش را به آنی میدهند که بیشتر از دیگران تمرین کرده است. تمرین، تکراری است و ملالآور؛ اما اگر این ملال را مغلوب کنی، آنوقت در زمین مسابقه شانس بیشتری برای برنده شدن داری. این همان رازی است که افراد موفق را از دیگران متمایز میسازد: اینکه گفته میشود آنها از شغلشان لذت میبرند به این معنا نیست که از تکتک وظایف و مسئولیتهای مربوط به آن شغل لذت میبرند. نه! در هر شغل جذابی، لحظات و تجربیات سخت و وظایف تکراری و “سیزیف”واری وجود دارند که اگر نخواهی به آنها تن بدهی، در بهترین حالت در جا خواهی زد. هنر اصلی برندهها، کنار آمدن با این روزمرگیها و تبدیل کردن آنها به چالشهای رقابتی است که شعلهی شور و اشتیاق برنده شدن را در درون فرد زنده نگاه میدارند (بهعنوان یک مثال این ویدئو را از تمرینات پپ در تیم منچستر سیتی ببینید.) با این اوصاف شاید دون کیشوت آنطور که همه فکر میکردند مجنون نبود و حق داشت که آسیابها را همانند سپاه دشمن ببیند!
دوست دارم به آن جملهی درخشان استاد ونگر در پایان حرفهایش هم گریز مدیریتی بزنم: فوتبال یک ورزش جمعی است و در نتیجه رقابت، برنده شدن و بهاشتراک گذاشتن حسهای خوب در کنار هم در آن معنادار است. اینجا است که درس مدیریتی حرفهای ونگر را میتوان یافت: در یک سازمان آرمانی، همهی اعضا برای برنده شدن، رقابتپذیری و پیروز شدن مسئولاند و باید تلاش کنند و همهی اعضا نیز باید در حس خوب برنده شدن و دستاوردهای بهدست آمده از آن شریک باشند. اینکه چرا در اغلب سازمانها این اتفاق نمیافتد، سؤالی است که مدیران سازمانها باید از خودشان بپرسند. پاسخ به این سؤال، نکات پنهان بسیار جذابی را در مورد وضعیت سیستمهای مدیریتی کلیدی همچون: نظام مدیریت عملکرد، نظام انگیزش و نظام پاداشدهی سازمان و فراتر از آنها، فرهنگ سازمانی آن در پیش چشم مدیران قرار میدهد.
“هواداران باید بهخوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمیرویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمیتوانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از اینها تیم من متحمل شکست شود، اما ما همچنان بدون شکست بازیها را سپری میکنیم. در ماه سپتامبر شش بازی داریم؛ شش بازی یعنی ۱۸ امتیاز سخت و دشواری که باید برای آنها بجنگیم. در فوتبال هیچگاه خط پایانی برای شما وجود ندارد و میتوانید بهتر از قبل باشید. عملکرد انفرادی بازیکنان، عملکرد گروهی، نحوهی بازی شما و حریفان همگی از جمله عواملی هستند که هر مسابقه متفاوت از یک بازی دیگر میشود.” (پپ گواردیولا؛ اینجا)
این روزها درگیر سر و سامان دادن به آخرین مشکلات بازمانده از مرحلهی قبلی زندگی هستم ـ مرحلهای سرشار از شکستهای بزرگ و کوچک که حتما روزی در موردشان خواهم نوشت. یکی از سؤالات این روزهایم وقتی از دور به آن دوران پرچالش مینگرم این است که چطور دوام آوردم. با بازخوانی این گفتههای پپ حالا میتوانم بگویم که دلیلش بهصورت خلاصه همانی است که در عنوان این پست اشاره کردهام. اما قبل از اینکه در اینباره توضیح بدهم بیایید کمی به حرفهای پپ دقیقتر نگاه کنیم.
سخنان پپ را میتوان اینگونه خلاصه کرد:
اما یک نکتهی دیگر در ابهام مانده: اگر زندگی مثل فوتبال است، پس جایگاه ما در رتبهبندی زندگی کجاست؟ مگر در آخر مسابقات فوتبال به برندهها جام و مدال نمیدهند؟ پاسخ به این سؤال را در یکی از پستهای اول مجموعهی درسهایی از فوتبال دادهام: “ازیکنان بارسا بازیکنان توانمندی هستند و این را باور کردهاند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازیکنان بارسا از توانمند بودنشان لذت میبرند!” نکته این است که رسیدن به جام و موفقیت بزرگ، نتیجهی مجموعهای از عوامل است. اما اینکه من جامی نگرفتهام دلیلی نمیشود که توانمند نباشم و دلیل نمیشود که دست از تلاش بکشم. من باید از آنی که هستم راضی باشم، چرا که در مسیر “بِه شدن” در حال حرکت بهسوی تعالی هستم.
“زندگی، بدون خط پایان.” چه زندگی شگفتانگیزی! زندگی که دچار هیچ محدودیتی نیست. زندگی که وابسته به هیچ کسی نیست. زندگی که سرشار است از تلاش و امیدواری. زندگی که معطوف به سفر است و نه نتیجه! زندگی که در آن، شکست، راهی است برای کشف بهتر خود و معنای زندگی. زندگی که در آن، پیروزی، تنها یک مرحلهی گذار است و گامی رو به جلو که ثابت میکند راه را تا الان اشتباه نرفتی. زندگی که ارزش جنگیدن را دارد. زندگی که رو به آینده است؛ اما گذشته را فراموش نمیکند. زندگی که هر روز از ابتدا آغاز میشود. و بهصورت خلاصه “زندگی که سراسر حل مسئله است!”
