درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۷۴)

“هر سال برای ما دشوارتر است که بهتر از دیگران باشیم. ما باید همیشه به‌تر از قبل شویم و برای تیم مهم است که این را به‌عنوان چالش در نظر بگیرد. اگر تلاشی که پارسال انجام دادیم را تکرار کنیم نمی‌توانیم مطمئن باشیم که این بار هم موفق می‌شویم. تیم نباید هرگز دست از یادگیری و پیشرفت بردارد. سایر تیم‌ها مقابل ما بازی متفاوتی انجام می‌دهند. پس چالش دوم این است که به دنبال روش‌های متفاوتی از بازی باشیم تا بتوانیم تاکتیک‌های رقیبان را خنثی کنیم.” (آندرس اینیستای عزیز؛ این‌جا)

چقدر عالی! اینیستا به ما می‌گوید که در رقابت حواس‌مان به این باشد که رقبای‌مان هم هر روز به‌تر از دیروز می‌شوند. خیلی وقت‌ها در رقابت شکست می‌خوریم چون این نکته‌ی بدیهی یادمان می‌رود! بنابراین برای باقی ماندن در کورس رقابت و برای پیروز شدن دوباره یادمان نرود:

۱- ما باید به‌تر شویم؛ چون رقبای‌مان هم هر روز به‌تر می‌شوند.

۲- به‌تر شدن یعنی بتوانیم با روش متفاوتی با رقبای‌مان مواجه شویم و در نتیجه آن‌ها نتوانند با شناخت کافی از استراتژی‌ها، تاکتیک‌ها و روش‌های اجرایی ما شکست‌مان دهند!

پ.ن. مدیران و ره‌بران سازمانی هم توجه کنند که با داشتن چنین بازی‌کنان روشن‌بین و هوش‌مندی است که تیمی بی‌نظیری مثل بارسای عصر پپ خلق می‌شود.

دوست داشتم!
۳

انتروپی درونی آدم‌ها

بارها و بارها در زندگی به این فکر کرده‌ام که گویی روحیه‌ی ما آدم‌ها حالتی شبیه موج سینوسی دارد: از یک نقطه‌ی صفر شروع شده و مدام در زندگی بالا و پایین می‌شود. به نقطه‌ی صفر بازمی‌گردد و از آن می‌گذرد. منفی می‌شود و باز به بالای محور مختصات زندگی می‌رود. طول موج‌های بالای محور در برابر موج‌های پایین محور بسیار کوچک است! شادی گوهر کم‌یابی است … همین است که طول شادی در زندگی آدمی مهم می‌شود و نه طول آن! +

اما مدتی است متوجه نکته‌ی دیگری هم شده‌ام. این‌که آن طول موج درونی وابسته است به متغیر دیگری به‌نام “انتروپی” درونی. تعریف انتروپی را خیلی از ما در فیزیک دبیرستان خوانده‌ایم و خیلی‌تر (!) از ما هم در دانشگاه. انتروپی را در نظریه‌ی عمومی سیستم‌ها هم داریم.

اما مراد من از “انتروپی درونی” چیست؟ انتروپی یعنی تمایل اجزای درونی یک سیستم به حرکت به‌سوی بی‌نظمی که ناشی از آزاد شدن یک حجم عظیم انرژی است. زندگی ما هم همین است. هر کدام از ما با میزان مشخصی انرژی درونی پا به این جهان خاکی گذاشته‌ایم و بالا و پایین بردن این انرژی به خودمان سپرده شده است. آزاد شدن این انرژی باعث افزایش انتروپی ذرات درونی انسان می‌شود. آن‌وقت است که نمی‌توانی لحظه‌ای بنشینی و توقف کنی. آن‌وقت است که بی‌قراریِ نماندن، تبدیل به تنها وضعیت پایدار زندگی می‌شود.

