ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“نظرت در مورد بحثهای بهراه افتاده شده در مورد سبک بازی بارسلونا چیست؟
ـ برای شخص من هیچ بحثی وجود ندارد. ما سالهاست که همینطور بازی میکنیم. درکمان از این ورزش، کاملا تعریف شده است. بازیکنانی که در تیم ما هستند، ویژگیهای خیلی شبیه به هم دارند. وقتی از تیم دیگری به بارسلونا میآیی، بازی کردن دراینجا خیلی سخت است. سرمربی ما این را میداند و خودِ او اولین کسی است که این را به ما میگوید. در این میان ممکن است در لحظات مختلف شرایط متفاوت باشد. پاسهای بلند همیشه در بازی تیم ما بوده و همیشه از روی ضدحملات هم گلزنی کردهایم. چه خوب باشیم و چه بد، تیم سبک بازی تعریف شدهای دارد و در طول سالهای اخیر هم اصلا بد نبودهایم. هر سال باید بهتر شد تا بتوان به روند موفقیتها ادامه داد.” (آندرس اینیستا؛ اینجا)
“بسیاری از برنامههای استراتژیک در عمل شکست میخورند” و “شکستِ استراتژیها بیش از هر چیز در هنگام اجراییسازی استراتژیها رخ میدهند.” این دو گزاره دیگر از جمله مشهورترین اصولِ موضوعهی علم مدیریت استراتژیک شدهاند. اما اصول موضوعهای که بیش از آنکه راهگشا باشند، در واقع هشدارهایی هستند دربارهی اینکه تا چه اندازه میان فکرهای خوب تا موفقیت در اجرا فاصله است. قرنها است که بشر برای ساختن دنیایی بهتر در حال تلاش است و همچنان با گذر از این مسیرِ طولانی از اینکه ایدهها و فکرها و نیتهای خوب در مقامِ اجرا به فجایعی تاریخی میانجامند، متعجب میشود. مسئله وقتی ترسناکتر میشود که دریابیم این روزها در دنیایی زندگی میکنیم که بیش از هر زمان دیگری غیرقابل پیشبینی و پیچیده است. در چنین دنیایی بسیاری از متفکران دنیای استراتژی معتقدند که دیگر “استراتژی بهعنوان تفکر بلندمدت” معنایی ندارد و باید برای بقا و پیشرفت و موفقیت به فکرِ دیگری بود. انبوهِ مکاتب و رویکردهای جدید به استراتژی پاسخی است که توسط متفکران بزرگ همروزگار ما در برابرِ چالشِ بزرگِ این روزهای مدیریت برای اندیشیدن در سطوح ارشد سازمانی، شرکتی و حتی ملّی ارائه شده است.
در این دنیای شلوغ و پیچیده شاید نگاه افرادی که شاید بهمعنای کلاسیکاش متفکر مدیریت محسوب نشوند؛ اما درک عمیق مبتنی بر تجربهشان از دنیا دارند، بتوانند برای داشتن تفکری نو راهگشا باشد. آندریس اینیستا نیاز به معرفی ندارد. کاپیتان بارسلونا که پیش از هر چیزی برای بازیِ فکر شده، ساده و مؤثرش شناخته شده است. حرفهای اینیستا بهصورت مستقیم در مورد اینکه استراتژی چیست نیست؛ اما ایدهی جذابی را از حرفهای او میشود استخراج کرد.
بارسلونا همواره به داشتن یک فلسفهی فوتبالی مشخص شناخته میشود. فلسفهای مبتنی بر بازی هجومی و مالکانه که از کودکی در ذهن ستارههای آیندهی بارسا در مدرسهی فوتبال لاماسیا حک میشود و آنها را با تمرینهای فراوان، آنچنان بار میآورد که نهفقط در بارسا، که در سراسر اروپا میتوان رد این فلسفه را در حرکات فراغالتحصیلان لاماسیا دید. حرفهای اینیستا بهنوعی در همین راستا است. او میگوید که در طول سالیان طولانی که از پایهریزی فلسفهی فوتبالی بارسا میگذرد، اصول بنیادین این فلسفهی استراتژیک دستنخورده باقیمانده و آنچه تغییر کرده تغییر در اجرا براساس سه شاخص کلیدی زیر بوده است:
۱- میزان درک بازیکنان از فلسفهی فوتبالی.