چیزی که میخواستم در مورد مسیر چند سال اخیر زندگیام بگویم همین پاراگراف بالا بود. نتیجهی تمام زمین خوردنها و باختنها و نبردنهای این ۴ سال را میتوانم در کشف همین حقایق بهظاهر بدیهی خلاصه کنم. 🙂
لازم به یادآوری نیست که تمامی آنچه در این پست اشاره شد، نهفقط در زندگی شخصی که در زندگی کاری و حتی برای سازمانها هم معنادارند. اتفاقا حرفهای پپ معطوف به سازمانها است و من آنها را مصادره به مطلوب در مورد زندگی شخصی کردهام! اگر بخواهم کوتاه در این زمینه هم بنویسم باید بگویم که برای سازمانها، تعالی بهمعنای دست یافتن به فلسفهی وجودی و چشماندازشان است. در این مسیر، آنها باید روی “بهبود مستمر” برای حرکت از “خوب به عالی” متمرکز باشند. طبیعی است که هیچ سازمانی نمیتواند از شکست اجتناب کند؛ اما میتواند کوچک و زود شکست بخورد. این همان چیزی است که بزرگترین شرکتهای فناوری دنیا آن را دنبال میکنند: رویکرد مبتنی بر آزمایش که بهدنبال شکستها و موفقیتهای کوچک است تا در نهایت، مجموعهی آنها به یک پیروزی بزرگ بیانجامد؛ پیروزی که میتواند در قالب یک محصول/خدمت جدید و یا خلق یک مزیت رقابتی جلوه پیدا کند (مثلا آمازون را ببینید که استاد این کار است و حرفهای جف بزوس را در زمینهی رابطهی آزمونگرایی و موفقیت بخوانید) و یا اینکه تبدیل به یک اسلحهی رقابتی و حوزهی کسبوکاری جدید برای آیندهی میانمدت و بلندمدت شود (در این زمینه کمپانی ایکس آلفابت و مونشاتهایش نمونهی بسیار جذابی هستند.)
“با شاد بودن فضا میتوانید هازارد را برای بهتر بودن تحریک کنید. هازارد به استراتژیهای من نیازی ندارد، او تحت تأثیر رسانهها و آنچه در اطراف او اتفاق میافتد قرار نمیگیرد و عاشق فوتبال بازی کردن است. اما بازیکنان بزرگ به اهداف مهم نیاز دارند. اگر هازارد کمی هجومیتر بازی کرده و بهترین عملکردش را ارائه دهد از این هم بهتر خواهد شد.” (مائوریتسیو ساری؛ اینجا)
برای پرداختن به آن تکجملهی درخشان استاد مائوریتسیو ساری ـ که الحق پدیدهی فصل جدید لیگ برتر انگلیس او و “چلسی”اش هستند ـ ناگزیرم گریزی بزنم به موضوعی که این روزها یکی از مهمترین چالشهای فضای کاری کشور است. در سالهای اخیر یکی از مشکلات بسیاری از سازمانهای کشور که من با آنها در ارتباط بودهام، در دسترس نبودن نیروی انسانی باکیفیت و باانگیزه است. بهنظر میرسد در سالهای اخیر با مهاجرت بسیاری از نیروهای متخصص در حوزههای مختلف دسترسی به “استعدادها” سختتر از قبل شده است. اما همهی داستان این نیست. حداقل تا جایی که من دیدهام، مشکل اصلی در عدم توازن میان مدل ذهنی افراد در مورد جایگاه شغلی، درآمد و مزایایشان با آن چیزی است که سازمانها میتوانند در اختیارشان بگذارند. این جمله نیاز به توضیح بیشتر دارد. به چند نکتهی زیر توجه کنید:
حال میتونیم به موضوع اصلی بحث بپردازیم. استاد ساری معتقد است که یک استعداد ناب مانند هازارد نیازی به مدیریت شدن توسط او ندارد. پس نقش مربی (یا مدیر) چیست؟ اگر بخواهیم به حرفهای استاد ساری استناد کنیم، یک اصل اساسی در مدیریت استعدادها در سازمانها وجود دارد (البته با این پیشفرض که دیگر شرایط از جمله مسائل مربوط به حقوق و مزایا فراهم شده باشند): استعدادها را مدیریت نکنید، برای آنها هدفهای بزرگ تعیین کنید. توضیح اینکه فرد بااستعداد فردی متکی بهخود و باانگیزه است؛ اما اینکه آیا آنچه او دنبال میکند با اهداف کلان سازمان و مدیرش هم همسویی دارد یا خیر، سؤالی است که مدیر او باید به آن پاسخ بدهد. چه هدفی برای فرد بااستعداد هدفی بزرگ و بلندپروازانه است که با اهداف سازمانی هم همخوانی دارد؟ پاسخ به این سؤال، بزرگترین خدمتی است که یک مدیر میتواند به خودش، سازمانش و نیروهایش داشته باشد.