اما ماجرا این‌قدرها هم ساده نیست. همه‌ی ما از همان ابتدایی‌ترین روزهایی که قدرت درک دنیا را پیدا می‌کنیم با دو گزینه‌ی اصلی مواجه می‌شویم: می‌توانیم این انرژی را آزاد کنیم و از حرارت‌ش بهره ببریم و می‌توانیم به‌هدرش بدهیم. می‌توانیم از این انرژی برای ساختن و ماندن و جاودان شدن استفاده کنیم و می‌توانیم آن را بدون هیچ اثربخشی تنها و تنها مصرف کنیم تا تمام شود.

****

در طی مسیر زندگی، ایستگاه‌های سوخت‌گیری وجود دارند که با آن‌ها می‌شود سطح انرژی درونی را بالاتر ببری. موفقیت‌ها و احساس رضایت ناشی از کارهای خوب ساده‌ترین و آشکارترین نمونه‌های آن هستند. و همین‌طور است نشست و برخاست با آدم‌های بزرگ و پر”شور”، تجربه‌ی بزرگ و زیبای “عشق”، لذت هم‌راهی و هم‌نشینی با دوستان پرانرژی و البته بهره‌گیری از انرژی بی‌پایان دنیای هنر و ادبیات و فرهنگ.

****

به‌تجربه متوجه شده‌ام که هر چقدر انرژی درونی‌ت را هدف‌مندتر آزاد کنی و هر چه آن را سخاوت‌مندانه‌تر به دیگران ببخشی، سطح آن در ظرف درونی‌ت هم بالاتر می‌رود. حتی بدون آن هم، اگر انرژی درونی‌ت را صرف رسیدن به هدف‌های شخصی زندگی خودت هم بکنی، موفقیت در انتظار تو است. اما در واقع مشکل در این است که در هر لحظه سطح این انرژی ثابت است. هر چقدر به محیط پیرامونی‌ت انرژی ببخشی، انرژی درونی خودت کم می‌شود و خودت به توقف نزدیک … مکانیزم عمل یخ در سرد کردن آب را یادتان می‌آید؟ دقیقن همان‌طور.

مدتی است احساس می‌کنم انرژی‌ درونی‌ام به پایان رسیده و در درون‌م به یک نقطه‌ی توقف و بی‌عملی رسیده‌ام. این روزها بخش مهمی از دغدغه‌های درونی‌ام روشن کردن دوباره‌ی شعله‌ی “شور درون” در خودم است. شعله‌ای که نور و حرارت‌ش من را به این نقطه‌ای که الان در آن هستم رسانده است ـ نقطه‌ای که نمی‌دانم آیا می‌توان حتا به‌صورت نسبی موفقیت نامیدش یا نه.

این روزها درس‌هایی که این‌جا نوشته‌ یا تجربه کرده‌ام را مدام برای خودم تکرار می‌کنم. از درس‌های پپ گرفته تا پیتر برگمان. از تجربیات زندگی خودم تا دیگران. اما دست آخر، نتیجه باز هم احساسِ سکونِ درونی است …

****

ماجرا احتمالن از یک شکست عاطفی و خیلی مهم‌تر از آن از دل‌تنگی‌های مربوط به دوری طولانی‌مدت خواهران عزیزم کلید خورده است. با این حال جالب است که احساس افسردگی و ناراحتی چندانی ندارم و اتفاقن آرام‌ترین روزهای چند سال اخیرم را می‌گذرانم. برای زندگی‌ام ده‌ها برنامه‌ دارم و برای به‌تر کردن دنیای اطراف‌م و زندگی دیگران هم همین‌طور. هنوز کارهای نکرده‌ی بسیاری باقی مانده است! مشکل، بی‌عملی است. می‌دانم که این بی‌عملی ریشه در هر چیزی داشته باشد، علت‌ش “تنبلی” نیست! تنها شعله‌ی درونی‌ام یا خاموش شده یا شدیدن به پت‌پت افتادن افتاده است.

دارم سعی می‌کنم قوی باشم و قوی بمانم. امیدوارم بتوانم …

دوست داشتم!
۲۰

بارانِ “آن” …

… برای آن‌که نگویند، جُسته‌ایم و نبود
تو را که جُسته و پیداش کرده‌ام “آن” باش

کویر تشنه‌ی عشق‌م، تداوم عطش‌م
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش!

