درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۴۰): در ستایش شجاعت تغییر!

“ـ تجربه کار کردن با افشین قطبی و کارلوس کروش تا چه اندازه به شما در این راه کمک کرده است؟

ـ اگر خودخواهی نباشد باید بگویم صد در صد. من به‌عنوان یک بازیکن که در تیم ملی هم بازی کرده است باید بگویم که اطلاعات خوبی از این دو بزرگوار گرفتم.از  فدراسیون فوتبال و آقایان کفاشیان و نبی هم ممنون هستم که این شرایط را برای من فراهم کردند. آن‌ها باعث شدند تا من در مسیر انتخاب قطبی و کروش قرار بگیرم. قطبی و کروش نقش زیادی در موفقیت‌های من داشته‌اند. آن‌ها باعث شدند تا روند فکری مربی‌گری من تغییر کند. کروش بود که باعث شد من رفتم آنالیزور تیم الجزیره امارات را به نفت آوردم. کارلوس این ایده را در من زنده کرد. من اگر در این چند سال در تیم ملی نبودم چه ایده‌ای می خواستم داشته باشم؟ البته کارلوس و قطبی یک تفاوت با هم دارند. قطبی با بازیکنان ملی و آسیایی کار کرده است و کروش با بازیکنان بزرگ اروپایی. اما انتهای عملکرد هر دو نفر به هم نزدیک است. این نشان می‌دهد که شما باید یاد بگیرید و شانس را به زحمت تبدیل کنید. اگر در یک جا بمانید شانس سراغ شما نمی‌آید.” (علی‌رضا منصوریان؛ این‌جا)

علی‌رضا منصوریان از همان سال‌های اولی که فوتبالی شده بودم، برای‌م یکی از محبوب‌ترین بازیکنان بود. بازیکنی باهوش که بدون این‌که تلاش زیادی بکند، به‌تنهایی ستاره‌ی درخشان آن روزهای استقلال زنده‌یاد ناصر خان حجازی بود!

منصوریان مربی‌گری را در پاس همدان آغاز کرد و نتیجه‌اش فاجعه بود: اخراج در همان هفته‌های ابتدایی! برای منصوریان احتمالا زود بود. در فوتبال ایران کم‌تر سابقه‌ای داریم که مربی بعد از تجربه‌ی سرمربی‌گری حاضر باشد به‌سراغ دستیاری برود. اما منصوریان شجاعت این را داشت که به‌عقب بازگردد و از جایگاهی به‌تر کارش را دوباره شروع کند. البته فکر می‌کنم شاید مهم‌تر از داشتن این شجاعت، انتخاب درستی بود که منصوریان برای شروع دوباره داشت: دستیاری دو مربی بزرگ در تیم ملی. از افشین قطبی که بگذریم، کار کردن کنار کی‌روش ـ بزرگ‌ترین گزینه‌ی در دسترس ـ همان چیزی بود که منصوریان به آن نیاز داشت: تحول ایده‌های ذهنی.

هنوز برای سخن گفتن از موفقیت علی‌رضا منصوریان در جامه‌ی مربی‌گری زود است. اما شخصا تصور می‌کنم که علی‌رضا با آن هوش و توان مدیریتی و قدرت ره‌بری که از زمان بازیگری‌ش از او به‌یاد داریم و البته اخلاق همیشه خوش‌ش بتواند به یک مربی بزرگ در فوتبال زمستان‌زده‌ی ایران تبدیل شود.

برای حسن ختام شاید بد نباشد به این ایده‌ی جذاب علی‌رضا منصوریان هم نگاهی بیاندازیم که اصلی مهم در مدیریت سازمان و گروه‌ها است:

“ما در نفت به دو ساختار فکر می‌کنیم: یکی ساختار تاکتیکی و دومی ساختار دوستی. این‌که در تیم ما فرقی نکند چه بازیکنی به میدان برود و باید موفقیت تیم در اولویت باشد. تکرار همان شعار همه برای یک نفر، یک نفر برای همه.”