“در بازی مقابل تاتنهام مسئله شخصیت تیمی بود؛ زیرا زمانی که ما از حریف عقب بودیم هم هجومی بازی کردیم و بعد از گل تساوی همچنان باور داشتیم که میتوانیم به پیروزی برسیم و من این روحیه را خیلی دوست داشتم. نمیدانم زمان کافی برای ریکاوری داشتیم یا نه زیرا دیدار مقابل تاتنهام بیش از یک بازی معمولی از بازیکنان اینتر انرژی گرفت. بازی و پیروزی مقابل سمپدوریا همانند دیدار برابر تاتنهام است. ورسالیکو هنوز آماده بازی کردن نیست و باید تمرینات اختصاصی داشته باشد. نتایج اینتر در سری آ هنوز خوب نیست اما من روحیه حرفهای تیمم را ستایش میکنم و معتقدم نباید اجازه دهیم از نظر روحی دچار افت شویم زیرا پیروزی در دیدار مقابل سمپدوریا ارزشی فراتر از پیروزی در ۲ دیدار متوالی دارد. درخشش ایکاردی؟ برای اینکه یک بازیکن بزرگ باشید به مقداری استعداد نیاز دارید؛ اما برای ۹۵ دقیقه تلاش شما باید یک شخصیت بزرگ داشته باشید.” (لوچیانو اسپالتی؛ اینجا)
اینتر این فصل با وجود خریدهای عالی که داشته اصلا خوب نتیجه نگرفته و بههمین دلیل، بردن تاتنهام در اولین بازی لیگ قهرمانان برای بازگشت تیم به شرایط مناسب یک اتفاق کلیدی بود. اما اینتر در همین بازی مهم نیز از حریف در خانه عقب افتاد و نزدیک بود که باز هم یک شاهکار دیگر در کارنامهی اسپالتی و اینتر ثبت شود. اما تیم در ۸ دقیقه نتیجه را برگرداند و پس از بهثمر رساندن گل تساوی در دقیقهی ۸۵، کار را در دقیقهی ۹۳ تمام کرد و بازی را برد! از نظر فنی این برد را نمیتوان چندان براساس تاکتیک و برنامه تحلیل کرد؛ اما براساس ذهنیت بازیکنان و تیم میتوان اتفاقا به تحلیل خوبی رسید. اسپالتی تلاش کرده تا دربارهی همین موضوع تحلیلی ارائه کند.
به گفتهی استاد اسپالتی، عامل اصلی برنده شدن اینتر این بود که تا آخرین لحظه به برنده شدن نهتنها اعتقاد داشت بلکه برای آن تلاش کرد. بعد از بهثمر رسیدن گل تساوی، شاید خیلی ادامهی بازی هجومی آن هم در برابر تیمی مثل تاتنهام با آن خط حملهی ترسناک و ضدحملههای ویرانگر کار عاقلانهای بهنظر نرسد. اما وقتی با تمام وجودت برنده شدن را بخواهی، آنوقت تا آخرین لحظه برای رسیدن به آن تلاش میکنی، حتی وقتی ریسک باخت خیلی هم کمرنگ نیست (کافی بود تاتنهام در ضدحمله گل بزند!) شخصیت برنده که تقریبا تمام قهرمانان بزرگ تاریخ ـ از جمله قهرمانان ورزشی ـ از آن بهرهمند بودهاند، چیزی فراتر از این نیست که در تمام لحظات هم انتظار برنده شدن را بکشی و هم برای آن بکوشی! یکی از بهترین مثالهای این موضوع در ورزش بهنظرم راجر فدرر است که بارها و بارها باخت را با بردی شیرین عوض کرده و در زمانی که کسی امیدی به پیروزی او نداشته، توانسته بردی دراماتیک را رقم بزند. در دنیای کسبوکار هم شاید استیو جابز در زمانی که به اپل بازگشت تا آن را از شکست نجات دهد، مثال خوبی باشد.
اما اسپالتی تلویحا به نکتهای اشاره کرده که در واقع مهمترین تفاوت تیمهای بزرگتر فوتبال دنیای امروز ـ مثل بارسلونا و رئال مادرید ـ با تیمهای سابقا بزرگی مثل اینتر در آن نهفته است. اول بیایید یک تقسیمبندی ساده از افراد حاضر در هر رقابتی داشته باشیم: برندهها، بازندهها و متوسطها. تکلیف بازندهها که مشخص است؛ اما تفاوت اصلی برندهها با متوسطها بیش از آنکه در امکانات باشد، در ذهنیتی است که همیشه و در هر بازی بهدنبال برنده شدن است. در واقع “استمرار ذهنیت برنده بودن” است که “شخصیت برنده” را میسازد. برندهها همواره و همیشه بهدنبال برنده شدن هستند و دستاندازها و مشکلات مسیر و باختهای مقطعی آنها را از هدف والایی که بهدنبال آن هستند باز نمیدارد.