حسین منزوی

دوست داشتم!
۲

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۷۳)

“دنی آلوس ترجیح داد که به ارزیابی کمک‌ها یا اشتباهات داوران نپردازد و گفت:«گریه کردن و حسرت خوردن کار ما نیست. ما می‌دانیم که آن‌ها سه یا چهار نفر هستند که سعی می‌کنند به بهترین نحو ممکن کار خودشان را انجام دهند. بعضی روزها موفق هستند و برخی روزها نه. ولی ما نمی‌خواهیم به ارزیابی این مسائل بپردازیم. اگر ما به پیروزی نرسیدیم و امتیازی کسب نکرده‌ایم، یعنی این‌که یک جای کار ما می‌لنگد.» (این‌جا)

یادمان نرود: پیروز نشدن و شکست خوردن همیشه یعنی یک جای کار خود ما مشکل داشته. نقش عوامل خارجی بسیار ناچیز است. خیلی وقت‌ها شکست می‌خوریم؛ چون کارمان را درست انجام نداده‌ایم. بعضی وقت‌ها موفق نمی‌شویم؛ چون اصلا نباید کاری را شروع می‌کردیم. و البته قبول دارم گاهی هم ما را می‌بازونند! اما این “گاهی”‌ها آن‌قدر معدودند که اصلا نباید به آن‌ها فکر کرد. اگر درست دقت کنیم حتا در همین “گاهی”ها هم رد ضعف‌های خودمان را می‌بینیم!

پ.ن. این است تفاوت‌ مکتب فوتبال بارسا با فوتبال بعضی‌ها که همیشه داور و میشل پلاتینی و … باعث شکست خوردن‌شان می‌شوند!

دوست داشتم!
۲

زیاد شکست خوردن، به‌معنی همیشه شکست خوردن نیست!

۱- “پرندگان خشم‌گین” ۵۲مین محصول شرکت روویو بود. آن‌ها بیش از هشت سال برای بقا تلاش‌ کردند و تقریبا نیمه ورشکسته شدند تا سرانجام محصول پیروز خودشان را عرضه کردند.

۲- پینترست محبوب این‌ روزها در سال اول‌ حیات‌ش این‌قدر نتایج مالی وحشتناکی داشت که هر کسی جای صاحب آن بود تعطیل‌‌ش می‌کرد. اما او اندکی مشکلات را تحمل کرد و سرانجام موفق شد!

۳- جیمز دایسون ۵۱۲۶ نمونه شکست خورده ساخت تا سرانجام جاروبرقی تحول‌سازش را به بازار عرضه کرد.

همه‌ی ما عادت کرده‌ایم که افراد و شرکت‌های موفق را تحسین کنیم؛ اما به شکست‌های فراوان و سختی که آن‌ها در طی مسیر رسیدن به موفقیت داشته‌اند نمی‌اندیشیم. اوپرا وینفری و استیو جابز از روز اول که این آدم‌های بزرگ امروزی نبودند! (زندگی‌شان را بخوانید.)

شکست‌ها به‌سادگی منابع تأمین داده‌های جدید برای اصلاح رویکرد شما به زندگی و کسب و کارتان هستند. پس شکست بخورید تا موفق شوید!

منبع

پ.ن. با عرض پوزش بابت وقفه‌ی ایجاد شده در انتشار پست‌های “درس‌های توسعه‌ی یک کسب و کار کوچک” بخش بعدی این پست‌ها فردا شب منتشر خواهد شد.

دوست داشتم!
۹

۱۴ راه آسان برای باانگیزه بودن!

جفری جیمز این‌جا روی سایت اینک دات کام، ۱۴ راه ساده برای باانگیزه بودن (و شاید هم باانگیزه ماندن!) معرفی می‌کند:

۱- ذهن‌تان را آماده کنید: مثبت فکر کنید و این را هم تمرین کنید!

۲- بدن‌تان را آماده کنید: برای خوردن غذای کافی و انرژی‌بخش برنامه‌ریزی کنید!

