استدلال‌های منطقی ایرانی (۹): این دگر من نیستم!

دارم کاریکاتور بانمک خبر‌آن‌لاین‌ را در مورد خبری با این مضمون نگاه می‌کنم: “براساس گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی کار مفید کارمندان ایرانی (به خصوص در بخش دولتی) ۲۲ دقیقه در روز است” که چشم‌م می‌خورد به نظرات پایین این خبر. نظراتی که وجه مشترک همه‌شان یک چیز است: “چقدر بد است که این‌جوری است؛ اما من این‌جوری نیستم!” نکته‌ی جالب ماجرا این است که کارکنان بخش دولتی‌ کار می‌کنند، به‌دلیل حقوق و مزایای پایین‌شان به خودشان حق می‌دهند که چنین عمل‌کرد فاجعه‌باری داشته باشند و از آن سو، نظرات کارکنان بخش خصوصی هم پر است از غر و گوشه و کنایه به کارفرماهای‌شان و همان دولتی‌های حاضر در صحنه‌ که ببینید ما چقدر خوب کار می‌کنیم و چقدر مفیدیم و چقدر داریم هرز می‌رویم! و همین‌جا به یاد یکی از دغدغه‌های اصلی سال‌های اخیرم می‌افتم.

*****

این دیگر به یک تم ثابت رفتاری ما ایرانی‌ها تبدیل شده است که در هر زمینه‌ای متخصص باشیم و قضاوت و اظهارنظر کنیم. خوش‌بختانه زندگی هم هر روز موقعیت‌های فراوانی را برای این تحلیل‌های کارشناسی در اختیار ما قرار می‌دهد؛ از جمله در زمان حضور در تاکسی‌، اتوبوس، صف نانوایی و مکان‌های عمومی شبیه این‌ها! خوبی قضیه هم این است که همیشه می‌شود دیگران را نقد کرد و خود را پشت سپرِ غیرقابلِ نفوذِ حضور در جمعی شبیه خود پنهان نمود. تا این‌جای‌‌ش را که همه می‌دانیم!

اما متأسفانه بارها و بارها با موقعیتی مواجه شده‌ام که در این پست می‌خواهم در موردش حرف بزنم: این‌که اتفاقی در برابر نتایج منفی عمل دیگری قرار می‌گیریم و احساس وظیفه می‌کنیم که باید در مقام نقدش قرار بگیریم. اما بخش فاجعه‌بار ماجرا از نظر من این‌گونه رخ می‌دهد: جایی که ناگهان متوجه می‌شویم عادت‌های‌مان، رفتارهای‌مان و عمل‌کردمان آنی نبوده که باید باشد؛ اما در عین حال میدان برای نقد دیگری تا بخواهی فراخ است. نمونه‌‌ی حاضر و آماده‌اش همان کاریکاتور خبر آن‌لاین و نمونه‌ی معروف‌‌ترش نقد شدید تماشاگران “اعدام”ها. در موقعیت‌های این چنینی، اغلب ما پس از این‌که عرق شرم ناشی از ارتکاب ناآگاهانه‌ی عمل نادرست را از چهره‌ی مبارک‌مان پاک کردیم، دست به کار نقد دیگران می‌شویم تا آن “شرم درونی” را فرافکنی کنیم و از احساس گناه رهایی یابیم. ما جزئی از یک جمع بزرگ‌تر هستیم که همه مرتکب این گناه شده‌اند. حالا این وسط یکی بدشانسی آورده و رسوا شده است! اما من که خوش‌شانس هستم باید از خودم دفاع کنم. و به‌همین دلیل است که تیر نقدم به خطا می‌رود: در ماجرای کاریکاتور، نکته‌ی اصلی منِ کارمند نیستم. نکته‌ی اصلی ماجرا تنبلی ما ایرانی‌ها است که یکی از نمودهای‌اش در محیط کار نمایان شده است. در ماجرای تماشای اعدام‌ها هم مشکل اصلی ابتذال فرهنگی است‌؛ اما نه به آن معنایی که ما فکر می‌کنیم: این کار در واقع یک تفریح بی‌هوده و پوچ است! (و چه کسی است که تفریحات پوچ خاص خودش را نداشته باشد؟)

