درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۹۴): تا نپنداری که عاشق، در پیِ چون و چراست …

«از همان زمان کودکی و به‌خاطر جثه‌ی ریزی که داشتم تردیدهای زیادی نسبت به من وجود داشت … اما من هرگز در مورد خودم تردید نداشتم. برای من مهم نبود دیگران چه می‌گویند و من رؤیاهای خودم را داشته و همیشه به جلو نگاه می کردم و شک نداشتم که به آن‌ها دست پیدا می‌کنم. هیچ‌کس موفقیت را به شما هدیه نمی‌دهد و همه چیز با تلاش فراوان حاصل می‌شود. وقتی جوان بودم به تیمی در بوسنی قرض داده شدم و یک سال بعد راهی بهترین تیم کرواسی یعنی دینامو زاگرب شدم؛ اما در ادامه و حتی زمانی که  به تاتنهام هم محلق شدم تردیدهایی در موردم وجود داشت. این انتقادات باعث قوی‌تر شدن من شد و من باید از رئال مادرید به‌خاطر اعتمادی که به من داشت تشکر کنم. اما این‌جا نیز در ابتدا به من اعتقاد نداشتند و گوش کردن به صحبت افرادی که معتقدند من به اوج نمی‌رسم، تبدیل به بخشی از زندگی من شده است.» (لوکا مودریچ؛ این‌جا)

«امروز می‌توان گفت که موفقیت در فوتبال به خیلی عوامل بستگی دارد. در فوتبال اسپانیا می‌توانید یک هفته قهرمان باشید و هفته‌ی دیگر شما را تا حد یک احمق پایین می‌کشند. من نه تحت تأثیر اغراق‌ها قرار می‌گیرم و نه روحیه‌ام با انتقادات پایین می‌آید و فکر می‌کنم، رمز موفقیت‌م نیز همین مسئله باشد.» (تونی کروس؛ این‌جا)

در موفقیت‌های رئال مادرید در طول ۶ سال گذشته، فارغ از هر حرف و حدیثی، قطعا زوج مودریچ ـ کروس یکی از عوامل اصلی بوده است. هافبک‌هایی باهوش و با تکنیک، که نبض تپنده‌ی تیم را در دست خود دارند و به بازی سایر بازیکنان، شکل و نظم می‌بخشند. قطعا رسیدن تیم‌‌های ملی آن‌ها به فینال دو جام جهانی پیاپی (کروس در ۲۰۱۴ و مودریچ در ۲۰۱۸) بدون حضور این دو نفر، خیلی خیلی سخت‌تر از مسیری می‌شد که در واقعیت طی کردند. بنابراین این‌که راز موفقیت آن‌ها به‌عنوان دو بازیکن بسیار موفق چه بوده، احتمالا سؤال بسیار جذابی است و این‌که از زبان خود آن‌ها پاسخ این سؤال را بشنویم هم ماجرا را جذاب‌تر می‌کند.

پاسخ هر دو نفر را در بالا خواندید. 🙂 مثل تمامی انسان‌های بسیار موفق دیگر، آن‌ها هم راز موفقیت عجیب و غریبی ندارند و می‌توان آن را در «سه کلمه» خلاصه‌ کرد:

۱- رؤیا: اساسا بدون داشتن رؤیا مگر می‌شود به‌حرکت درآمد و به‌سوی تعالی حرکت کرد؟ پس همه چیز با رؤیا شروع می‌شود؛ رؤیایی که با تمام وجود آن را بخواهی و حاضر باشی در مسیر آن، هر سختی و مرارتی را تحمل کنی. و نباید فراموش کرد که رؤیاها شخصی‌ترین دارایی هر انسانی محسوب می‌شوند که باید، باید و باید توسط خود او تعریف و تفسیر شوند، فارغ از این‌که دیگران از فرد چه می‌خواهند یا در وی، چه پتانسیلی می‌بینند. هر کدام از ما باید بداند از این دنیا چه می‌خواهد (و به‌گمانم حتی دانستن این‌که چرا این چیزها را از دنیا می‌خواهد هم آن‌قدرها مهم نیست!) فکر می‌کنم در رؤیابینی نباید خودمان را محدود هم بکنیم: رؤیاها نباید به داشته‌ها و توانمندی‌های امروزمان محدود شوند. رؤیا دستاورد یا حسی است در آینده که من می‌خواهم‌ش، بدون هیچ قید و محدودیتی!

۲- دست‌ به‌کار شدن: وقتی رؤیاهای‌مان مشخص شدند، دیگر زمانِ به‌راه افتادن است. به راه افتادن هم نیاز به تهیه‌ی ساز و برگ آن‌چنانی ندارد؛ دل به دریا زدن و شروع هر کاری که از دست‌ت برمی‌آید، مهم‌ترین نقطه‌ی شروع است و ترسیدن و به‌تعویق انداختن کارها برای یافتن ره‌توشه‌ی مناسب، تنها باعث می‌شود تا زمان پذیرش شکست و تسلیم شدن، به‌جلو بیافتد! بنابراین: هر کاری که از دست‌ت برمی‌آید را همین الان انجام بده! البته طبیعتا شروع کردن یک چیز است و ادامه دادن چیز دیگر و این موضوعی است که سر جای خودش، در مورد آن بسیار نوشته‌ام.

۳- عزت‌نفس: در مسیرِ سنگلاخِ رفتن به‌سوی رؤیاها، دست‌اندازها و خارهای بسیاری وجود دارد که انسان را خسته می‌کنند و البته این‌جا هم نباید «حرفِ مردم» را فراموش کرد. «نمی‌شود»، «نمی‌توانی» و «نمی‌گذارند» سه کلیدواژه‌ی اصلی هستند که آشنای نزدیک گوش هر کسی هستند که به‌ راه افتاده باشد. اما وقتی بپذیری رؤیایی داری که با تمام وجودت می‌خواهی به آن برسی و البته با تمام وجودت برای رسیدن به آن می‌کوشی، چه باک از حرف و بهانه‌های زمین و زمان؟ تنها باید بپذیری که وجودِ ارزش‌مندی داری و این وجودِ ارزش‌مند، شایسته‌ی رسیدن به رؤیاهایی است که دارد.