۳- از آدم‌های منفی و بدبین دوری کنید: آن‌ها انرژی شما را هدر می‌دهند.

۴- با آدم‌های مثبت و باانرژی معاشرت کنید: آن‌ها به شما انرژی می‌دهند!

۵- هدف‌دار اما انعطاف‌پذیر باشید.

۶- یک هدف متعالی برای زندگی‌تان داشته باشید و برای رسیدن به آن تلاش کنید.

۷- مسئولیت نتایج کارهای‌تان را بپذیرید: چه تقدیر و تشکر باشد و چه نکوهش و دعوا!

۸- سعی کنید محدودیت‌های دیروزتان را امروز از بین ببرید.

۹- کمال‌گرا نباشید: آستین بالا بزنید و همین الان دست به‌عمل بزنید.

۱۰- از شکست‌های‌تان استقبال کنید: بزرگ‌ترین درس‌های زندگی از شکست‌ها به‌دست می‌آیند نه موفقیت‌ها.

۱۱- موفقیت را خیلی جدی نگیرید: یادتان باشد قلّه پایان راه نیست!

۱۲- از هدف‌های کوچک و ضعیف بپرهیزید: هدف، روح رسیدن است …

۱۳- شکست را برای خودتان “دست به‌عمل نزدن” تعریف کنید: این تنها شکست واقعی است.

۱۴- قبل از حرف زدن، فکر کنید: سکوت خیلی وقت‌ها راه‌حل به‌تری است!

دوست داشتم!
۲۹

نوارهای گم‌شده‌ی استیو جابز ـ قسمت دوم

نویسنده: برنت شلندر / ترجمه: علی نعمتی شهاب

استیو جابز نگران پرتاب شدن بی‌هدف به دوران وحشت‌آور پس از اخراج از اپل در سال ۱۹۸۵ نبود. او سرباز شادمانی نبود؛ بسیاری وقت‌ها مست بود، در آتش انتقام از کسانی که او را از وطن‌ش تبعید کردند می‌سوخت و اثبات این‌ به جهان که یک انسان تک‌بّعدی نیست برای‌ش تبدیل به عقده شده بود. در طی چند روز او به‌سرعت کل سهام خود در اپل را ـ به‌جز یک سهم ـ فروخت و مبلغ کمی در حدود ۷۰ میلیون دلار به‌دست آورد که آن را در ایجاد یک شرکت رایانه‌ای دیگر به‌نام نکست به‌کار گرفت. این بنگاه جدید ظاهرا در پی ابزاری برای ایجاد یک انقلاب در آموزش عالی با استفاده از رایانه‌های زیبا و قدرت‌مند بود. در واقع نکست شرط‌بندی بود که جابز می‌خواست به‌کمک آن ثابت کند می‌تواند روزی بهتر از اپل باشد.

در طول سال‌هایی که جابز از اپل دور بود، من نمی‌توانستم بدون پیش کشیده شدن حرف‌هایی در مورد بی‌شرمی‌های این شرکت با او گفتگویی داشته باشم. آن اوایل او در مورد این‌که چطور مدیرعامل وقت جان اسکولی فرهنگ اپل را “مسموم” کرده بود، غرولند می‌کرد. چند سال بعد وقتی دیگر برای اپل آینده‌ا‌ی متصور نبود، حملات جابز هدف‌دارتر شدند. در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ یک بار به من گفت: “امروز من مثل ساحره‌ی ضعیف فیلم جادوگر شهر اُز می‌مانم: در حال ذوب شدن هستم.” و اضافه کرد: “بازی دیگر تمام شده. به‌نظر می‌رسد آن‌ها نمی‌توانند یک رایانه‌‌ی عالی را برای نجات جان‌شان به بازار عرضه کنند. آن‌ها نیازمند تمرکز شدید روی طراحی صنعتی و بازتعریف معیار زیبایی هستند. اما آن‌ها به‌جای آن جیل آملیو را به‌عنوان مدیرعامل استخدام کردند؛ چیزی شبیه این‌که نایک یک فروشنده‌ی کفش‌های مدل کینی خودش را به‌عنوان مدیرعامل استخدام کند.”

