متأسفم و کاش میشد این را نگویم؛ اما من واقعا انسانهایی را که رنج میبرند دوست دارم. آنها خیلی مهربانترند …
اما تامپسون
پ.ن. برای کمک به هموطنان آسیبدیده و عزیزمان به این سایت مراجعه کنید.
متأسفم و کاش میشد این را نگویم؛ اما من واقعا انسانهایی را که رنج میبرند دوست دارم. آنها خیلی مهربانترند …
اما تامپسون
پ.ن. برای کمک به هموطنان آسیبدیده و عزیزمان به این سایت مراجعه کنید.
این پست، هزارمین پست وبلاگ گزارهها بعد از سه سال و نیم نوشتن مستمر است. به این مناسبت قصد دارم در مورد این بنویسم که چرا نوشتن روی گزارهها را شروع کردم و ادامه دادم:
این روزها حرف از ضعف وبلاگستان فارسی بسیار است. حرف است از بیانگیزگی، کمبود محتوای مناسب و البته معضلاتی چون وبلاگهای قارچی و کپیپیستکار. با این حال هنوز هم وبلاگهای ارزشمند بسیاری در محیط وب وجود دارند که خواندنشان نه از روی علاقه که از روی ضرورت است! (لینکهای هفته را ببینید که این هفته دو ساله خواهد شد!) چند هفته پیش دکتر مجیدی عزیز در یک پزشک اینجا مطلبی در مورد انگیزههای وبلاگنویسان نوشته بودند. مهندس افشین دبیری عزیز هم اینجا ضمن ابراز لطف نسبت به بنده، در مورد ضعف در وبلاگنویسی تخصصی در حوزهی مدیریت نوشته بودند.
حالا من میخواهم در مورد ماجرای وبلاگنویسی خودم بنویسم تا شاید دیگران هم انگیزهی نوشتن پیدا کنند. این شما و این هم داستان گزارهها:
من حدود ده سال است وبلاگ مینویسم. هویت وبلاگی من در تمامی این سالها ثابت بوده است؛ هر چند حوزهی نوشتنم تغییر کرده است. گزارهها با نوشتن دربارهی دغدغههای شخصی روی پرشینبلاگ آغاز و بعد به بلاگفا منتقل شد و سرانجام به وردپرس و در نهایت به دامنهی شخصی رسید (متأسفانه آرشیو گزارهها روی پرشینبلاگ و بلاگفا پاک شده است.) گزارهها با انگیزههای کاملا شخصی شروع شد و بعدها دغدغههای دیگر هم به آن اضافه شد. حالا بعد از این ده سال نگاهی میاندازم به اینکه چرا نوشتن را شروع کردم، چرا هنوز مینویسم و از این نوشتن چه بهدست آوردهام.
اول ـ چرا نوشتن را شروع کردم؟
۱- لذت نوشتن: از وقتی یادم میآید نوشتن را دوست داشتهام. باید با جادوی نوشتن و بیرون ریختن واژهها از ذهن آشنا باشید و لذتش را چشیده باشید تا ببینید چه میگویم. خیلی وقتها در اوقات فراغت مینشینم پای خواندن نوشتههای قدیمیام و از سبک نگارشی و جملهبندیها لذت میبرم! در کنار آن، از آنجایی که حجم خواندنیهایم همیشه زیاد بوده و موضوعات مورد علاقهام بسیار متنوع و تقریبا اغلب اوقات آدمی که بتوانم در مورد آنها با او صحبت کنم خیلی دم دست نبوده، نوشتن راهی بوده برای خلاص شدن از دست ایدهها و اندیشههایی که ذهنم را به خود مشغول کردهاند.
۲- آرامش با نوشتن: در تمام این سالها آرامش یافتن از طریق نوشتن را با تمام وجود حس کردهام. من برخلاف آنچه خیلی از اطرافیانم فکر میکنند، بهشدت درونگرا هستم و بهویژه در مورد احساساتم خیلی حرف نمیزنم. با این حال از آنجایی که بهویژه در دورانهای بد زندگی انسان نیاز به تخلیهی درونش را حس میکند، از نوشتن برای این منظور کمک گرفتهام.