البته یک عامل دیگر هم در چنین موقعیت‌هایی همراه شدن با موج عمومی ایجاد شده است. افراد بسیار دیگری هم هستند که بدون احساس گناه، صرفا برای اثبات این‌که “آن دیگری‌ها فلان هستند” و البته “من جزو این دیگری‌ها هستم!” شروع می‌کنند به نقدهای پر سر و صدا. گویی اگر این کار را نکنند، همه فکر می‌کنند که این افراد هم جزئی از “آن‌ جماعت گناه‌کار” هستند (تأسف‌بارتر قضاوت در مورد پدیده‌های منفی اجتماعی مثل همان ماجرای تماشاچیان اعدام‌ها است که اغلب از زاویه‌ی تحمیق و تحقیر دیگران و ابراز برائت از آن حماقت و حقارت صورت می‌پذیرد.)

الان حضور ذهن ندارم؛ اما به‌احتمال زیاد خودم هم از این رفتارها کم نداشته‌ام (البته در چند سال اخیر که این استدلال منطقی و جذاب را کشف کرده‌ام، سعی کردم آگاهانه دیگر از آن استفاده نکنم!) با این حال هر چقدر که فکر کردم، واقعا علت این رفتارها را نفهمیدم. شاید یک علت‌اش “زیبایی اقلیت بودن”  در چنین موقعیت‌هایی باشد. شاید هم این فرافکنی، راه‌حلی باشد برای فرار از بار سنگین یک خلأ بزرگ در زندگی: این‌که بفهمی بخشی از زندگی‌ات به هر دلیلی به‌خطا رفته است!

هر وقت که با چنین واکنش‌ها و رفتارهایی مواجه می‌شوم ناخودآگاه به‌یاد این مصرع از شعرهای فروغ فرخ‌زاد عزیز می‌افتم که هفته‌ی گذشته چهل و شش سال از پروازش گذشت: “این دگر من نیستم، من نیستم”! مشکل اصلی اما نکته‌ای است که فروغ در مصرع دوم همین بیت شعر سروده است: “حیف از عمری که با من زیستم …”

شخصا سال‌هاست که نقد خودآگاه رفتارهای اجتماعی دیگران را ترک کرده‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم به این گزینه فکر کنید. حداقل‌ش این است که کم‌تر حرص می‌خورید!

دوست داشتم!
۴

معیار احساس موفقیت چیست یا چگونه یاد گرفتم خودم را موفق ندانم!

در این وبلاگ بارها و بارها درباره‌ی راه و روش موفق شدن حرف زده‌ایم. جدا از این در دنیای مجازی و غیرمجازی، منابع بسیاری درباره‌ی راه‌های رسیدن  به موفقیت وجود دارند. هر روز هزاران کلاس درباره‌ی موفقیت این طرف و آن طرف برگزار می‌شوند. و از همه مهم‌تر، هر روز میلیون‌ها نفر در سراسر جهان از موفقیت‌های‌شان سرمست می‌شوند و بسیاری دیگر هم که اساسا موفق آفریده‌ شده‌اند. 🙂

همه‌ی ما بارها با افرادی برخورد کرده‌ایم که خودشان را موفق می‌دانسته‌اند؛ اما از نظر ما کوچک‌ترین موفقیتی نداشته‌اند. من همیشه در مواجهه با چنین آدم‌هایی به این فکر می‌کنم که چرا و چطور و طی چه فرایندی طرف مقابل به این نتیجه رسیده که احساس کند آدم موفقی است؟

متأسفانه در بسیاری موارد، آن فرد دچار بیماری توهم بوده است؛ یعنی خودِ مطلوب‌ش را با خودِ موجودش اشتباه گرفته است! اما با فرض این‌که فرد چنین مشکلی ندارد، می‌شود منطقی‌تر به ماجرا نگاه کرد. مدت‌هاست که برای تعریفِ موفقیت و احساس موفقیت، سؤالات زیر به‌صورت جدی برای من مطرح‌اند:

۱- موفقیت مطلق است یا نسبی؟ یعنی موفقیت در چارچوب زندگی شخصی من تعریف می‌شود یا در زندگی اجتماعی من با دیگران؟ به‌عبارت دیگر من در مقایسه با خودم باید احساس موفقیت بکنم یا در مقایسه با دیگران؟

۲- اگر منِ امروز، در قیاس با خودِ دیروزم خودم را موفق بدانم، آیا فاصله‌ی طی شده و تفاوت نقطه‌ی امروز با دیروز در تعریف این موفقیت مهم است؟

۳- آیا رسیدن به هدفی که از گذشته برای خودم تعریف کرده بودم، رسیده باشم، موفقیت است؛ آن هم وقتی که امروز می‌دانم می‌توانسته‌ام بسیار فراتر از آن هدف بروم؟ به‌عبارت دیگر: آیا مقایسه‌ی این‌که “چقدر می‌توانسته‌ام موفق باشم” با “جای‌گاه امروزم”، در احساس موفقیت مؤثر است؟

۴- اگر قرار شد موفقیت را در مقایسه با دیگران تعریف بکنم، آیا انتخاب مناسب افرادی که با آن‌ها خودم را می‌سنجم، در ایجادِ احساسِ‌ درست موفقیت و فرار از بیماری توهم مؤثرند؟

در پاسخ به سؤالات فوق، من به گزاره‌های زیر رسیدم:

۱- موفقیت هم مطلق است هم نسبی. من هم به‌نسبت خودم می‌توانم “موفق” باشم و هم در مقایسه با دیگران.

۲ و ۳- نقطه‌ی امروز قطعا مهم است. موفقیت خیلی ساده می‌تواند این‌جوری تعریف شود: “رضایت از بودن!” یعنی همین که من از بودنِ امروزم راضی باشم، خودش بزرگ‌ترین موفقیت است؛ چرا که جای‌گاه امروز من نتیجه‌ی زنجیره‌ای از انتخاب‌ها و اقدامات من در زندگی‌ام است. طبیعی است که در این مسیر اشتباهات بسیاری داشته‌ام؛ اما همین که بدانم سکان کشتی زندگی‌ام در دست خودم بوده و در نتیجه می‌توانم دوباره شروع کنم و این‌بار حداقل اشتباهات قبلی‌ام را مرتکب نشوم و در این مسیرِ جدید، می‌توانم از لذت کشف کردن و پیش رفتن لذت ببرم، می‌تواند خودش بزرگ‌ترین لذت و در عین حال، بزرگ‌ترین انگیزه‌ برای رسیدن به موفقیت‌های بزرگ باشد. البته این‌که می‌توانسته‌ام کجا باشم هم مهم است؛ اما نه برای شکنجه‌ی خود که برای راه یافتن و طی نکردن دوباره‌ی هزار راهِ رفته!

۴- اما تجربه‌ی شخصی من در زندگی این بوده که اگر چه تعریف موفقیت در چارچوب زندگیِ خودم برای ایجاد احساس رضایت مهم است؛ اما نگاه کردن به دنیای اطراف و آدم‌هایی که دور و برم هستند، بسیار مهم‌تر است. به‌ویژه من درمانی به‌تر از این مقایسه‌ی بی‌رحمانه، برای بیماری “توهم” نمی‌شناسم. از آن مهم‌تر، یک راهِ‌خوب این‌که من می‌توانسته‌ام کجا باشم و می‌توانم به کجا برسم، همین مقایسه با دیگران است. البته وقتی از مقایسه با دیگران حرف می‌زنم، طبیعتا منظورم مقایسه با آدم‌های پایین‌تر از خودم نیست؛ بلکه دقیقن منظورم مقایسه با کسانی است که از من هزار پله جلوترند. همین مقایسه در عین حال، بزرگ‌ترین انگیزه می‌تواند باشد برای رفتن و رسیدن …