نکتهی کلیدی این است که با چنین تعریفی شخصیت برنده یک ویژگی ذاتی نیست که افراد با آن به دنیا بیایند. بناراین میتوانیم با تمرین و استمرار در تمرین شخصیت برنده را بهتدریج در وجودمان شکل دهیم. تا آن زمان نباید فراموش کنیم که بازیهای بزرگ و کوچک زندگی، هیچوقت از قبل باخته نیستند و حتی تا آخرین لحظهی بازی هم احتمال برنده شدن وجود دارد. البته اینکه بخواهی به هر دلیلی از بازی بیرون بروی، بحث دیگری است که لزوما ارتباطی با ذات بازی و ذهنیت برنده ندارد. برندهها با پذیرش قواعد بازی میخواهند که برنده شوند و آنقدر میکوشند تا برنده شوند. اما هر بردی هم تنها آغاز راه است …
جام جهانی ۲۰۱۸ هم بعد از یک ماه هیجان و لذت بهپایان رسید و فرانسه بعد از ۲۰ سال دوباره جام طلایی جهانی را به خانه برد. خیلی قصد طولانی نوشتن ندارم و صرفا این پست را از این جهت مینویسم که جذابترین نکات استراتژیکی که در جام جهانی ۲۰۱۸ به چشمم آمدند را مستند کنم:
۱- برای برنده شدن در رقابت لازم نیست حتما بهترین محصول را داشته باشید. فرانسه به ما نشان داد یک استراتژی رقابتی دیگر میتواند این باشد که حداقلی از محصول بهینه را داشته باشید؛ اما بدانید ضربهی کاری را دقیقا در چه زمانی به حریف وارد کنید.
۲- نیروی انسانی بااستعداد و توسعهیافته بزرگترین سرمایهی هر تیمی است. ۴ تیمی که به نیمه نهایی رسیدند، بزرگترین استعدادهای فوتبال دنیا را داشتند و سالها قبل روی آنها سرمایهگذاری را آغاز کرده بودند.
۳- اما صرفا داشتن بهترین سرمایههای انسانی کفایت نمیکند. مدیری که این استعدادها را برای دستیابی به اهداف سازمانی هدایت و سازماندهی میکند هم بسیار مهم است. آرژانتین و اسپانیا را ببینید که با آن همه بازیکن بااستعداد چه بر سرشان آمد!
۴- نکتهی جالب اینکه در رقابتهای کوتاهمدت مثل جام جهانی لازم نیست مدیر تیم بهترین مدیر هم باشد. ۴ مربی که به نیمهنهایی جام جهانی رسیدند تقریبا هیچ کدام بهعنوان یک مربی درجه یک در دنیا شناخته نمیشوند. اما آنها راه موفقیت در تورنومنت را خوب بلد بودند. حالا به این فکر کنید که میتوان معادل تورنومنت را در دنیای کسبوکار میتوان همان پروژههای کوتاهمدت بازاریابی و کمپینهای توسعهی فروش دانست و معادل سرمربی را هم مدیر پروژه در نظر گرفت!
۵- استراتژی باید براساس توانمندیهای تیم از یک سو و توانمندیها و استراتژی رقبا از سوی دیگر انتخاب شود. نمیتوان استراتژیهای تیمهای مختلف را با هم مقایسه کرد. برای من قابل درک نبود که استراتژی تیمی ایران در برابر اسپانیا و پرتغال با استراتژی ژاپن در برابر سنگال و لهستان مقایسه و نقد میشد!
۶- استراتژی میتواند بر یک محور مشخص پایهریزی شود؛ اما اینکه آن محور درست انتخاب شود هم مهم است. مثلا استراتژی فرانسه و انگلیس کار تیمی بود و در مقابل، کروواسی و بلژیک روی توان ستارهی اصلیشان یعنی مودریچ و آزارد پایهگذاری شده بودند. اما نکتهای که مربیان تیمهای آرژانتین و برزیل فراموش کردند این بود که حتی کروواسی و بلژیک هم در کنار ستارهی محوریشان به کار تیمی و توان سایر ستارههایشان هم تکیه داشتند؛ نه اینکه مثل این دو تیم بزرگ تاریخ، کل تیم را بر مبنای مسی و نیمار بچینند!
۷- امیدواری تا آخرین ثانیه یک دارایی استراتژیک تیمی است! چه کسی فکر میکرد کروواسی بعد از خراب کردن پنالتی دقیقهی ۱۱۶ توسط مودریچ در بازی با دانمارک بتواند روحیهاش را حفظ کند تا در نبرد سخت پنالتیها برنده شود؟ چه کسی فکر میکرد بلژیک در ثانیهی آخر وقت اضافه در بازی با ژاپن بتواند گلی را روی یک ضد حملهی استثنایی بزند که عملا گل طلایی بود؟
جام جهانی ۲۰۱۸ هم به خاطرهها پیوست. حالا وقت بهکارگیری درسهای استراتژیک این جام در دنیای واقعی است. 🙂
“بازیکنان ما روحیهی فوقالعادهشان را نشان دادند: آنها شجاع بودند و نتیجهاش را گرفتند. از بازیکنانم راضی هستم و از آنها تشکر میکنم.” (کارلوس کیروش +)
از مدتها پیش معلوم بود که ایران ـ مراکش مهمترین بازی ما در جام جهانی است. تمام اتفاقات این چند ماه اخیر حکایت از آن داشتند که ما شانس چندانی در این بازی نداریم. سؤالاتی مثل اینها ذهن همهی ما را به خود مشغول کرده بود:
۲۰ دقیقهی ترسناک اول، نفسگیرتر از چیزی بود که فکر میکردیم. اما در ادامه چند جرقه از تیممان دیدیم که ما را کمی به بازی امیدوار کرد. آخ چه میشد اگر سردار آن فرصت تک به تک نیمهی اول را خراب نمیکرد؟ اما نشد. در ادامهی بازی هم مراکش با بازیکنان رئال مادرید و یوونتوس و آژاکس و … بر بازی مسلط شد و تا یک قدمی گل زدن هم رفت اما نتوانست! گل ثانیههای آخر ایران را احتمالا بیش از هر چیزی به شانس نسبت دادهاند؛ اما من معتقدم که شانس هم از آنِ سختکوشانی است که برای رسیدن به موفقیت با تمام وجود تلاش میکنند و از آن مهمتر، بلدند از کوچکترین فرصت، بزرگترین موفقیت را بسازند.
