صفحهی فیسبوک را مرور میکنم و میبینم که دوستان در چه حالاند: “ئه؟ فلانی هم رفته اون طرف!” و حالا این فلانی همکلاسی بود که در دورهی لیسانس هر درس را دو بار میگرفت! با دوستان که دور هم جمع میشویم، تقریبا یکی از سؤالات همیشه ثابت بعد از حال و احوال این است که: “نمیخوای بری؟” یا “کی میخوای بری؟” هر از چند گاهی میشنویم که آن یکی و این یکی هم رفتند. دیگر کار بهجایی رسیده که حتا در گشت و گذارهایام در فضای مجازی دیدهام کسی را که با مدرک کاردانی، هدفاش گرفتن پذیرش دکترا در آمریکا بوده!
واقعیت این است که شرایط امروز کشور، چیزی جز افسردگی و ناامیدی برای جوانانی به سن و سال من بهدنبال ندارد. فضای کاری که محدود است و پر است از موانع عجیب و غریب و خندهدار. خیلی وقتها هر چقدر هم تلاش کنی، یک آدم بیسواد و بدتر از آن بیاخلاق، نتیجهی تمام زحماتات را با یک جمله کف دستات میگذارد. برای بهتر شدن که تلاش بکنی و چیزی را پیشنهاد بدهی که از نظرت منطقی ست، همیشه با یک “من اینطوری فکر نمیکنم. درستاش اینه” مواجه میشوی که در نهایت هدفاش این است که آن راهکار مزخرف و نادرستی که توی ذهناش هست را به تو تحمیل کند و مجبوری هم حرفاش را بپذیری؛ والا از پول خبری نیست! (این درد دل یک مشاور جوان بود!) هر جا و هر سازمانی که بروی، کسانی هستند که زودتر از تو به آنجا رسیدهاند و با وجود اینکه خیلی از آنها کوچکترین شایستگی حرفهای و اخلاقی ندارند، فقط و فقط به این دلیل که زودتر رسیدهاند سر جایشان هستند و حالا حالاها هم قصد ندارند جایشان را عوض نکنند. با دوستان و همکلاسیهایام که صحبت میکنم میبینم که نهایت ارتقای عمودی قابل تصور برای یک جوان همسن و سال من تا چند سال آینده، جابهجا شدن بین سطوح مختلف کارشناسی است. حقوق هم که چند ماه یک بار پرداخت میشود (این غر نیست؛ پذیرش یک واقعیت است. وقتی شرکتهای بسیار بزرگتر از شرکت ما دچار مشکلاند، دیگر این مسائل طبیعی است.)
اوضاع زندگی که بدتر است. بهعنوان نمونه اگر چند سال پیش یک جوان میتوانست با چند سال کار کردن و با گرفتن یک وام، منزلی بخرد و زندگی تشکیل دهد، این روزها احتمالا با یک عمر کار کردن هم نمیشود؛ البته مگر اینکه … بدتر اینکه تجمل و زیادهخواهی، بیاعتمادی، دروغ و ریا و ظاهربینی را هم که خود ما جوانان رواج دادهایم. این یکی دیگر نه تقصیر پدر و مادرهایمان است و نه تقصیر حکومت. خود ما جوانان اینقدر به هم دروغ گفتهایم و اینقدر به هم خیانت کردهایم، اینقدر دوست داشتنهایمان سطحی بوده و اینقدر از مسئولیتپذیری فرار کردهایم که نتیجهاش شده همین وضعیتی که داریم میبینیم.
دیگر بگذریم از وضعیت اجتماعی در حد فاجعهای که دارد همهمان را به مرز استیصال میرساند.