من همیشه فکر کرده‌ام که این بخش از غزلی عاشقانه از زند‌ه‌یاد حسین منزوی (که عنوان این پست هم برگرفته از همین غزل است)، چقدر زیبا و در اوج کمال، داستان جویندگان و پویندگان راه تعالی را روایت می‌کند؛ همان‌ها که با مددجویی از پروردگار بزرگ و مهربان، در سخت‌ترین و تاریک‌ترین روزهای زندگی و دنیا، «راهِ رفتن تا رسیدن» را در پیش می‌گیرند و حتی اگر در ظاهر هم به رؤیاهای‌شان نرسند، دنیای درونی‌شان را وسیع‌تر و سرسبزتر می‌سازند:

عشق گاهی اوج را، تا خاک پایین می‌کشد
عشق گاهی خاک را، تا اوج بالا می‌برد

من کی‌ام؟ ای عشق! آهویی که شیرش می‌درد؟
یا نه، تیهویی که سوی قاف، عنقا می‌برد؟

قطره‌ی بارنده که‌ا‌ش، توفنده دریا می‌خورد؟
ذره‌ی چرخنده که‌ا‌ش، خورشید رخشا می‌برد؟ …

می‌توانم بود ــ حتّی «جلجتا» گر مقصد است ــ
آن «مسیحایی» که بر دوش‌ش چلیپا می‌برد

دوست داشتم!
۰

در جستجوی اهداف واقعی زندگی: بافته‌ی گنج و رنج …

هیچ کدام از ما نیست که برای زندگی‌اش هدفی نداشته باشد و به‌دنبال تحقق آن نباشد. هدف، معنابخش‌ترین عنصر زندگی است! بدون داشتن هدف، زندگی شور و روشنی خود را از دست می‌دهد و به مردابی بدل می‌شود که گذر عمر در آن مساوی است با فرو رفتن هر چه بیش‌تر در آن. چنان‌که دکتر ویکتور فرانکل در کتاب دل‌نشین “انسان در جستجوی معنا” شرح داده، در روزهای تلخ و تاریک زندگی، آن‌چه موجب نجات آدمی می‌شود، ایمان به زیبایی رؤیاها و معنای بزرگی است که وجود هر انسانی را تعریف می‌کنند. قصه‌ی پرغصه‌ی زندگی گویی با درک این معنی است که به آرامش می‌رسد و این معنی، همان هدف والای زندگی است یا به‌عبارت دیگر، همان‌ دستاوردی که انسان دوست دارد بدان دست یابد.

در ادبیات مدیریت، هدف را این چنین تعریف کرده‌اند: نقاط نهایی و پایانی که فعالیت‌های یک فرد یا سازمان به سمت آن‌ها هدف گرفته شده است. هدف عبارت است از بیان نتایج مورد انتظار (شامل کار مشخص و قابل اندازه‌گیری) در محدوده‌ی زمانی خاص و با هزینه‌ای معین. در واقع هدف‌ها می‌گویند که چه چیزی باید به دست آید و نتایج باید چه زمانی حاصل شوند؛ اما نمی‌گویند که چگونه باید به این نتایج دست یافت. تمامی انسان‌ها و سازمان‌ها هدف‌های چند گانه‌ای دارند که در بطن یک سلسله مراتب پیچیده پراکنده‌اند.

این نگاه به هدف، نگاهی مکانیکی است. هدف، ثمره و دستاورد تلاش‌های ما در زندگی است و بدون دست‌یابی به آن، همه‌ی تلاش‌ها و مرارت‌ها بیهوده به‌نظر خواهد رسید. البته اگر که پیرو فلسفه‌ی برخی از ادبا و کارآفرینان بزرگ هم‌روزگارمان باشیم که “مقصد، خود راه می‌تواند باشد” آن‌وقت تلاش و کوشش در جهت دست‌یابی به هدف‌ها آن‌چنان هم بدون مفهوم و معنا به‌نظر نخواهند رسید.

اما یکی از چالش‌های اصلی افراد هدف‌مند این است که هر چقدر که در مورد اهمیت هدف و هدف‌گذاری محتوا وجود دارد، در مرود روش هدف‌گذاری محتوای آن‌چنان اثربخشی در دست نیست. بله، مدل‌های هدف‌گذاری همانند مدل اهداف هوش‌مند (SMART) به ما می‌گویند که اهدافی که برای خود تعیین می‌کنیم باید چه ویژگی‌هایی داشته باشند؛ اما در مورد این‌که چگونه چنان هدف‌هایی را بیابیم سخنی نمی‌گویند. شاید در به‌ترین حالت، ادبیات مربوط به هدف‌گذاری با طرح سؤالاتی درست و نشان دادن تجربیات زندگی سایر افراد و سازمان‌ها به ما در کشف رویکردمان در هدف‌گذاری یاری برسانند؛ اما در نهایت باید پذیرفت که هدف‌گذاری منطقی تجربی دارد که باید در طول زندگی و کار، با اندیشیدن و تلاش کردن و توأمان و تحمل پستی‌ها و بلندی‌های بسیار به گوهر آن دست یافت.

از اطاله‌ی کلام بیش از این می‌پرهیزم و به‌سراغ بحث اصلی این نوشته می‌روم. یکی از جذاب‌ترین ایده‌هایی که برای کشف روش‌مند هدف‌های ذهنی (که لزوما بر ما مکشوف نیستند؛ اما زندگی ما به‌سوی آن‌ها نشانه رفته است) که با آن مواجه شده‌ام این است: “هدف آن چیزی است که برای رسیدن به آن حاضر به دادن هزینه هستیم!” یا “هدف چیزی است که برای رسیدن آن حاضر به تخصیص منابع محدود زندگی‌مان ـ اعم از وقت، پول و … ـ هستیم.” زیبایی این تعریف این‌جا است که ما را در برابر آیینه‌ی تمام‌نمای زندگی‌مان می‌نشاند، آینه‌ای که به ما دروغ نمی‌گوید و واقعیت هستی‌مان را بازتاب می‌دهد. اگر همین الان از خودمان بپرسیم که در طول سالیان اخیر فارغ از نتایج به‌دست آمده برای چه چیزهایی هزینه داده‌ایم و آیا از این هزینه‌ها راضی هستیم یا نه و اگر مجددا همین سؤال را با در نظر داشتن این‌که به چه نتایجی دست یافتیم از خود بپرسیم، آن‌وقت به معیار مناسبی برای تحلیل “آن‌چه گذشت” و “آن‌چه با ادامه‌ی رویکرد کنونی در راه است” خواهیم رسید. حال وقت افتادن به وادی “شک و حیرت” است که گذر از آن، هنر انسان‌های بزرگ روزگار است، پاک‌بازانی که عشق را جوهره‌ی هستی می‌دانند؛ همان‌گونه که حسین منزوی بزرگ زمانی سروده بود:

میان “هستم” و “شک می‌کنم” پلی است،
و گر به عشق شک نکنی، بی‌یقینی‌ت زیبا است!

