ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
برنامه، ابزاری است برای رسیدن به اهداف سازمان در آینده. با توجه به اینکه برنامه به آینده مرتبط است و آینده امری است مجهول، باید برای نوشتن برنامه، آینده را پیشبینی نمود. اما شما در جایگاه یک مدیر برای برنامهریزی کسب و کارتان، باید به چه موضوعاتی توجه کنید؟ بهعبارت بهتر، ابعاد پیشبینی آینده برای نوشتن یک برنامهی جامع چه چیزهایی هستند؟ تجربهی من از سالها همکاری با مدیران در سطوح مختلف سازمانی و با سطوح تجربیات متفاوت نشان میدهد که معمولا مدیران در برنامهریزی تنها به یک یا دو عامل مهم توجه میکنند. این در حالی است که در بسیاری از مواقع، دلیل شکست برنامهها در اجرا، همین عدم توجه به سایر عوامل تأثیرگذار در تحقق یک برنامه است.
پیشنهاد من به شما این است که برای نوشتن یک برنامهی مؤثر حتما به شش سؤال زیر فکر کنید:
چه کاری قرار است انجام شود؟ فعالیتهای لازم برای تحقق هدف کداماند؟ چه فعالیتهایی برای اجرای هدف پیشبینی میشوند؟
هر یک از این کارها به چه روشی باید انجام شوند؟ روش انجام هر یک از این فعالیتها باید چگونه باشد؟ (پیشبینی روشهای انجام کار)
هر کاری باید در چه زمانی انجام شود؟ هر یک از فعالیتها چه زمانی را به خود اختصاص میدهند؟ (پیشبینی زمانی برنامه)
هر کار در چه جایی انجام شود؟ فعالیتهای برنامه در چه محل و مکانی عملی میشوند؟ (پیشبینی موقعیت مکانی برنامه)
این کارها با چه سازماندهی اجرایی میشوند؟ فعالیتهای برنامه به کمک چه تشکیلاتی عملی خواهند بود؟ (پیشبینی سازمان و تشکیلات مورد نیاز)
هر کار نیازمند چه منابعی است؟ تحقق هدف، نیازمند چه منابعی اعم از انسانی، مالی، ابزارو تجهیزات و … است؟ (پیشبینی منابع مورد نیاز)
لازم نیست در برنامهتان حتما بهشکل دقیق هر یک از موارد شش گانهی فوق را پیشبینی کنید. نکتهی مهم و کلیدی این است که نباید در برنامهریزی از سایر ابعاد تأثیرگذار غافل شوید. از جمله اینکه در برنامهریزی سالانه برای توسعهی کسب و کارتان، باید علاوه بر توجه به استراتژیها و اقدامات لازم برای تحقق این هدف، لازم است میزان منابع مورد نیاز و در دسترس بودن آنها را نیز بررسی کنید (مثلا آیا من با بودجهی ۵ میلیون تومانی تبلیغات برای یک سال، میتوانم در تلویزیون تبلیغ کنم؟)
فکر کردن به این سؤالات در زمان برنامهریزی، میتواند باعث شود تا برنامهی شما واقعیتر تهیه شده و در نتیجه در عمل موفقتر باشد. 🙂
پیش از این برایتان گفتهام که “مدل کسب و کار” یک ابزار مناسب برای سازمانی است که میخواهد به صورت مؤثر و هدفمند تغییر و رشد کند. مدل کسب و کار در عین حال یکی از ابزارهای اصلی در طراحی و تحلیل یک کسب و کار است؛ یعنی میتواند هم برای طراحی یک کسب و کار جدید و هم برای تحلیل یک کسب و کار موجود بهکار رود. مدلهای کسب و کار معمولا ذهنی هستند. یعنی اگر از هر صاحب کسب و کاری بپرسیک، خیلی سریع و در چند جمله برای ما مدل کسب و کارشان را شرح میدهند. این، البته اصلا بد نیست و شاید برای بسیاری از کسب و کارهای موفق (مخصوصا کسب و کارهای خرد) نیازی هم به داشتن یک مدل کسب و کار مفصل نباشد.
اما من میخواهم به شما پیشنهاد کنم که تلاش کنید مدل کسب و کارتان را تا حد امکان مستند کنید. داشتن یک مدل کسب و کار مستند میتواند بهدلایل زیر برای کسب و کار شما مفید باشد:
برای درک بهتر ساز و کارهای کسب و کار موجود: مدلها میتوانند با فراهم کردن یک تصور واضح از نقشها و وظایف افراد در کل سازمان، برای آموزش آنها بهکار گرفته شوند. این مدلها ممکن است در سازمانهاس وظیفهگرا و هم در سازمانهای فرایندگرا استفاده شوند.