ستارهی بیبدیل این بازی “امید ابراهیمی” بود. امید در این بازی نشان داد که کلاس بازیاش در چه اندازهای است. در میانهی بازی در مورد او نوشتم که “امید، چقدر خوب است” و حالا بعد از بازی با نگاهی به حرفهای کارلوس کیروش در مورد این بازی و بازیهای آینده میتوان گفت که آن چیزی که تفاوت میان ما هواداران فوتبال ایران و کارلوس کیروش از همان لحظهی قرعهکشی تا بهامروز بود همین “امید” است. کارلوس کیروش به اینکه برای بردن، راهی وجود دارد، امیدوار بود و تمام تلاشش در این دوره همین بود. امیدی که هنوز هم ادامه دارد:
“ما تیم مراکش را خوب آنالیز کردیم و آنها هم مطمئنا از ما شناخت خوبی داشتند. ما میدانستیم که مراکش در ابتدای بازی خوب شروع خواهد کرد و حملات زیادی را تدارک میبیند اما استراتژی ما کاملا روشن بود و ما میخواستیم اول یک شکست روانی برای آنها ایجاد کنیم. ما میخواستیم بازیکنان مراکش را در وسط زمین نگه داریم که این کار هم صورت گرفت البته اولین فرصتها در اختیار آنها قرار گرفت. هر چند با چند فرصت آنها را ترساندیم. در نیمه دوم چند شانس داشتیم و با وجود اینکه آنها بازیکنان خوبی داشتند فکر نمیکردند چنین بازی سختی داشته باشند. این برای اولین بار در این چند ماه اخیر برای آنها بود و مراکشیها سورپرایز شدند.” +
“نمیدانم چطور بازی خواهیم کرد ولی باید تلاش کنیم. اسپانیا بازیکنانی دارد که کنترلشان کار بسیار دشواری است ولی باید بازی را همانطور که میدانیم و میتوانیم پیش ببریم. این نکته مهمی است. اهمیتی ندارد که آنها بهترین بازیکنان، بهترین تکنیک و تاکتیک را دارند. آنها در این زمینهها بهترین هستند ولی قبل از برگزاری بازی برنده مشخص نمیشود. بنابراین هیچ تیمی نمیتواند با شهرتش در هیچ دیداری به پیروزی برسد. ما برای شهرت اسپانیا احترام قائلیم ولی باید بازی کرد و ما با امیدواری بازی میکنیم و در نهایت آن چیزی که دوست داریم این است که در پایان بازی، بازیکنان اسپانیا با احترام زیادی نسبت به پسران ایران از زمین مسابقه خارج شوند.” +
به جملههایی که پررنگ کردهام دقت کنید. تصویری تقریبا کامل از استراتژی کیروش برای موفقیت در این جام جهانی را در دو پاراگراف بالا میشود دید. او با علمِ به اینکه حتی در صورت باخت هم چیزی از دست نمیدهد و با امید به اینکه میشود برنده شد، استراتژی جذابی را برای موفقیت در گروه مرگ جام جهانی طراحی کرد. استراتژی که کلیدواژههای آن عبارتند از:
مأموریت ما تمام نشده و همچنان معتقدم که “امید، چقدر خوب است.” به امید بازیهای درخشان بعدی.
جمعهی این هفته تیم ملی فوتبال ایران گام به راهی سخت میگذارد و وارد کارزار جام جهانی در گروهی بسیار سخت خواهد شد. یکی از امیدهای اصلی تیم ملی برای موفقیت در این راه دشوار، علیرضا جهانبخش ـ ستارهی ایرانی فصل گذشتهی فوتبال هلند ـ است. او فصل پیش موفق شد در لیگ هلند با ۲۱ گل آقای گل شود و با ۱۲ پاس گل سومین پاسور برتر لیگ. موفقیتی که قطعا او را بهعنوان اولین ایرانی آقای گل در اروپا در تاریخ فوتبال کشور و آسیا ماندگار میکند. حالا او در آستانهی جام جهانی است تا پس از درخشش احتمالی ادامهی فوتبالش را در تیمی دیگر پی بگیرد: تیمی بزرگتر از آ زد آلکمار، شاید در سری آ ایتالیا یا بوندسلیگای آلمان. اما هر جا که برود یا حتی اگر در آلکمار بماند، برای فوتبال ایران در عصر “بیرانوند”ها و “طارمی”ها نمادی از یک فوتبالیست حرفهای است و حتما موفقیتهای بزرگ دیگری در انتظار او است.