مهاجرت یا رفتن برای ادامه تحصیل شاید بهترین راهحل در دسترس در این شرایط باشد. رفتن، میتواند از دو زاویهی دید باشد: رفتن برای فرار کردن از اینجا و رفتن برای جذابیت آنجا. متأسفانه اغلب کسانی که من میشناسم، بهدلیل اول دارند میروند. اما خوب کسانی هم هستند که بهدلیل دومی رفتهاند یا بعد از رفتن دلیلشان عوض شده. شخصا فکر میکنم اگر روزی بخواهم بروم، این دومی برایام مهمتر خواهد بود: اینکه میبینم دوستی در یکی از بهترین دانشگاههای جهان مشغول تدریس شده، دوست دیگری دربارهی برنامههای جذاب جانبی دانشگاهاش مینویسد، دوست دیگری از کیفیت و جذابیت بالای دروسی که میگذراند تعریف میکند، همه از لذت برخورد با فرهنگهای کشورهای مختلف حرف میزنند … اینها بهنظرم انگیزههای بهتری برای رفتن هستند. اما …
هنوز فکر میکنم امیدی هست برای ماندن. نمیدانم چیست؛ اما چیزی در درونام میگوید که هنوز میشود برای ساختن و یا حداقل، ایستادن مقابل خرابتر شدن، تلاش کرد. با رفتن و نماندن، جای همان آدمهای بیدانش و نادان و تخریبگر، مستحکمتر میشود (هر چند که قدرتشان هم از ما بیشتر است!) فعلا باید ماند و جنگید و تلاش کرد برای بهتر کردن دنیای اطراف؛ تا بعد چه پیش آید. فقط امیدوارم روزی به این نتیجه نرسم که با یک “امید اشتباهی” خودم را سرگرم کردهام و از آن بدتر، خودم را گول زدهام …
من حتا اگر برم هم هدفم برگشتنه. تمام زندگی ما اینجاست. ما باید همینجا را بسازیم (چقدر شعاری شد!)
شما هم بری٬ دوستانتون که رفتند و بقیه هم که برن٬ نتیجه این میشه که افراد با هوش بالاتر از متوسط٬ افراد با اطلاع و آگاهی دهنده و … . … در این جامعه کم میشه. جامعه به یک سمت بدتر شدن (در حد نابودی) پیش میره. میشه رفت و بهتر شد و برگشت٬ اما این که بری و برنگردی٬ یا بری و برگردی و سعی نکنی که تغییری ایجاد کنی خیلی بده.
علی آقا مواظب جریان انحرافی باش!
من شخصا نظرم به نظر محمد حسین نزدیکتر است (!)؛ هر چند نه به این غلظت و در مقابل، حرفهای ابراهیم را هم قبول دارم اما نه به این تلخی. چند نکته را بهنظرم باید در نظر بگیریم:
۱- میشود اسمش را گذاشت خودخواهی؛ اما مسئلهی ماندن و رفتن، در هر حالتی یک تصمیم شخصی است. من در پاسخ به کامنت دیگری نوشتم که عامل اصلی در این تصمیم، تحلیل هزینه و فایده است. بنابراین برای مثلا من و محمد حسین هنوز فایدهش بیشتر است و برای ابراهیم نه.
۲- آیا ما در برابر دنیای اطرافمان (و مثلا در اینجا کشورمان) وظیفهای احساس میکنیم یا فکر میکنیم چون خوب زندگی کردن، حق دریغ شده از ماست؛ بهتر است بهدنبال زندگی خودمان برویم!؟ همیشه یک مثال از آلمان دوران پس از جنگ جهانی دوم را در این شرایط میزنم. از سال ۱۹۴۵ تا حدود بیست سال اغلب مردم آلمان دو شیفت کار میکردند. یک شیفت برای کسب درآمد و یک شیفت مجانی برای ساختن کشورشان. کدام یک از ما حاضر است اینطوری کار کند!؟
۳- در سرخوردگی از دنیای اطراف، بهنظرم یک عامل کلیدی این است که خیلی از ما فکر میکنیم وقتی انگیزهی تغییر دنیا را داریم باید کاری کنیم در حد گاندی و استیو جابز و ادیسون و پاستور. خیلی وقتها درست کردن یک اشکال رفتاری / کاری در خودمان یا دوستان و همکارانمان، میتواند دنیا را تغییر دهد. اثر پروانهای را که شنیدهاید؟
۴- من از وضعیت زندگی شخصیم راضی نیستم. میتوانست خیلی بهتر از این باشد. استرسی که رفتارهای غلط مردم ایران به من وارد میکند خودش باعث شده بارها و بارها بیماری استرسم عود کند. وضعیت مالی و کاری را هم که خودتان بهتر میدانید. اما … وقتی برای انجام پروژه به یک نقطهی دورافتاده میروم و میبینم چقدر آدمها دارند برای ساختن کشور در حد بضاعت خودشان تلاش میکنند، وقتی در یک جمع متخصص به جوانان باانگیزهای برخورد میکنم که میخواهند اوضاع را بهتر کنند و وقتی در یک نشست علمی یا جلسات مربوط به پروژه میبینم هنوز در ساختار دولتی ایران مدیران و کارشناسانی پیدا میشوند که واقعا دارند برای ساختن تلاش میکنند (و کارشان را هم بهخوبی بلدند)، نور امید در دلم روشن میشود. آنوقت است که به خودم میگویم من حق ندارم این آدمهای بزرگ را تنها بگذارم.