مدلها میتوانند بهعنوان پایهای برای بهبود عملیات و ساختار کسب و کار جاری بهکار گرفته شوند: مدلها تغییرات لازم در کسب و کار جاری برای پیادهسازی مدل کسب و کار اصلاح شده را شناسایی میکنند.
نمایش بهتر نوآوریهای کسب و کار: مدلها میتوانند برای نشان دادن ساختار یک کسب و کار جدید و نوآورانه بهکار روند.
تجربهی مفاهیم کسب و کار جدید و یا کپی یا مطالعه کردن مفاهیم بهکار گرفته شده توسط شرکتهای رقیب: برای مثال سنجش و اعمال نتایج مثبت مقایسهها روی سطوح مدلسازی میتواند با استفاده از مدلهای کسب و کار صورت پذیرد. مدل ایجاد شده میتواند بهعنوان یک پیشنویس برای توسعهی احتمالی کسب و کار در نظر گرفته شود. مدل ایجاد شده مکن است ایدهی جدیدی باشد یا ممکن است مزایای یک فناوری جدید مثل اینترنت را در بر داشته باشد.
شناسایی فرصتهای برونسپاری: عناصری از کسب و کار که جزیی از هستهی کار شما به حساب نمیآیند و در اختیار تأمینکنندگان خارج از سیستم میتوانند قرار بگیرند، توسط مدلها شناسایی میشوند. مدلها توسط تأمینکنندگان بهعنوان مشخصهای نیازها و خواستهها تلقی میشوند.
نوشتن و مستندسازی البته در حالت کلی هم دو فایدهی جدی دارند:
۱- باعث میشود تفکرات شما از ذهنتان بیرون بیایند و در نتیجه، بتوانید بهتر آنها را تحلیل کنید و مهمتر اینکه فراموششان نکنید!
۲- مبنایی برای گفتگو با ذینفعان مختلف یک کسب و کار فراهم میآورند.
اما شاید این سؤال پیش بیاید که من چگونه میتوانم مدل کسب و کار خودم را مستند کنم. برای این کار روشهای گوناگونی وجود دارد؛ اما بهترین روش در این زمینه کمک گرفتن از ابزار “بوم مدل کسب و کار” که برگرفته از کتاب عالی “خلق مدل کسب و کار” است. بوم مدل کسب و کار را در شکل زیر مشاهده میکنید:
براساس چارچوب “بوم مدل کسب و کار” ـ که اوستروالدر و پیگنیور در کتاب خلق مدل کسب و کار معرفی کردهاند ـ هر مدل کسب و کار کامل و عالی شامل ۹ بخش زیر است:
ارزشهای مشتری: محصول یا خدمت این کسب و کار، قرار است به چه مشکل یا نیازی از مشتری پاسخ بدهد؟ مشتری چرا باید این محصول یا خدمت را بخرد؟
تعیین بازار هدف: مشتریان این کسب و کار دقیقا چه کسانی هستند؟ برای اینکه به این سؤال جواب دقیقی داده شود، میتوان مشتریان را براساس سن، جنسیت، محل زندگی، نوع خرید (دائمی یا گذری)، میزان درآمد و چیزهایی شبیه اینها مشتریان طبقهبندی کرد.
تدوین طرح بازاریابی و فروش: در اینجا باید مشخص شود که از چه روشهای بازاریابی و تبلیغاتی استفاده میکنید و همچنین چطور کالا یا خدمت بهدست مشتری میرسد.
تدوین طرح ارتباط با مشتری: چگونه ارتباطی که در بخش قبلی با مشتری ساخته شده است حفظ و تقویت میشود و توسعه مییابد؟ مثلا میتوان برای مشتریان اصلی و کلیدی تخفیف یا جوایزی در نظر گرفت و با برخورد خوب آنها را به خرید مجدد وادار کرد.
تدوین مدل کسب درآمد: در اینجا تمامی منابع درآمدی احتمالی کسب و کار فهرست میشوند (فروش محصول اصلی، محصولات جانبی، خدمات پس از فروش، بهروزرسانی و ارتقای محصول و …) و البته مشخص میشود مشتریان چگونه برای محصول / خدمت این کسب و کار، پول پرداخت خواهند کرد؟ (هر بار خرید، بهصورت هفتگی یا ماهانه، اشتراک یا …)
منابع کلیدی: برای تولید و توزیع و فروش محصول به چه منابعی (اعم از: مالی، مواد اولیه، تجهیزات، ماشینآلات و …) نیاز است؟
فعالیتهای کلیدی: برای تولید و توزیع و فروش محصول دقیقا باید چه کارهایی انجام شوند؟ (مثلا: طراحی محصول، بستهبندی و توزیع بین خردهفروشها)
شرکای کلیدی: برای کسب درآمد بهکمک چه کسانی نیاز است؟ (مثلا: طراح محصول، بازاریاب و ویزتور، فروشنده و …)
ساختار هزینهها: هر یک از بخشهای تولید و توزیع و فروش محصول شامل چه هزینههایی هستند؟
این نگاه به کسب و کار، نگاهی جدید و جامعنگرانه است. بهکمک این مدل میتوانیم ابعاد مختلف کسب و کارمان و ارتباطات آنها را با یکدیگر کشف کنیم. بهکمک این مدل میتوانیم ریشههای اصلی مشکلات سازمانیمان را تشخیص بدهیم. بهکمک این مدل میتوانیم کسب و کارمان و ارتباطات آن با دنیای واقعی را بهتر تحلیل کنیم.
