آیا تو چنان‌که قضاوت می‌کنی، نیستی؟

رسانه‌های اجتماعی این روزها بخشی از زندگی روزمره‌ی ما را به خود اختصاص می‌دهند. از مزیت‌های رسانه‌های اجتماعی مثل: دسترسی سریع به آخرین اخبار و اطلاعات، گفتگو و تعامل اجتماعی با افراد بدون محدودیت‌های زمانی و مکانی و دیگر مزیت‌های این رسانه‌های آنلاین که بگذریم، آسیب‌های این رسانه‌ها به زندگی فردی و اجتماعی‌ موضوعی است که معمولا آگاهانه آن‌ها را نادیده می‌گیریم. پیش‌تر از این درباره‌ی آسیب‌های این رسانه‌ها بر سبک زندگی و تفکرم یادداشتی نوشته بودم (این‌جا)؛ اما این روزها متوجه به مشکل دیگری شده‌ام که همیشه تلاش کرده بودم تا حد امکان به‌صورت آگاهانه گرفتار آن نشوم.

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های رسانه‌های اجتماعی، گسترده کردن فضای پشت تریبون رسانه به‌اندازه‌‌ی تمامی اعضای آن‌ها است. در رسانه‌های سنتی (یا به‌اصطلاح رسانه‌های کثیرالانتشار) مخاطب به‌صورت یک طرفه تحت بمباران خبری و اطلاعاتی قرار داشت و هیچ امکانی برای اظهارنظر در مورد این اخبار و اطلاعات نداشت. اما امروزه شما تنها کافی است عضو یک رسانه‌ی اجتماعی باشید تا بتوانید حرف‌تان را به گوش تمامی دنیا برسانید. قطعا چنین دنیایی با این وسعت صداهای قابل شنیده شدن، می‌تواند دنیای به‌تری نسبت به دنیای رسانه‌های سنتی باشد؛ اما در عین حال شخصا این روزها از این دنیا به‌دلیل تأثیرش روی شیوه‌ی تفکر و استدلال‌ و قضاوت‌م بسیار می‌ترسم.

این یادداشت قرار نیست نقدی بر رفتار کاربران رسانه‌های اجتماعی باشد. تنها هدف‌م از نوشتن آن، زدن تلنگری به خودم برای بازنگری شیوه‌ی رفتاری‌ است که دنیای رسانه‌های اجتماعی مرا گرفتار آن کرده است و با دین و اخلاق و عقل/منطق (سه پایه‌ی اصلی فلسفه‌ی شخصی من از زندگی در این دنیا) سازگاری ندارد. پنج گزاره‌ی زیر را در نقد رفتار خودم در رسانه‌های اجتماعی این‌جا یادداشت می‌کنم، شاید زمینه‌ساز برگرداندن روی آینه‌ی جادوییِ حقیقت‌نما از دنیا و دیگران به‌ سوی خودم شود:

۱- قضاوت درباره‌ی زندگی و دستاوردها و تفکر و ارزش‌ها و رفتار دیگر انسان‌ها حق ذاتی من است!

۲- من باید درباره‌ی همه چیز و همه‌ی افراد دنیا نظر خاصِ خودم را داشته باشم!

۳- من می‌توانم و حق دارم بدون داشتن اطلاعاتِ کافی و بدون در نظر گرفتن شرایطی یک اتفاق رخ داده یا فردی کنش یا واکنشی داشته، قضاوت خودم را داشته باشم!

۳- قضاوت من، مطلق است و باید فارغ از محتوا و شیوه‌ی استدلال و زمینه (Context) آن پذیرفته شود!

۴- هدف از بحث و گفتگو نه رسیدن به حقیقت، که قانع و منکوب کردن دیگران است!

۵- من آن‌قدر اخلاقی هستم که بتوانم فارغ از هر گونه تعصب و پیش‌داوری و سوگیری قضاوت کنم …

متأسفانه بارها از اظهارنظر در مورد یک موضوع، یک گفتگوی طولانی بی‌نتیجه یا قضاوتِ عجولانه پشیمان شده‌ام؛ اما تنها با گذشت چند دقیقه و چند ساعت و حتی چند روز دوباره به رفتار قبلی‌ام بازگشته‌ام. اما چرا؟ تحلیل علت‌های تکرار چنین رفتارهایی قطعا کار جامعه‌شناسان و روان‌شناسان است؛ اما حداقل در مورد خودم متوجه شده‌ام سه علت زیر پررنگ‌تر هستند:

۱- داشتن این تصور که آدم‌هایی که قضاوت می‌کنند، افراد جذاب‌تر و محبوب‌تری هستند.

۲- حتما لازم است میزانِ دانش، توان‌مندی و قدرت تحلیل خودم را به دیگران ثابت کنم تا همه بدانند من در چه جایگاه بلندی از شخصیت فردی، علمی، اجتماعی، فرهنگی و کاری قرار دارم!

۳- من با نقدِ یک موضوع، خودم را از درگیر بودن در آن مبرا می‌کنم (مثلا: وجود یک صفتِ بد را در دیگران نقد می‌کنم به این امید که وجود آن در خودم برملا نشود.)