ساختار دوستی. چه تعبیر زیبایی!

دوست داشتم!
۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۳۹): راز موفقیتی‌ که راز نبود!

فصل بسیار موفقی را سپری کردیم. به دو هدف مهم‌مان دست یافتیم. قهرمان اروپا و کوپا دل‌ری شدیم. فلسفه‌ی رئال مادرید تکرار موفقیت‌ها و به‌دست آوردن پیروزی‌ها و جام‌های بیش‌تر است؛ بدون توجه به آن‌چه در گذشته اتفاق افتاده است. در این باشگاه همیشه میل به پیروزی و تاریخ‌سازی وجود دارد.

راز بردن چند جام در یک فصل چه چیزی است؟

هیچ رمزی وجود ندارد. فقط باید به خودتان ایمان داشته باشید؛ میل به پیروز شدن و اتحاد. هیچ کدام اینها یک راز نیست. (کارلو آنچلوتی؛ این‌جا)

کارلتو هیچ‌وقت مربی تیم‌های مورد علاقه‌‌ی من نبوده که هیچ؛ همیشه مربی تیم‌های رقیب اصلی تیم مورد علاقه‌‌ی من بوده است! با این حال همیشه این مربی بزرگ،‌ خوش‌تیپ و خوش‌اخلاق یکی از مربیان مورد علاقه‌ی من بوده و سبک بازی تیم‌های‌اش را هم دوست دارم.

در این پست هم توضیح چندانی در مورد جملات استاد ندارم جز این‌که در این چند روزی که مصاحبه‌ی استاد را خوانده‌ام ذهنم حسابی درگیر جمله‌ی آخر شده است: موفقیت هیچ رازی ندارد جز خواستن و تلاش!

دوست داشتم!
۹

خودت را بشناس تا دوست‌اش بداری

وقتی حرف از خودشناسی می‌شود، خیلی از ما بحث را عوض می‌کنیم. خودشناسی سخت‌ترین کار دنیا است و در عین حال، بیهوده هم به‌نظر می‌رسد: من هر کسی را نشناسم، خودم را که می‌شناسم! همین می‌شود که تمامی عمرمان به شناخت دیگران و آن دنیای بیرون می‌گذرد و اگر کمی هم افق دیدمان بالاتر باشد، احساس مسئولیت تغییر دنیا و دیگران هم به آن اضافه می‌شود. اما بدون هیچ تعارفی برای بسیاری از ما همین وجود ظاهرا آشنایی که “من” می‌نامیم‌اش مهم‌ترین موجود دنیا است. این‌که جناب “من” چه می‌خواهد و چه نمی‌خواهد، این‌که دوست دارد در چه جایگاهی باشد و این‌که چه چیزی دارد و ندارد ـ و خلاصه کنم: آرزوها و داشته‌ها و نداشته‌ها ـ پی‌رنگ اصلی داستان زندگی هر آدمی است.

در این میان آن‌چه معمولا نادیده گرفته می‌شود دو گانه‌ی “رؤیا” و “واقعیت” است: این‌که چقدر این آرزوها و خواسته‌های من رؤیایی هستند و با دنیای واقعی مرتبط و چقدر رؤیاهایی هستند که باید آن‌ها را در آسمان‌ها جست! واقعیت سخت است و تلخ؛ بنابراین بهترین راه نادیده گرفتن آن است. در مقابل “بهشت خاطر خود” بهترین جایی است که می‌توان از تلخی دنیا به آن پناه برد.

اما حقیقت ماجرا این است که بخشی از “دل‌گیری از دنیا” هم به عدم شناخت خویشتن بازمی‌گردد: این‌که من نمی‌دانم چه می‌خواهم و حتی این‌که نمی‌دانم چرا چیزی را می‌خواهم! و همین ریشه‌ی اصلی و نقطه‌ی اصلی ناآرامی‌ها و طوفان‌های درونی‌ و دل‌خستگی‌ها است.