دوست دارید مدل کسب و کار خودتان را تهیه کنید؟ همین حالا دست به کار شوید. تمپلیت مدل کسب و کار را از اینجا دانلود کنید و تلاش کنید مدل کسب و کارتان را طراحی کنید. اگر نیازی بهکمک یا راهنمایی داشتید هم با من تماس بگیرید. 🙂
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (دیگ ریدر به توصیهی من!) دنبال کنید (بهیاد زندهیاد گودر!)
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
برای مطالعهی منتخبی از بهترین و مهمترین اخبار و مقالات انگلیسی که مطالعه میکنم، از اینجا مجلهی گزارهها در فلیپورد را مطالعه کنید و اگر دوست داشتید مشترک آن شوید!
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
در نوشتهی پیشین دربارهی تفاوت “چرا” و “چگونه” با هم حرف زدیم. گفتیم که پرسیدن “چرا” معجزه میکند. گفتیم که پاسخ “چرا”، راز و مسیر موفقیت ما را در زندگی و شغلمان روشن میسازد.
بیایید کمی دقیقتر و از زاویهی دید دیگری به تفاوت میان “چرا” و “چگونه” بنگریم: “چگونگی” با انجام کارها سر و کار دارد. هر کاری؛ درست باشد یا غلط! میشود کار غلط را به بهترین شکل انجام داد. نه؟ اما “چرا” به دنبال کشف و انتخاب “کار درست” است! و همین کشف کار درست، تمامی آن چیزی است که من در مسیر “رفتن برای رسیدن” به آن نیازمندم.
باز ناگزیریم بهسراغ گذشته برویم: تا بهامروز چند بار شده که از انجام کاری پشیمان باشید؟ و چند بار شده که از انجام ندادن کاری افسوس بخورید؟ صدها بار. شاید هم هر روز، هر دو وضعیت را تجربه کرده باشید. “چرا” آن پشیمانیها و این افسوسها را تجربه میکنیم؟
چند پاسخ (و شاید بهانه!) معمول در این زمینه را با هم مرور کنیم:
“خوب من در اون لحظه که تصمیم گرفتم این کار را بکنم (یا نکنم) واقعا اطلاعاتم و تجربهام کم بود. اگر میدونستم که کارم غلطه، خوب این کار را نمیکردم.” وجدانمان را قاضی کنیم: واقعا چند بار در طول مسیر غلط را که میرفتیم، با نشانههای غلط بودن مسیر مواجه شدیم یا تذکر دیگران را شنیدیم؛ اما ندیدیم و گوش ندادیم؟
“من فکر میکردم کار درستی میکنم. واقعا هم کارم درست بود؛ اما نتیجه …” کار درست با نتیجهی نامطلوب. این یکی چند بار اتفاق افتاده است؟ واقعا در چند درصد اتفاقات بد زندگی خودمان اصلا مقصر نبودهایم؟
“اصلا دوست داشتم که این کار را انجام بدم. خودم کردم؛ خودم هم باید تاوانش را بدم.” بله. خودم این اشتباه را مرتکب شدم. اما مشکل اینجاست که این انتخابهای غلط و تاوان دادنها، مدام در حال تکرارند. آیا جایی از فرایند تصمیمگیریهای من در زندگی نمیلنگد؟
حالا به جنبهی مثبت ماجرا نگاه کنیم. اتفاقات خوب و خوشایند، لذتبخش و انگیزهدهنده چطور برای ما رخ دادهاند؟ چند درصدش برعهدهی شانس و اقبال و کمکهای دیگران بوده است؟ نقش تصمیمات من در رسیدن این لحظات خوب تا چه اندازه بوده است؟ تجربه نشان میدهد که اینجا “من” بسیار پررنگتر از “دنیای اطراف من” است. این اصلا چیز بدی نیست. بسیار هم خوب است؛ اما بهشرط اینکه بتوانم پاسخ یک سؤال کلیدی را بدهم: چه شد که درست تصمیم گرفتم؟ چه شد که درست انتخاب کردم؟ چه شد که کارم را درست انجام دادم؟
شاید بد نباشد دوباره سراغ نوشتن برویم. یک ورق کاغذ سفید بردارید. کاغذ را با یک خط عمودی به دو نیمه تقسیم کنید. سمت راست و بالای صفحه بنویسید: “خوبها.” سمت چپ و بالای صفحه بنویسید: “بدها.” (تخته سیاه دوران مدرسهمان را یادتان هست؟)
حالا در سمت راست ۵ اتفاق کلیدی و بسیار خوب زندگیتان را بهصورت افقی کنار هم بنویسید. در سمت چپ هم ۵ اتفاق کلیدی و بد زندگیتان را. حالا وقت حسابرسی است: هر اتفاق خوب / بد را در زیر آن در یک جمله خلاصه کنید. مثلا من نوشتهام:
اتفاق خوب ـ قبولی در کارشناسی ارشد: من یک روز از طریق یک دوست متوجه شدم دانشگاه محل تحصیل دورهی کارشناسی، دورهی ارشد مدیریت گذاشته و من در کمال ناامیدی اما با اعتماد به نشانههای مثبتی که در مسیر دیدم و با دانستن اینکه واقعا چرا MBA میخواهم بخوانم، از مراحل قبولی گذشتم!