علت سوم از دو علت دیگر مهم‌تر و دردآورتر است؛ مخصوصا اگر از زاویه‌ی دید درونی و وجدانی به آن نگاه کنم. شاید یکی از دلایل قضاوت‌های مستمر ما در رسانه‌های اجتماعی، فرار از وقت گذاشتن روی شناخت خودمان و فراموش کردنِ نقاط ضعف‌ خودمان باشد. من درباره‌ی دیگران قضاوت می‌کنم به این امید که با نادیده گرفتنِ تلخی و سختیِ مواجهه با خودِ واقعی‌ام، روزگار را هر جوری که هست بگذرانم. اما گاهی که به حس‌م درباره‌ی خودم و زندگی‌ام در لحظه‌ی آخر زندگی فکر می‌کنم؛ از بار سنگین قضاوت‌ها و جدال‌های بیهوده می‌هراسم …

مدتی است در تلاشم تا دوربینِ همیشه بیدارِ منتقد درون‌م را به سوی خودم بچرخانم و تلاش کنم تا بیش‌تر از قبل به کاوش و نقد درون‌ام و افکار و رفتارم مشغول باشم. شاید حداقل خوبی‌اش این باشد که کمی در مسیر خودشناسی پیش بروم! هر چند وقت گذاشتن روی شناخت خود باعث می‌شود تا وقت آزاد کم‌تری هم برای قضاوت دیگران داشته باشم. 🙂

دوست داشتم!
۴

در روزگار “گمان‌ها” باید که شک بر یقین کرد …

در یادداشت قبلی گفتم که داستانِ خودشناسی با پرسیدن سؤالاتی دشوار از خود آغاز می‌شود. سؤالاتی که ویران‌کننده‌اند و چون سیلی خروشان، آن‌چه هست و نیست را از صفحه‌ی روزگار وجود محو می‌کنند. اما در پایان این مسیر سخت و دشوار، گوهر وجودی‌مان آن‌چنان صیقل‌ خورده که دیگر هیچ توفانی را یارای مقابله با آن نیست …

اما مشکل اصلی جایی بروز می‌کند که معمولا انتظارش را نداریم. تصور اغلب ما این است که وقتی به قله‌ی سختِ داشتنِ جرأتِ پرسیدن سؤال از خود برسیم، آن‌گاه مسیرِ‌ پیشِ رو هموارتر خواهد بود. اما آن‌ قله‌ی بلند، تازه کوه‌پایه‌ی قله‌ی بلندتر و دوردست‌تری است. در این‌جا تازه با چالش‌هایی مثل این‌ها مواجه می‌شویم:

  1. چه سؤالاتی باید از خودم بپرسم؟
  2. آیا این سؤالات، همان‌هایی‌اند که باید؟
  3. پاسخ‌های من به این سؤالات، چقدر طعم حقیقت دارند و چقدر بوی خیال؟

و همین‌جا است که تازه سرگردانی آغاز می‌شود … سرگردانی که آن را می‌توان در داستان زندگی بزرگ‌ترین انسان‌های تاریخ مشاهده کرد؛ از جمله آن‌جا که بوعلی سینا حاصل عمر خود را در این دو بیت شعر خلاصه می‌کند که:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت / یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت / آخر به کمال “ذره‌ای” راه نیافت

و تازه این‌جاست که متوجه می‌شویم حتی “راه افتادن” به‌سوی مقصد به‌تنهایی کفایت نمی‌کند و چه بسا تمام عمر را باید به کشف “چگونگیِ رفتن و طی طریق” گذراند؛ شاید “کورسویی از سرابِ مقصد” رخ بنمایاند.

اما از این محکوم بودن به “تبعید ابدی” که بگذریم، چالش‌های پیش روی حرکت به‌سوی خودشناسی و کمال در جای خود مهم‌اند و حتی ترس‌ناک. کاش به این چالش‌ها فکر کنیم و سعی کنیم هر از گاهی کمی هم به چارچوب‌های ذهنی خودمان که مبنای شناخت و تحلیل و تصمیم‌گیری ما در مورد خودمان و دنیا هستند فکر کنیم. شاید آن سه سؤالی که کمی بالاتر مطرح کردم به این بازاندیشی فرایند خودشناسی کمک کند.

داستانک زیر را سال‌ها پیش ترجمه کردم:

“دخترک در خانه‌ای کوچک، ساده و فقیرانه روی تپه زندگی می‌کرد. با بزرگ‌‌تر شدن، کم‌کم آن‌قدر قد ‌کشید که می‌توانست از بالای نرده‌ی باغچه‌ی خانه‌‌ای را در دره ببیند؛ جایی که خانه‌ی شگفت‌انگیزی دیده می‌شد: خانه‌ای با پنجره‌‌های طلایی درخشان. دختر با خودش فکر می‌کرد که زندگی کردن در آن خانه چقدر می‌تواند رؤیایی باشد … هر چند او پدر و مادرش و خانواده‌اش را دوست داشت؛ اما هر روز را در رؤیای خانه‌ی جادویی و احساس بی‌نظیری که می‌توان از زندگی در آن داشت، می‌گذراند.

زمانی که به سنی رسید که می‌توانست به‌تنهایی از نرده‌های باغچه خارج شود، روزی از مادرش پرسید می‌تواند تا دریاچه دوچرخه‌سواری کند؟ آن‌قدر اصرار کرد که مادرش سرانجام به او اجازه داد؛ هر چند تأکید کرد که خیلی نباید دور شود. روز زیبایی بود و دخترک دقیقا می‌دانست که قرار است به کجا برود. از تپه پایین رفت و به سمت خانه‌ی رؤیایی‌اش دوچرخه‌سواری کرد. وقتی به نزدیک خانه رسید، از دوچرخه‌اش پیاده شد و آن را جلوی در گذاشت. به راه‌اش ادامه داد تا سرانجام به خانه رسید … اما از دیدن آن‌چه می‌دید ناامید شد: پنجره‌ها شبیه خانه‌ی خودشان بودند؛ ساده و کثیف! دل‌شکسته و گریان برگشت. اما در حالی که داشت به به سمت دوچرخه‌اش می‌رفت، نوری درخشان توجه‌اش را به خود جلب کرد: در امتداد همان جهتی که او از آن سو آمده بود، خانه‌ی کوچکی بود که پنجره‌هایی درخشان داشت: خانه‌ی خودش! دخترک متوجه شد که در خانه‌ی پنجره طلایی‌اش زندگی می‌کند … او داشت در درون رؤیای خودش زندگی می‌کرد!”