فرض کنید من می‌خواهم قهرمان المپیک شوم. قهرمان المپیک هدفی بسیار بزرگ است که تنها نصیب افراد معدودی می‌شود؛ اما من می‌خواهم و باید بشود. وقتی چنین هدفی را برای خودم تعیین می‌کنم، اولین سؤال این است که قهرمانی المپیک در چه رشته‌ای مورد نظر من است؟ آیا من با ویژگی‌های فیزیکی‌ام می‌توانم قهرمانی در ورزش دو صد متر را هدف قرار بدهم؟ یا در حالی که ورزش والیبال ما تاکنون به المپیک راه نیافته، می‌توانم قهرمانی در والیبال المپیک را برای خودم در نظر بگیرم؟ آیا سن و سال امروزی من اجازه می‌دهد که قهرمانی المپیک را هدف قرار دهم؟

این سؤالات و سؤالات بسیار دیگری در برابر هدف‌گذاری “قهرمانی المپیک” مطرح هستند؛ اما در عمل ما یا از سختی پاسخ دادن به این سؤالات فرار می‌کنیم و آرزو و رؤیا و هدف‌مان را فراموش می‌کنیم یا تمام هستی و انرژی و زندگی‌مان را صرف رسیدن به هدفی می‌کنیم که پذیرفتن تلخی نشدنی بودن‌اش، شیرین‌تر است تا این‌که بعد از گذر از زمانی طولانی و با نگاه به آن‌چه در مسیر تلاش برای رسیدن به آن هدف از دست داده‌ایم، دل‌مردگی و بی‌انگیزگی و حس باخت را به‌همراه بیاورد.

اما اگر از همان ابتدا کمی به “داشته‌ها” و “نداشته‌ها” توجه کنیم و کمی تعادل میان رؤیا و واقعیت را در نظر بگیریم، شاید تحمل “بار هستی” و “نشدن‌”ها برای‌مان آسان‌تر باشد. اما داشتن چنین تفکری نیازمند خودشناسی است: این‌که من که هستم، از این دنیا چه می‌خواهم و باید چه بخواهم، چه چیزهایی دارم و چه چیزهایی نه، چه چیزهایی را می‌توانم به‌صورت اکتسابی به‌دست بیاورم و چه چیزهایی ذاتی‌اند و نمی‌شود آن‌ها را به‌دست آورد. البته فقط کشف و شهود درونی کفایت نمی‌کند، بهتر است هر چیزی در مورد خودمان کشف می‌کنیم را جایی به‌صورت مکتوب یادداشت کنیم تا امکان رجوع به آن و مرور کردن‌اش فراهم شود. چه بهتر که هر از گاهی با خودمان خلوت کنیم و این یادداشت‌ها را بازخوانی کنیم. تجربه‌ی زندگی هر روز بیش‌تر از قبل به ما خواهد آموخت که هستیم و که باید باشیم!

خودشناسی اگر چه دشوار است و دیریاب؛ اما از جایی به‌بعد اصلی‌ترین عامل آرامش درونی است؛ چرا که مسیر زندگی‌ام مشخص شده، مرز بین شدنی‌ها و نشدنی‌ها شناخته و پذیرفته شده و از همه مهم‌تر گوهر وجودی درونی “من” کشف شده است. خودشناسی از همین زاویه‌ی دید اهمیتی صد چندان می‌یابد: “خودت را بشناس تا خودت را دوست داشته باشی!” وقتی خودت را بشناسی و بدانی چرا وجود تو در این دنیا مهم و ارزش‌مند است، آن‌وقت است که از تعداد دلایل در دسترس برای ناراحتی و نگرانی کمی کاسته می‌شود.

از این نقطه به‌بعد، در مسیر زندگی در برابر مشکلات و سدهای بزرگ با رجوع به همین خودشناسی می‌توانیم استقامت و “شور درون” را حفظ کنیم و به‌جایی برسیم که زنده‌یاد حسین منزوی گفته: “دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن!”