اتفاق بد ـ شکست اولین پروژهی من: من بدشانسی آوردم و قربانی اشتباهات کارفرما شدم؛ اما شاید هنوز مدیریت پروژه برای من زود بود. من بهدلیل نداشتن ظرفیت مسئولیتپذیری بالا را نداشتم و البته نداشتن تجربهی عملی مدیریت پروژه شکست خوردم.
مثل من، زیر هر واژهای که بهنظرتان در تحقق نتیجه تأثیر کلیدی داشته و البته کنش / واکنشی از سوی خود شما بوده خط بکشید. سعی کنید تا حد امکان، اتفاقات خوب یا بد را از هم مستقل تحلیل کنید. حالا با گروهی از واژههای کلیدی مواجهید. مجموعهای از اقدامات و ویژگیهای شخصی خود شما که باعث موفقیت یا شکستتان شدهاند!
اما یک سؤال: در این تمرین ساده چه کردیم؟ کار عجیبی نکردیم؛ فقط تلاش کردیم تا با تحلیل “چگونگی”های زندگیمان به پاسخی برسیم که ریشهی اصلی ماجرا را برای من مشخص میکند: “چرا موفق شدم / نشدم؟”
واژههایتان را گوشهای یادداشت کنید. با آنها کارهای زیادی داریم!
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (دیگ ریدر به توصیهی من!) دنبال کنید (بهیاد زندهیاد گودر!)
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
برای مطالعهی منتخبی از بهترین و مهمترین اخبار و مقالات انگلیسی که مطالعه میکنم، از اینجا مجلهی گزارهها در فلیپورد را مطالعه کنید و اگر دوست داشتید مشترک آن شوید!
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
زندگی و کار حرفهای:
یلدای تنهایی(امیر مهرانی؛ The Coach) (عااالی بود این مطلب امیر عزیز.)
جان سی. ماکسول از متفکران بزرگ مدیریت دنیا گفته است: «فردی که “چگونگی” را میداند، هیچوقت بیکار نخواهد ماند. اما کسی که از “چرایی” باخبر است همیشه کارفرمای خودش خواهد بود.»
فکر میکنید منظور آقای ماکسول از این جمله چیست؟ چیزی که من میفهمم این است: ما در زندگی با یک دو گانه مواجهیم: “چگونه” در برابر “چرا.” مشکل اینجاست که چگونه آموختنی است و در مسیر زندگی، پیش روی ما قرار دارد؛ اما چرا در نگاه اول از چشم ما دور میماند. چگونه را از پدر و مادرمان گرفته تا زندگی در جامعه و بعدها مدرسه و دانشگاه و درس و مشق و کتاب و بعدترها سازمانهایی که در آنها کار میکنیم، به ما میآموزند. چگونه یعنی اصول زندگی، یعنی ارزشهای دینی و انسانی، یعنی روشهای کار و کسب و زندگی در جامعه. چگونه یعنی قانون. چیزی که باید رعایت شود. و البته در عرصهی شغلی، چگونه همان دانش و مهارت و تجربهای است که آن را در قالب “تخصص” میآموزیم و به جهان پیرامونیمان عرضه میکنیم. ما برای زندگی در جامعه، نیازمند آنیم که “چگونگی”ها را بیاموزیم و به آنها عمل کنیم.