امیدوارم روزی که متوجه شویم درون رؤیای‌های‌مان زندگی می‌کردیم، آن‌قدرها هم دیر نباشد …

پ.ن. عنوان این پست مصرعی است از کتاب “گزاره‌ها”؛ غزل‌های محمدرضا طهماسبی.

دوست داشتم!
۲

آن چیز که در جستن آنی، آنی!

از دوست جوانی که از من مشاوره‌ی شغلی می‌خواهد می‌پرسم که دقیقا به‌دنبال چیست و من باید در چه زمینه‌ای به او کمک کنم؟ در جواب من می‌گوید: “نیاز به تغییری بزرگ در زندگی‌ام دارم. از زندگی‌ام راضی نیستم. این‌جا جای من نیست. حق من خیلی بیش‌تر از این‌هاست.” از او دوباره می‌پرسم: “این تغییری که دنبال‌اش هستی چیست؟ می‌خواهی کجا باشی؟” و این بار پاسخی می‌دهد که من را عمیقا تکان می‌دهد: “نمی‌دانم! البته در واقع بهتر است بگویم که می‌دانم چه نمی‌خواهم؛ ولی نمی‌دانم که چه می‌خواهم؟” این جملات من را به‌یاد بسیاری از تجربیات دردناک و ناموفق زندگی خودم می‌اندازد.

در ادبیات مدیریت بر خود و موفقیت، معمولا یکی از اولین اصولی که درباره‌ی آن سخن گفته می‌شود لزوم خواستن برای ایجاد “تغییر بزرگ” است. این‌که یکنواختی زندگی و زندگی یکنواخت، قاتل عمر کوتاهی هستند که خدای بزرگ با مهربانی و بزرگی‌اش به ما بخشیده است. این‌که جای ما این‌جا نیست و وقتی که بخواهیم تحولی را کلید بزنیم، جهان، به‌تمامی پشت ما قرار خواهد گرفت. اما در این میان چیزی گم می‌شود: تغییری که قرار است اتفاق بیفتد چیست؟ و همین‌جا است که اغلب آدم‌ها از ادامه‌ی مسیر باز می‌مانند. اما تا به‌حال فکر کرده‌اید چرا؟

تغییر از یک تصمیم آغاز می‌شود. تصمیمی برای پذیرفتن مسئولیت در دست داشتن کنترل مسیری که انسان در زندگی شخصی و شغلی‌اش طی می‌کند. تغییر یعنی فراموش کردن فرافکنی و مغلطه‌ی “نمی‌گذارند و نمی‌شود.” تغییر یعنی تلاش برای ایجاد تحول حتی اگر به شکست منجر شود. تغییر یعنی برداشتن حتی یک گام کوچک. تغییر یعنی حرکت کردن و به‌راه افتادن. اما همه‌ی این‌ها سخت‌ترین کار دنیا هستند: یک جا نشستن و گلایه کردن کار جذاب‌تر و کم‌هزینه‌ای است!

تغییر بدون داشتن یک تصویر ذهنی امکان‌پذیر نیست: تصویری که نقشه‌ی زندگی ما را از سطحی بالاتر نشان بدهد. این‌که از کجا آمده‌ام، “آمدنم بهر چه بود” و قرار است به کجا برسم. بنابراین تغییر از خودشناسی آغاز می‌شود. قبلا در گزاره‌ها بارها درباره‌ی اهمیت خودشناسی برای‌تان نوشته‌ام. حالا می‌خواهم دقیق‌تر نشان‌تان بدهم چرا خودشناسی مهم است؟ خودشناسی در مسیر تغییر اولین و مهم‌ترین گام است. از خودشناسی به نتایج زیر می‌رسیم که همگی برای ایجاد تغییر اهمیت اساسی دارند:

  • من آن‌قدر ارزشمندم که به داشتن زندگی بیارزم؛ پس چرا ارزشمندی‌ام را نادیده بگیرم و برای خودم و جهان کاری نکنم؟
  • من یک هویت متمایز و یگانه دارم که خاص خودم است. بین بودن و نبودن من در این دنیا فرق است. این هویت متمایز چیست؟
  • اما در عین حال باید بپذیرم که من یک آدم معمولی هستم: آدمی که اشتباه می‌کند، آدمی که دچار رخوت و خستگی درونی می‌شود و آدمی که نقاط ضعف بسیار زیادی دارد.
  • اما همین آدم معمولی ـ یعنی من ـ دارای نقاط قوت منحصر به‌فردی هم هست: استعدادهایی دارد و کارهایی را بهتر از دیگران انجام می‌دهد. همین نقاط قوت هستند که آن هویت منحصر به‌فرد من را می‌سازند!

برای خودشناسی راه‌ها و روش‌های متفاوتی وجود دارد. تست‌های روان‌شناسی، پرسشنامه‌ها و مدل‌های ذهنی مدیریتی و موفقیت شخصی و شغلی و گفتگو با مشاوران و مربیان از معمول‌ترین روش‌های خودشناسی هستند. اما هیچ کدام این‌ها نمی‌تواند جای خلوت گزیدن و فکر کردن به خودمان، اتفاقات زندگی‌مان، توانمندی‌ها و ضعف‌های‌مان، موفقیت‌ها و شکست‌های‌مان و خلاصه دیروز و امروز و فردای‌مان را بگیرد. این‌که من همین حالا در ذهن دیگران با چه ویژگی‌های شناخته می‌شوم و دوست دارم چگونه شناخته شوم؟

حالا به تغییر برمی‌گردیم: با این هویت متمایز و توانمندی‌ها من باید به کجا برسم؟ و این دقیقا سخت‌ترین سؤال دنیا است ـ البته اگر از سختی خودشناسی بگذریم! اما خبر خوب این است که وقتی از مرحله‌ی خودشناسی بگذریم، پاسخ به این سخت‌ترین سؤال دنیا کار چندانی مشکلی نیست. وقتی که بدانم چه کسی هستم و کجای این دنیا ایستاده‌ام، نسبت من با این دنیا چیست و قرار است به کجا برسم، آن‌وقت دیگر معلوم است که باید چه تغییری اتفاق بیفتد.