دوست داشتم!
۱۷

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۸۵)

“هر چقدر تلاش می‌کنی که آن شکست را فراموش کنی، بی‌فایده است و تمام وقت‌ها آن مسابقه را به یاد خواهی آورد. بسیار دشوار است که مسائلی شبیه به این را فراموش کنی؛ اما وقتی چالش جدیدی داشته باشی می‌توانی روی آن تمرکز کنی و همه چیز آسان‌‌تر می‌شود. یورو ۲۰۱۲ فرصت مناسبی برای شروع دوباره است.” (باستین شوآین‌اشتایگر در مورد تبعات شکست در فینال لیگ قهرمانان اروپا؛ این‌جا)

این‌جوری بر احساس منفی ناشی از شکست خوردن غلبه کنید: چالش جدیدی پیدا کنید، روی آن تمرکز کنید و پیش بروید!

دوست داشتم!
۲

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۸۴)

خیلی وقت‌ها، زمانی که از روزهای آرمانی به‌دور هستی و چالشی بزرگ را روبروی‌ت می‌بینی، ارزیابی بهتری از خودت داری. این همان چیزی است که برای من هم اتفاق افتاد. می‌دانم که این پاداش تلاش‌های‌م است و تلاش می‌کنم که از تک‌تک دقایق حضورم در میدان لذت ببرم.” (فرناندو تورس؛ این‌جا)

چقدر این نکته‌ای که تورس گفته جالب است: هر کس به‌ترین تصویر از واقعیتِ وجودی خودش را می‌تواند زمانی ببیند که اوضاع زندگی‌ش روبه‌راه نیست …

دوست داشتم!
۴

در گیر و دار کارهای غیر بهره‌ور!

این‌جا لطیفه‌ای مدیریتی دیدم: واحد حسابداری یک سازمان، فهرستی از کارهای غیربهره‌ور برای سازمان را تهیه می‌کند و از کارکنان سازمان می‌خواهد تا در گزارش کارکرد ماهانه دقیقا مشخص کنند که چه زمانی در انجام چه کاری به‌هدر رفته! بعضی‌های‌شان قابل پیش‌بینی و بعضی‌های‌شان قابل تأمل. از جمله “احساس غمگین بودن” و “بی‌حوصلگی” … از خواندن این دو مورد حسابی به فکر افتادم. من آدمی هستم حساس که هر از چند گاهی وارد یک دوره‌ی غم‌زدگی یا بی‌حوصلگی می‌شوم و در این دوره‌ها، بازده‌م به‌شدت کاهش می‌یابد. این را می‌دانستم؛ اما تا حالا این‌جوری به ماجرا نگاه نکرده بودم: در دوره‌هایی که آدم درگیر احساسات منفی است، شاید به‌تر باشد کار کردن را کنار بگذارد و برود مرخصی. کیفیت کار آدم در این زمان‌ها طوری است که حتا اگر وقت‌ش را تلف هم نکند، برای سازمان خروجی به‌درد بخوری ندارد. بنابراین حتا انجام وظیفه‌ی مسئولانه هم در چنین دوره‌هایی، معادل همان کار نکردن است!

عجب! جالب بود.

دوست داشتم!
۳

۱۴ راه آسان برای باانگیزه بودن!

جفری جیمز این‌جا روی سایت اینک دات کام، ۱۴ راه ساده برای باانگیزه بودن (و شاید هم باانگیزه ماندن!) معرفی می‌کند:

۱- ذهن‌تان را آماده کنید: مثبت فکر کنید و این را هم تمرین کنید!

۲- بدن‌تان را آماده کنید: برای خوردن غذای کافی و انرژی‌بخش برنامه‌ریزی کنید!

۳- از آدم‌های منفی و بدبین دوری کنید: آن‌ها انرژی شما را هدر می‌دهند.

۴- با آدم‌های مثبت و باانرژی معاشرت کنید: آن‌ها به شما انرژی می‌دهند!