جابزِ لعنتی در نکست داشت در ارائه‌ی یک رایانه‌ی عالی به‌خوبی موفق می‌شد. او قصد داشت این کار را با منابعی بسیار عظیم ـ چیزی بیش از ۱۰۰ میلیون دلار که از کسانی اچ راس. پروت، شرکت ژاپنی سازنده‌ی چاپگرهای کانون و دانشگاه کارنگی ملون جذب شده بود ـ انجام دهد. او قصد داشت کارخانه‌‌ای را ـ که به‌طرز حیرت‌انگیزی خودکار بود ـ در فرمونت کالیفرنیا احداث کند؛ جایی که دیوارها و تجهیزات نصب شده در آن باید به‌رنگ‌های خاکستری، مشکی و سفید در می‌آمدند. او قصد داشت این کار را به‌سبک خاصی انجام دهد و برای همین با یک معمار تمام‌وقت کار می‌کرد. این همکاری به دفتر مرکزی شرکت در شهر ردوود زیبایی تیره‌رنگ و متمایزی بخشید. دفتر مرکز تکست طرحی شبیه طراحی داخلی فروشگاه‌های اپل امروزی داشت. نقطه‌ی مرکزی ساختمان، پلکانی بود که به‌نظر می‌رسید در هوا شناور است.

او هم‌چنین قصد داشت همین کار را با یک سازمان انقلابی انجام دهد؛ چیزی که او “شرکت باز” (Open Corporation) می‌نامید. او می‌گفت: “این‌گونه فکر کنید: اگر به بدن خودتان نگاه کنید، سلول‌های شما هر یک کارکرد خاصی دارند؛ اما هر یک از آن‌ها بخشی از نقشه‌ی کلان کل بدن انسان هستند. ما فکر می‌کنیم شرکت ما می‌تواند بهترین شرکت باشد؛ اگر و تنها اگر هر یک از افرادی که در این‌جا کار می‌کنند نقشه‌ی کلی این‌جا را درک کنند و بتوانند آن را به‌عنوان معیاری برای تصمیم‌گیری‌های در نظر بگیرند. ما فکر می‌کنیم اگر آدم‌های ما این را بدانند، بسیاری از تصمیمات خرد و متوسط و کلان می‌توانند بهتر گرفته شوند.” این یک تئوری برجسته بود.

اگر وقت‌گذرانی جابز در تبعیدگاه‌ش همانند سفری طولانی در یک مدرسه‌ی مدیریت در نظر گرفته شود، شروع عجولانه‌ی نکست شبیه روزهای اولی است که در آن دانش‌جو فکر می‌کند همه چیز را می‌داند و می‌خواهد این را به دنیا ثابت کند. اما در حقیقت جابز در مورد همه‌ی جزئیات اشتباه می‌کرد. “شرکت باز” در عمل یک شکست ناامیدکننده بود. تنها ویژگی متمایز آن مخفی نگه نداشتن دستمزدهای پرسنل بود؛ آن‌ها حتی یک بار تلاش کردند تا پاداش‌های یکسانی را وضع کنند. البته این در عمل کار نکرد و امتیازهای جانبی هم نتوانستند کارکنان کلیدی را راضی کنند.

از آن بدتر این‌که طرح کسب و کار جابز کاملا غلط بود. دو سال به عرضه‌ی محصول نکست به مشتریان‌ش باقی مانده بود. و زمانی که رایانه‌ی “نکست‌کیوب” (NeXTcube) سرانجام از راه رسید، برای حکم‌فرمایی برای دستیابی به یک سهم بازار مهم خیلی گران‌ بود. سرانجام جابز مجبور شد اعتراف کند این ماشین بدون‌تردید زیبا که او و مهندسان‌ش ساخته‌اند، چیزی جز یک محصول شکست‌خورده نیست. او بسیاری از کارکنان‌ش را اخراج کرد و شرکت را از یک شرکت سخت‌افزاری به یک شرکت نرم‌افزاری تبدیل کرد. او این کار را به‌ دو دلیل انجام داد:

  1. بازنویسی سیستم‌‌عامل نکست ـ که “نکست‌استپ” (NextSTEP) نام داشت ـ برای رایانه‌های مبتنی بر معماری اینتل؛
  2. طراحی یک محیط توسعه‌ی نرم‌افزار با نام “وب‌آبجکت” (WebObjects) که در نهایت پرفروش‌ترین نرم‌افزار شرکت شد.