بارها گفته‌ام که اگر بشود اسم جای‌گاه امروزی من را در زندگی‌ام موفقیت گذاشت، مهم‌ترین علت‌اش این بوده که همیشه دور و برم پر بوده از آدم‌های بزرگ. کسانی که همیشه با فاصله‌ی بسیار زیادی از من جلوتر بوده‌اند. کسانی که به من آموخته‌اند که تا کجا می‌توان پیش رفت و حد تصور من را از تعریف موفقیت، بسیار بالاتر برده‌اند. آن‌ها به من یاد داده‌اند که: “موفقیت اصلا یعنی چی!” (تصویر بالایی را که دیدید!) بودن در کنار آن‌ها من را از خوابِ خوش‌ِ خیال، بیدار کرده و یک اضطراب همیشگی اما بسیار لذت‌بخش را در من ایجاد کرده است: “این‌جا، جای من نیست!” از همه‌ مهم‌تر این‌که آن‌ها به من یاد داده‌اند که برای رسیدن به جای‌گاه‌های بالاتر باید چه کنم و چه ویژگی‌هایی داشته باشم و حتی فراتر از آن، دست من را هم گرفته‌اند و در مسیر جلو رفتن راه‌نمایی‌ام کرده‌اند. من همیشه خودم را وام‌دار راه‌نمایی‌ها و دوستی‌های شهرام، علی، نیما، احسان، حامد، وفا و دوستان بزرگ‌وار دیگری که در دنیای مجازی اثری از آن‌ها نیست، می‌دانم.

 شاید بد نباشد همین امروز و همین لحظه، نگاهی دوباره داشته باشیم به این‌که آیا احساس موفقیت‌ می‌کنیم و پاسخ‌اش چه مثبت باشد و چه منفی، با حداقل کردن نقش احساسات و پررنگ‌ کردن نقش عقل، بفهمیم چرا این‌گونه است و چه باید کرد؟ اصلا تعریف موفقیت برای من چیست؟ آیا دیگران هم مرا موفق می‌دانند؟ و سؤالاتی شبیه این‌ها. خلاصه این‌که: چقدر و چرا من موفق‌ام!؟

من بارها این بازنگری را در زندگی‌ام انجام داده‌ام و نتایج خوبی گرفته‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم یک بار امتحان‌ش کنید! 

(منبع عکس‌ها: + و + و +)

دوست داشتم!
۴

درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (۹۵)

گواردیولا در مورد دوران موفقیت‌آمیز حضورش در نوکمپ گفت:” من بسیار خوش‌شانس بودم که مربی یک تیم فوق‌العاده شدم؛ با فلسفه‌ای که همه به آن اعتقاد داشتند و بازیکنانی بااستعداد فراوان که می‌خواستند هر روز بهتر از روز قبل کار کنند. این راز همه‌ی موفقیت‌های ما بود.” (پپ؛ این‌جا)

گاهی واقعا فکر می‌کنم پپ عزیز، باید حتما درس مدیریت خوانده باشد! او این‌جا هم در یک جمله‌ی کوتاه به‌زیبایی هر چه تمام‌تر، کل مدیریت استراتژیک را در یک جمله خلاصه کرده است. پپ به‌درستی می‌گوید که در هر سازمانی لازم است:

  1. فلسفه‌ی وجودی یا همان Mission سازمان همان چیزی باشد که همه‌ی اعضای سازمان آن را می‌دانند و به آن اعتقاد دارند و به‌دنبال پیاده کردن آن در عمل هستند.
  2. منابع و امکانات مناسبی داشته باشید (از همه نظر: کیفیت مدیریت ارشد، امکانات و زیرساخت‌های نرم‌افزاری و سخت‌افزاری و هر چیز دیگر)؛
  3. نیروی انسانی مستعد و توان‌مند و مهم‌تر از همه علاقه‌مند به رشد و پیش‌رفت و جلو رفتن و جلو زدن! (این‌جا)

اولی روح برنامه‌ی استراتژیک است و دومی و سومی هم مهم‌ترین ابزارهای اجرای استراتژی‌ها در عمل. و البته نباید فراموش کرد که همه‌ی این‌ها تنها در کنار داشتن یک ره‌بر بزرگ مثل پپ هستند که موفقیتی شگفت‌انگیز را تضمین می‌کنند …

پ.ن. برای حضورش در فوتبال دل‌مان تنگ شده بود. بسیار خوش‌حال‌م که تا چند ماه دیگر او را روی نیمکت یک تیم بزرگ، اصیل و دوست‌داشتنی دیگر دوباره خواهیم دید!