۳- انگیزهی یاد گرفتن و یاد دادن: قبلا هم نوشتهام که گزارهها با شکل فعلی چرا بهوجود آمد. من از یک سو میدیدم که بهشدت در زندگی شغلیام دچار رکود شدهام: یاد نمیگیرم و روزمره شدهام. از سوی دیگر هم میدیدم که دوستان و همکارانم در بدیهیات رفتار حرفهای لنگ میزنند؛ هر چند که وقتی به آنها روش درست کار را یاد میدادی، از آن پس درست عمل میکردند. برای همین بهنظرم رسید با نوشتن، میتوانم به هر دو هدف برسم: هم خودم یاد بگیرم و هم به دیگران یاد بدهم. من باید خودم را به یک عامل خارجی متعهد میکردم. آن عامل خارجی گزارهها بود!
۴- علاقه به تحسین شدن: شبکههای اجتماعی و گودر و لایکها و کامنتها و تعداد همخوان شدن نوشتهها در آن، برای خودش عامل انگیزشی بسیار بزرگی بود! چه کسی است که از تحسین شدن خوشش نیاید؟
دوم ـ چرا هنوز مینویسم؟
۱- ادامه یافتن و تقویت همان انگیزههای شروع!
۲- بازخوردهای مثبتی که از نوشتنم گرفتم.
۳- دیدن تأثیر هر چند کوچک نوشتههایم روی زندگی شغلی و شخصی دیگران …
۴- چیزهایی که از نوشتن بهدست آوردم!
سوم ـ از نوشتن چه چیزهایی بهدست آوردم؟
راستش متأسفانه اغلب وبلاگنویسان ایرانی تنها کسب درآمد مستقیم از وبلاگنویسی (مثلا تبلیغات، رپورتاژ آگهی و …) را بهعنوان چیزی که از وبلاگنویسی میشود بهدست آورد قبول دارند! اما برای من اینطور نیست. فکر میکنم چیزهای دیگری که از وبلاگنویسی کسب میکنیم مهمترند. به فهرست من دقت کنید:
۱- کسب مهارت نگارش: بخش بزرگی از شغل من بهعنوان یک مشاور مدیریت، “نوشتن” است: نوشتن گزارش، نامه و … نوشتن مستمر باعث شده تا توانایی نسبتا خوبی در نگارش بهدست بیاورم. در تمامی این سالها بازخورد گزارشهایم همیشه مثبت بوده است. مثلا چند بار کارفرماها در جلسات از من برای “خوب نوشتنم” تقدیر کردند. این مهارت کمی نیست!
۲- کسب مهارتهای کشف و پروراندن یک ایده: در وبلاگنویسی شما باید اول ایده داشته باشید و بعد آن را پرورش دهید تا بنویسید. من بهدلیل حجم بالای نوشتنم (تعهد هر روز حداقل یک پست) در وبلاگنویسیام، در این دو مهارت بسیار پیشرفت کردهام. حالا از نگاه به هر پدیدهای میتوانم درس مدیریتی و زندگی بهدست بیاورم: از فوتبال گرفته تا زندگی شخصی خودم.
۳- تقویت تفکر سیستمی: در راستای مورد قبلی، بهعنوان فردی که شغلش تحلیل سیستمها است متوجه تغییر و رشد توانایی تحلیلیام در این سالها شدهام.
۴- کسب اعتبار و تحسین دیگران: من همهجا با افتخار خودم را بهعنوان نویسندهی گزارهها معرفی میکنم. گزارهها تبدیل به یک رزومهی آنلاین برای من شده است. در بسیاری از واژههای کلیدی تخصصی، گزارهها در صدر یافتههای گوگل قرار میگیرد. روزانه صدها بازدید مستقیم و فیدی از گزارهها دارم. این خودش کم لذتبخش است؟
۵- بالا رفتن دانش و مهارتهای حرفهای و شغلی: من در بسیاری از حوزههای مدیریت عمومی و البته حوزههای تخصصی خودم (استراتژی، تحلیل کسب و کار و طراحی سیستمهای مدیریتی) مینویسم. در کنارش در مورد مهارتهای کار حرفهای (از رزومهنویسی تا مدیریت بر خود و مدیریت کارراهه) هم مینویسم. در طول این سالها چیزهای فراوانی آموختهام و تأثیرش را در زندگی شغلیام بهروشنی دیدهام.
