پنج اشتباه کلیدی در مسیر موفقیت

در سلسله درس‌های موفقیت شخصی و شغلی گزاره‌ها تا این‌جا یاد گرفتیم که اولین راز موفقیت: آینده‌‌ی ساختنی! است و من، همان‌طور که خودم را می‌شناسم کیست. اما قبل از ادامه‌ی بحث‌مان می‌خواهم تلنگری به شما بزنم. چقدر در مورد نقش عادت‌های درست و نادرست در موفقیت‌تان فکر کرده‌اید؟ واقعیت ماجرا این است که ما معمولا چه یک جوان تازه‌کار باشیم و چه یک آدم بسیار باتجربه، وقتی به‌صورت نسبی از آن چیزی که موفقیت تعریف‌اش می‌کنیم (مثلا کشتن غول استخدام شدن) می‌گذریم فکر می‌کنیم همه چیز تمام شده و من چقدر عالی هستم که به این موفقیت رسیده‌ام؛ غافل از این‌که شاید این چالش بزرگی نبوده، شاید یک عامل خارجی باعث موفقیت من شده و شاید هم هدف من هدف کوچکی بوده است!

اما حالا که در حال فکر کردن به گذشته‌تان هستید، شاید بد نباشد با هم مهم‌ترین اشتباهاتی را که یک فرد ممکن است در مسیر رسیدن به موفقیت مرتکب شود، با هم مرور کنیم. ممکن است این اشتباهات را مرتکب شده باشید یا هم‌چنان در حال تکرارشان باشید و ممکن است هم اشتباهات دیگری مرتکب شده باشید (لطفا نگویید که اشتباهی نکرده‌اید!) در هر حال این‌ها شایع‌ترین خطاهای ما در مسیر موفقیت‌مان از روز اول تا روز آخر زندگی است. از شما می‌خواهم در نگاه‌تان به گذشته (اعم از گذشته‌ی زندگی شغلی و تحصیلی و شخصی‌) به این پنج اشتباه خوب فکر کنید. اگر آن‌ها را مرتکب شدید فکر کنید چرا و چقدر در آن‌ها نقش داشته‌اید و تحلیل‌های‌تان را یادداشت کنید که با آن‌ها کار خواهیم داشت!

حاضرید؟ این هم پنج اشتباه بزرگ ما در مسیر موفقیت:

یک: برای زندگی‌تان استراتژی نداشته باشید: امروز کجایید؟ چه مهارت‌هایی دارید؟ امروز چه مهارت‌هایی باید داشته باشید که ندارید؟ فردا باید کجا باشید؟ برای پوشش به نقاط ضعف‌تان و برای کسب مهارت‌های جدید باید چه کنید؟ (کلاس بروید / خودتان درس بخوانید / دانشگاه بروید و …) بعدا به این بحث بیش‌تر خواهیم پرداخت.

دو: خالی‌بندی کنید و همه‌چیزدان و متکبر باشید: از شعار “خالی می‌بندم تا وقتی مجبور شوم درست‌ش کنم” بپرهیزید. بالاخره که روزی دست‌تان رو خواهد شد! البته می‌دانید که؛ این فرق دارد با لذت بردن از مهارت‌ها و توانایی‌های خود!

سه: آموزش نبینید: یادتان باشد تنها اصل ثابت دنیای امروز “تغییر” است! هر چقدر هم دیروز عالی بوده‌اید و امروز خوب هستید، فردا روز دیگری است! بنابراین نباید بگذارید مهارت‌های‌تان قدیمی شود. آموزش باعث بهبود مهارت‌های شما می‌شود و به شما کمک می‌کند تا کارها را بهره‌ورتر انجام دهید و البته کم‌تر اشتباه کنید! ضمنا مدارک تخصصی یک ابزار خوب برای اثبات تخصص شما به سازمان محل کارتان و دیگر سازمان‌ها هستند. مثلا تفاوت دو نفر با یک تخصص مشابه که یکی دارای مدرک تخصصی مدیریت پروژه است با همکارش که این مدرک را ندارد در یک شرکت کاملا معتبر ایرانی، عددی نزدیک به یک میلیون تومان است!

چهار: اهمیتی برای دیگران نداشته باشید: اگر ارزش‌ خودتان و دانش و مهارت‌های‌تان را به آدم‌های مهم زندگی‌تان (از جمله: خانواده، دوستان، مدیران و همکاران‌تان) اثبات نکنید، نباید از حذف شدن یا بی‌تفاوت بودن حضور شما در زندگی آن‌ها (و در واقع همان اخراج شدن!) شاکی باشید. فراموش نکنید که این شما هستید که به دیگران (حتی عزیزترین‌ کسان‌تان) می‌آموزید چرا و چطور باید برای شما اهمیت قائل باشند. محبت و اهمیت دیگران، نتیجه‌ی رفتار خود شماست.