۵- هدف‌دار اما انعطاف‌پذیر باشید.

۶- یک هدف متعالی برای زندگی‌تان داشته باشید و برای رسیدن به آن تلاش کنید.

۷- مسئولیت نتایج کارهای‌تان را بپذیرید: چه تقدیر و تشکر باشد و چه نکوهش و دعوا!

۸- سعی کنید محدودیت‌های دیروزتان را امروز از بین ببرید.

۹- کمال‌گرا نباشید: آستین بالا بزنید و همین الان دست به‌عمل بزنید.

۱۰- از شکست‌های‌تان استقبال کنید: بزرگ‌ترین درس‌های زندگی از شکست‌ها به‌دست می‌آیند نه موفقیت‌ها.

۱۱- موفقیت را خیلی جدی نگیرید: یادتان باشد قلّه پایان راه نیست!

۱۲- از هدف‌های کوچک و ضعیف بپرهیزید: هدف، روح رسیدن است …

۱۳- شکست را برای خودتان “دست به‌عمل نزدن” تعریف کنید: این تنها شکست واقعی است.

۱۴- قبل از حرف زدن، فکر کنید: سکوت خیلی وقت‌ها راه‌حل به‌تری است!

دوست داشتم!
۲۹

لذت مأموریت غیرممکن!

چند وقت پیش شبکه‌ی مستند تلویزیون مستند بسیار جذابی پخش کرد در مورد برنامه‌ی سفر به مریخ ناسا. جالب این بود که تمام مدت برنامه صرف نمایش محدودیت‌های احتمالی سفر شد. دانش‌مندانی از رشته‌های مختلف علمی در مورد ابعاد مختلف این سفر بی‌سابقه و شگفت‌انگیز و مشکلات احتمالی آن صحبت می‌کردند: از مشکلات فنی بگیرید تا مشکلات مربوط به سلامتی جسمی و روانی فضانوردان.

چند نکته در این میان برای من جالب بود:

۱٫ توجه عجیب و دقیق دانش‌مندان به جزئی‌ترین مسائل پیش روی این برنامه و تلاش برای پیش‌بینی تمام مشکلات احتمالی و پیدا کردن راه‌حل برای آن‌ها.

۲٫ مدیریت پروژه‌ی دقیق برنامه از طریق یک تقسیم کار جالب میان دانش‌مندانی از سراسر دنیا و در نتیجه جلوگیری از دوباره‌کاری یا انجام کارهای بی‌حاصل.

۳٫ راه‌حل‌های خلاقانه‌ی دانش‌مندان برای حل مسائل: مثلا یک زیست‌ ـ فضاشناس به صحرایی در شیلی رفته بود که از نظر اقلیمی مشابه مریخ است و یک حیات تک سلولی غریب آن‌جا پیدا کرده بود. براساس این موجود کشف شده و مشابهت‌های اقلیمی، او تئوری‌ها و ابزارهای لازم را برای جستجوی حیات در مریخ طراحی می‌کرد!

اما این‌ها همه فرع بودند. اصل ماجرا برق غرور و زیبایی لذتی بود که می‌شد در نگاه و صحبت‌های تک‌تک دانش‌مندان درگیر در این پروژه دید ـ لذت و غرور ناشی از کار کردن روی یک پروژه‌ی به‌ظاهر غیرممکن: “اگر بشه چی می‌شه! ما تلاش می‌کنیم تا بشه و برای همین می‌دونیم که حتمن می‌شه!”