۵- یک چیز دیگر را هم فراموش نکنیم. ماجرای آن کشیشی را که گفت روی سنگ قبرش بنویسند یک عمر خواستم دنیا را تغییر دهم و دست آخر فهمیدم باید خودم را تغییر میدادم. میپذیرم که گاهی اوقات، تغییر در کانتکست و محیط مفیدتر است؛ اما در مقابل خیلی از اوقات هم چیزی که باید تغییر بکند، نگاه ما و ماهیت وجودی ماست.
خب یک تفاوت دید بین نظری که من دادم و نظری که شما دادید وجود دارد و آن نگاه «جهانوطنی» شماست، به این معنا که برای شما فرقی نمیکند که پیشرفت در کجای دنیا اتفاق بیفتد. طبیعتاً حرف من در مورد کسانی که این دیدگاه را دارند صدق نمیکند. اما فضای این پست و اکثر کامنتها به نظر میرسد «پیشرفتخواهی برای ایران» است و من با این فرض کامنت گذاشتم. گلهی من از کسانی است که از شرایط بد ایران با ادعای ایراندوستی شکایت میکنند ولی خودشان حاضر نیستند برای بهبود این شرایط کمی سختی (یا به عبارت بهتر، کمتر بودن راحتی) را تحمل کنند.
ضمن این که مثال مهاجرتهای انبوه قرون گذشته به آمریکا الان زیاد صدق نمیکند. مهاجرت از اروپا به آمریکا مهاجرت به یک سرزمین تازه کشف شده بود نه لزوماً یک سرزمین توسعهیافتهتر. مسألهی دیگر این است که اروپا را چه کسانی ساختند؟
یک مسألهی جالب دیگر این است که فارغ از داشتن یا نداشتن نگاه جهانوطنی، مهاجرت از محل کمتر توسعهیافته به محل بیشتر توسعهیافته چقدر اخلاقی است؟ که حتی در داخل یک کشور (مثل مهاجرت از شهرستان به تهران) یا شهر (مثل مهاجرت از جنوب شهر به شمال شهر تهران) نیز میتواند مطرح شود. این سؤال سختی است و ارزش فکر کردن را دارد. از یک طرف این نوع مهاجرت به اختلاف سطح توسعهیافتگی دامن میزند و از طرفی میتوان گفت چه لزومی دارد که محل اول پیشرفت کند؟ شاید بهتر باشد مثل خیلی از روستاها خالی از سکنه شود. شاید بهینهسازی سراسری بهتر از بهینهسازی محلی باشد. اما این پهلو به پهلوی داروینیسم اجتماعی هم میزند! نمیدانم.
