از دوزخ من تا بهشت تو

هر چند غیر از عشق

دیگر به چیزیمْ اعتقادی نیست؛

اما بهشتی هم اگر باشد

حتما همان فردای بی‌اندوهگینِ توست

مفهومِ دوزخ نیز

شاید همین امروزِ بی‌لبخندِ من باشد

که در او جای شادی نیست.

با این همه

گویا میان این دو هم

چندان تضادی نیست؛

زیرا:

تا دست‌های‌ام را میان دست‌های خویش می‌گیری

حس می‌کنم از دوزخِ من، تا بهشت تو

راه‌ِ زیادی نیست …

سهیل محمودی

دوست داشتم!
۰

۲۰۰مین پست و یک بازی وبلاگی

این ۲۰۰مین پست وبلاگ گزاره‌ها است. خوب یا بد؛ این وبلاگ دارد در وردپرس به سه سالگی نزدیک می‌شود. خوش‌حالم که توانسته‌ام جایی را بیابم برای نوشتن از خودم و دغدغه‌ها و تفکرات‌ام؛ از خوانده‌ها و شنیده‌ها و دیده‌های‌ام. خوشحال‌ام که شما هم همراه من هستید و امیدوارم این‌جا برای‌تان مفید بوده باشد.

برای ۲۰۰مین پست به نظرم رسید یک بازی وبلاگی را شروع کنم: سه پستی را که خودم از همه بیش‌تر دوست دارم انتخاب می‌کنم. البته من انتخاب‌های‌ام را دو بخش می‌کنم. یکی پست‌های مربوط به مدیریت و آی‌تی و یکی هم پست‌های دیگرم. این انتخاب‌های من:

پست‌های مدیریتی و آی‌تی: رقص فیل‌ها ـ یک نگاه کلی؛ چگونه کار دیگران را نابود نکنیم!؟ و توصیه‌هایی به مدیران از زبان یک کارشناس و با تفدیر ویژه از به‌روز بودن!

پست‌های دیگر: خودخواهی وصل؛ فراموشی احساس و این آدم‌های فراموش‌کار و با تقدیر ویژه از نیایش ۵!

از دوستان عزیزم سماع، شیث، امین، احسان، امیر، رضا، آیدا، آزاده، پانته‌آ، احمد و خلاصه هر کسی که این‌جا را می‌خواند دعوت می‌کنم در این بازی شرکت کنند و سه پست از میان پست‌های وبلاگ خودشان را که بیش‌تر از همه دوست دارند، انتخاب کنند.

دوست داشتم!
۰

گزاره‌ها (۱۵)

دنیای غیرممکن‌ها نام مخصوصی دارد که به آن امید می‌گوییم!

یوستین گرودر؛ دختر پرتقالی

پ.ن.۱٫ این کتاب را توصیه می‌کنم حتما بخوانید؛ داستانی است بسیار بسیار زیبا، جذاب و پرمعنا.

پ.ن.۲٫ این ۱۹۹مین پست گزاره‌ها بود. برای پست ۲۰۰ام ایده‌ای دارم که فردا خواهید دید.

دوست داشتم!
۰

مری و مکس: افسانه‌ی شیرین دوستی

ام‌روز قطع بودن اینترنت یک توفیق اجباری بود برای دیدن انیمیشن استثنایی مری و مکس. بعد از مدت‌ها بی‌حوصلگی نشستم و این کار استثنایی آدام الیوت را که در ستایش‌اش بسیار خوانده بودم را دیدم. مری و مکس از آن داستان‌هایی دارد که آدم نمی‌تواند موقع تماشای‌اش جلوی ریختن اشک‌های‌اش را بگیرد. از آن داستان‌هایی که این روزها تقریبا همه‌ی ما فراموش‌شان کرده‌ایم؛ داستان‌هایی درباره‌ی دوستی و محبت و انسانیت و از همه مهم‌تر: بخشش!