دوست داشتم!
۲

مشاهده‌گر (۳۰)

 

روایت‌تان را برای من بنویسید.

منبع‌ کاریکاتور

دوست داشتم!
۳

۳ قانون برای اولویت‌بندی کارها

یکی از معضلات دائمی زندگی ما انسان‌ها، کم‌بود وقت است. همیشه وقت نداریم یا کم داریم و در مقابل، آدم‌هایی را می‌بینیم که این‌قدر وقت اضافی دارند که کاش می‌شد وقت‌ آن‌ها را خرید! اما اگر کمی منصفانه نگاه کنیم، می‌بینیم که کم در زندگی‌مان وقت تلف نمی‌کنیم و از آن مهم‌تر، بسیاری از اوقات روی کارهایی انرژی و وقت صرف می‌کنیم (و طبیعتا از کارهای دیگری عقب می‌مانیم) که نباید. پس این سؤال مهم مطرح می‌شود که از کجا بفهمم چه کاری را باید همین الان انجام دهم؟ خانم الیزابت گریس ساندرز در پاسخ به همین سؤال این‌جا روی سایت اینک‌دات‌کام سه قانون جالب را برای مدیریت زمان ارائه داده است:

اول ـ فیلتر اولویت‌ها را تعریف کنید: “هر فردی اولویت‌های خاص خودش را دارد. بنابراین اولین قدم در راه داشتن احساس خوب در مورد انتخاب‌های‌تان در زندگی، این است که صادقانه چیزهایی را برای شما از همه مهم‌ترند مشخص کنید. مثلا اولویت من در زندگی این‌گونه است:

زندگی معنوی —–> روابط انسانی —–> کسب و کار —–> سلامتی و شادی —–> نظم —–> تفریح

ممکن است ترتیب اولویت‌های شما مثل من باشد. ممکن هم هست کاملا متفاوت باشد؛ مثلا:

سلامتی و شادی —–> استارت‌آپ —–> لذت بردن —–> روابط انسانی —–> خدمت به جامعه.”

دوم ـ برای هر یک از اولویت‌ها، اقدامات لازم را فهرست کنید: “برای من، زندگی معنوی یعنی این‌که هر روز صبح کمی دعا کنم و مدیتیشن داشته باشم. اولویت روابط انسانی یعنی هر هفته حداقل سه بار دوستان‌م را ببینم. در مورد کسب و کار یا استارت‌آپ، ممکن است این اقدام اجرایی، کار کردن از ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر در پنج روز از هفته باشد.” و البته برای اولویت لذت بردن، من (مترجم) شخصا کتاب را پیشنهاد می‌کنم!

سوم ـ تمام تصمیمات را اول از فیلتر اولویت‌ها رد کنید و بعد تصمیم بگیرید: “بسیاری از کارهای ما در زندگی، روتین و مطابق همان فهرست گام دوم هستند. اما همیشه کارهایی هم هستند که به‌ناگاه در برابر ما قرار می‌گیرند و لازم است در مورد آن‌ها تصمیم بگیریم. لازم است این تصمیمات را از فیلتر اولویت‌ها بگذرانید تا برای انجام دادن آن‌ها یکی از سه گزینه‌ی “بلی / “نه” / “الان نه” را انتخاب کنید.” مثلا فهرست دوم اولویت‌ها را نگاه کنید: در این فهرست سلامتی و شادی بالاتر از استارت‌آپ قرار دارد. بنابراین اگر پاسخ‌گویی به نیاز یک مشتری نیازمند چند شب نخوابیدن و کار کردن شبانه‌روزی باشد، هر چقدر هم که آن مشتری، سودآور باشد، لازم است گزینه‌ی “نه” یا “الان نه” را انتخاب کنید!