۶- شبکهسازی حرفهای: بهکمک گزارهها من با شبکهی بسیار گستردهای از افراد حرفهای در زمینههای مختلف بهویژه در حوزهی مدیریت و آیتی مرتبط شدهام که آشنایی با آنها برای من هم مایهی افتخار است و هم ارزشآفرین.
۷- کسب درآمد غیرمستقیم: من برای گزارهها زمان زیادی صرف کردهام و از زمانی که به دامنهی شخصی منتقل شد برای آن هزینه هم کردهام. گزارهها برای من درآمد مستقیم نداشته؛ اما همان شبکهی حرفهای که در شمارهی قبل اشاره کردم، باعث شدند من چند پروژه بگیرم که فقط یکی از آنها برای جبران تمام هزینههای مادی و معنویام در این سالها کافی است! 😉
۸- کسب رضایت درونی: با وجود تمام موارد بالا، یک چیز برای من از همه مهمتر بوده است: رضایت از کمک به دیگران. گزارهها به من این امکان را داده تا تأثیری هر چند کوچک روی زندگی دیگران بگذارم و تا حد توانم گرهای از مشکلاتشان باز کنم. این رضایت وقتی تقویت میشود که میبینم چه اتفاقات خوبی برای این آدمها میافتد. همین یک انگیزه برای ادامه دادن من کافی است …
شاید بد نباشد همینجا یک بازی وبلاگی راه بیاندازیم: از همهی دوستان ارجمند بهویژه شهرام کریمی، میلاد اسلامیزاد، اسما کروبی، رضا بهرامینژاد، امیر مهرانی، وفا کمالیان، بهاره حسینی، دوستان همینا، نادر خرمیراد، مجید آواژ، جواد افتاده، رضا قربانی، احمد شریفی، نیام یراقی، علی واحد، افشین دبیری و هر کس دیگری که دوست دارد در این بازی شرکت کند دعوت میکنم برایمان بنویسند چرا وبلاگنویس شدند و چرا هنوز مینویسند.
از همهی شما هم که نوشتههای مرا میخوانید و هر روز به من انرژی بیشتری میبخشید، صمیمانه و از اعماق قلبم سپاسگزارم. به امید رسیدن به پست شمارهی ده هزار!
اصولا شاد بودن در زندگیهای امروز ما اتفاق غریبی است و دیدن آدمهای شاد و راضی از آن هم عجیبتر! فشارها و استرسها و شرایط بد زندگی و کاری آنقدر زیادند که رمقی برای شاد ماندن برای انسان نمیماند. وقتی حرف از محیط کار پیش میآید که اوضاع خرابتر هم میشود: حجم کارمان وحشتناک زیاد است، مجبوریم کاری را انجام دهیم که دوستش نداریم، مجبوریم آدمهایی را تحمل کنیم که از آنها خوشمان نمیآید، کارمان خشک و مکانیکی است و … و خوب مگر آدم چقدر ظرفیت تحمل دارد؟ بالاخره روزی میرسد که طاقتش طاق میشود و تصمیم میگیرد همه چیز را ول کند و برود دنبال زندگی خودش! اما مشکل اینجاست که ناگهان یاد این میافتد که به درآمد کارش نیاز دارد و این چرخهی نامطلوب ادامه مییابد …
لئونارد شلزینگر و همکارانش اینجا روی سایت هاروارد بیزینس ریویو پیشنهادی دارند برای کسانی که به هر دلیلی از شغل فعلیشان راضی نیستند. پیشنهاد آنها از بس که ساده است عجیب بهنظر میرسد: همین امروز که از سر کارتان به منزل برگشتید، شروع کنید به انجام یک کار جدید. این کار جدید هر چیزی میتواند باشد: از راهانداختن کسب و کار خودتان گرفته تا نوشتن یک کتاب، تصنیف یک موسیقی یا انجام کاری برای بهتر کردن جامعهی محل زندگیتان (مثلا توسعهی ایدهای برای آموزش بهتر کودکان.) یا میتوانید دست به کاری بزنید که همیشه دوست داشتید انجامش دهید: مثلا یاد گرفتن نواختن دو تارنوازی بهسبک مرحوم حسین سمندری یا مرحوم حاج قربان سلیمانی یا حرف زدن به زبان اسپرانتو! 😉 توجه کنید که لزومی ندارد این کار جدید برای شما منفعت مالی بههمراه داشته باشد. شرط لازم و کافی برای انتخاب این کار “دوست داشتن و لذت بردن از آن” است. البته لازم نیست در زمان شروع کردن آن کار عاشقش باشید؛ فقط دست به کاری بزنید که فکر میکنید آن را لازم دارید یا دوستش خواهید داشت. عشق و علاقه خودش بعدا خدمتتان خواهند رسید!