مشکل بسیاری از ما توقف کردن در همان گام اول است. خیلی وقت‌ها این‌که خودمان را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم کجا هستیم مقدم است بر کشف این‌که نیاز به تحولی عمیق و جدی در زندگی‌مان وجود دارد. البته حس نیاز به ایجاد تغییر می‌تواند محرک خوبی برای آغاز تغییر باشد، اما بدون خودشناسی و کشف نقطه‌ی پایانی مسیر تنها دردی به دردهای‌مان افزوده خواهد شد!

دوست داشتم!
۲۲

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۹۵): سه اصل کلیدی در طراحی فلسفه‌ی مدیریتی اثربخش

“مویس سعی داشت که یک سبک خاص را پیاده کند؛ ولی هیچ‌وقت مشخص نشد که این سبک و روش دقیقا چی است. در نهایت یک جو منفی ایجاد شد. زمان فرگی جو همیشه مثبت بود. به‌آرامی بازیکن‌ها را از دست داد. من از بازی زیر نظر وی لذت نبردم. تاکتیک‌های مویس اغلب به سردرگمی و افکار منفی منتهی می‌شد. همیشه تاکتیک‌ها درباره‌ی متوقف کردن حریف بود. ما برای نباختن به زمین می‌رفتیم. او روحیه‌ی یک باشگاه کوچک را به الدترافورد آورد. بزرگ‌ترین سردرگمی در مورد نحوه‌ی کار کردن ما با توپ بود. اغلب می‌گفت که توپ‌های بلند ارسال کنیم. بعضی بازیکن‌ها احساس می‌کردند که به‌اندازه‌ی کل دوران بازی‌شان توپ بلند ارسال کردند. بعضی وقت‌ها تاکتیک اصلی ما ارسال توپ‌های بلند و سانتر از جناحین بود. آبروریزی بود. در بازی خانگی جلوی فولهام ۸۱ سانتر داشتیم. من فکر می کردم که چرا ما این کار را می‌کنیم؟ اندی کارول که برای ما بازی نمی‌کند. کل سبک کاری‌ش برای ما بیگانه بود. بقیه‌ی اوقات خواهان پاس‌های کوتاه زیاد بود: «امروز می‌خوام ۶۰۰ پاس بدید. هفته‌ی پیش فقط ۴۰۰ تا پاس دادید.» کی اهمیت می‌دهد؟ من ترجیح می‌دهم که روی ۱۰ تا پاس، ۵ تا گل بزنم!” (ریو فردیناند در مورد دوران مربی‌گری مویس در من‌یونایتد؛ این‌جا)

پیش از این درباره‌ی اهمیت طراحی و اجرای یک فلسفه‌ی رقابتی و مدیریتی اثربخش توسط مدیران در سازمان‌ها نوشته‌ام. جالب این‌که مثال مورد بررسی در این مورد، لوئیس فن‌خال بود که پس از مویس سرمربی منچستر یونایتد شد. حالا با خواندن حرف‌های جالب ریو فردیناند در مورد دوران حضور مویس در الدترافورد بیش از هر چیزی می‌توان به این باور رسید که چالش اصلی من‌یونایتد در دوران پسافرگی بیش از هر چیز شکل‌دهی به یک فلسفه‌ی رقابتی جدید است. چیزی که مویس نتوانست از پسِ آن برآید و حالا توسط فن‌خال در حال ساخته شدن است تا بعد از آن تیم (احتمالا) به‌دست “گیگز”ی برای شروع یک دوران جدید طولانی حضور یک مربی در “تئاتر رؤیاها” سپرده شود.

حرف‌های فردیناند برای من از این جهت جالب است که شرح کاملی از مشکلاتی را ارائه می‌دهد که نداشتن یک فلسفه‌ی مدیریتی مشخص بر سر سازمان می‌آورد. با بررسی این مشکلات به سه اصل کلیدی زیر برای موفقیت در طراحی و اجرای فلسفه‌ی رقابتی مشخص می‌رسیم:

۱- اصول فلسفه‌ی رقابتی‌تان پیش از آغاز کارتان در سازمان مشخص کنید: فردیناند می‌گوید که مویس می‌دانست سبک خاصی باید داشته باشد؛ اما حتی خودش هم نمی‌دانست که این سبک خاص چیست! مویس تلاش می‌کرد با آزمون و خطا این فلسفه را در میدان عمل شکل دهد؛ کاری که نشدنی است!

۲- فلسفه‌ی رقابتی‌تان را براساس شایستگی‌های تیم و تاریخ‌چه‌ی سازمان مورد نظر و البته دانش و تجربه‌ی خود شکل دهید: از حرف‌های فردیناند برمی‌آید که مویس تلاش کرده بود تا فلسفه‌ی جدید من‌یونایتد را براساس تجربه‌اش در تیم اورتون شکل دهد که از هر لحاظ با تیم بزرگی مثل من‌یونایتد متفاوت بوده است. دانش و تجربه‌ی مدیر برای طراحی یک فلسفه‌ی رقابتی جدید حتما به‌کار می‌آیند؛ اما زیر و رو کردن ماهیت کاری سازمان بدون تغییر در افکار و ابزار تقریبا نشدنی است‌ (فراموش نکنید که مویس هیچ خرید بزرگی هم انجام نداد!)