نگاه جالبی است به زندگی و کار کردن. من خودم که همین الان دارم به نوشتن اولویت‌های زندگی خودم فکر می‌کنم …

دوست داشتم!
۱۵

شروع دوباره‌ی گزاره‌ها

دو ماهی است که گزاره‌ها بی‌رمق شده و یک هفته‌ای بود که کاملا تعطیل شده بود! این بی‌رمقی و تعطیلی بخشی برمی‌گشت به مشکلات پیش‌بینی نشده‌ای که برای سایت پیش آمد و حتمن در جریانید. اعتراف می‌کنم که بخشی هم برمی‌گشت به کم‌بود انگیزه و تنبلی و البته گرفتاری‌های بیش از حد من!

اما خوب همیشه می‌شود باز شروع کرد. 🙂 بعد از حل مسائل زیرساختی (!) گزاره‌ها، از امشب و امروز، دوباره تلاش می‌کنم گزاره‌ها را مثل گذشته و حتا به‌تر، فعال کنم. گزاره‌ها قبل از مشکلات اخیر، برنامه‌ی ثابتی در هفته داشت که از این به‌بعد قرار است همان برنامه مجددا اجرایی شود:

  • شنبه‌ها: کار حرفه‌ای.
  • یک‌شنبه‌ها: مقاله‌ی هفته.
  • دوشنبه‌ها: درس‌های کسب و کارهای کوچک.
  • سه‌شنبه‌ها: تحلیل کسب و کار و مشاوره‌ی مدیریت.
  • چهارشنبه‌ها: درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار.
  • پنج‌شنبه‌ها: شعر و گزاره‌ها. 
  • جمعه‌ها: لینک‌های هفته.

در کنار پست‌های ثابت هفتگی، سعی می‌کنم حداقل هر دو روز یک بار پست‌های با موضوع آزادی هم داشته باشم در مورد موضوعات مورد علاقه‌ام از جمله: مدیریت، آی‌تی، فرهنگ و هنر و جامعه هم چیزهایی بنویسم.

بنابراین گزاره‌ها از امشب دوباره شروع می‌کند … خودم که به‌شدت هیجان‌زده‌ام. 🙂

دوست داشتم!
۴

در حضور تو …

رهایی است حضورت که در حضور تو، دل
رها ز وسوسه‌‌ی هر چه بود می‌آید

یکی شدن به دلم هست با تو ای دریا
تو سینه بگشای اینک که رود می‌آید …

****

دلم به آمدن‌ت مشت زد به سینه که آه!
همان که خواهدم از تو ربود، می‌آید …

حسین منزوی

دوست داشتم!
۱

دعوت به ننوشتن!

مدت‌ها است که قصد دارم در مورد فضای نوشتن و ترجمه‌ در حوزه‌ی مدیریت در ایران بنویسم؛ اما هر دفعه به دلایلی منصرف شدم. حرف‌های زیادی برای گفتن در این زمینه هست؛ اما یکی از نکاتی که در ذهن‌م بوده و هست، به‌نظرم این‌قدر مهم هست که این‌جا در موردش بنویسم: انگیزه‌ی نوشتن / ترجمه در حوزه‌ی مدیریت. این‌که چرا در حوزه‌ی مدیریت می‌نویسیم و ترجمه می‌کنیم؟ 

