دیشب که تا گرداب راندم، ساحلم گم بود
وز ورطه تا ورطه تلاطم در تلاطم بود
چون صبح برگشتم به ساحل، عشق را دیدم
کز سنگ و صخره با لطافت در تجسم بود
اکنون که پیرم هیچ حتی در جوانی نیز
آیینهی دیدار من خشت سر خُم بود
از کفر و ایمان، هیچ یک چیزی نماند، آری
وقتی دو سنگ آسمانی را تصادم بود …
گاهی تنیدن در سکوت این جا برای من،
با همت گوش دلم، عین ترنم بود …
هر یک به چیزی دل نهادن ـ گرچه ناهمگون ـ
زیباترین پیوند من با خیل مردم بود.
*****
بهاحترام اول مهر و ۷۵ سالگی شاعر عشق و انسان، زندهجاوید همروزگار ما، حسین منزوی. روح دریاییش در آرامش.