۲- میزان تواناییهای بازیکنان در اجرای فلسفهی فوتبالی.
۳- کیفیت اجرای فلسفهی فوتبالی در زمین چمن.
با در نظر گرفتن اینکه عامل اول و دوم در مورد بارسا بیش از هر چیزی برگرفته از تناسب ذهنیت بازیکنان با فلسفهی فوتبالی این تیم بوده ـ و نه لزوما استعداد فوتبالی، چنانکه ستارهی بزرگی مثل زلاتان نتوانست با آن کنار بیاید ـ و عامل سوم هم وابستگی کاملی به ذهنیت مربی بارسا و درک او از فلسفهی فوتبالی بارسا و سپس صیقل زدن جواهرِ تیمی براساس واقعیتهای روز فوتبال دنیا داشته، میشود گفت که اساسا برای موفقیت در اجرای استراتژی لازم است در ابتدا بیش از هر چیزی روی “ادراک ذهنی” مدیران و کارکنان سازمان از فلسفهی استراتژیک سازمان و واقعیتهای روز کسبوکار و صنعت و اقتصاد و دنیا متمرکز شد. این ایده را میشود بهگونهی دیگری هم تعبیر کرد: در دنیای فرارقابتی و پیچیده و غیرقابل پیشبینی امروزی، سازمانها برای موفقیت لازم است بهجای تمرکز روی خلق متمرکز استراتژیهای قدرتمند روی توسعهی ادراک مدیران و کارکنان خود از اصول موضوعهی فلسفهی سازمانی خود و همچنین واقعیتهای دنیای پیرامونی سازمان خود و تغییرات آن کار کنند. مدیران و کارکنان در میدان عمل با تصمیمات صحیح برگرفته از این ادراک درست از سازمان خود و دنیا، موفقیت کسبوکار را تضمین خواهند کرد.
سازمان با در پیش گرفتن چنین رویکردی از یک سو از حفظ هویت یکپارچه و یگانهی خود اطمینان مییابد و از سوی دیگر، با ایجاد چابکی استراتژیک و توزیع قدرتِ تصمیمگیری در سطوح مختلف سازمان و کسبوکار در مواجهه دنیای پیچیده و غیرقابل پیشبینی امروزی برای خود مزیت رقابتی خلق میکند.
نویسندهها و منتقدان، وقتی شما سخن از کلاژ به میان میآورید، دچار اشکال ادبی میشوند؛ یکی از آنها به این سبک، «تصاویر شعری» و دیگری «داستانهای خیلی کوتاه» میگوید. کدامیک از این توصیفها را بیشتر میپسندید؟
برای من، کلاژ فقط روشی برای نوشتن است و نه چیز دیگری؛ من از سالها پیش شروع کردم به فرستادن کارتپستالهایی برای دوستانم که در آنها کلمات را بههم میچسباندم. من همیشه برای این کار از یک قیچی کوچک تاشو استفاده میکردم و وقتی در هواپیما مجله میخواندم و کلمهای میدیدم که از آن خوشم میآمد، میبریدمش. بعد متوجه شدم که چقدر ترکیب کلمات زیادی وجود دارد. من به این کارم در خانه حتی هنگام کار با تختهگوشت در آشپزخانه هم ادامه دادم. اینطوری میتوانستم هنگام غذاخوردن کلمات اضافی را بیرون بیندازم. اما کلمات خیلی گسترده هستند و همیشه بیشتر و بیشتر میشوند. بعد من یک میز لغات برای خودم درست کردم اما کلمات خاکی و چرب میشدند و من به ناچار آنها را دور میانداختم و خیلی حیفم میآمد ـ هزاران کلمه! اکنون آنها را بر اساس حروف الفبا در جعبه میگذارم.