اما در عرصهی زندگی شخصیمان هم با چگونگیها تا دلتان بخواهد سر و کار داریم. بیایید چند سؤال را با هم از خودمان بپرسیم:
چگونه زندگی میکنیم؟ کیفیت زندگی ما چگونه است؟
چگونه کار میکنیم؟ آیا از کارمان راضی هستیم؟ آیا دیگران هم از کار ما راضیاند؟
در اوقات فراغت، چه نوع کتاب / مجله / وبسایت / فیلم / سریال / برنامه تلویزیونی / … را دوست داریم؟
هزاران سؤال شبیه سؤالات بالا میتوانیم از خودمان بپرسیم. این پرسشها را میتوان در یک عبارت این روزها بسیار آشنا خلاصه کرد: “سبک زندگی.” سبک زندگی یعنی سبک و سیاقی که برای زندگی کردنام برگزیدهام. سبک زندگی یعنی مجموعهای از انتخابهای شخص من از مجموعه کارها و تجربیات و حسهایی که در دنیای اطراف وجود دارند (دربارهی جنبههای اجباری زندگی و وقایع ناگهانی صحبت نمیکنم. بیایید با خودمان صادق باشیم: چند درصد از زندگی ما، خارج از محدودهی کنترل خود ماست؟)
اما تا بهحال چند بار گوشهای نشستیم و به “چرا”یی این سبک زندگی اندیشیدهایم؟ چند بار از خودمان پرسیدهایم که چرا این کار و این تجربهی حسی را از میان هزاران گزینه برگزیدهام؟ چرا آن یکی تجربه نه؟ چرا این کار را همیشه انجام میدهم؟ چرا آن کار را یک بار انجام دادم؟ حتی کمی روزمرهتر: چرا در محل کار با همکار (الف) برخورد خوبی ندارم؟ چرا (ب) را دوست خوبی میدانم؛ اما دوست ندارم (پ) را حتی اتفاقی ببینم؟ و هزاران “چرا”ی دیگر.
واقعیت تلخ اما در عین حال شیرین زندگی این است که عمر ما در این دنیای خاکی محدود است. خدای مهربان به ما این فرصت را داده تا در طول سالیان عمرمان، کارهای خوب و حسهای خوب و تجربیات خوب را انتخاب کنیم. اما مسئله این است که با هر انتخابی، جا برای انتخابی دیگر تنگ میشود. و بدتر زمانی است که یک انتخاب بد، تبدیل به “عادت” شود و راه را بر هزاران انتخاب خوب ببندد.
هوارد جورج جایی گفته است: “نمیدانیم روز نخست چه کسی آب را کشف کرد؛ اما میتوانیم مطمئن باشیم که آن کاشف، ماهی نبود!” برای ماهی بودن لازم نیست کار عجیبی انجام بدهیم: کافی است با جریان زندگی روزمره و حس هر لحظه همراه شویم و آنچه در پی آن است، فراموش کنیم. اما آیا این مسیری که در آن شنا میکنم و پیش میروم، مسیری است که در انتهای زندگیام، وقتی به آن مینگرم، برق رضایت را در چشمانم و شوق را در اعماق قلبم جرقه بزند؟ و این سؤال که پیش کشیده شود، زندگی طعم دیگری خواهد داشت.
از “چگونه” تا “چرا” مسیر ناهمواری را باید طی کرد. برای هر چگونه، میتوان چرایی طرح کرد؛ اما مشکل اینجاست که برعکساش برقرار نیست: هر چرا، لزوما چگونه ندارد. چرا ویرانکننده است و آشفتگی درونی بههمراه میآورد. چرا دردناک است و زندگیسوز.
اما جنبهی مثبت ماجرا را هم میتوان دید: “چرا” دقیقا همان نقطهی تمایز زندگی هر فردی با دیگران است. هر کسی “چرا”های خاص خودش را دارد و کشف پاسخ آنها است که انسانهای بزرگ را پدید میآورد. “چگونه” را که همه ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ انتخاب میکنند و براساس آن زندگی میکنند! اما “چرا”، “چگونه” معجزه میکند؟
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوانتان (دیگ ریدر به توصیهی من!) دنبال کنید (بهیاد زندهیاد گودر!)
لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند. ضمنا لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
برای مطالعهی منتخبی از بهترین و مهمترین اخبار و مقالات انگلیسی که مطالعه میکنم، از اینجا مجلهی گزارهها در فلیپورد را مطالعه کنید و اگر دوست داشتید مشترک آن شوید!
وبلاگها و سایتهای خودتان یا مورد علاقهتان را به من معرفی کنید تا فهرست خواندنیهای من (و البته خود شما!) کاملتر شود.
من مسئولیتی در مورد دزدی محتوا در سایتهای مورد مطالعهام ندارم. اگر چنین اشتباهی صورت بپذیرد، مسئولیت با نویسندهی سایت مورد نظر است. اما لطفا اعتراضتان را برایم بنویسید تا مطلب مورد نظر را از این فهرست منتخب حذفش کنم.