اینطور که شما تاریخ روایت کرده اید حتماً آمریکا را سرخپوست ها اینطور ساخته اند. فقط نمی دانم تکلیف آنهایی که از اروپا به آسیا و آفریقا آمدند چه می شود البته اگر همه شان را به چوب استعمارگر نرانید. اینکه ضمن ادای احترام برای دیگران مسئولیت تعیین کنید و آنها را خودخواه و منفعت طلب بنامید به نظرم چندان محترمانه نمی رسد. مشکل کسانی که از ایران رفته اند یا در حال رفتن اند فقط کمبود نیست چون همانطور که اشاره کرده اید با کار و تلاش می توان کمبود را برطرف کرد. مشکل اصلی از نظر من این است که ایده ال بخشی از جامعه کابوس بخش دیگر است. یعنی عده ای همه منابع کشور را بسیج کرده اند چیزی را بسازند که برای عده ای دیگر کابوس است. یعنی توافقی بر سر آن آینده ای که قرار است ساخته شود وجود ندارد. من نوعی نه در حال و نه در آن آینده جایی برای خودم نمی بینم. شاید بگویید خوب تلاش کنید توافقی بوجود آید. بله ممکن است و محال نیست. اما! از نظر من مسئولیت هر فرد این است که خودش را خوشبخت کند با این قید که در این راه دیگران را بدبخت نکند. در این صورت به خوشبختی همه کمک خواهد کرد. اگر اروپایی های به جان آمده از شرایط اروپا در قرن هجدهم و نوزدهم و بیستم به آمریکا مهاجرت نکرده بودند شاید این همه پیشرفتی را که جهان مدیون آنهاست نمی داشتیم. از نظر من ملیت را بیش از گذشته آدمها، چشم انداز آینده آنها تعیین می کند وگرنه مرزها بارها در طول تاریخ عوض شده است.
@محمدحسین
(ادامهی کامنت قبلی)
یا به عبارت دیگر این ناامیدی که در جوانهای همسن و سال ما دیده میشود تا حد زیادی به خاطر وجود آن «سرزمین آرزوها»یی است که برایمان تبلیغ شده است و باعث احساس کمبود در ما میشود، وگرنه اصل کمبود که نباید باعث ناامیدی بشود، بلکه باید باعث تلاش برای بهبود بشود، همانطور که برای همان کشورها شد. با این طرز نگاه دیگر مسألهی «امید اشتباهی» هم پیش نمیآید چون قرار نیست ما همه چیز را متحول کنیم (البته باید تا میتوانیم تلاشمان را بکنیم) بلکه قرار است در حد خودمان به بهبود اوضاع کمک کنیم. حتی اگر یک اپسیلون هم – حتی اگر به معنی صرف حضور یک متخصص بیشتر در ایران باشد – بهبود در اطرافمان ایجاد کردیم ارزش ماندن را دارد و بنابراین حرف زدن از این که ممکن است امید ما اشتباه باشد زیاد معنی پیدا نمیکند. اینطور هم میتوان نگاه کرد که اگر میرفتیم وضع از اینی که هست قطعاً «کمی» بدتر میشد و بنابراین ماندنمان مفید بوده است. البته با دید نفع شخصی ممکن است این استدلال قانعکننده نباشد اما همانطور که گفتم به نظر من اینجا صحبت کردن از نفع شخصی نوعی مسئولیتگریزی است.
ببخشید من خیلی رُک و خشن (!) نظراتم را گفتم چون مدتی در گلویم گیر کرده بود! ولی به نظرم باید از این جنبه هم به موضوع نگاه کرد.
@مجید آواژ
لایک شدید به کامنت آقای آواژ.
یه چیزی که من همیشه به دوستانم میگویم این است که ما در دورانی هستیم که برخی از کشورهای دیگر به عنوان «سرزمین آرزوها» برایمان تبلیغ شدهاند. ولی اگر مثلاً در قرن هیجدهم-نوزدهم میلادی در همان کشورها بودیم، چنین «سرزمین آرزوها»یی برایمان وجود نداشت و بنابراین مجبور بودیم در همانجا بمانیم و آنجا را بسازیم!
این بدشانسی کشورهای در حال توسعه است که توسعه را با تأخیر آغاز کردهاند ولی این از وظیفهی ما به عنوان ساکن یکی از این کشورها چیزی کم نمیکند. همان کشورهای توسعهیافته کسان بسیاری داشتهاند که در شرایط سختتر از ما «ماندهاند» و ساختهاند و حالا داریم نتیجهی کارشان را میبینیم. رفتن (به معنی مهاجرت و نه فقط ادامهی تحصیل برای برگشتن) در شرایط ما شانه خالی کردن از بار مسئولیت است. درست است که ممکن است به نفع شخصی فرد باشد اما من – ضمن احترام به کسانی که چنین انتخابی کردهاند – این نوع نفعطلبی را نوعی خودخواهی یا لااقل راحتطلبی میدانم.