اتفاق‌ها در داستان مری و مکس اصلی‌ترین نقش را بازی می‌کنند؛ مهم‌ترین‌اش همین است که دو آدم تنها در دو نقطه‌ی بسیار دور از هم روی کره‌ی زمین به صورت اتفاقی با هم دوست می‌شوند: یک دوستی ساده و خالص و دوست‌داشتنی!  مکس آدم تنهایی است که هیچ دوستی ندارد و ورود مری به زندگی‌اش برای‌اش در حکم یک معجزه است (همین یکی دو ماه پیش اتفاقی در زندگی من افتاد که با دیدن مکس حسابی با او همذات‌پنداری کردم!) اما مکس این‌قدر در تنهایی‌اش فرو رفته که حتی فکر کردن به تنها نبودن برای او که آدم بسیار پراسترسی است (این هم یک شباهت دیگرش با من!) غیرقابل هضم است! و این نقطه‌ی شروع داستانی است که پر است از تصاویر انسانی و احساسات پاک و فراموش نشدنی.

در این‌جا قصد نوشتن درباره‌ی داستان فیلم را ندارم؛ چرا که تمام لذت‌ این فیلم در دیدن‌ و کشف لحظه‌ لحظه‌ی ماجرای مری و مکس در گذر سال‌ها است. تنها چند دیالوگ شاه‌کار فیلم را انتخاب کرده‌ام که این‌جا بنویسم و البته همه‌ی آن‌ها هم از زبان مکس هستند:

ـ من برای هیچ کس تهدیدکننده نیستم؛ البته جز خودم!

ـ مردم اغلب مرا در سردرگم می‌کنند، با این حال تلاش می‌کنم نگذارم نگرانم کنند …

ـ دوستی واقعی در قلب‌ها احساس می‌شود نه در چشم‌ها …

ـ Love Yourself first

ـ من تو را می‌بخشم چون آدم کاملی نیستی؛ درست مثل خود من. هیچ آدمی کامل نیست.

خلاصه‌ی داستان مری و مکس این است: هم‌دیگر را دوست داشته باشیم و بالاتر از آن، یاد بگیریم که به وقت‌اش هم‌دیگر را ببخشیم.

دوست داشتم!
۰

گزاره‌ها (۱۴)

پوسیدگی هر تمدن، خود را با علائم غریبی نشان می‌دهد: مثلا در این حقیقت که دیوارهای سنگی زندان، برای حفاظت جامعه از شر زندانی نیست، بلکه برای حفاظت زندانی از شر جامعه است!

آرتور کوستلر؛ گفتگو با مرگ

دوست داشتم!
۰

خودخواهی وصل …

امروز اتفاقی معنای این بیت مشهور مولانا را کشف کردم:

هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو / که نه معشوق‌اش بود جویای او …

خواستن وصل از سوی عاشق، معنایی جز خودخواهی ندارد. او دوست دارد در کنار معشوق باشد؛ در حالی که اگر هشیار باشد می‌داند که تا وقتی معشوق‌‌اش را دوست دارد، معشوق نیز درکنار اوست. همین سوختن دایمی در آرزوی وصل است که باعث می‌شود عشق‌اش به معشوق، آلوده به منیت‌ها شود و لذت وصل که نیازمند خلوص تام است، به این زودی‌ها حاصل نشود!

عاشق باید دوست داشتن معشوق‌اش و شاد بودن او، برای‌اش کافی باشد؛ چه در کنار هم و چه دور از هم …

دوست داشتم!
۰

لینک‌های هفته (۱)

قبلا این‌جا از وضعیت بد خواندن نوشته‌های تخصصی در دنیای وب فارسی نوشتم. براساس مطالب آن‌ پست، فکر می‌کنم که معرفی همین اندک نوشته‌های تخصصی، یکی از وظایف اصلی مایی است که در این زمینه ادعا داریم. بر همین اساس پنج شنبه شب‌ها لینک‌‌های مطالب خوبی را که در طول آن هفته خوانده‌ام، در یک پست مرور می‌کنم. این هم قسمت اول:

معرفی کتاب سازمان ۲٫۰

روش قیمت‌گذاری براساس مدل ون وستندورپ (وبلاگ آقای پرویز درگی از اساتید به نام بازاریابی)

مزیت رقابتی شرکت‌های معروف IT

اینترنت در سازمان

پارتی‌بازی ۲٫۰

کنفرانس Agile 2010

قسمت‌های بعد (!):

برای دیدن لینک‌های کلیه‌ی قسمت‌های بعد، می‌توانید به این‌جا مراجعه بفرمایید.

