من تا بودهام
هرگز برای خود زندگی نکردهام
من برای مردم خود
آرزوهای روشنی داشتهام:
خرسندیِ خانه
گفتوگوی امید
دعای داشتن
دلالت به سادگی،
و چیزهایی سادهتر
از قبیل همین هوای خوش …!
سید علی صالحی
من تا بودهام
هرگز برای خود زندگی نکردهام
من برای مردم خود
آرزوهای روشنی داشتهام:
خرسندیِ خانه
گفتوگوی امید
دعای داشتن
دلالت به سادگی،
و چیزهایی سادهتر
از قبیل همین هوای خوش …!
سید علی صالحی
“مذاکرات نقل و انتقال مانند قمار است. در حالت ایدهآل، هیچ چیز نباید به رسانهها درز پیدا کند؛ اما بهنظر میرسد این مسئله غیرممکن است زیرا چند طرف در این مسئله دخیلاند. این حقیقت که ما در ابتدای تابستان اعلام کردیم تنها ۴۵ میلیون یورو هزینه خواهیم کرد، به نفع ما تمام شد. باشگاهها میدانستند که ما چه مبلغی برای هزینه کردن داریم.” (نایب رئیس بارسلونا در مورد نقل و انتقالات تابستان ۲۰۱۱؛ اینجا)
پیش از آغاز مذاکره، محدودیتها و خطقرمزهایتان را خیلی شفاف اعلام کنید!
صفحهی فیسبوک را مرور میکنم و میبینم که دوستان در چه حالاند: “ئه؟ فلانی هم رفته اون طرف!” و حالا این فلانی همکلاسی بود که در دورهی لیسانس هر درس را دو بار میگرفت! با دوستان که دور هم جمع میشویم، تقریبا یکی از سؤالات همیشه ثابت بعد از حال و احوال این است که: “نمیخوای بری؟” یا “کی میخوای بری؟” هر از چند گاهی میشنویم که آن یکی و این یکی هم رفتند. دیگر کار بهجایی رسیده که حتا در گشت و گذارهایام در فضای مجازی دیدهام کسی را که با مدرک کاردانی، هدفاش گرفتن پذیرش دکترا در آمریکا بوده!
واقعیت این است که شرایط امروز کشور، چیزی جز افسردگی و ناامیدی برای جوانانی به سن و سال من بهدنبال ندارد. فضای کاری که محدود است و پر است از موانع عجیب و غریب و خندهدار. خیلی وقتها هر چقدر هم تلاش کنی، یک آدم بیسواد و بدتر از آن بیاخلاق، نتیجهی تمام زحماتات را با یک جمله کف دستات میگذارد. برای بهتر شدن که تلاش بکنی و چیزی را پیشنهاد بدهی که از نظرت منطقی ست، همیشه با یک “من اینطوری فکر نمیکنم. درستاش اینه” مواجه میشوی که در نهایت هدفاش این است که آن راهکار مزخرف و نادرستی که توی ذهناش هست را به تو تحمیل کند و مجبوری هم حرفاش را بپذیری؛ والا از پول خبری نیست! (این درد دل یک مشاور جوان بود!) هر جا و هر سازمانی که بروی، کسانی هستند که زودتر از تو به آنجا رسیدهاند و با وجود اینکه خیلی از آنها کوچکترین شایستگی حرفهای و اخلاقی ندارند، فقط و فقط به این دلیل که زودتر رسیدهاند سر جایشان هستند و حالا حالاها هم قصد ندارند جایشان را عوض نکنند. با دوستان و همکلاسیهایام که صحبت میکنم میبینم که نهایت ارتقای عمودی قابل تصور برای یک جوان همسن و سال من تا چند سال آینده، جابهجا شدن بین سطوح مختلف کارشناسی است. حقوق هم که چند ماه یک بار پرداخت میشود (این غر نیست؛ پذیرش یک واقعیت است. وقتی شرکتهای بسیار بزرگتر از شرکت ما دچار مشکلاند، دیگر این مسائل طبیعی است.)