به عبارت دیگر به نظر بنده نگاه کردن به قضیه به چشم «امیدی که ممکن است اشتباه باشد» درست نیست. اگر ماندن شما به معنی وجود یک آدم متخصص بیشتر در ایران باشد، همین خودش بهبودی است نسبت به حالتی این آدم متخصص در ایران نبود. بنابراین شما اثر خود را گذاشتهاید. البته اگر این اثر بیشتر باشد خیلی خوب است و باید برایش تلاش کرد، ولی اگر محقق نشد به معنی اشتباه بودن انتخاب نیست.
سلام
خوب بود. ممنون
به نکتهی درستی اشاره کردید و در واقع مقصود من همین بوده. در مورد پاراگراف اول هم چیزی که نوشتم قضاوت ارزشی در مورد بایدها و نبایدهای زندگی دیگران نیست. همه قطعا حق دارند برای بهتر کردن زندگیشان تلاش کنند. منظورم این بود که در چنین شرایطی، حتا کسی که اصلا درس خواندن برایاش اولویت اول نبوده یا دوستاش هم نداشته، برای “رفتن” چارهای جز درس خواندن پیدا نمیکند و اینقدر انگیزهاش قوی است که آخر سر میرود!
استاد عزیز
همونطوری که درپاراگراف ما قبل آخر اشاره کردی، ادامه تحصیل در خارج از ایران لزوما به معنی مهاجرت نیست. اما پاراگراف آخر، که احساسی هم نوشته شده، توجه دوستانی که کامنت گذاشتن رو از این مسئله منحرف کرده و دوستان این دو رو یکی گرفتن.
با توجه به اینکه مشکل سربازی هم ندارید من پیشنهاد میکنم که برای یک دوره کوتاه تحصیلی یا آموزش در صنعت از ایران خارج بشید تا با شناخت بهتری دست به تصمیمگیری برای موندن یا رفتن بزنید.
.
.
.
.
در حاشیه: من هیچ اشکالی نمیبینم که کسی که درس های دوره لیسانس رو دو بار دو بار گرفته قصد شرکت در دوره دکتری در یک دانشگاه معتبر رو داشته باشه.
شک نکنید که بعد از خانواده و دوستانم همینا دلیل ماندن من خواهد بود. هرچند که مطمئنم اگر من هم نباشم دوستان خوبم همینا را به بهترین پله خودش میرسانند. خوبی یک تیم خوب در همین است آقای آواژ
دقیقاً منظور من هم از ذکر نوشته کوندرا آن طرف قضیه بود! اینکه نمی شود از پیش دانست که تصمیم به ماندن غلط است یا درست. این معمایی است که ما در مقابل آن مانده ایم. صحنه آخر جدایی نادر از سیمین را یادت هست؟ دادگاه، پدر و مادر تصمیم به ماندن یا رفتن را به ترمه واگذار کردند در حالی که تمام بنیادهای به ظاهر محکم زندگی اش به لرزه افتاده اند. حرف این است که نه می شود درباره کسانی قضاوت کرد که رفته اند و نه کسانی که مانده اند.
😉
والا من از ایمیلیم نگاه میکردم 🙂
اونجا ندیدم 🙂
متشکرم 🙂
بسیار هم عالی!
جواب دادم که روهو جان نظر شما رو؟ 🙂
برای اینکه تلخی فضا کمی تلطیف شود این کامنت را می نویسم:
همیشه با دوستانم بر سر رفتن و ماندن صحبت می شود که من هم البته دلایلم برایم ماندن را توضیح می دهم و مشکلات شکننده آن طرف را. به اینجا که می رسم به دوستان می گویم ببینید ما یا در بیمارستان عوض شده ایم! و یا اصلا اشتباهی به دنیا آمده ایم که نه در غربت دلمان شاد است و نه روی در وطن ماندن داریم. البته اگر هم زیادی به خدا اعتراض کنیم ما را می اندازد در سومالی و افغانستن و … که بدانیم بدتر از این هم می شود!