 

دوست داشتم!
۰

توسعه‌ی شخصی یا آموزش سازمانی؟

یکی از انتظارات اغلب کارکنان از سازمان‌های محل کارشان، آموزش و توسعه‌ی آن‌ها است. البته این انتظاری بی‌جا نیست و همان‌طور که همه می‌دانیم، آموزش کارکنان به افزایش بهره‌وری آن‌‌ها در سازمان خواهد انجامید. مشکل اساسی در این زمینه یافتن روش اثربخشی برای آموزش است تا اثر واقعی بر کار افراد داشته باشد. بحثم در این مورد نیست و از آن می‌گذرم.

یکی از آفت‌های اساسی که به نظر من دامن‌گیر نیروی انسانی در ایران (چه در بخش دولتی و چه در بخش خصوصی) شده، عدم تمایل برای توسعه‌ی دانش و مهارت‌های خود خارج از الزامات یا آموزش‌های رسمی ارایه شده توسط سازمان‌ها است. تردیدی نیست که در اغلب رشته‌های دانشگاهی در ایران (به عبارت به‌تر حداقل در رشته‌هایی که من با آن‌ها آشنایی دارم) آموزش‌های ارایه شده عملا در بازار کار به کار دانش‌آموختگان نمی‌آید و فرد در بدو ورود به بازار کار، چاره‌ای ندارد جز این‌که از صفر شروع کند و گام به گام به فراگیری کار بپردازد یا این‌که بنا بر همت خود و با مطالعه‌ی خارج از برنامه به نوعی شایستگی لازم مورد انتظار کارفرمایان احتمالی را بیابد. همین‌جا اولین اشکال پیش می‌آید: اغلب ما از راه اول وارد بازار کار می‌شویم و متأسفانه فراموش می‌کنیم که مدرک دانشگاهی و درس‌هایی که در دانشگاه خوانده‌ایم عامل ورود ما به بازار کار نبوده است! بنابراین این تصور در ما به وجود می‌آید که همان مدرک دانشگاهی، ملاک شایستگی ما بوده و بنابرایندیگر انگیزه‌ای برای رشد و توسعه‌ی شخصی باقی نمی‌ماند!

از آن بدتر وقتی است که دیگر وارد بازار کار شده‌ایم و داریم کار می‌کنیم و این‌جا است که آفت دیگری دامن‌گیر ما می‌شود که من آن را «اینرسی منفی اشتغال» می‌نامم. اینرسی منفی اشتغال را از دو زاویه می‌توان دید:

۱٫ من دارم در این سازمان کار می‌کنم؛ پس شایستگی لازم را دارم که در هر سازمان مشابهی حداقل در همین شغل کار کنم!

۲٫ من دارم کار خودم را می‌کنم و در برابرش دستمزد دریافت می‌کنم. اگر سازمان می‌خواهد که من رشد کنم، باید خودش من را آموزش دهد.

و همین است که باز هیچ انگیزه‌ای برای رشد و توسعه‌ی دانش و مهارت به صورت داوطلبانه و به‌ویژه در زمان فراغت و خارج از زمان کاری در فرد به وجود نمی‌آید. وقتی نیازی احساس نمی‌کنیم چرا باید به خودمان زحمت مطالعه و جستجو و یاد گرفتن مطالب جدید را بدهیم؟