اوضاع زندگی که بدتر است. بهعنوان نمونه اگر چند سال پیش یک جوان میتوانست با چند سال کار کردن و با گرفتن یک وام، منزلی بخرد و زندگی تشکیل دهد، این روزها احتمالا با یک عمر کار کردن هم نمیشود؛ البته مگر اینکه … بدتر اینکه تجمل و زیادهخواهی، بیاعتمادی، دروغ و ریا و ظاهربینی را هم که خود ما جوانان رواج دادهایم. این یکی دیگر نه تقصیر پدر و مادرهایمان است و نه تقصیر حکومت. خود ما جوانان اینقدر به هم دروغ گفتهایم و اینقدر به هم خیانت کردهایم، اینقدر دوست داشتنهایمان سطحی بوده و اینقدر از مسئولیتپذیری فرار کردهایم که نتیجهاش شده همین وضعیتی که داریم میبینیم.
دیگر بگذریم از وضعیت اجتماعی در حد فاجعهای که دارد همهمان را به مرز استیصال میرساند.
مهاجرت یا رفتن برای ادامه تحصیل شاید بهترین راهحل در دسترس در این شرایط باشد. رفتن، میتواند از دو زاویهی دید باشد: رفتن برای فرار کردن از اینجا و رفتن برای جذابیت آنجا. متأسفانه اغلب کسانی که من میشناسم، بهدلیل اول دارند میروند. اما خوب کسانی هم هستند که بهدلیل دومی رفتهاند یا بعد از رفتن دلیلشان عوض شده. شخصا فکر میکنم اگر روزی بخواهم بروم، این دومی برایام مهمتر خواهد بود: اینکه میبینم دوستی در یکی از بهترین دانشگاههای جهان مشغول تدریس شده، دوست دیگری دربارهی برنامههای جذاب جانبی دانشگاهاش مینویسد، دوست دیگری از کیفیت و جذابیت بالای دروسی که میگذراند تعریف میکند، همه از لذت برخورد با فرهنگهای کشورهای مختلف حرف میزنند … اینها بهنظرم انگیزههای بهتری برای رفتن هستند. اما …
هنوز فکر میکنم امیدی هست برای ماندن. نمیدانم چیست؛ اما چیزی در درونام میگوید که هنوز میشود برای ساختن و یا حداقل، ایستادن مقابل خرابتر شدن، تلاش کرد. با رفتن و نماندن، جای همان آدمهای بیدانش و نادان و تخریبگر، مستحکمتر میشود (هر چند که قدرتشان هم از ما بیشتر است!) فعلا باید ماند و جنگید و تلاش کرد برای بهتر کردن دنیای اطراف؛ تا بعد چه پیش آید. فقط امیدوارم روزی به این نتیجه نرسم که با یک “امید اشتباهی” خودم را سرگرم کردهام و از آن بدتر، خودم را گول زدهام …
یک ـ امیر مهرانی پارسال در مورد پرسنال برندینگ زیاد مینوشت. مدتی از نوشتههاش تو این زمینه خبری نبود تا امروز. بالاخره تلاشهایاش به نتیجه رسیده و دارد کارگاه آموزشی پرسنال برندینگاش را برگزار میکند. با شناختی که از امیر دارم و با توجه به این که در کارگاه قبلیاش هم شرکت کردم، میتوانم بگویم حتما کارگاه مفیدی است. موضوع کارگاه هم موضوع جدید و جذابی است که در ایران هم سابقهی چندانی ندارد. همین دیگه؛ شرکت کنید!
دو ـ “سازمان مدیریت صنعتی در نظر دارد بانک اطلاعاتی مشاوران مدیریت برای استفاده از همکاری آنان در پروژههای خود را تکمیل نماید.” اینجا را ببینید و اگر دوست داشتید فرماش را پر کنید.
سه ـ دارم روی ترجمهی چند کتاب کار میکنم که امیدوارم امسال یا سال آینده چاپ شوند. خواستم پیشپیش تبلیغ بکنم. 🙂
چهار ـ گزارهها یکی دو هفتهای است کمرمق شده و خودم هم خیلی از این شرایط راضی نیستم. امیدوارم این هفته حوصله و وقت کافی داشته باشم تا به روال قبل برگردم.