۳- فلسفه‌ی رقابتی باید در ذهن و قلب کارکنان ثبت شود: بازیکنان من‌یونایتد در هر تمرین و در هر بازی با روش جدیدی از بازی مواجه می‌شدند و واقعا نمی‌دانستند که تیم قرار است چگونه بازی کند. وقتی ثبات در ذهن مدیر وجود نداشته باشد و خود مدیر هم نداند که از کارکنان‌اش چه می‌خواهد، نباید انتظار داشت که سازمان هم بتواند مسیر مشخصی و باثباتی را به‌سوی موفقیت طی کند.

در دوران امروز شاید کم‌تر مدیر و پژوهش‌گر عرصه‌ی مدیریت در اهمیت وجود فلسفه‌ی رقابتی و مدیریتی روشن و اثربخش برای موفقیت سازمان تردید داشته باشد. به‌تر آن‌که از تعاریف بگذریم و قدم در راه پرخطر اجرا بگذاریم! خوب است که به‌عنوان مدیر یک سازمان، یک شرکت و حتی یک واحد سازمانی همین امروز شکل‌دهی فلسفه‌ی مدیریتی خود و تلاش برای اجرای آن را آغاز کنید.

دوست داشتم!
۳

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۸۹): آینه‌ی زندگی خودت باش!

“من هیچ الگویی ندارم؛ چون هر فردی اخلاق و شخصیت و فلسفه‌ی خاص خودش را دارد. من از تمام مربیانی که با آن‌ها کار کردم نکات مثبت‌شان را یاد گرفته‌ام و آن‌ها را با ایده‌های خودم هماهنگ می‌کنم.” (وحید هاشمیان؛ این‌جا)

وحید هاشمیان را همواره فوتبالیستی با شخصیت و مستقل شناخته‌ایم. کسی که هیچ‌وقت خودش را گرفتار دام‌های فوتبال ایران نکرد و حق‌ش را در عمل با رفتار و تلاش‌های‌ش گرفت. وحید حالا در آلمان به‌دنبال رؤیاهای‌اش در دنیای مربی‌گری است. این تک جمله‌ی هاشمیان در مصاحبه با خبرنگار سایت باشگاه بایرن مونیخ، آن‌قدر درخشان است که فکر می‌کنم باید آن را هر روز به خودم یادآوری کنم. الگوبرداری از دیگران و الگو داشتن به‌معنی آن نیست که هویت و شخصیت مستقل خودم را فراموش کنم. هنر تمامی انسان‌های بزرگ همین بوده است که آموخته‌های‌شان از دیگران را در قالب یک “فلسفه‌ی شخصی زندگی” خاص خودشان به‌هم آمیخته‌اند و زندگی‌شان را براساس آن شکل داده و پیش برده‌اند.

بنابراین خوب است که در زندگی الگو داشته باشیم؛ اما آیینه‌ی اصل وجودی هر کس، بازتابنده‌ی فلسفه‌ی زندگی شخصی او است. شاید این همانی باشد که احمد عزیزی زمانی گفته بود: “آیینه باشد مثل من یا من مثالی دیگرم؟”

دوست داشتم!
۸

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۷۷): تعهد حرفه‌ای به‌مثابه یک انتخاب اخلاقی

“فوتبال شغل ماست. ما باید خودمان را قربانی کنیم و سفرهای درازی برای بازی در یک مکان یا مکانی دیگر انجام دهیم تا مانند همه درآمد کسب کنیم. با این حال تنها چیزی که در ذهن من می‌گذرد این است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم رفتار حرفه‌ای نظیر چیزی که الان دارم، داشته باشم. این همان چیزی است که به من برای کار روزمره‌ام انگیزه می‌دهد و مرا به جایی که الان هستم، رسانده است. من برای پاری‌سن‌ژرمن احترام قائلم و در حال حاضر به این تیم متعهدم. سعی می‌کنم که تمام تلاشم را برای این تیم انجام دهم، طوری که انگار از اول عمرم طرفدارش بوده‌ام.” (ادینسون کاوانی؛ این‌جا)

“تعهد” نیروی انسانی به سازمان یکی از اساسی‌ترین اصول موفقیت سازمان‌ها است. متعهد ساختن اعضای تیم به اهداف و برنامه‌های تیم و تلاش هم‌دلانه برای تحقق آن‌ها یکی از مهم‌ترین وظایف مدیران و ره‌بران محسوب می‌شود. یکی از ابعاد نظام‌های مدیریت منابع انسانی و مدیریت استعدادها همین ایجاد تعهد نسبت به کار و سازمان محل کار است. این موضوع تا آن‌جا پیش رفته که امروزه مبحث مهمی با عنوان “شهروندی سازمانی” به‌عنوان بالاترین درجه‌ی تعهد افراد به سازمان‌ محل کارشان مطرح شده است. سازمان‌‌های امروزی در تلاش‌اند با استفاده از ابزارهای مختلف در دسترس، از جمله: آموزش، سیاست‌های تشویقی و رفاهی و … افراد را به سازمان متعهد سازند.

اما کاوانی به نکته‌ای ساده‌ اشاره کرده که معمولا در این میان نادیده گرفته می‌شود: تعهد به کار، یک عامل درونی و یکی از قوانین اساسی اما نانوشته‌ی دنیای حرفه‌ای‌ها است. تعهد همان عاملی است که باعث می‌شود تعریف حرفه‌ای بودن در عمل معنادار شود: “حرفه‌ای بودن یعنی انجام به‌ترین کاری که می‌توانید، حتی وقتی علاقه‌ای به کار و شغل و سازمان محل کارتان ندارید.” در در “تفکر کارمندیِ” بسیاری از ما تعهد یک عامل بیرونی است که باید توسط مدیر و سازمان محل کارمان ایجاد شود. البته باید بگویم خودم طعم تلخ عدم توجه مدیران بالادست به تعهدم را نسبت به کار چشیده‌ام؛ اما در یک نگاه بلندمدت بعد از حدود ده سال شاغل بودن فکر می‌کنم که “متعهد بودن” انتخاب درستی بوده است؛ چون:

۱- به من اجازه‌ی عمیق شدن در حوزه‌ی تخصصی و کارم را داده است: من تجربیات بسیار متنوعی را در دوران اشتغال به کارم پشت سر گذاشته‌ام؛ اما حوزه‌ی کاری نخصصی من همیشه “تحلیل و توسعه‌ی کسب‌وکار” بوده است.