اما وقتی شروع کردید یادتان باشد که گام به گام پیش بروید (سنگ بزرگ نشانهی چیست؟) این کار باعث میشود تا هزینهی مالی و غیرمالی (مثلا زمانی) زیادی هم به خودتان تحمیل نکنید. میدانید که؛ هر کار جدید با ریسکِ مقداری ضرر همراه است. هر گام که پیش رفتید اندکی توقف کنید و به چیزهایی که یاد گرفتهاید و احساستان در زمان انجام کار و بعد از آن فکر کنید. آیا به هزینهاش میارزد؟ اگر نه سراغ کار دیگری بروید. اگر بله مسیرتان را با گام کوچک دیگری ادامه دهید.
خوب حالا ربط این به شاد بودن در محیط کار چیست؟ خیلی ساده: شما بخشی از شور و اشتیاقی را که برای کار کردن لازم دارید از این کار جدید بهدست میآورید. این شور و اشتیاق تنها به خود آن کار محدود نمیشود و به تمام جنبههای زندگی شما گسترش خواهد یافت. این شور و اشتیاق با پیشرفت کردن در آن کار جانبی بالاتر هم خواهد رفت. حالا صبحها که از خواب بیدار میشوید انگیزهای دارید که برای آن از تختتان بیرون بیایید!
حتا اگر این کار جانبی باعث کاهش خستگی ذهنی شما نسبت به کار اصلیتان نشد، با این کار حداقل به خودتان ثابت میکنید که توان یادگیری و خلق چیزی جدید را دارید؛ مهارت بسیار مهمی که در تمام زندگیتان بهکارتان خواهد آمد.
فراموش نکنید که هر اقدام عملی تأثیری ـ هر چند بسیار کوچک ـ روی دنیای واقعی خواهد داشت: بنابراین همین امروز شروع کنید. 🙂
“وقتی از دانشگاه بیرون اومدم بهعنوان مهندس طراح، مشغول کار در شرکتهای ساختمونی و تأسیساتی شدم؛ اون هم زیر نظر بهترین مهندسای طراح و معمارهای ایرانی. همه کار میکردم: از طراحی گرفته تا سر زدن به سایتهای پروژه. من همیشه داوطلب رفتن به مأموریتهایی بودم که هیچکس دوست نداشت به آنها بره. سالها زحمت کشیدم تا شدم یکی از بهترین مهندسان طراح تأسیسات کشور.”
“یک روز به خودم گفتم کار کردن برای دیگران بسه. من میخوام برای خودم کار کنم. رفتم پیش رئیسهام. همهشون بهم خندیدند: «هدفت چیه پسر؟ داری اینجا کارت را میکنی و پولت را میگیری. چی میخوای؟ پول بیشتر؟ پست بالاتر؟ هر چی میخوای بهت میدیم!» اما من میدونستم میخوام چی کار بکنم: به خودم گفتم من از امروز دیگه مهندس نیستم. من از امروز مدیرم. واقعن هم دیگه از اون روز تا امروز کار مهندسی نکردم! از یک دفتر اجارهای شروع کردم. باز هم شبانهروزی تلاش کردم. و موفق شدم!”
