وقتی حرف از خودشناسی میشود، خیلی از ما بحث را عوض میکنیم. خودشناسی سختترین کار دنیا است و در عین حال، بیهوده هم بهنظر میرسد: من هر کسی را نشناسم، خودم را که میشناسم! همین میشود که تمامی عمرمان به شناخت دیگران و آن دنیای بیرون میگذرد و اگر کمی هم افق دیدمان بالاتر باشد، احساس مسئولیت تغییر دنیا و دیگران هم به آن اضافه میشود. اما بدون هیچ تعارفی برای بسیاری از ما همین وجود ظاهرا آشنایی که “من” مینامیماش مهمترین موجود دنیا است. اینکه جناب “من” چه میخواهد و چه نمیخواهد، اینکه دوست دارد در چه جایگاهی باشد و اینکه چه چیزی دارد و ندارد ـ و خلاصه کنم: آرزوها و داشتهها و نداشتهها ـ پیرنگ اصلی داستان زندگی هر آدمی است.
در این میان آنچه معمولا نادیده گرفته میشود دو گانهی “رؤیا” و “واقعیت” است: اینکه چقدر این آرزوها و خواستههای من رؤیایی هستند و با دنیای واقعی مرتبط و چقدر رؤیاهایی هستند که باید آنها را در آسمانها جست! واقعیت سخت است و تلخ؛ بنابراین بهترین راه نادیده گرفتن آن است. در مقابل “بهشت خاطر خود” بهترین جایی است که میتوان از تلخی دنیا به آن پناه برد.
اما حقیقت ماجرا این است که بخشی از “دلگیری از دنیا” هم به عدم شناخت خویشتن بازمیگردد: اینکه من نمیدانم چه میخواهم و حتی اینکه نمیدانم چرا چیزی را میخواهم! و همین ریشهی اصلی و نقطهی اصلی ناآرامیها و طوفانهای درونی و دلخستگیها است.
فرض کنید من میخواهم قهرمان المپیک شوم. قهرمان المپیک هدفی بسیار بزرگ است که تنها نصیب افراد معدودی میشود؛ اما من میخواهم و باید بشود. وقتی چنین هدفی را برای خودم تعیین میکنم، اولین سؤال این است که قهرمانی المپیک در چه رشتهای مورد نظر من است؟ آیا من با ویژگیهای فیزیکیام میتوانم قهرمانی در ورزش دو صد متر را هدف قرار بدهم؟ یا در حالی که ورزش والیبال ما تاکنون به المپیک راه نیافته، میتوانم قهرمانی در والیبال المپیک را برای خودم در نظر بگیرم؟ آیا سن و سال امروزی من اجازه میدهد که قهرمانی المپیک را هدف قرار دهم؟
این سؤالات و سؤالات بسیار دیگری در برابر هدفگذاری “قهرمانی المپیک” مطرح هستند؛ اما در عمل ما یا از سختی پاسخ دادن به این سؤالات فرار میکنیم و آرزو و رؤیا و هدفمان را فراموش میکنیم یا تمام هستی و انرژی و زندگیمان را صرف رسیدن به هدفی میکنیم که پذیرفتن تلخی نشدنی بودناش، شیرینتر است تا اینکه بعد از گذر از زمانی طولانی و با نگاه به آنچه در مسیر تلاش برای رسیدن به آن هدف از دست دادهایم، دلمردگی و بیانگیزگی و حس باخت را بههمراه بیاورد.
اما اگر از همان ابتدا کمی به “داشتهها” و “نداشتهها” توجه کنیم و کمی تعادل میان رؤیا و واقعیت را در نظر بگیریم، شاید تحمل “بار هستی” و “نشدن”ها برایمان آسانتر باشد. اما داشتن چنین تفکری نیازمند خودشناسی است: اینکه من که هستم، از این دنیا چه میخواهم و باید چه بخواهم، چه چیزهایی دارم و چه چیزهایی نه، چه چیزهایی را میتوانم بهصورت اکتسابی بهدست بیاورم و چه چیزهایی ذاتیاند و نمیشود آنها را بهدست آورد. البته فقط کشف و شهود درونی کفایت نمیکند، بهتر است هر چیزی در مورد خودمان کشف میکنیم را جایی بهصورت مکتوب یادداشت کنیم تا امکان رجوع به آن و مرور کردناش فراهم شود. چه بهتر که هر از گاهی با خودمان خلوت کنیم و این یادداشتها را بازخوانی کنیم. تجربهی زندگی هر روز بیشتر از قبل به ما خواهد آموخت که هستیم و که باید باشیم!
خودشناسی اگر چه دشوار است و دیریاب؛ اما از جایی بهبعد اصلیترین عامل آرامش درونی است؛ چرا که مسیر زندگیام مشخص شده، مرز بین شدنیها و نشدنیها شناخته و پذیرفته شده و از همه مهمتر گوهر وجودی درونی “من” کشف شده است. خودشناسی از همین زاویهی دید اهمیتی صد چندان مییابد: “خودت را بشناس تا خودت را دوست داشته باشی!” وقتی خودت را بشناسی و بدانی چرا وجود تو در این دنیا مهم و ارزشمند است، آنوقت است که از تعداد دلایل در دسترس برای ناراحتی و نگرانی کمی کاسته میشود.
از این نقطه بهبعد، در مسیر زندگی در برابر مشکلات و سدهای بزرگ با رجوع به همین خودشناسی میتوانیم استقامت و “شور درون” را حفظ کنیم و بهجایی برسیم که زندهیاد حسین منزوی گفته: “دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن!”
این گام اوله؛ یادداشتهای بعدی را دنبال کنید 🙂
ممنون از محبت شما 🙂
سلام استاد. ممنون از محبتتون. خیلی وقت بود که نوشتههای من مشمول لطف شما نشده بودند. سپاسگزارم.
درست فرمودید؛ متأسفانه اغلب ما حتی آرزو هم نداریم؛ چون بهدنبال کشف آرزوهایمان نرفتهایم. شاد باشید.
سلام بر مهندس عزیز
چند روز قبل از دوستی ایمیلی دریافت کردم که نوشته بود “من هیچ آرزوئی ندارم، یعنی نمیدانم چه کاری ممکن است حال من را خیلی بهتر کند”
دلم گرفت.
چرا باید یک جوان در این سن و سال، این قدر از خودش دور باشد که نداند چه آرزوئی دارد (که شک ندارم که دارد) و نداند که چه چیزی حالش را بهتر میکند؟
این نوشته شما نشان میدهد که اگر خود را بشناسیم، خیلی موانع رفع میشوند، خیلی چیزها بهتر میشوند.
از نوشته ات لذت بردم.
سربلند باشید
بسیار زیبا و تاثیر گذار ، ممنون
اینکه من نمیدانم چه میخواهم و حتی اینکه نمیدانم چرا چیزی را میخواهم!
این دقیقا مشکل من هست و نمیدونم چجوری حلش کنم.خسته شدم از بس دست روی دست گذاشتمو دنیارو مثل یک آدم حیران نگاه کردم…