علی جان جواب غریبه ها رو نمیدی :))
بیشتر ازت انتظار میرفت 🙂
roho graphist
میلاد جان در مورد “تصویر ذهنی از وضعیت مطلوب” خیلی خوب گفتی. دقیقا نکتهاش اینجاست که اشکالِ خیلیها، تصویر ذهنی مطلوب غلطشان است!
درست است آقای واحد عزیز. در زمان نوشتن این پست، دقیقا یاد جمله به جملهی آن پست شما بودم. در مورد جملهی آخر هم متأسفم …
ببینید در مورد رفتن یا نرفتن، باید هزینهها و منافع را سنجید. ممکن است برای خیلیها رفتن منفعت بیشتری داشته باشد تا ماندن. برای من و شما هنوز هزینهش بیشتر است. البته این هم ثابت نیست و ممکن است تغییر کند.
میفهمم ابراهیم جان. شاید من هم چند سال دیگر به همین نقطهی شما برسم. مسئله اینجاست که همهی ما فرضمان بر این است که باید دو روزه بساط این همه پستی و پلشتی و حماقت برچیده شود. وقتی در عمل اینطوری نمیشود و دنیای واقعی با انتظاراتمان جور در نمیآید ناامید میشویم. احمدینژاد یک دورهی تلخ برای جامعهی ما بود که کارش یکی دو سال دیگر تمام است. ما نباید به یکی دو سال آینده فکر کنیم؛ باید به سی سال بعد فکر کنیم. من همیشه وقتی تاریخ کشورهای آمریکای لاتین را میخوانم، به این فکر میکنم که چقدر راه رسیدن به آزادی طولانی است … اما در مورد جملهی کوندرا. فراموش نکنیم که “بار هستی” یکی از آخرین کتابهای نویسندهای است که داغ مهاجرت اجباری و حتا از دست دادن ملیتاش را به دوش میکشد. چرا جملهی کوندرا را از آن طرف نبینیم؟ از کجا معلوم؛ شاید کوندرا در واقع دارد مهاجرت را نقد میکند؟ قرار بود جملهی آخر این نوشته این باشد: امیدوارم که در نهایت به این نتیجه نرسم که “بر عبث میپایم …” حذفاش کردم چون هنوز فکر میکنم میشود و میتوانیم!
هرگز ار ماندن پشیمان نبوده ام. دوست دارم در مورد دو نکته بنویسم و هر دو به نحوی نقل قول محسوب می شوند. اول اینکه هیچ فردی نباید خودش را با دیگری مقایسه کند. که در این مورد خانم جم به خوبی مطلبی نوشته است.
http://blog.haminaa.com/?p=637
و دوم اینکه گاهی تنها حس یک مبارز داشتن می تواند بسیار راه گشا باشد. مبارزی که در مبارزه با جهل و فساد اقتصادی مانده است که به کشورش و مردمش خدمت کند. به یقین اولین گام در راه این مبارزه، شکست خود در مقابل تمایلات خارجی می باشد. بد ندیدم در همین رابطه هم به نقل قولی از لویی پاستور بپردازم که می گوید:
«در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید،شما را به یاس و نامیدی بکشاند.در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.نخست از خود بپرسید:من برای خودآموزی و یادگیری چه کرده ام؟سپس همچنان که پیشتر می روید بپرسید:من برای کشورم چه کرده ام؟و این پرسش را آن قدر ادامه دهید ا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در پیشرفت اعتلای بشریت داشته اید.اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد،هنگامی که به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم؛هر کدام از ما باید حق آن را داشته باشیم که بگوییم:من هر چه در توان داشته ام،انجام داده ام….»
خیلیها ـ مخصوصا خانمها ـ مهمترین دلیلشان برای رفتن همین است. اما خب؛ آن طرف هم فشارهای خاص خودش را دارد که بعضیهایشان واقعا از سختترین فشارهای این طرف بدترند. به نظر آقای آواژ هم نگاهی بیاندازید.
@زینب جم: به نظر من شما نمی توانید فکر رفتن باشید، چون اگر بروید همینا مشکل دار می شود. تفکر شما نسبت به همینا قاعدتا یک تفکر استراتژیک و بلند مدت است که به سادگی قابل صرفنظر کردن نیست.