۲۹ آذر ماه هر سال را بها حترام روح بزرگ مردی آغاز میکنم که با تکتک ملودیهایهایش و با صدای حزین، زیبا و خشدارش زیستهام. “ناصریا” که هنوز و تا همیشه ترانههای آلبوم “عشق است …” او وصف زندگی من است. امروز هفتمین سالی است که دیگر ناصریا برایمان از “زندگی” نمیخواند.
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست، حافظ گفت اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری …
در طی سالهای اخیر بهدلیل شغلم بهعنوان یک مشاور مدیریت، به سازمانهای زیادی سرک کشیدهام. سازمانهایی با ابعاد مختلف: از بزرگترین و معروفترین وزارتخانهها و سازمانهای دولتی و بانکها گرفته تا یک استارتآپ یک نفره. سازمانهایی با قدمتهای مختلف از چند روز تا شاید نزدیک به صد سال عمر. خارج از زندگی شغلی هم در نشستها و گپهای دوستانه، همیشه با آدمها در مورد شغلشان و سازمان محل کارشان صحبت میکنم. از این مشاهدهها و گفتگوها، نکات جالبی را در مورد وضعیت سازمانهای ایرانی کشف کردهام که تلاش میکنم بهتدریج اینجا در مورد آنها بنویسم. موضوع بحث این بار، دربارهی وضعیتی ناخوشایند در چرخهی عمر سازمانها است که خودم هم تجربهاش کردهام: نوستالژی سازمانی که “بود!”
تجربهی کار کردن در یک سازمان “میتواند” حتی در صورت کوتاه بودن، دلنشنین و فراموشنشدنی باشد. روی قید “میتواند” در اینجا تأکید دارم: خیلی وقتها هم واقعا “نمیشود.” اما وقتهایی هست که کار کردن در یک سازمان برای مدیران و کارکنان آن سازمان، تبدیل به تعلق خاطر نسبت به آن سازمان میشود (همان بحث شهروندی سازمانی که در ادبیات رهبری در مورد آن بحث میشود.) در ایران، این ماجرا معمولا در شرکتهای کوچکتر بیشتر اتفاق میافتد (اینجا با بحث فلسفی و چراییش کاری ندارم): اینکه یک عده آدم در کنار هم بخش مهمی از زندگی روزانهشان را با هم میگذرانند و بهتدریج سازمان شبیه خانوادهشان میشود: آنها از حضور در سازمان و کنار دوستان همکار (و نه همکاران دوست!) و انجام کارهایی که دوست دارند و رسیدن به نتیجه و رشد و تعالی سازمانی که در آن کار میکنند، لذت میبرند و بزرگترین انگیزهی کارشان هم همین است. اما … یک امّای بزرگ، خیلی وقتها پایان این تجربهی خوشایند را ناخوشایند میسازد.
در سالهای اخیر بارها و بارها با آدمهایی برخورد کردهام که نوستالژی روزهای خوش گذشتهی سازمانشان را میخوردند. فرقی هم ندارد که آن آدم در سازمان چه نقشی داشته است: از مالک کسب و کار گرفته تا افرادی در پایینترین سطوح سازمانی که از بودن در یک سازمان لذت بردهاند. اما سرانجام زمانی رسیده که یادآوری سازمانی که “بود” فقط لبخندی تلخ را بر چهرهها مینشاند؛ چرا که سازمانی که هست، آن چیزی نیست که بود!
چرا این اتفاق رخ میدهد؟ فارغ از نقش عوامل تأثیرگذار محیط بیرونی سازمان، در درون سازمان چه فعل و انفعالاتی باعث پدید آمدن چنین وضعیتی میشوند؟ در اینجا قصد دارم براساس تجربیات و مشاهدات خودم به چند نکتهی کلیدی اشاره کنم:
۱- با هم حرف نمیزنیم: مشکلات و اختلافات کاری و حتی شخصی، طبیعیاند و حدی از تعارض هم برای رشد و پیشرفت فردی و سازمانی لازم است. اما وقتی که حرفها در دل میماند و گفته نمیشود، بهتدریج زخمشان کهنه میشود و زخمهای کهنه، همیشه خطرناکاند!
۲- انتظاراتمان از یکدیگر همسطح نیستند: بخشی از این مشکل، البته ریشه در حرف نزدنهای ما دارد؛ اما بسیاری از این انتظارات هم با معیار منطق و علم و تجربه سازگار نیستند. کافی است کمی از انتظارات احساسی فاصله بگیریم و تلاش کنیم اندکی منطقی با دنیا و سازمان محل کارمان نگاه کنیم.