و امیدوارم در نهایت، سرنوشت ما آنی نباشد که منزوی در شعری دیگر سروده بود:

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود …

شاید بشود این‌گونه گفت که: هدف زندگی ما آن چیزی که گنج زندگی‌‌مان را به‌‌پای آن می‌ریزیم. آیا ارزش‌ش را دارد؟ پاسخ این سؤال، تعیین‌کننده‌ی مسیر روزهای باقی‌مانده‌ی زندگی ما است.

دوست داشتم!
۶

زندگی منهای روزمرگی (۱۲)

ـ با وجود این‌که با کمی پشت‌کار و اندکی کوشش از عهده‌ی مطالعه‌ی «افلاطون» برمی‌آمدم و می‌توانستم یک مسئله‌ی مثلثات را حل کنم و یا یک آزمایش شیمی انجام بدهم؛ اما چیزی هم بود که قادر به انجام‌ش نبودم: روشن ساختن هدف‌م که در تاریکی فرو رفته بود. مانند دیگران که دقیقا می‌دانستند قاضی خواهند شد، پزشک یا هنرمند و در چه صورتی چه امتیازاتی از شغل خود خواهد برد، من نمی‌توانستم فکر بکنک. ممکن بود من هم روزی یکی از این قبیل اشخاص می‌شدم؛ اما چگونه می‌توانستم بدانم؟ شاید مقدرم بود که جستجو کنم و باز سال‌های سال جستجو کنم، بدون این‌که به کوچک‌ترین هدفی برسم. شاید روزی به هدف‌م دست یابم؛ اما این هدفی بد، خطرناک و وحشتناک خواهد بود. من فقط می‌خواستم به آن‌چه در درون من است جان بخشم. این کار چرا این‌همه سخت بود؟

ـ … اتفاق اصلا وجود ندارد. وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و می‌یابد، مدیون اتفاق نیست؛ بلکه مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برای‌ش فراهم می‌کند.

ـ اشیایی را که ما می‌بینیم تصویر اشیایی است که در ما وجود دارد، آن‌چه خارج از ماست به‌هیچ‌وجه واقعیت ندارد. اغلب اشخاص به‌وضعی کاملا غیرحقیقی زندگی‌ می‌کنند، زیرا آن‌ها آن‌چه را در خارج به‌طور مجاز وجود دارد، حقیقتی تصور می‌کنند و هرگز به دنیای درونی خود اجازه‌ی خودنمایی نمی‌دهد. بدون‌شک بدین‌گونه می‌توانند خوش‌بخت باشند …

ـ من همان‌طور که تشخیص داده‌ای در رؤیاهای خود زندگی می‌کنم. دیگران هم در رؤیاهایی به‌سر می‌برند؛ اما نه در رؤیاهای خاص خودشان. تفاوت این‌جا است.

ـ مأموریت حقیقی هر کسی این است: کام‌یابی از خویش‌تن … کار او یافتن سرنوشت حقیقی خودش بوده است ه یک سرنوشت عادی و پروراندن آن. بقیه همه ناقص است. اقدام برای رهایی از سرنوشت خود و هم‌رنگی با جماعت، ترس از خویش‌تن است.

(دمیان؛ هرمان هسه، ترجمه: خسرو رضایی، انتشارات جامی)

 

دوست داشتم!
۳

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۴۰): گام اول در رسیدن به رؤیاهای بزرگ

“رؤیای‌م مربی‌گری رئال مادرید است، همین‌طور آرزو دارم هدایت تیم ملی ایتالیا را برعهده گیرم. اگر چنین اهدافی نداشته باشید، بهتر است از همان اول وارد این حرفه نشوید.” (فابیو کاناوارو؛ این‌جا)

کاپیتان تیم رؤیایی ایتالیای قهرمان جام‌جهانی ۲۰۰۶ چه خوب در یک جمله‌ی کوتاه، گام اول  در رسیدن به رؤیاهای بزرگ را خلاصه کرده است: جرأت و جسارت داشتن رؤیاهای بزرگ! شاید زیادی ساده به‌نظر برسد؛ اما به این فکر کنید که تا به‌حال چقدر رؤیاهای بزرگ زندگی‌تان را با توجیهاتی مثل: “نمی‌شود” و “نمی‌توانم” و “نمی‌گذارند” کنار گذاشتید؟

داستان همیشه همین است. در هر لحظه از زندگی رسیدن به رؤیاهای‌ بزرگ با توان‌مندی و امکانات امروز من و شرایط دنیای امروزم نشدنی است. این هنرِ من است که راهِ رسیدن به آن‌ها را پیدا کنم. راهِ رسیدن هم طبیعتا بدون به‌راه افتادن یافت می‌نشود! 🙂 همین‌جا است که اغلب ما شکست می‌خوریم. این‌که با تصور شکست خوردن، نشستن را به حرکت کردن ترجیح می‌دهیم و این نشستن، گاهی به‌اندازه‌ی تمام عمر طول می‌کشد …

تا به‌امروز چند بار با افرادی برخورد کرده‌اید که در سنین میان‌سالی و کهن‌سالی در حسرتِ “هزار راه نرفته‌”شان زنده‌مانی می‌کنند، به‌جای آن‌که زندگی کنند؟ آن‌ها اگر در روزهای جوانی “جسارت رؤیای بزرگ داشتن” را نداشته‌اند، این را هم از یاد برده‌اند که شما در هر سنی که باشید، هنوز برای خیلی کارها زمان دارید.

