این آگهی مربوط به یکی از شرکتهایی است که من با آن همکاری دارم و به درخواست دوستان همکار منتشر میشود:
شرکت مهندسی مشاور حاسب سیستم برای همکاری در دفتر مدیریت پروژه (PMO) نیازمند مهندس صنایع مسلط به مباحث کنترل پروژه و نرمافزار MSP است. گفتنی است برای این فرصت شغلی سابقه کار ضروری نبوده ولی نظم و مسئولیتپذیری مزیت محسوب میشود.
لطفا رزومههایتان را به نشانی ایمیل info@hasebsystem.com ارسال فرمایید.
پ.ن. ضمن تشکر از دوستانی که برای آگهیهای اخیر رزومه فرستادهاند، لازم است بگویم که بهدلیل نیاز به حل پارهای مسائل اولیهی فیمابین با کارفرماهای پروژهها (مسائل مربوط به آغاز پروژه بعد از عقد قرارداد)، در دعوت از دوستان برای مصاحبه تأخیر بهوجود آمد. إنشالله بهزودی دوستان به مصاحبه دعوت خواهند شد.
یادم هست اولین مطلبم که در مطبوعات چاپ شد چقدر سر و صدا کردم. 🙂 خیلی خیلی خوشحال بودم و دیگر فکر میکردم من دیگر همان علی شهاب دیروزی نیستم. مسئله فقط هیجانزدگی از دیدن اسمم بالای یک مطلب چاپی نبود: کلاس کاری من بالاتر رفته بود! تا مدتها عادت داشتم هر مقالهای که از من چاپ میشد، با شادی تمام نشانی مقاله را در جاهای مختلف مینوشتم و برای هر کسی هم که میرسیدم، با آب و تاب تعریف میکردم: ببینید چقدر من آدم موفقی هستم؟
اما … بهتدریج دامنهی همکاریام با مطبوعات گستردهتر شد و مقالاتم بهصورت ماهانه و این اواخر هفتگی در نشریات مختلفی به چاپ رسیدند. و با کم شدن فاصلهی زمان انتشار مقالات، از آن شادی درونی دیگر خبری نبود. دیگر دیدن نوشتهی چاپیام برایام تبدیل به یک اتفاق عادی شده است. ماجرا البته فقط این نبود. در واقع قصهی اصلی این بود که من احساس میکردم که لازم است شادی رسیدن به هر موفقیتی را در محیط اجتماعی دور و برم فریاد بزنم. اسم این را هم گذاشته بودم برندسازی شخصی! اینکه دیگران ببینند من چقدر کارهای بزرگی میکنم و به کجاها دارم میرسم، از نظر منِ آن روزها برای ارتقای جایگاهم در زندگی شغلی و حتا شخصیام بسیار مهم بود.
اما یک اتفاق مهمتر در همین گیر و دار برای من افتاد و آن هم تلنگرهایی بود که چند نفر از دوستان عزیزم به من زدند:
“خب که چی؟ چرا میخوای خودت را برای هزارمین بار اثبات کنی؟ فکر نمیکنی حال دیگران ممکنه به هم بخوره؟”
“هیچ دقت کردی که بقیه در موردت چی فکر میکنند؟ تو داری کاری میکنی که دیگران فکر کنند آدم بسیار کاملی هستی و نقطهی ضعفی نداری! خیلیها برای همین از تو میترسند!”
“عقدهی تحسین شدن داری؟”
و چیزهای دیگری شبیه اینها.