“یادم هست یک روز به سن تو که بودم مهندس معماری که زیر نظرش کار میکردم به من گفت: «مهندس کی خونه چهارم رو میخری؟ کی فلان ماشین را میخری؟» من بهش خندیدم: «من رو میگی؟» خیلی جدی گفت: «آره. تو رو میگم.» من گفتم: «نمیشه.» اون گفت: «میشه. تو پتانسیلش را داری.» پارسال بعد از سالها در سفر آمریکا دیدمش. بهم گفت: «اون خندهها یادته؟ دیدی به چیزی که گفته بودم رسیدی؟» گفتم: «اونا که هیچی. به خیلی بیشتر از اونا رسیدم!»”
“من فکر میکنم عامل اصلی موفقیت من چیزیه که اسمشو گذاشتم «شور درون.» شعلهی درونی که آرام و قرار را همیشه از من گرفته و هنوز هم میگیره. شعلهای که من را به جلو رفتن و تلاش بیشتر ترغیب میکنه. شعلهای که در سختترین روزهای زندگی به من قدرت تحمل و کم نیاوردن داده. این شور درون من را به اینجا رسانده …”
*****
اینها حرفهای آقای مدیرعامل است. آقای مدیرعامل امروز مالک شرکتی با درآمد چند میلیارد تومانی است. چند ماهی است بهلطف یک دوست مشترک و بسیار بزرگوار با هم آشنا شدیم. من افتخار پیدا کردم با سن و تجربهی کمم مشاور ایشان در زمینهی مسائل مدیریتی و سازمانی باشم؛ اما در عمل این ایشان هستند که با لطف و بزرگواریشان من را در زندگی شغلی و حتا شخصیام راهنمایی میکنند. در این چند ماه بهاندازهی چند سال از ایشان یاد گرفتهام. اما آنچه مهمتر است نه این درسها که انرژی و شور درونی است که در همنشینی آقای مدیرعامل به من منتقل میشود. شعلهی درونی من (که قبلا اینجا نوشته بودم به پتپت کردن افتاده) دوباره حسابی روشن شده! برای همیشه مدیون آقای مدیرعامل هستم …
*****
از دفتر آقای مدیرعامل بیرون میآیم و سوار آسانسور ساختمان شرکت میشوم. آسانسور که حرکت میکند شگفتزده میشوم: ترک بینظیر و انرژیبخش “شور درون” یانی (دانلود از اینجا یا اینجا) در حال پخش شدن است … 🙂
پ.ن. متأسفانه هر چقدر اصرار کردم آقای مدیرعامل بهدلیل فروتنیشان اجازه ندادند تا از ایشان و شرکتشان نامی برده شود. نام و نشان آن دوست مشترک را هم به دلیل مشابه حذف کردم (هر چند همهی شما میشناسیدشان!) از هر دو این عزیزان برای محبتهایشان صمیمانه سپاسگزارم.
بدی را از سینهی دیگران با کندن آن از سینهی خود ریشهکن کن!
حکمت ۱۷۸ نهجالبلاغه
یا علی
التماس دعا …
“بازیکنان بزرگ در انتظار بازیهای بزرگ نمیمانند. هر چه به پایان فصل نزدیک میشویم، بازیهای بزرگ و بزرگتر میشوند. من شخصا، تنها به این دلیل فوتبالیست شدم که میخواستم در بازیهای بزرگ حضور داشته باشم.” (رایان گیگز؛ اینجا)
من هم شخصا به این دلیل مشاور و وبلاگنویس شدم که دوست داشتم کارهای بزرگ و ماندگار انجام بدهم! 🙂 بهنظرم این همان جوهرهی آگهی تبلیغاتی معروف اپل ـ متفاوت بیاندیش ـ است که قبلا دکتر مجیدی اینجا برایمان در موردش نوشتهاند.