دلیل وسوسه شدن من برای رفتن فقط کمی دور شدن از فضای ناآرام و استرس زای اینجاست. اینجا در بهترین شرایط خانوادگی و اجتماعی باز هم هر روز از همه طرف فشارهایی به ادم وارد می شود که واقعا دست خودش نیست. من فقط دوست دارم برای مدتی از این فشارها دور شوم، هرچند که میدانم غربت هم آسان نیست!
۱- یکی از تلخترین نوشته هایی که در سال های اخیر خوانده ام خلاصه ای از کتاب Post-American World نوشته فرید زکریا بوده است. جایی زکریا درباره مقایسه احمدی نژاد با هیتلر و خطر ایران برای آمریکا و جهان می نویسد: «اگر به ۱۹۳۸ برگردیم ایران نه آلمان بلکه رومانی خواهد بود». نمی دانم چرا این مقایسه اینقدر برای من گزنده مانده. شاید چون
رومانی تا اواخر دهه ۹۰ در فلاکت دست و پا می زد.
۲- امیدهای زیادی را در زندگی داشته ام که حالا رها کرده ام چون فهمیدم از اساس اشتباه بودند. امیدهای دیگری هم دارم ولی رسیدن به آنها را مقدور توان خودم و اطرافیانم نمی بینم. همینطور آدمهایی را شناخته ام که از تمام راه رفته عمر خود در پی امیدی واهی پشیمان بوده اند. آرزوهای برخی کابوس عده ای دیگر است. شرط امید اشتباه نداشتن شناخت کامل جهان است که دست کم تا امروز به دست نیامده است.
۳- «هر دانش آموزی برای اثبات درستی یک فرضیه علمی می تواند دست به آزمایش بزند، اما بشر چون که فقط یک بار زندگی می کند هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از طریق تجربه شخصی خویش ندارد بطوری که هرگز نخواهد فهمید پیروی از احساسات کار درستی بوده یا نه». میلان کوندرا در رمان بار هستی بحث می کند که چون انسان قبل از رویدادن آینده نمی تواند آن را پیش بینی کند قضاوتش نسبت به تصمیمات گذشته اش همیشه در نوسان است.
۴- مهاجرت راه همواری نیست مگر برای خوش خیالان. از دست دادن شبکه حمایت خانواده و دوست و آشنا و دست و پا زدن برای تکلم به زبان بیگانه کمترین ناهمواری آن است. آنچه باعث می شود کسی بی محابا خود را به خطر بیندازد همیشه عشق به موفقیت و ترقی نیست. احساس خفقان هم هست.
پاراگراف آخرت کمابیش چیزی بود که من سالها در جواب آن سوال کذایی به دوست و آشنا می دادم. واقعیت این است که امروز دیگر از تکرار آن خسته شده ام و باورم را هم به آن از دست داده ام.
«کند همچون دشنه ای زنگار بسته
فرصت
از بریدگی های خونبار عصب می گذرد.»
سلام
مطلب مهم و بجایی رو مطرح کردی
شاید من هم مثل تو یا بعضی دیگه در مورد رفتن و درس خواندن در فرنگ و ماندن برای ساختن آینده ای بهتر
هم از دوستان و آشنایان زیاد شنیدم و هم خودم هم وسوسه شدم
اما دو دو تا چا رتا که کمیکنم میبینم حتی اگه برم هم بر میگردم
چون سنتی بزرگ شدم ،دلبستگی به اینجا زیاد دارم .
حتی اگه از اینها هم بگذرم و برم ، اونور با دسته گل نمیاند به استقبالم.
بعد تازه شروع کار هست ، زبان و فرهنگ جدید .
چقدر باید بگذره تا اصطلاحات اونا را بفهمم .
چقدر باید برخوردشون رو به عنوان یه شرقی یا ایرانی تحمل کنم.
اینها رو از بازخورد خیلی ها که رفتن شنیدم.
به نظرم باید برای اینجا بودن و چگونه بودن فکر بیشتری بکنیم.
والا هر جا بری آسمان همین رنگ هست.