راستش را بخواهید باید اعتراف کنم که از یک جایی بهبعد واقعا تحسین شدن بابت بزرگترین موفقیتها هم لذت زیادی ندارد! همانطور که خودت احتمالا شانهای بالا میاندازی، دیگران هم همینگونه به تو و زندگیات نگاه میکنند. از آن مهمتر اینکه من امروز متوجه شدم آن روزها دو اتفاق بسیار بد دیگر هم افتاده بود که من از آنها بیخبر بودهام:
یک ـ بهتدریج تعریف موفقیت برای من عوض شد و دیگر نمیدانستم موفقیت یعنی چی؟
دو ـ خودم هم دیگر نمیتوانستم تشخیص بدهم، خودِ واقعیام کدام است؟ آن کسی که خودم میشناسمش یا آن کسی که تلاش دارد پشت یک مشت موفقیتهایی نسبی خودش را پنهان کند؟
و همینجا بود که با حقیقتی عریان روبرو شدم: من همان کسی نیستم که دیگران فکر میکنند. و از آن بدتر اینکه خودم هم دارم فراموش میکنم آن جملهی معروف بیهقی را: “و من، این همه نیستم …“
*******
“من، این همه نیستم.” این یکی از کلیدیترین جملههای زندگی من بوده است که برای سالها فراموشش کرده بودم. و با بهیاد آوردن این جمله، یکی از بزرگترین کشفهای امسال زندگی من اتفاق افتاد: اینکه نمایش دادن، کوچکترین رابطهای با برندسازی شخصی که ندارد، هیچ؛ از جایی بهبعد تبدیل میشود به بزرگترین حجاب پیش روی خود آدمی: اینکه دیگران، از یاد ببرند تو هم آدمی هستی شکننده با نقاطی ضعف بسیار. آدمی که همیشه نباید سرحال و پرانرژی و سرشار از ایده باشد. آدمی که حق دارد گاهی وقتها کم بیاورد و بخواهد برود در گوشهی تنهاییاش به آسمان زل بزند و اشک بریزد. آدمی که اشتباهاتش از انتخابهای درستش همیشه بیشتر است … و بدتر وقتی است که همین آدم خاکستری، خودش هم یادش برود کیست، از کجا آمده و به کجا خواهد رفت!
*******
قصهی بالا میتواند کاملا واقعی باشد یا نباشد. میشود بخشی از آن واقعیت باشد و بخشی از آن هم داستانپردازی و خیال. اما هر کدام از اینها هم که باشد، نتیجهاش یکی از درسهای بزرگ زندگی برای من است: بگذارید عملکرد شما در انجام کارهای بزرگ از شما سخن بگوید؛ نه اینکه خودتان موفقیتهای خیالیتان را روایت کنید. برندسازی شخصی یک نمایش نیست: پرترهای است که از خودتان کشیدهاید و زندگی، آن را روی دیوارش بهنمایش گذاشته است تا دیگران ببینندش و از روی علاقه و میل و اشتیاق، کشفاش کنند.
در این وبلاگ بارها و بارها دربارهی راه و روش موفق شدن حرف زدهایم. جدا از این در دنیای مجازی و غیرمجازی، منابع بسیاری دربارهی راههای رسیدن به موفقیت وجود دارند. هر روز هزاران کلاس دربارهی موفقیت این طرف و آن طرف برگزار میشوند. و از همه مهمتر، هر روز میلیونها نفر در سراسر جهان از موفقیتهایشان سرمست میشوند و بسیاری دیگر هم که اساسا موفق آفریده شدهاند. 🙂
همهی ما بارها با افرادی برخورد کردهایم که خودشان را موفق میدانستهاند؛ اما از نظر ما کوچکترین موفقیتی نداشتهاند. من همیشه در مواجهه با چنین آدمهایی به این فکر میکنم که چرا و چطور و طی چه فرایندی طرف مقابل به این نتیجه رسیده که احساس کند آدم موفقی است؟
متأسفانه در بسیاری موارد، آن فرد دچار بیماری توهم بوده است؛ یعنی خودِ مطلوبش را با خودِ موجودش اشتباه گرفته است! اما با فرض اینکه فرد چنین مشکلی ندارد، میشود منطقیتر به ماجرا نگاه کرد. مدتهاست که برای تعریفِ موفقیت و احساس موفقیت، سؤالات زیر بهصورت جدی برای من مطرحاند:
۱- موفقیت مطلق است یا نسبی؟ یعنی موفقیت در چارچوب زندگی شخصی من تعریف میشود یا در زندگی اجتماعی من با دیگران؟ بهعبارت دیگر من در مقایسه با خودم باید احساس موفقیت بکنم یا در مقایسه با دیگران؟
۲- اگر منِ امروز، در قیاس با خودِ دیروزم خودم را موفق بدانم، آیا فاصلهی طی شده و تفاوت نقطهی امروز با دیروز در تعریف این موفقیت مهم است؟
۳- آیا رسیدن به هدفی که از گذشته برای خودم تعریف کرده بودم، رسیده باشم، موفقیت است؛ آن هم وقتی که امروز میدانم میتوانستهام بسیار فراتر از آن هدف بروم؟ بهعبارت دیگر: آیا مقایسهی اینکه “چقدر میتوانستهام موفق باشم” با “جایگاه امروزم”، در احساس موفقیت مؤثر است؟
۴- اگر قرار شد موفقیت را در مقایسه با دیگران تعریف بکنم، آیا انتخاب مناسب افرادی که با آنها خودم را میسنجم، در ایجادِ احساسِ درست موفقیت و فرار از بیماری توهم مؤثرند؟
در پاسخ به سؤالات فوق، من به گزارههای زیر رسیدم:
۱- موفقیت هم مطلق است هم نسبی. من هم بهنسبت خودم میتوانم “موفق” باشم و هم در مقایسه با دیگران.