برای خود من، همه چیز از یک تعهد شخصی شروع شد. اوایلی که نوشتن در گزاره‌ها را شروع کردم؛ به‌دنبال داشتن مخاطب و یاد دادن نبودم: تنها کاربرد وبلاگ‌نویسی برای من، متعهد شدن به خواندن و یاد گرفتن و کشف نکات جدید در زندگی و حوزه‌ی تخصص‌ام مدیریت و تحلیل کسب و کار بود. به‌تدریج با گسترش دامنه‌ی مخاطبین، “یاد دادن” هم به دغدغه‌های‌م برای نوشتن و ترجمه کردن افزوده شد و از این‌جا بود که متوجه شدم برای نوشتن هر پست، چقدر باید مواظب باشم تا نکته یا ایده‌ی مهمی را برای نوشتن / ترجمه انتخاب کنم. خواننده‌ی عزیز نوشته‌ی من، نباید پس از خواندن آن، از وقتی که صرف کرده، چیزی به‌دست نیاورد و به‌این ترتیب از این کار پشیمان شود (این‌که چقدر در این راه موفق بوده‌ام البته بحثی دیگر است. همین‌جا از شما خوانندگان عزیز دعوت می‌کنم تا پای همین پست یا از طریق ای‌میل نظرات‌تان را با من در میان بگذارید.)

به‌صورت هم‌زمان، مدت‌ها است در حال پایش مستمر وبلاگ‌ها، سایت‌ها و نشریات مدیریتی در ایران هستم که نتیجه‌اش را در پست ثابت هفتگی لینک‌های هفته می‌خوانید. در همین خواندن‌ها و دنبال کردن‌ها، متوجه انگیزه‌ی پنهانی شده‌ام که در بسیاری از نویسندگان و مترجمان حوزه‌ی مدیریت ـ از جمله خود من! ـ وجود دارد؛ اما برای خودمان نامکشوف است: ما احساس می‌کنیم که وظیفه‌ی اخلاقی و حرفه‌ای “یاد دادن” را چرخ فلک بر دوش ما گذاشته است و در نتیجه‌ی همین احساسِ وظیفه است که فکر می‌کنیم که اگر من ننویسم یا ترجمه نکنم، دنیای اطراف‌م و مردمان خوب‌اش، چیزی را از دست داده‌اند! بنابراین من باید تحت هر شرایطی و با هر سطح توان، بنویسم تا به دیگران یاد بدهم درست‌ِ چیزهای غلط چیست و چطور می‌توانند به‌تر زندگی و کار و مدیریت کنند. 

زمانی فکر می‌کردم که چنین انگیزه‌ای تنها برای توجیه وجود تعداد بالای وبلاگ‌های قارچ‌گونه‌ای که مثل کشکول حضرت شیخ بهایی، هر چه مطلب مفید در دنیای وب و غیروب وجود دارد در آن‌ها یافت می‌شود، مهم است؛ اما متأسف‌م که بگویم متوجه شدم که این انگیزه ی پنهانی، دامن بسیاری از نویسندگان و مترجمان ظاهرا حرفه‌ای حوزه‌‌ی مدیریت را در دنیای آن‌لاین و آف‌لاین گرفته است و نتیجه‌اش هم شده همین تجربیات بدی که متأسفانه همه‌ی ما علاقه‌مندان یاد گرفتن و آشنا شدن با مفاهیم و ایده‌های جدید و روش‌های اثربخش‌تر زندگی و کار کردن هستیم، با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم:

۱- بسیاری از مطالب را که می‌‌خوانم، باید به دوربین خیالی روبروی‌ام خیره شوم و از خودم بپرسم چرا وقت‌م را هدر داده‌ام!؟ 

۲- مطالب دیگری هم هستند که هر چه می‌خوانم، متوجه نمی‌شوم. حالا یا نویسنده‌ی محترم، خودش هم نفهمیده چه چیزی نوشته یا از آن بدتر، نوشته آن‌قدر از لحاظ انشایی و فاجعه‌آمیزتر، املایی ضعیف است که من از درک‌ش عاجزم!

۳- ترجمه‌ها که از همه بدترند. بسیار دیده‌ام که مترجم محترمی، ساده‌ترین واژه‌های مصطلح در ادبیات فارسی‌زبان مدیریت را به‌غلط ترجمه کرده است؛ از جمله چند وقت پیش جایی مطلبی می‌خواندم که مترجم محترم، برای CEO معادلی استفاده کرده بود که نقشی جدید در سازمان‌ها بود که در تاریخ مدیریت و علم سازمان دیده نشده است! حالا یا مترجم محترم لطف کرده است و منبع را ذکر کرده و می‌شود به منبع اصلی مراجعه کرد و با خواندن آن، مفهوم نوشته را درک کرد یا این‌که منبعی وجود ندارد و باید عطای نوشته را به لقای‌اش بخشید!