چندی پیش دوست خوبم مرتضی ناعمه پیشنهاد کرد در مورد عوامل موفقیت علیرضا جهانبخش بنویسم. حالا این فرصت پیش آمد تا در این مورد چند نکته را بنویسم که خودم شخصا از راه و رسم موفقیت ستارهی جوان فوتبال ایران یاد گرفتهام.
اول از همه باید بگویم که علیرضا جهانبخش همه جوره من را بهیاد مهدی مهدویکیا میاندازد. از اینکه همپست هستند که بگذریم، این دو نفر از نظر رفتار حرفهای در “فوتبالفارسی” جزو استثنائات محسوب میشوند. وقتی اسم علیرضا میآید من بلافاصله یاد واژهی “حرفهای” میافتم. حرفهای که خیلی زود از فوتبال آماتوری ایران خودش را بهسطح اول اروپا رساند و اینقدر تلاش کرد تا موفق شد. اما اینکه چه کرد تا موفق شد موضوعی است که من در ۵ کلیدواژه خلاصهاش میکنم:
این را هم اضافه کنم که فکر میکنم تفکر حرفهای در واقع مجموعهای از ایدههای ذهنی است که منجر به تحقق عوامل ۵ گانهی بالا در زندگی افراد حرفهای میشوند.
برای پسرک دوستداشتنی و خوشتیپ تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی و ادامهی مسیرش در فوتبال باشگاهی آرزوی موفقیت دارم.
“در اواخر فصل گذشته، من شرایط خوبی نداشتم و فرصتهای زیادی برای بازی به دست نمیآوردم. من با افراد زیادی صحبت کردم و حالا کاملاً بازیکن متفاوتی نسبت به قبل هستم. حالا پس از اعتمادی که همه به من داشتند، زمان آن رسیده که بهتر و بهتر شوم. شاید قبلا بهجای آن که ذهنم مشغول به خودم باشد، بیش از حد به بقیه فکر میکردم. باید تعادل مناسبی در این زمینه برقرار باشد. همیشه شرایط خوب و بد وجود خواهد داشت اما فعلاً اوضاع خوبی برقرار است و شرایط خوبی دارم.” (تئو ولکات؛ اینجا)
شاید هم بعضی وقتها برای بهتر شدن اوضاع بهترین کار عوض کردن محیط کار و زندگیات باشد: همان کاری که ولکات در زمستان امسال انجام داد و به اورتون پیوست. اما گذشته از این، آن تکجملهی ولکات که پررنگ کردهام نکتهی جالبی دارد: نقطهی تعادل میان پرداختن به خود و مشغولیت با خواستههای دیگران کجاست؟
ما در زندگی به دیگران نیاز داریم. چون انسان هستیم! اما مشکل از آنجایی که آغاز میشود که هر یک از ما انسانها بنا بر آنچه در ذاتمان نهفته است، خود را مرکز جهان میانگاریم. اینجا است که روابط انسانی از تعادل خارج میشود. نیاز ما به دیگران بهجای آنکه مبتنی بر اخلاق و انسانیت باشد، بر خودخواهیهایمان تکیه میکند. بنابراین دنیا و مافیها (و بالتبع، انسانهای این دنیا) همهگی جزوی از از ابزارهای ما برای رسیدن به خواستههایمان میشوند (و این همان مشکلی است که از همان روز اول تاریخ، اساس ظلم را ساخته و همواره آن را مستحکمتر کرده است …)
دنیای واقعی و زندگی روزمره البته ظاهرا به این شدت، تلخ نیست. اما در همین دنیا هم ما با خواستههای بسیاری از دیگران مواجه هستیم که دوست دارند زندگیمان را آنطوری که آنها میخواهند بسازیم و پیش ببریم؛ نه آنگونه که میخواهیم! و این همان جایی است که حرفهای تئو ولکات به کارمان میآید. ولکات میگوید کلید آرامش و موفقیت، تمرکز روی خود و خواستهها در عین گرفتن بازخورد از دیگران است. زندگی هر یک از ما در نهایت زندگی خودمان است و اگر چه میتوانیم با برآورده کردن خواستههای بهحق دیگران، آنها را خوشحال کنیم؛ اما نباید فراموش کنیم که همیشه باید تعادلی بین دو کفهی بین آنچه از ما میخواهند و آنچه میخواهیم وجود داشته باشد. اگر چه هیچ دلیلی وجود ندارد که این تعادل بهمعنی برابر بودن وزن دو کفه باشد؛ اما سنگینتر بودن بیش از اندازهی هر کفه، ما را میان خودخواهی و ایثار جابهجا میکند (و البته اگر چه خودخواهی صفت مضمومی است؛ ایثارِ زیاده از حد نیز تبعات خاص خودش را دارد!)