۲ و ۳- نقطهی امروز قطعا مهم است. موفقیت خیلی ساده میتواند اینجوری تعریف شود: “رضایت از بودن!” یعنی همین که من از بودنِ امروزم راضی باشم، خودش بزرگترین موفقیت است؛ چرا که جایگاه امروز من نتیجهی زنجیرهای از انتخابها و اقدامات من در زندگیام است. طبیعی است که در این مسیر اشتباهات بسیاری داشتهام؛ اما همین که بدانم سکان کشتی زندگیام در دست خودم بوده و در نتیجه میتوانم دوباره شروع کنم و اینبار حداقل اشتباهات قبلیام را مرتکب نشوم و در این مسیرِ جدید، میتوانم از لذت کشف کردن و پیش رفتن لذت ببرم، میتواند خودش بزرگترین لذت و در عین حال، بزرگترین انگیزه برای رسیدن به موفقیتهای بزرگ باشد. البته اینکه میتوانستهام کجا باشم هم مهم است؛ اما نه برای شکنجهی خود که برای راه یافتن و طی نکردن دوبارهی هزار راهِ رفته!
۴- اما تجربهی شخصی من در زندگی این بوده که اگر چه تعریف موفقیت در چارچوب زندگیِ خودم برای ایجاد احساس رضایت مهم است؛ اما نگاه کردن به دنیای اطراف و آدمهایی که دور و برم هستند، بسیار مهمتر است. بهویژه من درمانی بهتر از این مقایسهی بیرحمانه، برای بیماری “توهم” نمیشناسم. از آن مهمتر، یک راهِخوب اینکه من میتوانستهام کجا باشم و میتوانم به کجا برسم، همین مقایسه با دیگران است. البته وقتی از مقایسه با دیگران حرف میزنم، طبیعتا منظورم مقایسه با آدمهای پایینتر از خودم نیست؛ بلکه دقیقن منظورم مقایسه با کسانی است که از من هزار پله جلوترند. همین مقایسه در عین حال، بزرگترین انگیزه میتواند باشد برای رفتن و رسیدن …
بارها گفتهام که اگر بشود اسم جایگاه امروزی من را در زندگیام موفقیت گذاشت، مهمترین علتاش این بوده که همیشه دور و برم پر بوده از آدمهای بزرگ. کسانی که همیشه با فاصلهی بسیار زیادی از من جلوتر بودهاند. کسانی که به من آموختهاند که تا کجا میتوان پیش رفت و حد تصور من را از تعریف موفقیت، بسیار بالاتر بردهاند. آنها به من یاد دادهاند که: “موفقیت اصلا یعنی چی!” (تصویر بالایی را که دیدید!) بودن در کنار آنها من را از خوابِ خوشِ خیال، بیدار کرده و یک اضطراب همیشگی اما بسیار لذتبخش را در من ایجاد کرده است: “اینجا، جای من نیست!” از همه مهمتر اینکه آنها به من یاد دادهاند که برای رسیدن به جایگاههای بالاتر باید چه کنم و چه ویژگیهایی داشته باشم و حتی فراتر از آن، دست من را هم گرفتهاند و در مسیر جلو رفتن راهنماییام کردهاند. من همیشه خودم را وامدار راهنماییها و دوستیهای شهرام، علی، نیما، احسان، حامد، وفا و دوستان بزرگوار دیگری که در دنیای مجازی اثری از آنها نیست، میدانم.