این نوع نگاه به کارها، یکی از مهمترین عوامل رضایت از خود است: اینکه بدانی در محیطی حضور داری که کار بزرگی در حال انجام شدن است و اینکه خودت هم بخشی از آن گروه هستی! میخواهد نتیجهبخش باشد یا نه …
من فقط به کلمات روشن فکر میکنم
به خط خوردن خطهای فاصله
به مهربانی و سبدهای سیب
به فرصتی که دست در دست آبی بیکران
در سرتاسر زمین
گسترده خواهد شد …
محمد رضا عبدالملکیان
“چه زمانی احساس ناکامی میکنید؟ من هیچ وقت این احساس را لمس نکردهام. از سویی من به خودم اعتماد دارم و از سوی دیگر شکست را بهعنوان بخشی از بازی میدانم، به عنوان یکی از ۴ گزینهای که در یک بازی با آن روبرو میشوی: ممکن است ببری، بازی مساوی شود، ببازی و یا بازی به خاطر برف و باران لغو شود. هرچند که یکی از این ۴ گزینه مد نظر تو است، ولی یکی از آنها اتفاق میافتد!” (رافا بنیتس؛ اینجا)
این هم نگاه جالبی به ماجرای موفقیت و شکست: همهی حالات پیش رویتان (اعم از موفقیت / شکست / بیتفاوتی) را از قبل تحلیل کنید تا وقتی هر کدام رخ داد نه تعجب کنید، نه ناراحت شوید و نه بدتر از همه خشمگین!
مدتها دوستش داشتم اما جرأت گفتن دوست داشتنم را نه. وقتی بالاخره این را به او گفتم، پاسخش خیلی ساده بود: “نه!” و من ویران شدم …
***
این روزها بیش از یک سال از آن ماجرا گذشته. من خوب شدم و به زندگی عادی بازگشتهام. این همان ماجرایی بود که به نوشتن این پست منجر شد. آنجا نوشتم که چه کردم تا خوب شدم. سخت بود؛ اما ممکن.
***
در تمام این یک سال و اندی به این فکر میکردم که چه شد که به آن نقطهی ویرانی رسیدم. انواع و اقسام علتها و حالتها را بررسی کردم (تحلیلگر سیستم بودن اینجا در زندگی شخصیام هم بهدردم خورد!) حالا میدانم ماجرا خیلی سادهتر از چیزی بوده که من در تحلیلهایم به آنها فکر کرده بودم. در حقیقت، جدا از اشتباهاتی که هر دوی ما مرتکب شدیم، ریشهی اصلی ماجرا در این بود: من “آدمِ مهمِ داستانِ زندگی او” نبودم. این در حالی بود که فکر میکردم آن آدم من هستم. و این تضاد در مورد نقشم در یک رابطه دوستانه به یک فاجعه در زندگی من انجامید. وقتی در این یک سال عاشقانههای بیفرجام خیلی از دوستانم را شنیدم؛ متوجه شدم که این “اشتباه” خاص من نیست. تقریبا تمامی ما بلااستثنا مرتکب این اشتباه میشویم.
اما چرا این اتفاق میافتد؟ در مباحث مربوط به علم تصمیمگیری و نظریهی بازیها، مبحثی هست با نام “تصمیمگیری با اطلاعات نامتقارن.” در آنجا گفته میشود که یکی از علل اصلی تصمیمات اشتباه، این است که یکی از طرفین ماجرا براساس اطلاعات ناقص تصمیم میگیرد. خیلی وقتها ریشهی اصلی ماجرا در رفتار طرف مقابل ما است. این روزها روابط ما در هر سطحی ـ از روابط خانوادگی و دوستانه گرفته تا روابط کاری ـ آلودهی دروغها و مصلحتها است. علاوه بر این، خیلی وقتها “غرور”ی که ما داریم، جلوی بیان واقعیت را میگیرد. و بههمین سادگی رابطهای شکل میگیرد، ادامه پیدا میکند و با ویرانی طرفین پایان میپذیرد.
اما تمام تقصیر ماجرا بر دوش “روابط پرابهام” ما نیست و ما خودمان مقصرتریم! بخش مهمتری از ماجرا به چیزی برمیگردد در مباحث روانشناسی شناخت و تصمیمگیری از آن با نام “خطاهای تصمیمگیری” یاد میشود. خیلی ساده خطاهای تصمیمگیری عبارتند از الگوهای اشتباه تصمیمگیری که ما برای تصمیمگیری سریع از آنها استفاده میکنیم (داستان فیل مولانا را بهیاد بیاورید! در آنجا آدمهای داستان مرتکب چند تا از مهمترین خطاهای شناختی میشوند.)