والت دیزنی بزرگ زمانی گفته بود: “اگر می‌توانید رؤیای‌اش را داشته باشید، آن کار، شدنی است!” پس جرأت داشتن رؤیاهای بزرگ را داشته باشید و به خودتان حق بدهید رؤیاپرداز باشید. آن‌وقت خواهید دید که با لطف خداوند بزرگ، چه دریچه‌های بزرگ دیگری به‌روی زندگی شما باز خواهند شد. از تو حرکت، از خدا برکت. بسم‌الله. 🙂

دوست داشتم!
۴

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۳۶): بیا ره‌توشه برداریم …

آماده‌ی هر کاری هستم. خانواده‌ام چیزهایی که دیگران جرأت گفتنش را ندارند به من می‌گویند و خودم از خودم انتقاد می‌کنم و می‌دانم که چه وقت‌هایی کار اشتباهی انجام داده‌ام. اگر لازم باشد برادرم به من سیلی می‌زند. گوستاوو ۳۵ ساله و ماریانو ۳۲ ساله هستند. آن‌ها در فوتبال خوب بودند ولی شهامت و انگیزه‌ی دنبال کردن رؤیاهای‌شان را نداشتند.” (پائولو دیبالا؛ این‌جا)

رؤیاها شاید تنها دارایی ما باشند که از آنِ خودمان باشند! ما با یاد رؤیاهای‌مان نفس می‌کشیم، با خیال خوش رسیدن به آن‌ها زندگی می‌کنیم. “اگر”ها و “ای کاش”‌ها واژه‌های آشنایی در زندگی ما هستند و افسوسِ “خوش به حال‌شان” همراه بسیاری از لحظات زندگی ما است. اما همه‌ی این‌ها مربوط به دنیای ذهنی‌مان است و دنیای واقعی خیلی معمولی‌تر از آنی است که انتظار داریم باشد.

در این میان آن‌هایی که تصمیم می‌گیرند رؤیاها را از گوشه‌ی دل و ذهن‌شان بیرون بکشند و به دنبال آن‌ها بروند، “شجاع‌دلانی” هستند که مسیر رفتن‌شان را از “بزرگ‌راه گم‌شده” انتخاب کرده‌اند. آن‌ها به‌راه می‌افتند بی‌آن‌که بدانند در مسیرشان چه خاطرات و خطراتی منتظر آن‌ها است. آیا به رؤیای‌های‌شان می‌رسند یا در راه می‌مانند؟ هیچ کس نمی‌داند. اما مسئله‌ی اصلی این‌جا است که بدون داشتن این “شیردلی” نتیجه‌ی رؤیابافی چیز بیش‌تر از رؤیابازی نخواهد بود!

جاده‌ی رؤیاها جاده‌ای پرسنگلاخ و طولانی و ناشناخته است که جای‌جای آن سراب و وهم انتظار ما را می‌کشند. اما اگر “مردِ ره” باشی همه‌ی این‌ها را به جان می‌خری و به راه می‌افتی و آن‌قدر می‌روی تا برسی. طبیعی است که در این جاده‌ی طولانی مثل هر سفر دیگری نیازمند توشه‌ای هستیم که بتوانیم دوام بیاوریم. این همان چیزی است که پائولو دیبالا فوتبالیست‌ِ جوان و دوست‌داشتنی آرژانتینی در همین آغازِ راه طولانی‌ش در فوتبال حرفه‌ای آن را کشف کرده و در چند جمله‌ی کوتاه بیان کرده است. اگر ره‌سپار جاده‌ی رؤیاها هستید، مطمئن باشید این پنج چیز را همراه خود دارید:

۱- آمادگی کافی: شما در بخش بزرگی از مسیر تنها در میانه‌ی دنیایی شلوغ و پرصدا هستید. بنابراین باید تا حد امکان به خودتان، توان‌مندی‌های‌تان و گوهر وجودی‌تان تکیه داشته باشید. بارها و بارها با “چرا”ها و “چه کنم”ها و “چطور”ها مواجه خواهید شد؛ بنابراین باید آمادگیِ هر کاری را داشته باشید، حتی کارهایی که راه و رسم آن‌ها را نمی‌دانید! شما باید یا راهی را بیابید و یا راهی را بسازید.

۲- واقع‌بینی: خبر بد این است که هر آدمی مستعد اشتباه است و خبر خوب، این‌که هیچ یک از ما از روی عمد اشتباه نمی‌کند! اشتباه‌ها نشانه‌های کم‌بود دانش و اطلاعات و مهارت ما هستند و در نتیجه، برای آن‌ها می‌توان راه‌حلی را یافت؛ البته به این شرط که توان ذهنیِ گذشتن از حسِ نامطلوب اشتباه کردن، بلند شدن بعد از زمین خوردن و ادامه دادن را داشته باشیم! در این مسیر خودانتقادی (و نه خودتخریبی) و بازخورد سازنده‌ی دیگران ابزارهای مفیدی هستند که به شما در کشف ضعف‌ها و نادانسته‌های‌تان چه برای جلوگیری از شکست خوردن و چه برای گذشتن از شکست‌ها و دوباره به‌راه افتادن کمک می‌کنند.

۳- شور درونی: از فیزیک می‌دانیم هر حرکتی نیازمند یک نیروی محرکه است و بدون این نیروی محرکه، حرکت پس از مدتی به‌دلیل اینرسی متوقف خواهد شد. حرکت در مسیرِ‌ رؤیاسازی هم از همین جنس است. نیروی محرکه و موتورِ پیش‌برنده‌ی ما در این مسیر سخت و طولانی چیزی جز تکیه بر “شور درونی” نیست: شهامت امیدوار بودن و انگیزه‌ داشتن در روزهایی که “امیدِ هیچ معجزتی” از دنیا نمی‌رود!

کوله‌پشتی‌های‌تان را ببندید که با هم به راه بیفتیم و از همین ابتدای مسیر با هم این بخش از چکامه‌ی بلند “زمستان است” زنده‌یاد مهدی اخوان ثالث را زمزمه کنیم:

بیا ره‌توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به‌سوی آسمان‌ها نیست …

دوست داشتم!
۷

پرواز کن، بی پر زدن …

پیش از این نوشتم که یکی از چالش‌های جدی ما در زمینه‌ی رؤیاسازی، شایسته ندانستن خودمان در مورد رؤیایی است که به زیبایی آن باور داریم. اما شاید یک سؤال مهم‌تر این باشد که اصلا چرا این رؤیا باید همانی باشد که من آن را دنبال کنم؟ هزاران معیار و شاخص و راه‌حل برای پاسخ به این سؤال که “چه رؤیایی زیبا است” ارائه شده است. طبیعتا هیچ راه‌کاری نمی‌تواند مدعی باشد که بهینه‌ترین و به‌ترین و اثربخش‌ترین پاسخ را به این سؤال ارائه می‌دهد. اما در عین حال برای تصمیم‌گیری در مورد دنبال کردن یک رؤیا لازم است یک مکانیسم مشخص برای تصمیم‌گیری وجود داشته باشد؛ چرا که در غیر این‌صورت حاصلِ عمر چیزی جز حیرانی و سرگردانی نخواهد بود.