شاید بد نباشد همین امروز و همین لحظه، نگاهی دوباره داشته باشیم به اینکه آیا احساس موفقیت میکنیم و پاسخاش چه مثبت باشد و چه منفی، با حداقل کردن نقش احساسات و پررنگ کردن نقش عقل، بفهمیم چرا اینگونه است و چه باید کرد؟ اصلا تعریف موفقیت برای من چیست؟ آیا دیگران هم مرا موفق میدانند؟ و سؤالاتی شبیه اینها. خلاصه اینکه: چقدر و چرا من موفقام!؟
من بارها این بازنگری را در زندگیام انجام دادهام و نتایج خوبی گرفتهام. پیشنهاد میکنم شما هم یک بار امتحانش کنید!
یک هفتهی بسیار پر و پیمان با مطالب بسیار ارزشمند!
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوان یا گودرتان دنبال کنید.
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند.
برای مرور سریعتر مطالب، لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
جامعهشناسی، سلامت و روانشناسی و کار حرفهای:
کولیهای سازمان(وفا کمالیان؛ رفتار سازمانی و کاربردهای آن در مدیریت) (این نکتهای که استاد نوشتند، بسیار بسیار مهم است و سابقهی کار و رزومهتان را حسابی خراب میکند. نکنید این کارها را جوانان!)
گواردیولا در مورد دوران موفقیتآمیز حضورش در نوکمپ گفت:” من بسیار خوششانس بودم که مربی یک تیم فوقالعاده شدم؛ با فلسفهای که همه به آن اعتقاد داشتند و بازیکنانی بااستعداد فراوان که میخواستند هر روز بهتر از روز قبل کار کنند. این راز همهی موفقیتهای ما بود.” (پپ؛ اینجا)
گاهی واقعا فکر میکنم پپ عزیز، باید حتما درس مدیریت خوانده باشد! او اینجا هم در یک جملهی کوتاه بهزیبایی هر چه تمامتر، کل مدیریت استراتژیک را در یک جمله خلاصه کرده است. پپ بهدرستی میگوید که در هر سازمانی لازم است:
فلسفهی وجودی یا همان Mission سازمان همان چیزی باشد که همهی اعضای سازمان آن را میدانند و به آن اعتقاد دارند و بهدنبال پیاده کردن آن در عمل هستند.
منابع و امکانات مناسبی داشته باشید (از همه نظر: کیفیت مدیریت ارشد، امکانات و زیرساختهای نرمافزاری و سختافزاری و هر چیز دیگر)؛
نیروی انسانی مستعد و توانمند و مهمتر از همه علاقهمند به رشد و پیشرفت و جلو رفتن و جلو زدن! (اینجا)
اولی روح برنامهی استراتژیک است و دومی و سومی هم مهمترین ابزارهای اجرای استراتژیها در عمل. و البته نباید فراموش کرد که همهی اینها تنها در کنار داشتن یک رهبر بزرگ مثل پپ هستند که موفقیتی شگفتانگیز را تضمین میکنند …
پ.ن. برای حضورش در فوتبال دلمان تنگ شده بود. بسیار خوشحالم که تا چند ماه دیگر او را روی نیمکت یک تیم بزرگ، اصیل و دوستداشتنی دیگر دوباره خواهیم دید!
زمانی همکاری داشتیم که همیشه در حین صحبت کردن از واژههای عجیب و غریب انگلیسی استفاده میکرد. یادم هست افراطکاریهای این دوست گرامی چه ماجراهای بانمکی را در شرکت پیش آورد و چقدر ما از دست او و حرفهایاش میخندیدیم (و البته این خندیدن، مصداق همان مثل معروف “کارم از گریه گذشته است …” بود!)