من کمی گشتم و متوجه شدم تصمیم “عاشق شدن” در معرض خطاهای تصمیمگیری زیر است:
۱- اثر ابهام: تصمیمگیری در جایی که کمبود اطلاعات، باعث شده احتمال موفقیت نامعلوم باشد.
۲- خطای توجه: جایی که تصمیمگیری براساس احساسات، باعث میشود تا برخی اطلاعات بسیار مهم برای تصمیمگیری درست را نادیده بگیریم.
۳- اثر پس زدن: جایی که برای باور نکردن واقعیت که آنگونه است که ما نمیخواهیم، بهسراغ توهم میرویم!
با این حال نباید فراموش کنیم که یک رابطهی عاشقانه، همچنان یک رابطهی عاشقانه است و احساسات در آن تأثیرگذار. اما برای جلوگیری از ویرانی زندگیمان در آینده، شاید بد نباشد همین امروز اگر در یک رابطهی عاشقانه هنوز نامستحکم هستیم و یا اگر قصد شروع یک رابطهی جدید را داریم کمی به این نکات فکر کنیم.
***
اشتباه “توهم دربارهی آدم مهم داستان بودن” فقط در روابط عاشقانه برای ما رخ نمیدهد. وقتی این اشتباه را کشف کردم موقعیتهای بسیار دیگری را در در روابط دوستانه و بدتر از آن کاریام بهیاد آوردم که باعث ناراحتیهای بسیاری برایم شده بودند. ماجرا در آنجا هم همین بود: من یا طرف مقابل نقشی فراتر از آنچه واقعا بودیم برای خودمان قائل شده بودیم. نتیجهی ماجرا هم ناراحتی برای هر دو طرف بود. شاید اگر از ابتدا هر دو میدانستیم که برای طرف مقابل در چه جایگاهی قرار داریم، این اختلافات، دلخوریها و قهرها بهوجود نمیآمدند.
برای همین است که فکر میکنم لازم است یک بازنگری اساسی در مورد جایگاهمان در روابط با اعضای خانواده، دوستان و همکارانمان داشته باشیم. باید شروع کنیم به فکر کردن، گفتگو و تعامل با دیگران، سؤال پرسیدن از خودمان و طرف مقابل و دیگران و در نهایت تصمیمگیری با بهحداقل رساندن عامل “احساسات.” این روزها فکر میکنم یکی از کلیدهای خوشبختی، همین بازنگری سخت اما لازم جایگاهمان در داستان زندگی دیگران است.
پ.ن. این پست را براساس تجربهی خودم برای دوست عزیزی نوشتم که این روزها حسابی درگیر و دار همین مسائل است. امیدوارم او هم بتواند بر مشکلات احساسیش غلبه کند.
اینجا لطیفهای مدیریتی دیدم: واحد حسابداری یک سازمان، فهرستی از کارهای غیربهرهور برای سازمان را تهیه میکند و از کارکنان سازمان میخواهد تا در گزارش کارکرد ماهانه دقیقا مشخص کنند که چه زمانی در انجام چه کاری بههدر رفته! بعضیهایشان قابل پیشبینی و بعضیهایشان قابل تأمل. از جمله “احساس غمگین بودن” و “بیحوصلگی” … از خواندن این دو مورد حسابی به فکر افتادم. من آدمی هستم حساس که هر از چند گاهی وارد یک دورهی غمزدگی یا بیحوصلگی میشوم و در این دورهها، بازدهم بهشدت کاهش مییابد. این را میدانستم؛ اما تا حالا اینجوری به ماجرا نگاه نکرده بودم: در دورههایی که آدم درگیر احساسات منفی است، شاید بهتر باشد کار کردن را کنار بگذارد و برود مرخصی. کیفیت کار آدم در این زمانها طوری است که حتا اگر وقتش را تلف هم نکند، برای سازمان خروجی بهدرد بخوری ندارد. بنابراین حتا انجام وظیفهی مسئولانه هم در چنین دورههایی، معادل همان کار نکردن است!
عجب! جالب بود.