۳- تصویر ذهنی مشترکی در سازمان وجود ندارد: معمولا برنامه و استراتژی و چیزهایی شبیه آن، بهشوخی گرفته میشود؛ اما فارغ از تمرکز استراتژی روی محیط بیرونی سازمان، برای حفظ حیات یک سازمان لازم است همهی اعضای سازمان ـ در هر سطحی که باشند ـ بتوانند جواب این سه سؤال را بدهند:
الف ـ این سازمان چرا در این دنیا هست و اگر نباشد چه میشود؟ (فلسفهی وجودی)
ب ـ قرار است به کجا برسد؟ (چشمانداز)
ج ـ قرار است چگونه به آن مقصد برسد؟ (استراتژیها)
اصلا هم منظورم این نیست که همه لازم است کل برنامهی استراتژیک سازمانشان را حفظ باشند. مهم وجود یک تصویر کلی است. شاید تنها یک جمله …
۴- توزیع منافع در سازمان عادلانه نیست یا آدمها در مورد آن توجیه نیستند: اولی که بدیهی است. اما دومی بهنظرم مشکل شایعی است که خیلی هم به آن توجه نمیشود. متأسفانه اغلب ما توجیه نیستیم اینکه حق هر کسی در سازمان چقدر است، در درجهی اول براساس شایستگیهای او، کار او و عملکردش در سازمان تعیین میشود و نه مقایسه با دیگران و مخصوصا مالکان کسب و کار.
۵- سرمایهگذاری روی توسعه و اجرای نظامهای مدیریتی و سازمانی، برای ما صرف ندارد: این یکی خطاب مستقیم به مدیران کسب و کارهاست. زمانی فکر میکردم این یکی اشکال سازمانهای کوچک است؛ اما بهتدریج که دامنهی مشاهداتم گسترده شد، متوجه شدم که متأسفانه چنین تفکری در ذهن بسیاری مدیران بهصورت پیشفرض جا خوش کرده است. نتیجهی چنین تفکری این میشود که متأسفانه سلیقهای عمل میکنیم، عملکردمان ثابت نیست و نوسان دارد و وابسته به حضور یا عدم حضور یک آدم و حتی حال و حوصلهی شخصی اوست و وقتی هم که او سازمان را ترک کرد، تازه یادمان میافتد چرا دانش و اطلاعات او را مستند نکردهایم! البته خیلی وقتها این چیزها در سازمان وجود ظاهری هم دارند؛ اما …
۶- اهداف شخصیمان را به سازمان میکشانیم: این یکی شاید در گاه اول خیلی بد نباشید؛ اما اینقدر جلوههای بدش را در عمل دیدهام که متأسفانه به این مورد بسیار بدبینم. خوب است که من بهدنبال تحقق اهداف شخصیام در زندگی و کار از طریق فعالیت در سازمان باشم؛ اما خط قرمز ماجرا مانعتراشی برای تحقق اهداف کلان سازمان است. فرقی هم ندارد چه کسی این کار را بکند؛ از مدیر ارشد سازمان گرفته تا افرادی که در پایینترین سطح سازمان فعالیت میکنند، همه و همه باید به این موضوع از نظر اخلاقی متعهد باشند.
۷- “اخلاق حرفهای” را فراموش میکنیم: این یکی مهمترین و بدترین عامل تأثیرگذار در سقوط سازمانها است. برای ما در کتابها مثال زدهاند که شرکتی بهعظمت انرون و بانکی به بزرگی لیمن برادرز بههمین دلیل نابود شدند. اما مثل همیشه فکر میکنیم که اینها داستاناند و ما اسطورهی اخلاقی و هیچوقت اشتباهات اخلاقی ـ آگاهانه باشند یا ناآگاهانه ـ بهسراغ شرکت ما نخواهند آمد. پیشنهاد میکنم کمی و فقط کمی به میزان رعایت اخلاق در سازمانتان ـ چه توسط خودتان و چه از سوی همکارانتان ـ فکر کنید. فراموش نکنیم که رعایت اخلاق، مبنای اعتماد است و اعتماد چسب اصلی سازندهی هویت یکپارچهی سازمانی.
تا اینجا با هم از زاویههای دید گوناگون در مورد فراموشی گذشته برای نگاه به آینده صحبت کردیم. اما بیایید با هم صادق باشیم: آیا فراموشی گذشته ممکن است؟
من برایتان دربارهی خودم مینویسم. به دوران زندگیام که نگاه میکنم، افسوسها و لبخندهای بسیاری را در قصهی زندگیام مشاهده میکنم. چه بسیار کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم و برعکس! چه لبخندهایی که تکرار نشدند و چه گریستنهایی که تکرار شدند. چیزی که در این میان مرا آرام میکند این است: زندگی من، حاصل انتخابهای آگاهانه یا ناآگاهانهی من بوده است. اجبار البته همیشه در سر راه زندگی ما قرار دارد؛ اما مسئله اینجاست که ما آن را بیش از آن حدی که باید جدی میگیریم. پذیرفتن اینکه من زندگیام را ساختهام، اگر چه ممکن است در ابتدا حس بدی به من بدهد، اما دو دستاورد مهم دیگر برای من بههمراه خواهد داشت:
یک ـ من باز هم میتوانم زندگیام را بسازم و این بار بهتر!