به حرفهای ولکات از زاویهی دید دیگری هم میشود نگاه کرد. اینکه کلید پیشرفت در زندگی، تمرکز روی بهتر کردن خودمان است، بهجای آنکه به فکر این باشیم که چرا آن دیگری از ما جلوتر افتاده، چطور میشود از او سبقت گرفت یا بدتر از آن، زمینش زد، چرا چرخ دنیا همیشه لنگ میزند و بسیاری از سؤالات بیپاسخ این چنینی در زندگی. اینکه همیشه بخواهی از دیروزت بهتر باشی یعنی پیشرفت و تجربه نشان میدهد که احتمالا تنها راه رسیدن به موفقیت، گام برداشتن آهسته و پیوسته رو به جلو است. همین موضوع را میشود از زاویهی دید روابط انسانی به این شکل تعبیر کرد که نیازی نیست بهتر شدن یا حتی بهتر بودنمان را همیشه به رخ دیگران بکشیم. بهجای آن میتوانیم خروجی کارهایمان دربارهی ما و اهداف و توانمندیهایمان حرف بزند. مطمئن باشید کارهای بزرگ، بهوقتش توسط آنهایی که باید، دیده خواهند شد. ترازوی دوم در روابط انسانی میان دو کفهی خودبیشنمایی (شوآف) و فروتنی حرکت میکند. دوست دارید نقطهی تعادل این ترازو کجا باشد؟
نکتهی آخر هم اینکه دو ترازوی بالا هم در روابط با تکتک انسانها و هم در روابط با گروههای انسانی و جامعه معنادار هستند. شما میتوانید بهدنبال تعداد زیادی نقطهی تعادل بگردید یا اینکه بهسادگی یک نقطهی تعادل کلی را در ترازوی خواستهها و ترازوی خودنمایی بیابید. اینکه کدام را انتخاب کنید یا اینکه ترکیبی از این دو راه را برگزینید، در واقع شکلدهندهی یکی از مهمترین استراتژیهای زندگی شما خواهد بود: استراتژی روابط میانفردی. احتمالا لازم نیست که یادآوری کنم استراتژی برنده با ترکیبی از رؤیاپردازی و واقعگرایی در بستر سختکوشی و انعطافپذیری پدید میآید. همچنین حتما توجه دارید که این دو ترازو در روابط میان کسبوکارها با ذینفعانشان هم کاملا معنادارند.
یک: “هرگز نمیتوانید برخی مسائل را پیشبینی کنید. معمولا شرایطی که احتمال رخ دادنشان وجود دارد را پیشبینی میکنیم با این وجود سعی میکنیم کاری را انجام دهیم که از نتیجهی آن اطمینان داریم.” (اینجا)
دو: “موقعیتهای زیادی داشتیم؛ ولی رم در خط دفاعی بسیار خوب کار کرد. فکر میکردم آنها هجومیتر کار کنند؛ اما چنین تاکتیکی را انتخاب کردند و نتیجه نشان میدهد که تصمیم درستی گرفتند. گل رم تقصیر من است. ما به دروازهبانهایمان میگوییم که اینگونه بازی کنند.” (اینجا)
سه: “در پیروزیها همیشه صحبت از بازیکنان کلیدی است؛ اما هنگام شکست فقط در مورد مربی صحبت میشود. من مسئول این شکست هستم. این شکست باعث میشود تا فکر کنیم و یاد بگیریم. ما اشتباه کردیم. من در رأس تمام اتفاقات بدی هستم که رخ میدهد. بسیاری از این تغییرات در نتیجه شرایطی بود که ما را احاطه کرده است. من سعی کردم بهترین بازده را از همه بازیکنان داشته باشم. از این شوک، چیز های خوبی برداشت خواهیم کرد؛ اما نتیجه را باید فراموش کنیم.” (اینجا)
به سالگرد شاهکار بزرگ لوئیز انریکهی دوستداشتنی با بارسا در رقم زدن بزرگترین بازگشت تاریخ فوتبال ـ یعنی همان بازی برگشت بارسا ـ پیاسجی در لیگ قهرمانان فصل پیش ـ نزدیک میشویم. بههمین مناسبت بهسراغ حرفهای او در مورد مدیریت ریسک رفتهام. 🙂 شاید عجیب باشد که در مورد لوئیز انریکه بحث از ریسک کنیم؛ آنها در دنیای فوتبالی که “پپ” سرآمد تمام مربیان اهل ریسک محسوب میشود. لوئیز انریکه برای خود من در تمام دوران حضورش در بارسا نماد محافظهکاری بود: وفاداری او به سنت دیرینه و فلسفهی اصلی فوتبال بارسا اگر چه تحسینبرانگیز بود؛ اما در نهایت بزرگترین شاهکار او با طراحی یک استراتژی درخشان رقم خورد: استراتژی که نهفقط یک استراتژی فوتبالی بلکه یک استراتژی جامعنگرتر بود که ابعاد روحی ـ روانی را نیز در بر میگرفت.
حالا بیایید به سه گامی که بوئیس انریکه برای مدیریت ریسک استراتژیها در حرفهایاش به آنها اشاره کرده نگاه کنیم:
گام اول ـ پیشبینی و طراحی استراتژی: در تعریف ریسک گفته شده که هر اتفاق غیرقابل پیشبینی که اثر مثبت یا منفی روی کسبوکار داشته باشد. اما نکتهی مهم این است که در بسیاری از موارد آنچه قابل پیشبینی نیست، احتمال وقوع و شدت یک ریسک است، نه خود ریسک. اینجا است که علم آیندهپژوهی و مدیریت سناریو بهکمک ما میآیند: اینکه ریسکهای آینده را بشناسیم و برای مواجهه با هر کدام در زمان وقوع استراتژی مناسبی را طراحی کنیم. یک نکتهی مهم که انریکه بر آن تأکید کرده این است که طراحی استراتژیهای مقابله با ریسک باید براساس توانمندیها و نقاط قوتمان باشد: آنچه به درستی آن اطمینان داریم، در هستهی هر استراتژی باید قرار بگیرد.