هنگامی که جایزه نوبل به شما اهدا شد، شما گفتید که نوشتن، مایه درونی من است. چطور چنین چیزی ممکن است وقتی به زبان اعتماد ندارید؟
نوشتن که زبان نیست، بلکه قریحه کارکردن با زبان است که در من وجود دارد. آدم فقط کار نمیکند که نان خودش را به دست آورد. زمانی که ما کار میکنیم دیگر نسبت به خودمان آگاه نیستم. و این مساله ما را آرام میکند. آدم همیشه نمیتواند دائما حواسش به خودش باشد، هنگام کار آدم از خودش رها است. نوشتن یکی از راههای رهایی از خود است. هر کاری یک تسخیرشدگی دارد و اینگونه زبان من را تسخیر میکند. اما این مساله مشخصا با زبان سروکار ندارد، بلکه سروکارش با زندگی است. من میخواهم در کتابهایم بگویم که چه در زندگی اتفاق میافتد. زبان فقط یک ابزار است.
کتابهایتان خیلی با شخص خودتان سروکار دارد، چگونه میگویید که نوشتن شما را از خود رها میکند؟
این به آن معناست که در آن لحظه نوشتن، خودت را احساس نمیکنی؛ وقتی مینویسم متوجه گذر زمان نمیشوم.
(از گفتگو با هرتا مولر؛ برندهی نوبل ادبیات؛ اینجا)
“مردم آزاد هستند تا هر چه میخواهند بگویند؛ اما من فقط به آنچه در پیش است فکر میکنم نه چیزهایی که پشت سر گذاشتهام. بدیهی است که برای پیشرفت بهعنوان بازیکن به اینجا آمدهام و میخواهم فرصتهایی که به من داده میشود را بهدست گیرم.” (پاکو آلکاسر؛ اینجا)
در بعضی از نقاط زندگی، گذشتههای انسان همچون پابندی او را از پر کشیدن و پیش رفتن باز میدارد. این گرفتارِ گذشته شدن، بدترین دشمنِ امید و آینده است: تلاش و سختکوشی را از انسان میگیرد، روزهای خوب آینده را نادیده میگیرد و انسان را لحظهگرا میسازد. این حرف بهمعنی این نیست که گذشته و امروز باید به حال خودشان رها شوند و آینده تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد؛ بلکه مفهومش این است که نباید بگذاریم سنگینی کولهبار گذشتهها چنان قامت ما را خم کنند که پیش رفتن و گام برداشتن بهسوی آینده دردناک و غیرقابل تحمل شود. “دامِ گذشتهها” یعنی یکی دانستن فردا و دیروز: اینکه چون دیروزِ خوشایندی نداشتیم، پس آینده همان تکرار گذشته خواهد بود. شاید همینطور باشد؛ اما مسئله آن است که با غصه خوردن، نهتنها چیزی درست نمیشود بلکه آدمی از درون میپوسد و فرو میریزد …
راستش را بخواهید من در برابر دیروز و امروز و فردا معتقد به فلسفهای هستم که زندهیاد حسین منزویِ بزرگ در یکی از غزلهای بینظیرش آن را تصویر کرده است:
عقلِ دوراندیش، ساحل را نشانم میدهد عشق را میجوید از خیزابها، اما، دلم
نفسِ رفتن نیز گاهی بیرسیدن مقصدی است،
ــ طوفها کرده است در اطراف این معنا دلم ــ
یاریات را گر دریغ از من نداری، بیگمان
میکشاند سوی ساحل کشتی خود را، دلم
دورم از ساحل اگر من، تو به دریا دل بزن
تا کنی نزدیکتر راه دلت را تا دلم …
شاید بیش از هر چیزی، راهِ رفتن باشد که اهمیت داشته باشد. دیروز و امروز و فردا تنها نقطههایی هستند که در مسیرِ زندگی از آنها میگذریم. بنابراین همانطور که در مثلهای زبان شیرین فارسی داریم: “گذشتهها گذشته” و “ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.” گر مرد رهی، غم مخور از دوری و دیری … از همین لحظه باز هم آغاز کن و آنقدر برو تا بالاخره به مقصد برسی. بسمالله.