از آن زمان تا بهامروز بارها و بارها با آدمهایی مواجه شدهام که فکر میکردند بهکار بردن افراطی واژههای انگلیسی و تخصصی، نشانهی سطح هوش و سواد و کلاس است و چقدر هم همیشه تأسف خوردهام . متأسفانه هر از گاهی خودم هم بههمین مشکل دچار میشوم و همیشه دنبال راه درمانش بودهام! البته کاملا میپذیرم که در هر شغلی، برخی واژههای ترجمهناشدنی یا دارای ترجمهی دشوار یا نچسب وجود دارند که گریزی از کاربردشان نیست. اما این دلیل نمیشود که برای سادهترین و مصطلحترین واژهها هم از معادل غیرفارسیشان استفاده کنیم. متأسفانه بارها دیدهام که استفاده از واژههای پیچیده و تخصصی، تبدیل به یکی از استراتژیهای پرسنال برندینگ و از آن بدتر، استراتژیهای کلاهبرداری از مشتریان خدمات مشاوره شده است: مشاور محترم چیزی میگوید و طرف مقابل چون نمیفهمد فکر میکند چقدر چیز باکلاسی است و … همینطور بارها ـ بهویژه در پروژههای مشاورهی بزرگ دولتی ـ دیدهام که از کاربرد واژههای نامأنوس تخصصی، برای گیج کردن طرف مقابل (اعم از کارفرما یا ناظر) برای منحرف کردن ذهن آنها از یک موضوع اصلی استفاده شده است. واژهپراکنی برای پوشش بیسوادی و البته استفادهی اشتباه از واژهها هم که دیگر بماند. سرانجام اینکه بیان زیبا و فصیح زبان دوستداشتنی فارسی با بیان این واژههای نامأنوس به هم میریزد، هم مسئلهی دیگری است.
جدا از موقعیتهای تراژیکی که نوشتم (و البته وقتی اصل ماجرا لو میرفت مشاور محترم میماند و یک مشتری عصبانی!)، مایک واکر اینجا دو دلیل دیگر برای اجتناب از واژههای تخصصی (Buzzword) ذکر میکند:
مخاطب شما ممکن است از شنیدن یک واژهی نامفهوم و ناآشنا، شوکه شود و آنقدر به فکر فرو برود که ادامهی حرفهای شما را نشنود!
بهدلیل تجربیات بدی که همه داشتهاند، معمولا فرض میشود واژههای تخصصی برای پنهان کردن جزئیات و گیج کردن مخاطب بهکار میروند. بنابراین با استفادهی افراطی از این واژهها، اعتبار تخصصی شما و پیامی که میخواهید به مخاطب منتقل کنید، زیر سؤال میرود.
و اما راهحل: مایک میگوید که برای حل این مشکل، فهرستی از واژههای تخصصی نامناسب تهیه کرده است. قبل از هر جلسه، نگاهی به این فهرست میاندازد تا یک وقت اشتباهی از این واژهها استفاده نکند! 🙂
یکی از بهترین مثالها برای درس استراتژی در این روزها، صنعت تلفن همراه است. مثالهای متعدد از استراتژیهای کلاسیک را بهراحتی میتوان در این صنعت پیدا کرد. توصیهی اکید میکنم به یافتن و بررسی این کیسها در عمل بپردازید تا تسلط خوبی روی استراتژیها بیابید (مثلا ببینید هر یک از دو تولیدکنندهی اصلی اسمارتفونها یعنی اپل و سامسونگ، کدام یک از استراتژیهای عام پورتر را بهعنوان استراتژی اصلی خودشان انتخاب کردهاند.)