۴- از همه بدتر، عدم صداقت و امانت‌داری در نوشته‌های ماست. اگر کسانی داریم که حتا منبع عکس‌های نوشته‌شان را هم ذکر می‌کنند؛ کسان دیگری را هم داریم که … (اوضاع وقتی از حد یک بلای طبیعی هم فراتر می‌رود که یک وبلاگ‌نویس معروف و یک استاد مشهور مدیریت در ایران، مطلبی را از وبلاگ‌های HBR ترجمه می‌کنند و به‌عنوان نوشته‌ی خودشان در اختیار خوانندگان فارسی‌زبان قرار می‌دهند.)

و این ماجراها علاوه بر دغدغه‌ی “وظیفه‌ی اخلاقی”، ریشه در چیزهای دیگری هم دارد که تلاش برای پرسنال برندینگ و عرضه‌ی دانش و تخصص خود، روی مثبت سکه‌اش است و ضعف اخلاق حرفه‌ای و از آن بدتر بی‌سوادی، روی دیگر سکه‌اش (و این آخری را چقدر زیاد دیده‌ام که فردی از آشنایی با مفهوم / تئوری / ابزار جدیدی آن‌قدر به هیجان آمده که یا سال‌هاست غلط بودن‌اش اثبات شده یا این‌که اساسا جزو مباحث ابتدایی مدیریت محسوب می‌شود!)

یکی از علت‌های کم‌ نوشتن‌ام در چند وقت اخیر ـ به‌جز مشکلات عجیب و غریبی که برای خود گزاره‌ها پیش آمد و کمابیش در جریانید ـ همین دغدغه‌ها بوده است: این‌که چقدر نوشته‌های‌م با چنین معیارهایی هم‌خوانی داشته و دارند. این‌که چند درصد از نوشته‌های من، ایده‌ی کاربردی جدیدی را دارند که برای دیگران هم می‌تواند مفید باشد و چقدر از آن‌ها، صرفا تلاشی است برای پاسخ دادن به آن ندای “تعهد اخلاقی درونی” یا “پرسنال برندینگ” و چیزهایی شبیه این‌ها.

این روزها که به‌شدت در گیر و دار ارزیابی عمل‌کرد شخصی‌ام در این زمینه هستم، بد ندیدم که دغدغه‌های‌م را این‌جا بنویسم و دعوتی بکنم از همه‌ی کسانی که دست به قلم‌اند تا کمی به انگیزه‌های واقعی‌شان از نوشتن و از آن مهم‌تر، کیفیت نوشته‌های‌شان فکر کنند. هر چند من همیشه همه را به دست بردن به قلم برای یاد دادن در حوزه‌ی تخصص‌شان تشویق می‌کنم؛ اما امیدوارم روزی همه‌ی ما به این نتیجه برسیم که یک نوشته‌‌ی باکیفیت، برای به‌تر کردن دنیای اطراف‌مان اثرگذاری بیش‌تری دارد تا صدها نوشته‌ی معمولی. به‌امید آن روز!

پ.ن. ناگفته پیداست که تمامی این حرف‌ها، در مورد تمامی حوزه‌هایی که می‌توان در آن‌ها نوشت و ترجمه کرد ـ از جمله ادبیات و علوم انسانی و حتا علوم مهندسی ـ معنادار است.

دوست داشتم!
۰

مشاهده‌گر (۲۹)

روایت‌تان را برای من بنویسید.

پ.ن. براساس ایده‌ی مشاهده‌گر، از شماره‌ی بهمن ماه ماه‌نامه‌ی تدبیر (نشریه‌ی سازمان مدیریت صنعتی) به‌صورت یک صفحه‌ی مستقل در این نشریه به‌چاپ خواهد رسید. 🙂 منتظر باشید.

دوست داشتم!
۲
خروج از نسخه موبایل