چقدر انرژی گرفتم از دیدن این مستند …

دوست داشتم!
۳

درس‌هایی از کودکان برای زندگی بزرگ‌ترها

بچه‌های کوچولو همیشه دوست‌داشتنی‌اند. مهربانی، سادگی و نگاه «کودکانه‌»شان همیشه جذاب و انرژی‌بخش است. همه‌ی ما بارها برای کودکی‌مان دل‌تنگ شده‌ایم. بارها هم شنیده‌ایم که چه خوب است مثل کودکان به‌دنیای پیچیده‌ی زندگی بزرگ‌سالی نگاه کنیم. اما خوب این هم از آن کارهای سهل ممتنع است. چطور می‌شود این‌طور به زندگی نگاه کرد؟ مگر می‌شود مانند کودکان بی‌خیالانه و بدون اندیشه‌ی فردا زندگی کرد؟ دنیای پیچیده‌ی ما خوب نیست؛ ولی دنیای آن‌ها هم بیش از حد ساده‌ است!

چند وقت پیش صبح که داشتم به محل کارم می‌رفتم اتفاقی رادیوی تاکسی روی موجی بود که برنامه‌ی خردسالان رادیو را پخش می‌کرد. خانم مجری از بچه‌ها ـ که بزرگ‌ترین‌شان ۴ ساله بود ـ پرسید “وسیله‌ی نقلیه چیه؟” کوچولوهای دوست‌داشتنی برنامه هم شروع کردند به دادن پاسخ‌های بانمک و بعضا پرت! خانم مجری داشت تلاش می‌کرد این بچه‌ها را جمع و جور کند و ما همه در تاکسی داشتیم می‌خندیدیم! همان زمان ناگهان سؤال‌های پاراگراف قبل به ذهن‌م رسید و ناگهان متوجه شدم این کوچولوهای نازنین چه درس‌هایی می‌توانند به ما بدهند:

۱- لذت بردن از کشف کردن: بچه‌ها همه به‌دنبال پاسخ صحیح سؤال خانم مجری بودند و از سر و صداهای‌شان هم می‌شد فهمید داخل استودیو چه خبر است! این‌جا بود که متوجه شدم بچه‌ها همیشه در حال کشف کردن هستند و هیچ‌گاه از این کشف کردن‌شان خسته نمی‌شوند. خیلی از ما حتا لذت کشف بدیهیات را فراموش کرده‌ایم؛ چه برسد به کشف‌های بزرگ!

۲- هیچ محدودیتی در فکر کردن و انجام کارهای‌شان ندارند: در آن برنامه یک کوچولوی سه ساله مثال وسیله‌ی‌ نقلیه برای‌ش چمدان بود! من همان زمان از این همه خلاقیت این پسربچه شگفت‌زده شدم که چطور رابطه‌ی میان حمل و نقل و ابزارش را درست متوجه شد! یعنی بین یک مفهوم و یک ابزار در دنیای واقعی درست ارتباط برقرار کرد؛ چیزی که یکی از ابزارهای خلاقیت محسوب می‌شود (حالا بگذریم از این‌که خانم مجری متوجه نبود یک بچه‌ی سه ساله نمی‌داند وسیله‌ی حمل و نقل ابزار نیست؛ بلکه ماشین است!)

۳- لذت اشتباه کردن: همان پسربچه‌ی بند قبل وقتی اشتباه‌ش را یادآوری کردند، کلی خندید و اصلا ناراحت نشد! در حالی که خیلی وقت‌ها ما بزرگ‌ترها بابت اشتباهات‌مان در زندگی افسرده می‌شویم.

۴- تفکر ساده و بدون پیش‌فرض: خیلی وقت‌ها دلیل اشتباه فکر کردن ما و نتایج اشتباهی که می‌گیریم، به‌دلیل پیش‌فرض‌های غلطی است که در نگاه به دنیا و موضوعاتی که باید در مورد آن تصمیم‌ بگیریم، داریم. دقت کنید که همان کوچولوی دو بند قبل، به‌دلیل نداشتن پیش‌فرض و پیش‌زمینه در مورد پاسخ صحیح سؤال خانم مجری، چه جواب هوش‌مندانه‌ای با ارتباط برقرار کردن میان دو مفهوم داد.

۵- پافشاری برای رسیدن به هدف: همه حتمن دیده‌ایم که بچه‌ها وقتی چیزی را می‌خواهند چقدر برای رسیدن به آن پافشاری می‌کنند و اصلا کاری به محدودیت‌ها و نظرات پدر و مادرشان ندارند! 🙂 پس در برابر مشکلات کم نیاورید لطفن!