اما آیا برای فرار از سرگردانی، باید به‌سراغ انفعال رفت؟ نه. یک‌جا نشستن خطر بزرگ‌تری به‌نام افسردگی و حسرت را به‌دنبال دارد. اما همیشه گزینه‌های جذاب مختلفی برای مسیر زندگی در برابر ما قرار دارند. همین تعداد بالای گزینه‌ها می‌تواند هر انسانی را فلج کند. و همین است که بخش مهمی از داستان زندگی اغلب انسان‌ها غوطه‌ خوردن در دریای آرزوها و رؤیاهایی است که نمی‌توان به سوی آن‌ها حرکت کرد! پس واقعا چه کنیم؟

در طول زندگی‌ام بارها و بارها با این مشکل مواجه شده‌ام: از نظر شخصیتی فردی کنج‌کاو و اهل جستجو هستم و به‌همین دلیل، تمرکز کردن برای‌م بسیار سخت است، همیشه در حال از این شاخه به آن شاخه پریدن و آزمایش بوده‌ام. نتیجه؟ تجربیات متنوعی دارم و با حوزه‌های کاری گوناگونی آشنا هستم و اصولا شروع‌کننده‌ی خوبی هستم؛ اما تمام‌کننده نه. حالا دو سالی است که با تحمل سختیِ تمام دارم تلاش می‌کنم این مشکل را حل کنم. شاید گذر از سی سالگی و دور شدن از روزهای پر شور و شر جوانی (!) هم بی‌تأثیر نبوده باشد.

این روزها روی تحقق چند رؤیای زیبا و بزرگ متمرکز شده‌ام. تقریبا می‌دانم قرار است باقی زندگی‌ام را چه کنم و به کجا برسم. برای رسیدن به این چند رؤیای مشخص، من چند سؤال را از خودم پرسیدم و هم‌‌چنان هم روزی نیست که از خودم نپرسم:

۱- آیا وضعیت زندگی، درون من و دنیای آن بیرون با تحقق آن رؤیا و یا حتی پیش رفتن در مسیر تحقق آن تغییر مثبتی خواهد کرد؟

۲- آیا کار کردن روی این رؤیا برای من لذت‌بخش است و به تحمل سختی‌های‌ش می‌ارزد؟

۳- آیا این رؤیا به‌اندازه‌ی کافی بزرگ و نشدنی است که انتظارِ تحقق آن، بنزینِ نیروبخشِ نفس کشیدن‌م باشد؟

۴- آیا این رؤیا به تمامی جنبه‌های روحی و ذهنی‌ام پاسخ می‌دهد؟

۵- آیا در تحقق این رؤیا باید تنها باشم یا هم‌رؤیاهای دیگری هم در این مسیر من را یاری خواهند کرد؟

شاید عجیب باشد که در بین سؤالات فوق خبری از این سؤالات کلیشه‌ای نیست:

۱- آیا این رؤیا دیگران را راضی می‌کند؟ (این زندگی من است و رضایتِ من از آن در نهایت مهم خواهد بود. البته که این موضوع به‌مفهوم خودخواهی نیست؛ اما اتفاقا اغلب ما خود را قربانی خودخواهی دیگران می‌کنیم!)

۲- آیا منِ امروزی می‌تواند به آن رؤیا دست پیدا کند؟ (من که آدم ایستایی نیستم. پویایی، راه رسیدن به رؤیاها است!)

۳- چقدر هزینه برای تحقق این رؤیا باید بدهم؟ (اگر هزینه‌های مسیر شما را می‌ترساند، یا مردِ راه نیستید و یا واقعا آن رؤیا خیلی بزرگ نیست!)

واقعیت این است که حس ترس، خطر، تنهایی، سختی و چیزهایی شبیه این‌ها همیشه در زندگی به‌دنبال ما خواهند بود. بخشی از این حس‌های منفی در اختیار ما نیستند؛ اما بخش مهمی از آن‌ها را با انتخاب‌های‌مان می‌سازیم. چه به‌تر که این انتخاب‌ها در مسیر ساختن یک زندگیِ جذاب برای خودمان باشد؛ زندگی که قطب‌نمای آن، لحظه‌ی پایانی زندگی است: اگر آن لحظه‌ی پایانی همین الان برسد، بیش‌تر دچار حس حسرت خواهم بود یا رضایت از زندگی که داشتم؟ پاسخ این پرسش، اگر چه بسیار دشوار است؛ اما خود، چشم‌انداز دیگری را به روی ما برای انتخاب رؤیاهای بزرگ زندگی‌مان می‌گشاید. مهم این است که خودمان مسیر زندگی‌مان را انتخاب کنیم و با تکیه بر شور درونی و البته بیش از هر چیزی توکل به مهربانی و حکمت خداوند بزرگ در مسیر تحقق رؤیاهای‌مان گام برداریم تا رسیدن به نقطه‌ای که میان ما و رؤیای‌مان حائلی نباشد، آن‌طور که فاضل نظری سروده است:

برکه‌ای گفت به خود، «ماه» به من خیره شده است
ماه خندید که من چشم به «خود» دوخته‌ام 🙂

دوست داشتم!
۵

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۲۶): تفنگ سرپُر

وقتی کودک هستید، رؤیاهای زیادی دارید. اکنون خیلی از بازیکنان در مورد آن رؤیاها صحبت می‌کنند و این برای من باورکردنی نیست. من تنها به بازی کردن برای هواداران فکر می‌کنم. +