دو ـ در بازآفرینی زندگیام میتوانم خودم را بیشتر در موقعیتهایی قرار دهم که در آنها لبخند، ناگزیر است و موقعیتهای غمآور را نیز تا حد امکان کنترل کنم.
خوب چه زندگی شگفتانگیزی در انتظار من است! کمی صبر کنید. واقعیت ماجرا فراتر از این نگاه کلیشهای است. صورت مسئلهی ما در زندگی، دو گانهی شادی و غم نیست. مسئله موفق شدن یا موفق بودن هم نیست. مسئلهی اصلی، تأثیر متقابل “خوب زیستن” و “موفقیت” روی یکدیگر است. منظورم چیست؟ به دو نکتهی زیر توجه کنید:
اول: تکنیکها و روشهای موفقیت، شادی، خوب کار کردن و … معمولا فرضشان این است که منِ نوعی در شرایط عادی و نرمال زندگی بهسر میبرم و حداقل، نمودار زندگی من بالای محور مختصات خود است (و نه بهصورت یک موج سینوسی زیر محور!) این تکنیکها با این فرض، به من کمک میکنند تا شرایط نرمال زندگی را حفظ کنم و آن بخشهایی از زندگیام را هم که درست نیست ـ مثل عادتهای بد ـ اصلاح کنم. فرض بر این است که یک زندگی نرمال و روی مسیرِ درست و مستقیم، به موفقیت و شادکامی و خوشبختی دست خواهد یافت! به بیان دیگر این تکنیکها میخواهند به من کمک کنند تا شاد و موفق بمانم نه اینکه شاد و موفق بشوم!
دوم: “خوب زیستن” و “موفقیت” در زندگی هر یک از ما معنای خاص خودشان را دارند. یعنی خوب زیستن و موفقیت برای من یک معنا دارد و برای شما خوانندهی عزیز هم معنای دیگری دارد. البته که فرهنگ جامعه و شرایط زندگی در کشور ، استان و شهری که در آن زندگی میکنیم، طبقهی اجتماعی که به آن متعلقیم و هزاران عامل دیگر در شکلگیری این تعریف نقش دارند. اما به این نکتهی کلیدی توجه کنید که این خود من هستم که انتخاب میکنم چه عواملی در کنار هم در صورت وجود باعث تحقق “زندگی مطلوب” من میشوند. موفقیت هم بههمین شکل است. من خودم موفقیت را برای خودم تعریف میکنم.
بنابراین، هر یک از ما باید به این دو سؤال پاسخ بدهد: “زندگی مطلوب برای من یعنی چه؟” و “موفقیت را چگونه تعریف میکنم؟”
اما چگونه باید به این سؤالات پاسخ داد؟ پاسخ، در درون خود ماست. اینجاست که ارزیابی گذشته و فکر کردن به آینده در کنار هم معنا پیدا میکند. من باید ببینم چه چیزی در گذشته داشتهام که باید همچنان بخشی از تجربهی روزمرهی من باشد، چه تجربیاتی را نباید تکرار کنم و چه تجربیاتی را باید بهدست بیاورم. برای رسیدن به پاسخ این سؤالات میتوانیم از یک مثلث استفاده کنیم: مثلث تجربهی زندگی انسانی که سه ضلع دارد: هزینه / احساس / نتیجه.
من باید در زندگیام هزینههایی داشته باشم تا به احساسات و نتیجههایی دست پیدا کنم (هزینه منظورم فقط هزینهی مادی و پولی نیست؛ عمر و زمان، هزینههای بهمراتب مهمتریاند که معمولا آنها را نادیده میگیریم.) اما باید یک تعادل میان این سه جزء مهم مسیر زندگی انسان ایجاد شود تا بتوان زندگی رؤیایی را ساخت؛ همان زندگی که من میخواهم! بنابراین لازم است هر یک از این سه عامل را با دو عامل دیگر مقایسه کنیم:
چقدر هزینه به چقدر حس و چقدر نتیجه میارزد؟
چقدر لذت به چقدر حس و چقدر نتیجه میارزد؟
چقدر نتیجه به چقدر هزینه و چقدر حس میارزد؟
نقطهی بهینهی این تعادل در زندگی شما کجاست؟ پاسخ جایی در درون خود شما است.