فردا ششم اردیبهشت، ۳۲ ساله میشوم. اینکه چگونه زندگی با این سرعت از نقطهی آغاز تا پایانش در حال طی شدن است و اینکه برخلاف آنچه تصور میکردم، زندگی بعد از پریدن از مانع دهشتناکی بهنام سی سالگی خیلی سریعتر از قبل میگذرد، بماند. آنچه در طول یک سال گذشته بیش از هر زمان دیگری دغدغهام بود دو گانهی “رؤیا” و “افسردگی” بود. دو سال پیش از اینکه حرکت در مسیر رؤیایی بزرگ را آغاز کردم، تصور نمیکردم که مسیری این چنین پرپیچ و تاب، سنگلاخ و طولانی پیش رویم باشد. اما واقعیت آنچنان با رؤیایهای من همخوانی نداشت و هر چه پیشتر میرفتم حاصل کارم این بود که: “گمتر شود هر لحظه راه مقصدم.” بگذریم از دستاندازهای پیشبینی نشدهای که تلخی مسیر را از آنی که باید، بیشتر کردند.
حالا با گذر از روزهای سخت، ظاهرا روی خوش زندگی کمی در حال چهرهنمایی است. حالا میشود اثرات دو سال تلاش شبانهروزی و خستگیهایش را در “دوردستهای امید” مشاهده کرد: دوباره رؤیاهای بزرگِ ابتدای مسیر در حال رخ نمودن هستند. 🙂 هر چند هنوز تا آن “قلهی آرزوهای محال” فاصله بسیار است و بسیار تلاش میباید، تا پخته شود رؤیایی. پس همچنان میرویم و میرویم تا برسیم.
همیشه تصور میکردم که رؤیاهای بزرگی در زندگی دارم و برای رسیدن به رؤیاهایم حاضرم هر گونه ریسک و هزینهای را بپذیرم. اما چند روز پیش از این، وقتی با مرد بزرگی از انسانهای نیک همروزگارمان همنشین بودیم متوجه نکتهای شدم که تا بهامروز متوجه آن نبودم: اینکه خستگی و خمودگی مسیر، باعث میشود تا ناخواسته و ناآگاهانه وقتی به رؤیایی بزرگ فکر میکنی، “اگر نشد چی؟” را هم گوشهی ذهنت، چاشنی رؤیایت میکنی. نتیجه؟ اینکه امید و تلاش و دلدادگیت را برای تحقق آن رؤیای بزرگ کمکم از دست میدهی و گرفتار روزمرگیهایی میشوی که کمترین ارتباطی با آن رؤیای بزرگ ندارند. 🙂 این بزرگترین درسی بود که از زندگی در یک سال اخیر آموختم.
حالا در شب تولدم باز هم با توکل به خدای مهربان ـ که در این یک سال محبتش را دوباره کشف کردم ـ و امیدی بزرگ در دل، نفسی در یک قلهی رؤیایی بزرگ تازه میکنم و قدم در راه رسیدن به رؤیایی بسیار بزرگتر از قبل میگذارم.
ممنونم از اعضای عزیزم خانوادهام و سپاسگزار دوستان همسفرم هستم که خیلی بیشتر از من سختی راهِ رسیدن به رؤیای مشترکمان را تحمل کردهاند و میکنند. و البته یک تشکر جانانه از شما که مثل ۹ سال اخیر همراه من و گزارهها هستید.
حالا میدانم که هنوز زندهام، چون رؤیایی دارم و زیر لب این بیت “منزوی” بزرگ را زمزمه میکنم که:
تو مبین که خاکم، از، خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبکتر آیم …