من در دوران کودکی از بی‌پولی بسیار رنج می‌بردم و روزهای سختی را پشت سر می‌گذاشتم. برخی از روزها به خاطر اینکه پول سوار شدن به اتوبوس را نداشتم ساعت‌ها پیاده بر سر زمین بازی می‌رفتم و کسی نبود که ما را کمک کند. این سختی‌ها به من آموزش داد تا در داخل زمین هرگز تسلیم نشوم و تا ثانیه‌های پایانی بجنگم. برخی مواقع که ما حتی ۵ گل از حریف جلو هستیم اما من با تمام وجودم بازی می‌کنم که این رفتارم باعث تعجب هم‌بازی‌های‌م می‌شود. +

به‌عنوان یک نفر از مثلث خط حمله بارسلونا، وظایف خاصی در میدان دارم. باید واقع‌گرا باشم و اعتراف کنم نمی‌توانم سه یا چهار بازیکن را دریبل کنم. این کار مخصوص بازیکنانی هم‌چون مسی، نیمار و آندرس اینیستا است اما زدن توپ‌های آخر کار من است. در زدن این ضربه‌ها باید نهایت دقت را به‌کار بگیرم. اگر فرصت شوت‌زنی برای‌م مهیا نباشد، باید در کارهای دفاعی شرکت و به تیم‌م در بازی‌سازی کمک کنم … به این‌جا آمدم تا بجنگ‌م. در بارسلونا احساس فشار کمتری دارم؛ زیرا در لیورپول همه‌ی نگاه‌ها به سمت من بود و وقتی تیم بازی را واگذار می‌کرد، همه به انتقاد از من می‌پرداختند. اما این‌جا در بارسلونا بازیکنان بزرگ‌تر از من وجود دارند و این، کارم را بسیار راحت می‌کند. +

شاید همه لوئیس سوآرز را با خطاهای عجیب و غریب‌ش به‌یاد بیاورند؛ اما سوآرز واقعی را باید در همین جملات پیدا کرد. تفنگ سرپُر آتش‌بار و قدرت‌مند لوئیس سوآرز با این ۵ گلوله‌ی توپ پر شده است: رؤیاپردازی، جنگیدن و تسلیم نشدن، خودشناسی، پیدا کردن جایگاه‌ مناسب و انتخاب‌های درست. 🙂

دوست داشتم!
۵

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۲۵): راز سیب!

ما اعتقاد داریم که در فوتبال همه چیز ممکن است. من خیلی خوشحال هستم. این چیزی بود که پس از قهرمانی در چمپیونزلیگ به فکر آن بودم. از اعماق قلبم ایمان داشتم که در یورو خوب کار خواهیم کرد. شاید آن‌طور که می‌خواستیم پیش نرفت ولی این دو ۱۰۰ متر نیست، دو ماراتن است. از گروه‌مان صعود کردیم. نانی، رناتو سانچس و کوارشما گلزنی کردند بنابراین ما یک تیم هستیم و همه چیز برعهده من نیست. +

همیشه گفته‌ام که رؤیای من قهرمانی با پرتغال است و حالا به این مهم نزدیک‌تر از همیشه هستیم. این همان چیزی بود که از ابتدا می‌خواستیم. می‌دانستیم که مسیری طولانی در پیش داریم ولی برای این مسیر دشوار آماده بودیم. همواره بر این اعتقاد هستم که بهتر است ابتدا بد شروع کنیم اما پایانی خوب داشته باشیم. +

خیلی خوشحالم. این چیزی بود که سال‌ها به دنبال آن بودم. از سال ۲۰۰۴٫ از خدا خواسته بودم تا شانس دوباره‌ای به من بدهد. پس از سال‌ها از خودگذشتگی، پرتغال شایسته این جام بود. +

شاید قبل از شروع یورو کم‌تر کسی از بین ما پیش‌بینی قهرمانی پرتغال را داشت؛ اما آن‌ها ۱۲ سال پس از شکست تلخ و ناعادلانه‌شان در فینال یورو ۲۰۰۴ این بار خودشان در نقش یونان بازی‌ها (اما با سبک بازی متفاوت از آن یونان نازیبا) فرانسه‌ی میزبان را بردند و قهرمان شدند.پرتغالی که قهرمان یورو ۲۰۱۶ شد با آن تیم جذاب ۲۰۱۴ تنها یک نقطه‌ی اشتراک داشت: کریس رونالدو؛ اما “روتالدو”یی متفاوت که این بار نه در نقش یک پدیده‌ی جوان که به‌عنوان یک کاپیتان و ره‌بر بزرگ تیم‌ش را تا قله پیش برد (و شاید اوج آن، نقش مهم او در کنار زمین در بازی فینالی بود که در آن مصدوم شد!) پرتغال قهرمان یورو با رقبای‌ش هم تفاوت‌های زیادی داشت: آن‌ها نه ستاره‌های درخشان آلمان را داشتند، نه جوانان گران‌قیمت فرانسه و نه حتی باتجربه‌های ایتالیا را. اما پرتغال چگونه قهرمان یورو شد؟ نقل قول‌های بالا از کریس رونالدو به‌دنبال تاباندن نوری به مسیر عجیب قهرمانی آن‌ها است. قهرمانی پرتغال انگار با کشف “راز سیب” اتفاق افتاد:

  1. اگر رؤیا و باوری بزرگ داشته باشی، حتی غیرممکن هم غیرممکن نیست!
  2. مسابقه‌ی برنده شدن یک دو استقامت طولانی و امدادی است که در آن باید با کمک دیگران بازی را خوب تمام کنی؛ حتی اگر خوب شروع نکردی! (بنابراین حتی اگر خوب شروع نکردی نگران نباش و ادامه بده!)
  3. زندگی همیشه شانس دوباره‌ای می‌دهد؛ اما آیا تو توانایی بهره‌گیری از آن شانس دوباره را داری؟

جاودانگی، مبارک آقای رونالدو. کاش لیو مسی دوست‌داشتنی هم بتواند در این سال‌های باقی‌مانده‌ی بازی‌ش مثل رونالدو برای کشورش هم جاودانه شود.