در آن زمان جابز نمی‌دانست که وب‌آبجکت در آینده تبدیل به ابزار اصلی در ساختن یک فروشگاه آن‌لاین برای اپل ـ یعنی آی‌تونز ـ می‌شود یا این‌که نکست‌استپ بلیط بازگشت او به اپل است. راه پیش روی نکست همواره سنگلاخ بود؛ چیزی که احتمالا برای مخلوقی که با آرزوی انتقام متولد شده بود طبیعی است. خوبی ماجرا این بود که او کار جانبی دیگری هم داشت! [منظور شرکت پیکسار است که در هفته‌ی آینده به ماجرای جابز در آن خواهیم پرداخت ـ توضیح مترجم]

ادامه دارد …

منبع

دوست داشتم!
۴

خبرهای خوب این روزها

آقای واحد عزیز این‌جا پیشنهاد عالی داشتند برای دادن چند خبر خوب و لطف کردند از من هم دعوت کردند تا در این زمینه بنویسم. این پست اجابت به دعوت ایشان است:

خوب از کجا باید شروع کنم؟ از هر جایی که به ذهنم می‌رسد. به‌ترین‌ش هم این است: روزهای آخر سال گذشته تصمیم گرفتم که محل کارم قبلی‌ام را بعد از شش سال ترک کنم. آن موقع تردید داشتم که آیا دارم تصمیم درستی می‌گیرم یا نه؟ به‌ویژه این‌که برای سال جدید هنوز کار پیدا نکرده بودم. این روزها بیش از سه ماه از سال جدید گذشته و خوش‌حال‌م که تصمیم کاملا درستی گرفتم. محل کار جدیدم یک شرکت کوچک تازه تأسیس اما بسیار پرقابلیت است. این‌جا Coordinator یک پروژه‌ی بسیار بزرگ مخابراتی شدم و ناظر یک پروژه‌ی مطالعاتی بسیار بسیار جذاب در زمینه‌ی آی‌تی. و این تازه شروع کار ماست! مهم‌تر از همه آن‌که این‌جا آرامش و شادی را دارم که سال‌ها گم‌شان کرده بودم. این‌جا محیطی کوچک اما بسیار بسیار صمیمی است.

اما ماجرا به همین منحصر نشد. در کنارش چند پروژه‌ی کوچک استراتژی را هم شروع کردم که همگی نتیجه‌ی نوشتن در گزاره‌ها بوده‌اند. خودم هنوز باورم نشده که چند سال زحمت کشیدن روی این وبلاگ ساده و بی‌ادعا، نتیجه‌‌ای این‌قدر عالی داشته است. این روزها افتخار آشنایی و همکاری با دو مدیر موفق بخش خصوصی را دارم که از لحظه‌لحظه‌ی بودن با آن‌ها می‌آموزم. مهم‌تر این‌که خوش‌حال‌م که با این بزرگ‌واران در درجه‌ی اول “دوست” هستم و بعد مشاورشان. چقدر برای‌م لذت‌بخش است که این دوستان دغدغه‌ی پیش‌رفت من را دارند و به من فرصت تجربه کردن را می‌دهند. و چقدر عالی است که تجربیات مدیریتی و زندگی‌شان را به من هم یاد می‌دهند. 🙂 اجازه گرفتم به‌تدریج در مورد یادگیری‌های‌م همین‌جا بنویسم.