فعلا همینا. 🙂
“من در مورد پایان دوران بازیام زیاد فکر نکردهام. هنوز به این فکر نکردهام که این آخرین سال بازی من در یوونتوس است یا نه. این فکر که این فصل آخرین فصل بازی ام باعث میشود که انگیزهی زیادی پیدا کنم و دو برابر تلاش کنم. میخواهم در اوج خداحافظی کنم. وقتی من به دوران حرفهای ۲۰ سالهام نگاه میکنم، احساس رضایت میکنم.” (الکس دلپیرو؛ اینجا)
آیا در جایی کار میکنید یا کاری را انجام میدهید که از آن راضی باشید و برای آن انگیزه داشته باشید؟ آیا کارراههی شغلیتان را طوری مدیریت میکنید که اگر روزی به مسیر طی شدهتان تا آن روز نگاه کردید، مثل الکس دلپیرو احساس رضایت کنید!؟
یک: ساعت یک نیمه شب است. چند جوان در پارک مقابل منزل ما جمع شدهاند و در حال گفتوگو و شوخی و خنده با صدای بلند هستند. چند باری بهشان تذکر دادهایم؛ اما گوششان بدهکار نبوده است. دیگر طاقت نمیآورم و میروم سراغشان. مکالمهی میان ما:
ـ آقا الان ساعت چنده؟
ـ ساعت؟ یک شب.
ـ معمولا این ساعت مردم چی کار میکنند؟
ـ میخوابند.
ـ خوب الان شما احساس نمیکنی با این سر و صدا همسایهها نمیتونن بخوابند؟
ـ اولا که ما سر و صدا نکردیم! ثانیا هم اینکه من ۱۵ ساله بچهی این محلام و کسی تا حالا به من همچین تذکری نداده. حتا پلیس هم جرأت این کارو نداره. من که راحتم! شما هم اگر ناراحتی سعی کن تحمل کنی.
دو: در صندلیِ وسطِ عقب تاکسی نشستهام. سمت چپم پسر جوانی اینقدر گشاد نشسته که هر چقدر هم خودم را جمع میکنم باز هم بازتر مینشیند! سمت راستم هم خانمی نشسته که محض احتیاط کیفاش را بین من و خودش حائل کرده و من جایی دیگر برای فرار کردن از دست بد نشستنهای این پسر سمت چپی ندارم. مسیر طولانی نیست؛ اما دیگر واقعا پایام درد گرفته. بالاخره به او میگویم:
ـ “میشه یک مقداری جمعتر بشینید؟”
ـ “من فکر کردم چون خودم راحتم، شما هم راحتید!” (حالا ببینید خانمها از دست ما مردان چه میکشند!)
سه: انگار مرز آزادی آدمها برای رفتارها و سبک زندگیشان تا جایی است که حقوق دیگران را نقض نکنند. اینها تنها دو نمونه از کاربرد روزمرهی استدلال مسخره و مزخرف “من که راحتم” بود. اما آیا این مثلا “راحتی” همیشه یعنی اینکه دیگری هم راحت است؟ متأسفانه اغلب ما عموما یادمان نیست که راحتی و لذت و شادی ما، نباید با ناراحتی و آزار دیگران همراه باشد و از آن بدتر، اصلا به این فکر هم نمیکنیم که آیا دارد این اتفاق میافتد؟ خودم بارها شده که فهمیدهام ناخودآگاه با چنین پیشفرض نادرست ذهنی، دیگران ـ همکلاسیها و همکاران و دوستان و از همه مهمتر اعضای خانوادهام را آزار دادهام.
کاش همیشه وقتی که راحتیم و داریم حالمان را از زندگی میبریم، فقط و فقط یک ثانیه به این فکر کنیم که آیا این راحتْ بودنِ ما با ناراحتْ بودنِ دیگران همراه است یا خیر؟ و کاش فراموش نکنیم که وقتی بههمین سادگی در زندگی روزمرهی شهروندیمان به حقوق دیگران (از جمله حقِ استراحتِ شبانگاهیشان) تجاوز میکنیم، انتظار اینکه حکومت برای راحتی خودش، حقوق ما را نادیده بگیرد انتظار بهجا و منطقی نخواهد بود.
ایمان ما نسبت به حال بسیار زودتر از ایمانمان به آینده میمیرد …
راث بندیکت
هزاران سال است
یک عده
اسم آزادی را شنیدهاند،
یک عده هم
عدهی دیگری را به همین اسمِ ساده
میبرند جایی دور
برایشان قصه میگویند!
سید علی صالحی