دوست داشتم!
۵

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری …

“گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.” این روزها در مواجهه با “آرزوهای بزرگ‌” و “رؤیاها” یکی از گزینه‌های اصلی موجود همین است! 🙂 آینده‌ای محتوم اما نامعلومِ در پیش ما، وقتی کنار تجربیات گذشته‌ی زندگی‌مان قرار می‌گیرد، ما را به این نتیجه می‌رساند که هر چقدر هم که تلاش کنیم، باز هم خبری از موفقیت‌های مورد انتظار نخواهد بود. زندگی سرِ سازگاری با ما را ندارد و قرار نیست آنی بشود که ما می‌خواهیم. همین است که ناامیدی بر ما غلبه می‌کند و در بسیاری از اوقات حتی حرکت در مسیر رؤیاهای بزرگ‌مان را اصلا آغاز نمی‌کنیم. هر از گاهی هم که به هر دلیل و با هر انگیزه‌ای حرکت را کلید می‌زنیم، پس از گذشت مدتی و با برخورد با اولین شکست‌ها کار را ناتمام باقی می‌گذاریم و دوباره زانوی غم بغل می‌گیریم (نگارنده خودش یکی از اساتید چیره‌دست این ناتمام گذاشتن است!) واقعیت البته این است که گذشته، رابطه‌ی ارگانیکی با آینده ندارد و اتفاقا تفاوت بزرگی هم دارد: امروزی که می‌توان با‌ آن آینده را ساخت.

اما فارغ از این چرخه‌ی معیوب تکرارشونده‌ی امید تا ناامیدی، ما در عمق‌ِ درون‌مان با مشکلات دیگری هم مواجه هستیم که به این حسِ درون بی‌انگیزگی دامن می‌زنند. چند روز پیش دوباره گرفتار حس ناامیدی شده‌ بودم. در فکر این بودم که من تمامی تلاش‌م را کرده‌ام و نشده و کجای کارم دچار مشکل بوده است. کمی بعدتر به این فکر افتادم که نقش من در تحقق این رؤیاها چیست و تا چه حد شرایط محیطی روی آن‌ها تأثیرگذارند. در آن لحظات خودم را خلع سلاح حس می‌کردم: من که تمام تلاش‌م را کرده‌ام، پس چرا نشد و نمی‌شود؟ در این فکرها غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه موضوع عجیبی شدم. می‌دانستم بخشی از داستان، اشتباهات من در تصمیم‌گیری و جهت حرکت و اقدامات‌م بوده است؛ اما یک نکته‌ی بسیار مهم‌تر این بود که متوجه شدم نمی‌توانم در ذهن‌م خودم را در روزی تصور کنم که رؤیاهای‌ بزرگ‌م محقق شده‌اند! ترس‌ناک بود: این‌که قرار نیست رؤیایی محقق بشود یا نشود به‌جای خود، این‌که در اعماق ذهن‌م به‌صورت ناخودآگاه نمی‌توانستم تحقق رؤیای‌م را تصور کنم، مسئله‌ی مهمی بود که نمی‌توانستم از آن بگذرم. نقش شکست‌های گذشته‌ی زندگی در ترس از عدم تحقق رؤیاها به‌جای خود، من در زندگی‌م رؤیاهای‌ بزرگی هم داشته‌ام که عینا و حتی بالاتر از آنی که تصور می‌کردم محقق شده‌اند! کمی که بیش‌تر فکر کردم متوجه شدم که داستان از جای دیگری نشأت می‌گیرد: “من خودم را شایسته‌ی تحقق آرزوی‌م نمیدانم!” اوه! چه دردناک!

بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم که یکی از عوامل موفقیت در مسیر تحقق رؤیاهای بزرگ، داشتن تصویر ذهنی مشخصی در مورد آن رؤیا و کیفیت تحقق آن است. اگر از ادعاهایی چون قانون جذب که بگذریم، واقعیت این است که این تصویر مشخص دارای کارکرد بسیار مهمی است: این‌که من بدانم برای تحقق رؤیاهای‌م باید واجد چه ویژگی‌ها و توانمندی‌های‌م باشم و چگونه لازم است دنیای سرشار از نامرادی‌ها را تغییر بدهم (یا حتی با آن کنار بیایم!) تا رؤیاهای‌م محقق شوند. این تصویر مشخص، البته انگیزه‌بخش و الهام‌بخش هم خواهد بود: هر زمانی که دچار ناامیدی شدی، با یادآوری آن می‌توانی انگیزه و شور درونی‌ات را بیدار کنی! اما چرا این تصاویر ذهنی از آینده و رؤیاهای محقق شده برای ما کار نمی‌کنند؟

اگر کمی با صداقت به درون خودمان نگاه کنیم می‌بینیم که یکی از مهم‌ترین علت‌های ناامیدی ما بعید انگاشتن فاصله‌ی میان امروزِ من با زندگی ایده‌آل‌ است. من فکر می‌کنم همین “منِ امروزی” باید آن رؤیای بزرگ را زندگی کند و وقتی با این مسئله مواجه می‌شوم که منِ امروزی نقص‌ها و ضعف‌هایی دارد که متناسب با آن رؤیای بزرگ نیست، ناخودآگاه‌م بدون یادآوری این‌که “خب می‌توانی تغییر کنی!”، تصمیم می‌گیرد که ناامید شود. 🙂 در عین حال نکته‌ی مهم دیگر این است که خیلی وقت‌ها این “منِ امروزی” هم در دنیای واقعی لازم نیست تغییری کند تا شایسته‌ی آن رؤیای بزرگ باشد: من دارم خودم، زندگی‌م و رؤیای‌م را دستِ‌ کم می‌گیرم! (بگذریم از این‌که به‌عنوان یک فرد باورمند به وجود خدای بزرگ و مهربان، اساسا ناامیدی را نباید جزو گزینه‌های زندگی به‌حساب بیاورم!) حرفِ مردم ـ همان‌هایی که اغلب‌شان در تحقق رؤیای‌شان شکست‌ خورده‌اند ـ عامل مهم دیگری در دامن زدن به این حسِ ناخوشایند درونی است.

این تفکرات من را به این نتیجه رساند که ناامیدیِ درونی ما می‌تواند در واقع از جنس حس‌های دیگری باشد. اما شاید مهم‌ترین نکته در گذر از ناامیدی‌های بزرگ زندگی، مقابله با این حسِ عذابِ وجدان (!) از نداشتن ویژگی‌ها و شایستگی‌های لازم برای زیستن رؤیاهای‌مان باشد. در مسیر رؤیاسازی سخت‌ترین کار این است که در درون‌مان بپذیریم که شایسته‌ی داشتن و تحقق رؤیاها و آرزوهای بزرگ زندگی‌مان هستیم. آن‌وقت است که حتی می‌توانیم ظرفیت‌های بزرگ‌تری را در خودمان کشف کنیم و متوجه شویم که شایسته‌ی چه رؤیاهای بزرگی هستیم که تا به‌امروز کم‌تر در اندیشه‌ی آن‌ها بوده‌ایم. مولوی بزرگ در همین باب گفته است:

دلا چون طالب بیشی عشقی
تو کم اندیش در دل، بیش و کم را!

