صفحهی فیسبوک را مرور میکنم و میبینم که دوستان در چه حالاند: “ئه؟ فلانی هم رفته اون طرف!” و حالا این فلانی همکلاسی بود که در دورهی لیسانس هر درس را دو بار میگرفت! با دوستان که دور هم جمع میشویم، تقریبا یکی از سؤالات همیشه ثابت بعد از حال و احوال این است که: “نمیخوای بری؟” یا “کی میخوای بری؟” هر از چند گاهی میشنویم که آن یکی و این یکی هم رفتند. دیگر کار بهجایی رسیده که حتا در گشت و گذارهایام در فضای مجازی دیدهام کسی را که با مدرک کاردانی، هدفاش گرفتن پذیرش دکترا در آمریکا بوده!
واقعیت این است که شرایط امروز کشور، چیزی جز افسردگی و ناامیدی برای جوانانی به سن و سال من بهدنبال ندارد. فضای کاری که محدود است و پر است از موانع عجیب و غریب و خندهدار. خیلی وقتها هر چقدر هم تلاش کنی، یک آدم بیسواد و بدتر از آن بیاخلاق، نتیجهی تمام زحماتات را با یک جمله کف دستات میگذارد. برای بهتر شدن که تلاش بکنی و چیزی را پیشنهاد بدهی که از نظرت منطقی ست، همیشه با یک “من اینطوری فکر نمیکنم. درستاش اینه” مواجه میشوی که در نهایت هدفاش این است که آن راهکار مزخرف و نادرستی که توی ذهناش هست را به تو تحمیل کند و مجبوری هم حرفاش را بپذیری؛ والا از پول خبری نیست! (این درد دل یک مشاور جوان بود!) هر جا و هر سازمانی که بروی، کسانی هستند که زودتر از تو به آنجا رسیدهاند و با وجود اینکه خیلی از آنها کوچکترین شایستگی حرفهای و اخلاقی ندارند، فقط و فقط به این دلیل که زودتر رسیدهاند سر جایشان هستند و حالا حالاها هم قصد ندارند جایشان را عوض نکنند. با دوستان و همکلاسیهایام که صحبت میکنم میبینم که نهایت ارتقای عمودی قابل تصور برای یک جوان همسن و سال من تا چند سال آینده، جابهجا شدن بین سطوح مختلف کارشناسی است. حقوق هم که چند ماه یک بار پرداخت میشود (این غر نیست؛ پذیرش یک واقعیت است. وقتی شرکتهای بسیار بزرگتر از شرکت ما دچار مشکلاند، دیگر این مسائل طبیعی است.)
اوضاع زندگی که بدتر است. بهعنوان نمونه اگر چند سال پیش یک جوان میتوانست با چند سال کار کردن و با گرفتن یک وام، منزلی بخرد و زندگی تشکیل دهد، این روزها احتمالا با یک عمر کار کردن هم نمیشود؛ البته مگر اینکه … بدتر اینکه تجمل و زیادهخواهی، بیاعتمادی، دروغ و ریا و ظاهربینی را هم که خود ما جوانان رواج دادهایم. این یکی دیگر نه تقصیر پدر و مادرهایمان است و نه تقصیر حکومت. خود ما جوانان اینقدر به هم دروغ گفتهایم و اینقدر به هم خیانت کردهایم، اینقدر دوست داشتنهایمان سطحی بوده و اینقدر از مسئولیتپذیری فرار کردهایم که نتیجهاش شده همین وضعیتی که داریم میبینیم.
دیگر بگذریم از وضعیت اجتماعی در حد فاجعهای که دارد همهمان را به مرز استیصال میرساند.
مهاجرت یا رفتن برای ادامه تحصیل شاید بهترین راهحل در دسترس در این شرایط باشد. رفتن، میتواند از دو زاویهی دید باشد: رفتن برای فرار کردن از اینجا و رفتن برای جذابیت آنجا. متأسفانه اغلب کسانی که من میشناسم، بهدلیل اول دارند میروند. اما خوب کسانی هم هستند که بهدلیل دومی رفتهاند یا بعد از رفتن دلیلشان عوض شده. شخصا فکر میکنم اگر روزی بخواهم بروم، این دومی برایام مهمتر خواهد بود: اینکه میبینم دوستی در یکی از بهترین دانشگاههای جهان مشغول تدریس شده، دوست دیگری دربارهی برنامههای جذاب جانبی دانشگاهاش مینویسد، دوست دیگری از کیفیت و جذابیت بالای دروسی که میگذراند تعریف میکند، همه از لذت برخورد با فرهنگهای کشورهای مختلف حرف میزنند … اینها بهنظرم انگیزههای بهتری برای رفتن هستند. اما …
هنوز فکر میکنم امیدی هست برای ماندن. نمیدانم چیست؛ اما چیزی در درونام میگوید که هنوز میشود برای ساختن و یا حداقل، ایستادن مقابل خرابتر شدن، تلاش کرد. با رفتن و نماندن، جای همان آدمهای بیدانش و نادان و تخریبگر، مستحکمتر میشود (هر چند که قدرتشان هم از ما بیشتر است!) فعلا باید ماند و جنگید و تلاش کرد برای بهتر کردن دنیای اطراف؛ تا بعد چه پیش آید. فقط امیدوارم روزی به این نتیجه نرسم که با یک “امید اشتباهی” خودم را سرگرم کردهام و از آن بدتر، خودم را گول زدهام …