۲- روابط شغلی و حرفه‌ای‌ام را با چسب قدرتمند اعتماد مستحکم‌تر ساخته است: بسیاری از مشتریان و سازمان‌هایی که با آن‌ها همکاری داشتم توسط دوستان و مشتریان‌ام معرفی شده‌اند.

۳- وجدان کاری‌ام راضی است! زمانی به یکی از مدیران‌م گفتم که من تمامی تلاشم را برای به‌تر کردن شرایط کاری این شرکت (و نه لزوما جایگاه خودم در شرکت) انجام دادم؛ اما دیگر فکر می‌کنم نمی‌توانم بیش‌تر از خود شما به حال این شرکت دل‌سوزی کنم و در نتیجه وقت رفتن‌م فرا رسیده است.

در مقابل یکی از دوستان‌م را به‌یاد می‌آورم که همیشه به بهانه‌ی قدرناشناسی سازمان محل کارش، تنها و تنها برای اندکی حقوق بالاتر، شغل و سازمان عوض می‌کرد. دوست من روزی به خودش آمد که موقعیت شغلی را که همیشه رؤیای‌اش را داشت، از دست داد: مدیر شرکت به او گفته بود برای من، تعهد اولین عامل مؤثر در استخدام افراد است. سابقه‌ی تو متعهد بودن‌ات را نشان نمی‌دهد!

تعهد به کار و سازمان، اگر چه با عوامل بیرونی تقویت می‌شود؛ اما پیش از هر چیز یک عامل درونی است. در دورانی که نقش عوامل بیرونی به‌دلیل آگاهی کم مدیران و شرایط اقتصادی و واقعیت‌های نظام مدیریت منابع انسانی در کشور کم‌رنگ می‌شود، انتخاب تعهد در کار یک انتخاب اخلاقی و یک سرمایه‌گذاری اساسی روی خودمان برای روزی بزرگ در آینده است.

دوست داشتم!
۲

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۷۲): فلسفه‌ی مدیریتی اثربخش

“من و سایر بازیکنان، فاصله‌ معقولی با فان‌خال داریم. او شخصیت خاصی دارد که از همان روز اول جذب‌ش می‌شوید. او به‌شدت به نظم و انضباط اهمیت می‌دهد؛ اما فضای تمرینات و رختکن یونایتد با فان‌خال، خشک و بی‌روح نیست. در ایده‌های او هر بازیکنی جایگاه خاص خود را دارد. او بارها با من در مورد آن‌چه که انتظار دارد صحبت کرده است. فان‌خال بسیار دوست دارد تا تیم‌ش حفظ توپ کند و مالکیت میدان را در اختیار داشته باشد. او از ما می‌خواهد که تا حد امکان توپ را از دست ندهیم؛ چرا که اعتقاد دارد فرصت‌های گل‌زنی این‌گونه راحت‌تر به‌دست می‌آیند.” (آندر هررا؛ این‌جا)

پیش از این درباره‌ی اهمیت داشتن یک فلسفه‌ی مدیریتی مشخص با بررسی موفقیت‌های کارلو آنچلوتی این‌جا نوشته بودم. چیزی که بسیار مهم است و به‌نظرم باعث شکست پروژه‌ی کارلتو در رئال (و قبل‌تر از آن در چلسی و پی‌اس‌جی) شد را در حرف‌های آندر هررا جوان اسپانیایی منچستر یونایتد می‌توانیم ببینیم.

فان‌خال یک ویژگی عجیب دارد که او را میان تمامی مربیان بزرگ دنیا بی‌همتا می‌سازد: همیشه با حضور در یک تیم، باعث اوج‌گیری مجدد یک تیم به افول رفته و پایه‌گذاری یک تحول باورنکردنی می‌شود؛ هر چند در اغلب اوقات میوه‌ی این تحول را دیگری می‌چیند! به سابقه‌ی او نگاه کنید و به‌یاد بیاورید که بارسا و بایرن او در دهه‌های ۹۰ و ۲۰۰۰ چگونه پایه‌گذار تیم‌های رؤیایی این باشگاه‌ها در روزهای بعد از حضور او شدند. به‌همین دلیل است که عمیقا معتقدم فان‌خال، به‌ترین انتخاب برای دوران گذار بعد از فرگی افسانه‌ای در تیم منچستر یونایتد بوده است و میراث‌دار او در یونایتد ـ که امیدوارم گیگزی دوست‌داشتنی‌مان دستیار فان‌خال باشد ـ تیمی ترسناک‌تر از تیم فرگی را خواهد ساخت.