بعد از طی این مرحله‌ی دشوار است که تازه کار سخت‌ دیگری را باید کلید بزنیم: مشخص کردن روشِ حرکت در مسیر تحقق رؤیای‌مان (استراتژی رؤیاسازی!) و آغازِ حرکت به‌سوی تحقق رؤیاها. 🙂

حالا دیگر من خودم را شایسته‌ی تحقق رؤیاهای‌ بزرگ زندگی‌م می‌دانم و به خودم اعتماد دارم که می‌توانم رؤیای‌م را زندگی کنم. شما چطور؟

دوست داشتم!
۱۶

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۱۷): تعبیر خواب اردیبهشتی

“از بازیکنانم می‌خواهم که با هم تیمی‌های‌شان بازی کنند. تیم کوچکی هستیم و به همین دلیل باید با قلب و روح خود بجنگیم. نام حریف برایم اهمیتی ندارد. تنها می‌خواهم بجنگند. اگر از ما (تیم‌های حریف) بهتر هستند به آنان تبریک می‌گویم؛ اما باید نشان بدهند که بهتر هستیم.” (حرف‌های رانیری در آغاز فصل؛ این‌جا)

“تمام دنیا ما را تماشا کردند و من تماس‌هایی از گوشه کنار دنیا دریافت کردم. لستر مانند سیندرلا بود که در ثروتمندترین لیگ دنیا به دنبال قهرمانی می‌گشت؛ به‌همین دلیل خیلی‌ها دوستش داشتند. من هیچ‌وقت افسانه‌ها را باور نداشتم؛ اما هرگز امیدم را از دست ندادم. تنها با شنیدن سوت پایان دیدار چلسی با تاتنهام بود که باور کردم واقعا قهرمان شدیم. بعد از بازی به هیدینگ زنگ زدم و شش هفت هزار بار  از او تشکر کردم.” (اولین واکنش به قهرمانی؛ این‌جا)

“من ۶۴ سال دارم، سال‌هاست که در تلاش و جنگ هستم؛ ولی همیشه مثبت و خوش‌بین بوده‌ام. همیشه فکر می‌کردم یک جا بالاخره جام بزرگی خواهم برد. من همان کسی هستم که یونان اخراجش کرد، شاید بعضی‌ها کارنامه‌ی من را فراموش کرده بودند. شاید کسی فراموش نکرده باشد ولی دوست دارم تأکید کنم که من همانم که روی نیمکت یونان بود. تغییری نکردم. من در لستر خواهم ماند. امسال را نمی‌توانیم تکرار کنیم، سال بعد برای حضور در جمع ۱۰ تیم برتر می‌جنگیم. باید به رشد و پیشرفت ادامه دهیم.” (حرف‌های رانیری بعد از قهرمانی؛ این‌جا)

ما به فوق‌ستاره نیازی نداریم، ما بازیکن می‌خواهیم. می‌خواهم تیم را بدون جذب ستاره بزرگ تقویت کنم.” (رانیری درباره‌ی فصل بعد؛ این‌جا)

همه چیز مثل افسانه‌ها پیش رفت. همه‌ی هواداران فوتبال و حتی تیم‌های بزرگ لیگ برتر هم در این هفته‌های پایانی دوست داشتند همین اتفاق بیفتد. در فصلی که بزرگان فوتبال جزیره یکی از یکی فاجعه‌بارتر بودند و حتی دو تیم از قدرت‌های سنتی فوتبال انگلیس (یعنی چلسی و لیورپول) مربی‌شان را در میانه‌ی فصل عوض کردند؛ تیمی که شانس قهرمانی‌ش ۵۰۰۰ به ۱ بود توانست در پایان فصل جام قهرمانی ثروتمندترین لیگ دنیا را بالای سر ببرد. شاید حس استاد رانیری بیش از هر فرد دیگری در آن شب رؤیایی خریدنی بود؛ پیرمرد دوست‌داشتنی که با صبر و امیدش بعد از سال‌ها به همه ثابت کرد که چقدر مربی بزرگی است. شاید طعنه‌آورترین بخش داستان این فصل، جایی بود که مورینیو ـ که بیش از یک دهه هر جا نشست رانیری را تحقیر کرد ـ برای اولین بار در عمر مربی‌گری‌ش در فصلی اخراج شد که رانیری تیم‌ کوچک و بی‌ستاره‌اش را قهرمان لیگ برتر جزیره کرد.

استاد رانیری جایی در مورد قهرمانی تیم‌ش گفته است که: “به همه می‌گویم که همیشه تلاش کنید و بدانید که می‌توانید باور داشته باشید.” و من اضافه می‌کنم که قهرمانی عجیب و هیجان‌انگیز لستر سیتی ثابت کرد که هنوز می‌شود رؤیای بزرگ داشت و با سخت‌کوشی، منتظر معجزه‌ی روزگار بود. 🙂

به جملاتی که از سخنان رانیری در بالا پررنگ کرده‌ام دقت کنید. راز استاد رانیری و شاگردان‌ش ساده است و معمولی و امتحان پس‌داده؛ تنها امید می‌خواهد و سخت‌کوشی. فرمول قهرمانی لستر سیتی = تمرکز روی شور و شوق درونی + امیدواری و خوش‌بینی تا آخرین لحظه‌ + سخت‌کوشی تا پایِ جان + تعهد به رشد و پیشرفت همیشگی + ستاره بودن در میدان عمل (و نه در دنیای رسانه‌ها و ذهن آدمیان.)

به‌احترام کلودیو رانیری و ستاره‌های بی‌نام و نشان‌ تیم‌ش و به‌احترام فوتبال که در عصر صنعتی و تجاری شدن، یک بار دیگر با یک ماکت کوچک از “معجزه‌ی برن” نشان‌مان داد که چرا عاشق‌ش شدیم و عاشق‌ش ماندیم و عاشق‌ش می‌مانیم.

دوست داشتم!
۲
خروج از نسخه موبایل