جدا از این توصیه، یک نکتهی جالب دیگر که قصد دارم در مقالهی این هفته به آن بپردازم، بررسی برخی تحلیلهای استراتژیک است که در مورد این صنعت ارائه میشود و از میان آنها میشود نکات بسیار جالبی را بیرون کشید که بهدرد تمامی سازمانها میخورند. از جمله این مقالهی جالب پیسی ورلد و این مقالهی جالب تککرانچ که هر دو استراتژی مایکروسافت را در بازار تلفنهای همراه به چالش کشیدهاند. در این پست خیلی قصد ندارم به جزئیات این دو مقاله اشاره کنم و توصیه میکنم حتما بخوانیدشان؛ اما این دو مقاله به چهار نکتهی استراتژیک جالب اشاره کردهاند که اینجا آنها را با هم مرور میکنیم:
۱- محصول استراتژیک مایکروسافت در بازار تلفنهای همراه که میتواند باعث موفقیت این شرکت در برابر گوگل و اپل شود، سیستمعامل ویندوز فون نیست! بلکه آفیس است. مشکل اینجاست که با وجود تمامی نرمافزارهای جایگزینی که برای آفیس روی پلتفرمهای موبایل ارائه شدهاند، هنوز هیچ اپلیکیشنی نتوانسته کاربران را کاملا با تجربهای شبیه آفیس مایکروسافت راضی کند! (خب همین جا یک تمرین برای علاقهمندان استراتژی: با چه مدلهایی میشود این نیاز موجود در بازار را برای تعیین محصول استراتژیک تحلیل کرد!؟)
۲- مایکروسافت این نیاز را متوجه شده؛ اما دارد بهاشتباه اصرار میکند تا با عرضهی انحصاری آفیس روی ویندوز ۸، کاربران را بهسمت این سیستمعامل بکشاند! این در حالی است که استراتژی گوگل برای موفقیت در بازار موبایل، حضور در تمامی پلتفرمها است. گوگل نهتنها اندرویید را یک سیستمعامل متنباز رایگان نگه داشته است که در مورد اپلیکیشنهای اختصاصی خودش هم در اصلیترین پلتفرم رقیبش (iOS) حضور فعالی دارد. ماجرای فاجعهآمیز حذف “گوگل مپز” و عرضهی نقشههای اختصاصی اپل را بهیاد بیاورید تا ببینید گوگل چطور دارد در زمین بازی حریف با او بازی میکند! مایکروسافت هم میتواند با استفاده از نرمافزارهای مجموعهی آفیس، همین کار را بکند. بهیاد بیاورید که هدف استراتژیک هر شرکتی، صرفا بهدست آوردن سهم بازار نیست؛ بلکه سهم بازار را برای برای افزایش درآمد میخواهد. مایکروسافت بهاشتباه افزایش درآمدها را از روی سیستمعامل هدف گرفته؛ در حالی که محصول استراتژیکش “آفیس” میتواند خیلی راحتتر هدف افزایش درآمدها را برای مایکروسافت محقق کند (تحلیل استراتژیک مبتنی بر سبد محصولات یا پورتفولیو یعنی این!)
۳- مایکروسافت البته بهنوعی با عرضهی آفیس ۳۶۵ (یعنی آفیس آنلاین و تحت وب) از استراتژی “حضور در چند پلتفرم” گوگل دارد بهرهبرداری میکند؛ اما مسئله اینجاست که آفیس ۳۶۵، برتری استراتژیکی نسبت به گوگلداکز ندارد! هنوز بسیاری از افراد ترجیح میدهند روی اسنادشان بهصورت آفلاین کار کنند و از آن مهمتر، هنوز ضریب نفوذ اینترنت در سطح جهان بسیار پایین است. ضمنا اپلیکیشنهای آنلاین نسبت به اپلیکیشنهای خاص پلتفرمها هنوز از نظر کارایی در سطح پایینتری قرار دارند و همین، باعث نارضایتی کاربران شده است (فیسبوک هم همین چند وقت پیش اعلام کرد بهجای اپلیکیشنهای مبتنی بر HTML5 قصد دارد اپلیکیشنهای بومی برای پلتفرمهای مختلف تولید خواهد کرد.)
۴- مایکروسافت با عرضهی تبلت اختصاصی سرفیس اما بهخوبی از استراتژی موفقِ اپل الگوبرداری کرده است: عرضهی یک مجموعهی عالی از سختافزار و نرمافزار “یکپارچه”. موفقیت سرفیس میتواند باعث بهبود جایگاه برند ویندوز ۸ در بازار و در میان مصرفکنندگان شود.
حرف این دو مقاله این است که این هم یک نوع استراتژی رقابتی است: تکرار استراتژی موفق رقیب همراه با تشخیص درست محصول استراتژیک برای بازی در زمینه حریف!