اما فان‌خال چرا تأثیر کوتاه‌مدت قابل‌ توجهی می‌گذارد و چرا پایه‌گذار تحولی عظیم می‌شود؟ در مورد دومی هنوز به ایده‌ی مشخصی نرسیده‌ام؛ اما در مورد اولی براساس حرف‌های آندر هررا می‌توان به نکته‌ای رسید که فان‌خال را از امثال کارلتو ـ به‌رغم فاصله‌ی قابل توجه جام‌های فان‌خال با آن‌ها ـ متمایز می‌کند: هنر فان‌خال این است که فلسفه‌ی مدیریتی ساده‌ی خود را به‌سرعت به بازیکنان‌ش می‌آموزد. این‌که جوانی مثل هررا در اولین فصل همکاری با فان‌خال می‌تواند در چند جمله‌ی کوتاه خلاصه‌ی فلسفه‌ی مدیریتی مربی بزرگ‌ش را شرح دهد، نشان از آن دارد که لوئیس فان‌خال در هر تیمی ـ از بایرن و بارسا بزرگ گرفته تا آلکمار کوچک ـ توانسته در زمانی کوتاه انگیزه‌ها و توان‌مندی‌های تیم‌های خود را احیا و تقویت کند. این در حالی است که در طول فصل دوم حضور کارلتو در تیم‌های چلسی، پی‌اس‌جی و رئال، بارها و بارها در مورد نارضایتی یا عدم درک بازیکنان از نقش خود در تیم یا تاکتیک‌های تیمی به‌صورت آشکار و پنهان، اخباری خواند‌ه‌ایم (البته فراموش نکنیم که کارلتو مربی بسیار دوست‌داشتنی و بزرگی است و این نکته، از این زاویه‌ی دید است که به‌نظر می‌رسد سال‌های طولانی حضور موفق کارلتو در میلان، به‌دلیل آشنایی و راحتی بازیکنان با فلسفه‌ی مدیریتی او بود! کارلتو در هیچ تیم دیگری جز میلان بیش از دو سال دوام نیاورد.)

بنابراین تنها داشتن یک فلسفه‌ی مدیریتی قدرتمند نیست که موفقیت را رقم می‌زند. نباید فراموش کنیم که همه جا سادگی، کمال زیبایی است و در نتیجه توان ایجاد تعادل میان قدرتمندی و سادگی فلسفه‌ی مدیریتی شما و پس از آن توان مدیر در انتقال آن به اعضای تیم‌‌اش است که بنیان یک تیم و کسب‌وکار و سازمان موفق را می‌گذارد.

دوست داشتم!
۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۶۵): خوش‌شانس و خودسازی!

“وقتی به بارسلونا رسیدم، گوآردیولا به من گفت که مهاجم چهارم هستم و نمی‌توانم به‌عنوان بازیکن ثابت وارد زمین شوم. قبول کردم و می‌خواستم برای پیدا کردن جایی در ترکیب اولیه بجنگم. رقابت، همواره سطح فوتبال شما را بالاتر می‌برد. همه در مورد شانس حرف می‌زنند؛ اما شما باید خودسازی کنید. وقتی تلاش می‌کنید، بدون شک نتیجه آن را هم می‌بینید.” (تیری آنری؛ این‌جا)

همه‌ی ما آرزوی خوش‌شانسی را داریم؛ اما من هم با آنری موافقم که: خوش‌شانسی در اغلب اوقات به‌دست نمی‌آید مگر با خودشناسی، انگیزش خود و سخت‌کوشی.

دوست داشتم!
۴

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۱۴۸): چه دانستم که این سودا …

“ونگر در مورد تمدید قراردادش با آرسنال گفت: مذاکرات «به‌خوبی پیش می‌روند و مشکلی وجود ندارد؛ اما اگر نتوانم کارم را به‌خوبی در باشگاه انجام بدهم، نمی‌خواهم تا پایان عمرم در این‌جا بمانم. آینده‌ی من بستگی به کیفیت کار من دارد.»” (این‌جا)

ونگر به اهمیت امروز برای فردا اشاره کرده است. قبلا هم درباره‌ی رابطه‌ی امروز و فردا نوشته‌ام: آن چیزی که معمولا فراموش می‌شود. داستان از این‌جا شروع می‌شود که روزمرگی بسیار شیرین است و تلاش، بسیار سخت و تلخ. کار امروز با امید فردا برای بسیاری از ما بی‌هوده می‌نماید. “تلاش برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟ وقتی نمی‌شود و نمی‌خواهند و نمی‌گذارند!” این جملات ترجیع‌بند حرف‌های بسیاری از ما در این روزها است. در این میان آن‌چه فراموش می‌شود این است که امروز، بازتابی از دیروز ماست و فردا هم حاصل امروز ما. همان‌قدر که از نشستن دیروز، امروز نصیب‌مان شد، از رخوت امروز نیز فردایی به‌دست می‌آید که در به‌ترین حالت چیزی شبیه امروز است.

بارها و بارها برای‌م این سؤالات مطرح شده که چرا آدم‌ها به یکنواختی زندگی و روزمرگی عادت می‌کنند؟ آیا از این سبک زندگی خسته نمی‌شوند؟ چرا حتی راه نمی‌افتند تا برسند؟ چیزی که دیده‌ام، شنیده‌ام و تجربه کرده‌ام این است که راز داستان بیش از هر چیز در “ندانستن” و “نخواستن” نهفته است. آدم‌ها نمی‌دانند که باید چه بخواهند. نمی‌دانند که می‌توانند چه کنند. نمی‌دانند چطور باید زندگی و کار کنند. اما درد اصلی “نخواستن” است. این خواستی که از آن صحبت می‌کنم، تنها داشتن آرزو نیست. آرزویی است که با تلاش برای رسیدن به آن همراه می‌شود.

بدانیم و بخواهیم تا بتوانیم!

دوست داشتم!
۶

خودشناسی یعنی پرسیدن!

“خودشناسی ” سخت‌ترین کار دنیا است. پیش‌فرض اغلب ما در زندگی این است که خودمان را می‌شناسیم. اما همین پیش‌فرض خیلی وقت‌ها ریشه‌ی بزرگ‌ترین مشکلات زندگی ماست: وقتی فرصت بزرگی از دست می‌رود که بعدها می‌فهمیم با تکیه بر قوت‌ها و شایستگی‌های مان می‌توانسته‌ایم از آن بهره‌برداری کنیم یا وقتی شکستی بزرگ پیش می‌آید که متوجه می‌شویم به‌دلیل ضعف‌های‌مان بوده است، آن‌وقت است که درمی‌یابیم بیش‌تر از دنیا نیازمند شناختن خود هستیم تا بار بعدی موقعیتی را از دست ندهیم و شکستی نخوریم. اما این حداقل دلایل شناخت خود است: با شناختن خود می‌توانیم خودمان را همان‌طوری که هستیم دوست داشته باشیم!