این قصه همه ما است که مانده ایم، “امید” را هم اگز از ما بگیرند که دیگر چیزی باقی نمی ماند.نمی دانم اما انگار ماندن فضایی دارد که همه ما را یکجور می کند: “ناراضی از وضع موجود”، از سوی دیگر رفتن هم آدمها را یکجور می کند “دلتگ و تنها”.
اگر یادتان باشد پیشتر هم در این مورد نوشته بودم در اینجا :
http://weblog.radmanitd.com/index.php/archives/1384
از این که انتخاب نسل ما همیشه بین ماندن است و رفتن متنافرم!
همین!
خوب این پست، از اون پست هایی نبود که توی گودر بخونی و یه پلاس ( لایک سابق) بزنی و بری سراغ مطلب بعدی ! واقعا نیاز داشت که مفصل و کامنتی مراتب تقدیر ابراز بشه :))
مهاجرت، موضوعی نیست که بشه اون رو خوب یا بد توصیف کرد . فرایندی هست که میتونه خوب و اثربخش باشه یا بد و مخرب . عوامل زیادی، کیفیتِ مهاجرت رو تعیین می کنند که مطمئنم شما بهتر از من بهشون واقفید . اگر دوستانِ شما و من که دلباختهی مهاجرت هستند هم پیرو عقیده شما از زاویهی دوم به مساله نگاه می کردند، عملکردشون تغییر می کرد و دنبال راههای بهتری برای بهبود زندگیشون میگشتند .
من وضعیتِ فعلیم رو مطلبوم نمیبینم، اما وضعیتِ مطلوبِ من توی همین مملکت و با همین مشکلات هم دستیافتنیه و اگر تا بحال اینچنین نشده، باید برگردم و به خودم نگاه کنم و ببینم “من” کجا کاری کردم که نباید …
متشکرم دوست عزیز. 🙂
درسته. راستش در مورد من ترس از تغییر نیست. من همونطور که نوشتم فکر میکنم هنوز میشه برای درست کردن اوضاع اطراف تلاش کرد.
اینکه آدم زود جا نزنه و برای موفقیت مقاومت کنه خیلی عالیه، ولی باید حواسش باشه که این کار صرفا به خاطر ترس از تغییر نباشه.
یه متنی رو میخوندم، توش توصیهای کرده بود که خیلی به دلم نشست و اعتراف میکنم که از اون موقع به بعد برای خیلی از تصمیمگیریهام ازش کمک گرفتم. وقتی داری یه تصمیمی میگیری، به این فکر کن که وقتی ۸۰ سالت شد و داشتی گذشته رو مرور میکردی نظرت در مورد اون تصمیم چه خواهد بود.
نظرتان امیدبخش بود و راهگشا. متشکرم.
خیلی برام متنت جالب بود
انگار من دارم نوشته های خودمو میخونم!
امید من نوعی شاید ترکیبی از دلایل اعتقادی با توان ساخت بنگاه هر چند کوچک اما برای خودی ها است
اما این هم ….
از صدای صداقت خوشم میاد — خوش صدایی
دوست عزیز.
امید هرگز اشتباهی نیست. امید راهها را میسازد. فارغ از اینکه اینجا چه خبر است، من خیلی به خبرهای آن سو هم امیدوار نیستم. جائی خواندم اگر راهی که به سوی موفقیت میروید، خیلی هموار بود، بدانید که راه را اشتباه میروید.
در انتخاب بین دو راه، شما فقط معایب راهی که رفته اید را میدانید، اما از راهی که انتخاب نکرده اید،چیزی نمیدانید، مگر اطلاعاتی که دیگران میدهند، که با فرض سلامت و امانت،فقط بخشی از واقعیت خواهد بود.
سنجش شرایط همیشه خوب است، تمام گزینه هارا دیدن هم حتما لازم است، اما آفت پیشرفت و موفقیت، یاس است.
هر راهی که انتخاب میکنید، به آن خوش بین باشید. نیروی جوانی را دست کم نگیرید و ایمان داشته باشید که موفق خواهید شد.
خیلی نصحیتی شد، ببخشید، اما پیری است و هزار عیب…
سربلند باشید