گام دوم ـ تحلیل ریسک و اجرای استراتژیها: وقتی ریسکهای احتمالی را پیشبینی کرده باشیم و برای هر کدام استراتژی مناسبی را طراحی کرده باشیم، در میدان رقابت واقعی میتوانیم بهموقع از استراتژیها بهرهبرداری کنیم. اما اگر ریسک را بهدرستی پیشبینی نکرده باشیم یا استراتژیمان اشتباه باشد، طبیعی است که با دستاندازی در مسیر پیشرفت کارمان مواجه خواهیم شد. خبر خوب این است که با داشتن یک نگاه جامعنگر به مدیریت ریسک، باختهای کوچک ما را برای اصلاح مسیرمان هوشیار خواهند کرد؛ پیش از آنکه باختهای بزرگ ما را برای همیشه از گردونهی رقابت حذف کنند. محیط واقعی رقابت، گاهی میدان خوبی است برای آزمودن روشهای جدید کاری و یافتن بهموقع راههای تغییر مسیر.
گام سوم ـ تحلیل بازخورد برای بهبود طراحیهای استراتژی در آینده: چه برنده باشیم و چه بازنده، همیشه چیزهایی هستند که خوب کار کردهاند و چیزهایی هم هستند که خوب کار نکردهاند. 🙂 با شناخت آنها میتوانیم در آینده استراتژیهای بهتری را طراحی کنیم و ریسکها را بیشتر بشناسیم؛ اما هرگز نباید فراموش کنیم که آینده، همیشه شگفتآورترین پدیدهای است که پیش روی هر انسان و سازمانی قرار دارد. ما تنها میتوانیم بار بعدی بهتر شکست بخوریم و اشتباهات قبلی را مرتکب نشویم.
البته دوست دارم به این حرفهای لوچو هم اشاره کنم: “در این هفتهها خوب نتیجه نگرفتیم؛ اما دلیل نمیشود که تلاش و انگیزهی بازیکنان را زیر سؤال ببرم. آنها با تمام وجود به میدان میروند. پس از الکلاسیکو صحبتهای زیادی به میان آمد. اینکه باید بازی ترکیبی را در دستور کار قرار میدادیم اما رئال بازی را کنترل کرد یا اینکه تیم متکی به مسی است و خیلی چیزهای دیگر. این حرفها همیشه بود اما من زیاد به آنها اهمیت نمیدهم. به زودی به مسیر خوب خودمان برمیگردیم و این صحبتها هم قطع خواهد شد.” (اینجا)
لوئیس انریکه بهسادگی این پیام را به ما داده است: در هیچ مرحلهای از زندگی، کار و کسبوکارتان استراتژیهایتان را بهخاطر حرف دیگران عوض نکنید. 🙂
لوئیس انریکه با این تفکر، استراتژی درخشانی را برای غلبه بر پیاسجی در آن بازی دراماتیک طراحی کرد.
۱- برداشتن فشار از روی تیم با اعلام جدایی در پایان فصل: انریکه بلافاصله پس از شکست در بازی رفت رسما اعلام کرد که در پایان فصل از بارسا جدا میشود. بنابراین هر نتیجهای بهدست میآمد در سرنوشت مربی تأثیری نداشت و در نتیجه تیم از استرس نتیجهگیری آزاد شد.
۲- تغییر سیستم برای بازی برگشت: در فاصلهی دو هفتهای بین بازی رفت تا برگشت انریکه سیستم ۴-۳-۳ معمول بارسا را به سیستم ۳-۴-۳ تغییر داد و در بازیهای میان این دو بازی بازیکنان را با نقششان در این سیستم آشنا کرد. من تصورم این است که تغییر سیستم بارسا در کنار جو وحشتناک نیوکمپ مهمترین عامل پیروزی بارسا در آن بازی بودند.
۳- بازیخوانی و تغییر درست: بعد از گل ادینسون کاوانی چه کسی حتی به ذهنش خطور میکرد که بارسا در فاصلهی دقیقهی ۸۶ تا ۹۵ بازی را برگرداند؟ آمدن سرخی روبرتو بهجای رافینیا به زمین همان و آن گل استثنایی دقیقهی ۹۵ همان! … (نقش شانس و اقبال و اشتباهات داوری و روحیهی جنگجوی بازیکنان بارسا را هم البته فراموش نمیکنیم! اما دنیا گاهی هم با آدمهای سختکوش همدلی میکند.)
فکرش را نمیکردیم اما در روزهایی که فوتبال ماشینی آقای والورده فقط با خلاقیتهای ذاتی بازیکنان بارسا جذاب میشود، دلمان حسابی برای آقای لوئیس انریکه مارتینز تنگ شده است. امیدوارم فصل آینده او را روی نیمکت یک تیم بزرگ ببینیم و البته چه چیز جذابتر از رفتن استاد به لیگ برتر انگلیس و رقابت با پپ!؟