در یادداشت قبلی گفتم که داستانِ خودشناسی با پرسیدن سؤالاتی دشوار از خود آغاز میشود. سؤالاتی که ویرانکنندهاند و چون سیلی خروشان، آنچه هست و نیست را از صفحهی روزگار وجود محو میکنند. اما در پایان این مسیر سخت و دشوار، گوهر وجودیمان آنچنان صیقل خورده که دیگر هیچ توفانی را یارای مقابله با آن نیست …
اما مشکل اصلی جایی بروز میکند که معمولا انتظارش را نداریم. تصور اغلب ما این است که وقتی به قلهی سختِ داشتنِ جرأتِ پرسیدن سؤال از خود برسیم، آنگاه مسیرِ پیشِ رو هموارتر خواهد بود. اما آن قلهی بلند، تازه کوهپایهی قلهی بلندتر و دوردستتری است. در اینجا تازه با چالشهایی مثل اینها مواجه میشویم:
- چه سؤالاتی باید از خودم بپرسم؟
- آیا این سؤالات، همانهاییاند که باید؟
- پاسخهای من به این سؤالات، چقدر طعم حقیقت دارند و چقدر بوی خیال؟
و همینجا است که تازه سرگردانی آغاز میشود … سرگردانی که آن را میتوان در داستان زندگی بزرگترین انسانهای تاریخ مشاهده کرد؛ از جمله آنجا که بوعلی سینا حاصل عمر خود را در این دو بیت شعر خلاصه میکند که:
دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت / یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت / آخر به کمال “ذرهای” راه نیافت
و تازه اینجاست که متوجه میشویم حتی “راه افتادن” بهسوی مقصد بهتنهایی کفایت نمیکند و چه بسا تمام عمر را باید به کشف “چگونگیِ رفتن و طی طریق” گذراند؛ شاید “کورسویی از سرابِ مقصد” رخ بنمایاند.
اما از این محکوم بودن به “تبعید ابدی” که بگذریم، چالشهای پیش روی حرکت بهسوی خودشناسی و کمال در جای خود مهماند و حتی ترسناک. کاش به این چالشها فکر کنیم و سعی کنیم هر از گاهی کمی هم به چارچوبهای ذهنی خودمان که مبنای شناخت و تحلیل و تصمیمگیری ما در مورد خودمان و دنیا هستند فکر کنیم. شاید آن سه سؤالی که کمی بالاتر مطرح کردم به این بازاندیشی فرایند خودشناسی کمک کند.
داستانک زیر را سالها پیش ترجمه کردم:
“دخترک در خانهای کوچک، ساده و فقیرانه روی تپه زندگی میکرد. با بزرگتر شدن، کمکم آنقدر قد کشید که میتوانست از بالای نردهی باغچهی خانهای را در دره ببیند؛ جایی که خانهی شگفتانگیزی دیده میشد: خانهای با پنجرههای طلایی درخشان. دختر با خودش فکر میکرد که زندگی کردن در آن خانه چقدر میتواند رؤیایی باشد … هر چند او پدر و مادرش و خانوادهاش را دوست داشت؛ اما هر روز را در رؤیای خانهی جادویی و احساس بینظیری که میتوان از زندگی در آن داشت، میگذراند.
زمانی که به سنی رسید که میتوانست بهتنهایی از نردههای باغچه خارج شود، روزی از مادرش پرسید میتواند تا دریاچه دوچرخهسواری کند؟ آنقدر اصرار کرد که مادرش سرانجام به او اجازه داد؛ هر چند تأکید کرد که خیلی نباید دور شود. روز زیبایی بود و دخترک دقیقا میدانست که قرار است به کجا برود. از تپه پایین رفت و به سمت خانهی رؤیاییاش دوچرخهسواری کرد. وقتی به نزدیک خانه رسید، از دوچرخهاش پیاده شد و آن را جلوی در گذاشت. به راهاش ادامه داد تا سرانجام به خانه رسید … اما از دیدن آنچه میدید ناامید شد: پنجرهها شبیه خانهی خودشان بودند؛ ساده و کثیف! دلشکسته و گریان برگشت. اما در حالی که داشت به به سمت دوچرخهاش میرفت، نوری درخشان توجهاش را به خود جلب کرد: در امتداد همان جهتی که او از آن سو آمده بود، خانهی کوچکی بود که پنجرههایی درخشان داشت: خانهی خودش! دخترک متوجه شد که در خانهی پنجره طلاییاش زندگی میکند … او داشت در درون رؤیای خودش زندگی میکرد!”
امیدوارم روزی که متوجه شویم درون رؤیایهایمان زندگی میکردیم، آنقدرها هم دیر نباشد …
پ.ن. عنوان این پست مصرعی است از کتاب “گزارهها”؛ غزلهای محمدرضا طهماسبی.