اما برای خودشناسی باید از کجا شروع کرد و چه کاری باید انجام داد؟ گام اول در این مسیر، کنار گذاشتن هر گونه پیش‌فرضی در مورد خودمان، گذشته و امروز و آینده‌مان و البته دنیا است. فراموش کردن این‌که من نمی‌توانم و نمی‌شود، این‌که نمی‌گذارند و نمی‌خواهند و این‌که دنیا با من سر سازگاری ندارد، سخت‌ترین و مهم‌ترین گام در مسیر خودشناسی است. وقتی توانسته‌ایم بر “ساز مخالف” درون‌مان غلبه کنیم، آن‌وقت زمان برای شروع به شناخت بهتر خودمان فرا رسیده است.

برای شناختن خود راه‌های زیادی وجود دارد. تست‌های روان‌شناختی، روان‌کاوی یا گفتگو و همراهی با یک منتور و مربی همگی روش‌هایی هستند که می‌توانیم از آن‌ها استفاده کنیم. اما یک نکته‌ی کلیدی مشترک میان تمامی این روش‌ها وجود دارد که می‌تواند نقطه‌ی شروع ما برای خودشناسی باشد: پرسیدن سؤال‌های درست و کشف جواب‌های درست‌تر! همه‌ی روش‌های خودشناسی دنیا از پرسیدن سؤال‌هایی از شما درباره‌ی خودتان، شخصیت‌تان، زندگی‌تان، نگاه‌تان به دنیا، روش‌های فکر کردن‌ و استدلال‌تان و چیزهایی شبیه این‌ها آغاز می‌کنند. نکته‌ی مهم این‌جاست که این روش‌ها به‌دلیل مبتنی بودن بر دانش و تجربه، توانسته‌اند آدم‌ها را از نظر شخصیت، ویژگی‌های فکری و مانند آن‌ها به انواع مشخصی دسته‌بندی کنند. شما در یکی از این دسته‌های آدم‌ها قرار می‌گیرید و بدین ترتیب می‌توانید تمامی زوایای پیدا و پنهان وجودتان را کشف کنید و به کمک این دسته‌بندی‌ها رفتارتان را در موقعیت‌های مختلف پیش‌بینی کنید. بدین ترتیب می‌دانید برای چه کارهایی ساخته شده‌اید و برای چه کارهایی نه؛ کجا می‌توانید چطور موفق شوید و کجا بهتر است کنار بکشید. اما در این میان چیزی هنوز کم است: گوهر وجودی شما.

روش‌های خودشناسی دنیا همگی مدل‌هایی از انسان‌های دنیای واقعی هستند. مدل از نظر لغوی به معنای «نمایش مفهومی یا ذهنی یک موضوع» است. در عمل “مدل” را می‌توان «توصیف ساده یک پدیده و یا یک فرایند پیچیده» تعریف نمود. به بیان دیگر مدل نمادی از واقعیت است که مهم‌ترین ویژگی‌های دنیای واقعی را به شکلی ساده و کلی بیان می‌کند. اصل داستان این‌جاست: آدم‌های مدل‌ شده از دنیای واقعی بنا بر نیازی که مدل‌سازی به ساده‌سازی و حذف جزئیات دارد، معمولا کمی عام‌‌تر از آن هستند که بتوان آن‌ها را دقیقا بر من و شما و دیگری منطبق کرد. این آدم‌ها اگر در دنیای واقعی دیده شوند، احتمالا کمی عجیب و غریب به‌نظر می‌آیند. بنابراین لازم است که برای خودشناسی گامی از این مدل‌های شخصیتی، روان‌کاوی و … جلوتر بگذاریم و نگاهی دقیق‌تر و عمیق‌تر به خودمان داشته باشیم.

اما چطور می‌شود این کار مشکل و نشدنی را انجام داد؟ با پرسیدن، با نگاه کردن و با جستجو. همه چیز از سؤال‌ پرسیدن از خودمان آغاز می‌شود. پرسیدن سؤال‌هایی ساده با پاسخ‌های سخت‌یاب و دیریاب. سؤال‌هایی که می‌توانند ویران‌کننده باشند. سؤال‌هایی که “پرده‌ی پندار” را پاره می‌کنند و پنجره‌ای با شیشه‌های شفاف را به روی من و داستان زندگی‌ام می‌گشایند.

اما با چه سؤالی باید شروع کرد؟ شاید همین سخت‌ترین سؤال ممکن باشد! اما برای فرار از این ترس از شروع کردن بیایید کمی ساده‌تر به ماجرا نگاه کنیم و با یک سؤال ساده شروع کنیم: “خودت را در یک جمله تعریف کن!” انگار سخت‌تر شد!

این سؤال ظاهرا ساده اما بسیار سخت به‌دنبال پاسخی است که اگر بیابیم‌ش دنیا رنگ و بوی دیگری خواهد یافت. این سؤال را این‌گونه هم می‌توان مطرح کرد: “با بودن من این دنیا چه تغییری کرده است؟” یا “اگر روزی نباشم از این دنیا چه چیزی کم خواهد شد؟” می‌شود این سؤالات را باز هم به سؤالاتی دیگر شکست یا جور دیگری آن‌ها را تفسیر کرد. در هر حال هدف اصلی برای ما رسیدن به همان تک‌جمله‌ای است که در بند قبلی از آن صحبت کردیم. این‌جا تازه نقطه‌ی شروع است.

دوست داشتم!
۲۰
خروج از نسخه موبایل