دوست داشتم!
۵

مقاله‌ی هفته (۱۱): مدیریت بر خود به‌روایت پیتر دراکر

هفته‌ی پیش این شانس را داشتم که مقاله‌ی “مدیریت بر خود (Managing Oneself)” نوشته‌ی پیتر دراکر بزرگ را بخوانم و واقعا هم از آن لذت بردم. این از آن نوشته‌هایی است که باید حتما بخوانیدش تا از نزدیک تک‌تک واژه‌های آن را لمس کنید و لذت ببرید. می‌خواهم این‌جا فقط چند نکته‌ی کوتاه اما شگفت‌انگیز را از این مقاله بنویسم و بقیه‌اش را بگذارم تا خودتان بخوانید. این نکات ساده، اوج نکته‌سنجی و ذهن بی‌نظیر این پیر درگذشته‌ی مدیریت را نشان می‌دهند.

مدیریت بر خود به‌روایت پیتر دراکر پنج گام دارد: ۱٫ توانایی‌های من کدام‌اند؟‍  ۲- من چگونه کار می‌کنم؟ (عادت‌ها و سبک کاری و علایق من مثل: دوست داشتن کار کردن با دیگران یا ترجیح دادن تنها کار کردن.) ۳٫ ارزش‌های زندگی من کدام‌اند؟ ۴٫ من متعلق به کجا هستم؟ (یعنی با این توانایی‌ها، نظام ارزشی و آن علایق کجا باید کار بکنم؟) ۵٫ حالا براساس پاسخ‌های سؤالات قبل چه کار می‌توانم بکنم؟ این پنج گام با مکانیزم ساده‌ی بازخورد (feedback) روی هم تأثیرگذارند.

اما چند جمله‌ی ساده اما بی‌نظیر در این مقاله بود که مرا به‌شدت هیجان‌زده کرد:

ـ مردم بیش‌تر می‌‌دانند چه کاری را بلد نیستند؛ نه این‌که چه کاری را بلدند!

ـ تبدیل ضعیف به متوسط از تبدیل خوب به عالی سخت‌تر است!

ـ هیچ وقت نخواهید که خودتان را عوض کنید. تنها باید روش کارتان را عوض کنید!

ـ وقتی خودتان را در آینه می‌بینید دوست دارید چه آدمی را ببینید؟ این همان آدمی است که باید در دنیای واقعی بسازیدش.

ـ انتخاب گزینه‌ها در تصمیم‌گیری وابستگی تام دارد به نظام ارزشی افراد (برای همین ارزش‌های فردی‌تان را تعیین کردید. در واقع منظور این است که در تصمیم‌گیری در یک موقعیت یکسان، آن چیزی که باعث تصمیمات متفاوت می‌شود نظام ارزشی متفاوت افراد است.)

ـ اعتماد یعنی آشنایی با روش کار یکدیگر.

این مقاله عالی بود!!! واقعا عالی! متن انگلیسی‌اش را می‌توانید از این‌جا دانلودش کنید. ضمنا ترجمه‌‌ی فارسی این مقاله (که من هم آن را خوانده‌ام) در کتاب جستارهایی در رهبری با ترجمه‌ی آقای دکتر محمد ابراهیم محجوب و چاپ نشر نی منتشر شده است. این مقاله اولین مقاله‌ی کتاب است و تحت عنوان “راه‌بری خویش” ترجمه شده است.

مطالعه‌ی این کتاب و جدا از آن، مقاله‌ی بسیار خواندنی “مدیریت بر خود” را به همه توصیه می‌کنم. این مقاله یکی از ۱۰ مقاله‌‌ی پرخواننده‌ی مجله‌ی هاروارد بیزینس ریویو نیز بوده است.

دوست داشتم!
۵
خروج از نسخه موبایل