سال گذشته چند کتاب ترجمه کردم که اکنون در مراحل مختلف چاپ هستند. از میان آن‌ها سه کتاب به امید خدا به‌زودی منتشر خواهند شد: کتاب ابزارهای ضروری برای مشاوره‌ی مدیریت ـ که ظاهرا اولین کتاب تخصصی در زمینه‌ی مشاوره‌ی مدیریت به زبان فارسی است ـ را انتشارات سازمان مدیریت صنعتی منتشر خواهد کرد. یک کتاب هم در مورد زنده‌یاد استیو جابز ترجمه کردم که زندگی‌نامه‌ی مختصر و مفید او به‌همراه مجموعه‌ای منتخب از جملات استاد است. کتابی که برای خودم بسیار بسیار انرژی‌بخش است و هر از گاهی متن‌ش را می‌خوانم و انرژی می‌گیرم! 🙂 ترجمه‌ی این کتاب در دو کتاب جداگانه توسط انتشارات بهشت (ناشر کتاب جدید عادل خان فردوسی‌پور!) منتشر خواهد شد.

این روزها با دو نشریه‌ همکاری مستمر دارم: ماه‌نامه‌ی پنجره‌ی خلاقیت (با نوشتن و ترجمه‌ی مطالبی در مورد اصول خلاقیت) و هفته‌نامه‌ی همشهری تندرستی (که در صفحه‌ی شغل سالم در مورد راه‌کارهای حل مسائل شغلی می‌نویسم.) هنوز هم مثل اولین بار از دیدن مطلب چاپ شده‌ام ذوق می‌کنم!

یکی از نتایج جانبی گزاره‌ها برای من، دادن فرصت کمک به دیگران در زندگی شغلی و شخصی‌شان بوده است. برای‌م باعث افتخار است که در این سه سالی که دارم می‌نویسم به ده‌ها نفر کمک آن‌لاین و غیرآن‌لاین کرده‌ام. برای‌م چقدر لذت‌بخش است که می‌بینم کمک بسیار ناچیز من در زندگی دیگران تأثیرات کوچک و بزرگ داشته است. همین یک لذت و خبرهای خوب برآمده از آن، برای زندگی این روزهای من کافی است …

و حالا بماند داشتن دوستان خوب، دیدن آدم‌های موفقی که برای موفق‌تر شدن تلاش می‌کنند، همکاری با جوانان پرانرژی که برای رسیدن به هدف‌شان تلاش می‌کنند و خیلی چیزهای دیگر.

با این خبرهای خوب و این لذت‌ها است که این روزها سعی می‌کنم بر دل‌تنگی‌های‌ نه‌چندان کم‌م غلبه کنم. 🙂

پ.ن. خبرهای خوب وفا کمالیان عزیز را هم بخوانید.

دوست داشتم!
۵

سفر!؟

سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟
و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟

ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه!

زنده‌یاد حسین منزوی

دوست داشتم!
۱

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۷۲)

“مصطفی دنیزلی پس از تساوی بدون گل پرسپولیس برابر ذوب‌آهن عنوان کرد:‌ امروز از انگیزه‌ی بازیکنان راضی هستم. ما برای اولین بار نه گل خوردیم و نه گل زدیم. اگرچه تنها مشکل ما گل نزدن در این دیدار بود؛ اما بازیکنان انتظارات مرا برآورده کردند.” (این‌جا)

همه‌ی دوستان‌م می‌دانند که من آبی استقلالی هستم؛ اما این پیرمرد ترک‌زبان را که این هفته با فوتبال ایران خداحافظی کرد، نمی‌شود دوست نداشت! این جمله‌ی استاد چیزی است در حد گفته‌های پپ بزرگ. قابل توجه مدیران و ره‌بران سازمانی: موفقیت در دست‌یابی به اهداف مهم است؛ اما نتیجه هر چه باشد شما در پایان باید از انگیزه داشتن هم‌کاران‌تان برای رسیدن به‌موفقیت، برای انجام کارهای درست و انجام درست کار راضی باشید!

این انگیزه کلید پیروزی‌های امروز و آینده است.

دوست داشتم!
۳
خروج از نسخه موبایل