قبلا هم گفته‌ام که یک اشکال عمده‌ی اغلب ما این است که فکر می‌کنیم این‌که هم‌اکنون داریم نیازهای مدیرمان را پاسخ می‌دهیم، به معنای شایستگی ما است و نه عوامل دیگر؛ از جمله این‌که مدیرمان خودش چقدر آدم سطح بالایی است یا این‌که ماهیت خود کار ما تا چه حد کار پیچیده و دانش ـ محوری است. از این‌ها بدتر هم توهم زدن در مورد رضایت مدیرمان است که متأسفانه کم اتفاق نمی‌افتد! همین باعث می‌شود که عموما هیچ توجهی به استانداردهای مورد انتظار شغل‌مان نداشته باشیم و اساسا به دنبال پیدا کردن آن‌ها هم نباشیم. مقایسه‌ی ما با دیگران؟ معلوم است که فرد برتر کیست؛ چرا که یا خودمان را عمدا با فردی سطح پایین‌تر مقایسه می‌کنیم (و خودمان را گول می‌زنیم) یا کار پاکان را قیاس از خود می‌گیریم و خودمان را بدون هیچ دلیل مشخصی از دیگران بالاتر فرض می‌کنیم. این در مورد شکل اول اینرسی منفی اشتغال. راست‌اش به نظرم شکل دوم اینرسی منفی اشتغال هم ریشه در شکل اول دارد؛ یعنی اگر شخص انگیزه‌ی درونی نداشته باشد دومی را بهانه می‌کند برای عدم تحرک برای رشد دادن خود!

من نمی‌خواهم درباره‌ی این صحبت کنم که چرا باید خودمان شخصا به دنبال رشد و توسعه‌ی خود باشیم. موضوع بسیار روشن است و من به شدت معتقدم که هر کس این کار را نمی‌کند یا از روی تنبلی است و یا از روی نادانی و توهم. هدفم از این مقدمه‌ی نسبتا طولانی اشاره به مقاله‌ای بود که همین اواخر خواندم. در آن مقاله نوشته شده بود که سازمان‌های آینده، هیچ مسئولیتی را برای رشد آدم‌ها احساس نمی‌کنند؛ چرا که فرض را بر این می‌گذارند که افراد از بلوغ لازم برای توجه به نیازهای رشد و توسعه‌ی فردی خود برخوردارند. سازمان‌های آینده تنها مسئول تعیین شایستگی‌های لازم برای احراز یک شغل و فراهم آوردن شرایط لازم برای جذب به‌ترین افراد برای تصدی آن شغل هستند و لاغیر! این یعنی بازار کار نیز همانند دیگر بازارها، عرصه‌ی رقابت انسان‌ها برای رسیدن مطلوبیت مورد نظر خود (در این‌جا دستیابی به شغل مناسب) است؛ و بدیهی است که در این‌جا هم همانند هر بازار دیگری یک نقطه‌ی تعادلی وجود دارد که در آن هر یک از افراد در بهینه‌ترین نقطه‌ قرار می‌گیرند. این نقطه‌ی بهینه را شایستگی‌ها و توانایی‌های افراد تعیین می‌کند. بنابراین هر گونه سستی و بی‌خیالی و تنبلی نتیجه‌ای جز عقب افتادن ما از دیگران در پی ندارد.

این یک تصویر آرمانی نیست. همین امروز هم اگر بخواهید شغل‌تان را عوض کنید و به‌ویژه زمانی که برای یک شغل بسیار جذاب در بازار کار محبور به رقابت شوید، می‌فهمید که چاره‌ای ندارید جز رشد و توسعه‌ی خودتان و اگر این کار را نکرده‌اید، نباید شکایتی داشته باشید از این‌که شغل باب میل‌تان را ندارید (البته شرایط فیزیکی و مسائل مربوط به روابط انسانی را در محیط کار نادیده گرفته‌ام.)

رشد و توسعه‌ی شخصی هم از نظر من یعنی چیزی که من به‌روز بودن می‌نامم. قبلا این‌جا نوشته‌ام که منظورم از به‌روز بودن چیست. مجموعا از این پست و پستی که به آن لینک داده‌ام دو نتیجه حاصل می‌شود: باید اول بخواهیم که رشد کنیم (همین پستی که خواندید) و بعد بدانیم چطور رشد کنیم (این‌جا.) البته من ترتیب نوشتن در این دو مورد را برعکس کرده‌ام!

بروم کمی به‌روز شوم!

دوست داشتم!
۲
خروج از نسخه موبایل