پنج: از جای‌تان تکان نخورید: امروز تقریبا همه از زندگی‌شان به‌علتی ناراضی‌اند. اما تا به‌حال فکر کرده‌اید چرا تغییری در این زندگی دوست‌نداشتنی رخ نمی‌دهد؟ من دو حالت به ذهنم می‌رسد: یا حرکتی نمی‌کنیم و یا در برابر رقبا کم می‌آوریم! برای حل معضل تنبلی راه‌حل‌هایی هست که بعدا به آن‌ها خواهم پرداخت. اما برای شکست در رقابت چطور؟ قدم اول در راه شکست دادن رقبا، کشف این است که برای پیروزی بر آن‌ها به چه چیزهایی نیاز دارید (بدیهی است که منظورم دانش و مهارت و هر چیزی است که اکتسابی باشد. مثلا من نمی‌توانم با یک قهرمان بسکتبال تیم ملی در پرش در جا و لمس یک نقطه رقابت کنم!)

واقعیت تلخ اما شیرین ماجرا این است که هیچ کس جز خود شما در قبال آن‌چه هستید و آن‌چه می‌توانید باشید، مسئولیتی ندارد. فکر و تلاش و تصمیم‌های شماست که زندگی‌تان را می‌سازد. زندگی در همین لحظه هم در جریان است و تمام نشده است. حاضرید؟ هم‌چنان خودتان را در مورد گذشته ببخشید تا با هم به‌سراغ ساختن فردا برویم.

با من در این درس‌ها همراه باشید. هنوز راهی طولانی را در پیش داریم!

دوست داشتم!
۱۴

من، همان‌طور که خودم را می‌شناسم

این دومین پست از سلسله پست‌هایی است که در گزاره‌ها درباره‌ی موفقیت در زندگی شخصی و شغلی می‌نویسم. اگر قسمت اول را نخوانده‌اید، لطفا ابتدا پست قبلی با عنوان اولین راز موفقیت: آینده‌‌ی ساختنی!  را مطالعه کنید. حالا یک نفس عمیق بکشید و یک لبخند بزنید تا بحث‌مان را پی بگیریم.

هر وقت توانستید جای خلوتی پیدا کنید و چشم‌های‌تان را ببندید. ذهن‌تان را از هر فکری و دغدغه‌ای رها کنید. فقط و فقط خودتان باشد باشید و خودتان. حالا به این فکر کنید که همین الان در کدام موقعیت قرار دارید؟ شکست خورده‌اید یا موفق؟ شاید در مسیر رسیدن به موفقیت باشید. شاید هم در موقعیتی میانه قرار داشته باشید. مثلا به گزاره‌های زیر توجه کنید:

  • موفقیتی بزرگ‌تر بعد از یک شکست بزرگ؛
  • موفقیتی به‌همان اندازه بزرگ یا بزرگ‌تر از موفقیت قبلی؛
  • موفقیتی کوچک‌تر از موفقیت قبلی؛
  • شکستی بزرگ‌تر از موفقیت بزرگ قبلی؛
  • شکستی کوچک‌تر از شکست قبلی.

این فهرست می‌تواند با حالت‌های بسیار دیگری تکمیل شود. شما در مورد خودتان و زندگی امروزتان چه فکر می‌کنید؟ چه تصویری در ذهن‌تان می‌آید؟ چه احساسی از این تصویر به شما دست می‌دهد؟ سعی کنید تصویر خودتان را در ذهن‌تان با تمام ویژگی‌های‌ خوب و بدتان ببینید. انگار در آیینه‌ای درونی از دید یک ناظر بیرونی به خودتان نگاه می‌کنید.

حالا چشم‌های‌تان را باز کنید. بهتر است تایادتان نرفته این تصویر ذهنی را جایی ثبت کنید. یک کاغذ سفید بردارید و هر چیزی در مورد خودتان می‌دانید روی کاغذ بیاورید. با خودتان صادق باشید و البته تلاش کنید بی‌رحمانه خودتان را نقد کنید. هر ویژگی خوب و بدی که از خودتان می‌شناسید روی کاغذ بیاورید. جمله‌های‌تان باید الگوهایی شبیه این‌ها داشته باشند: “من فکر می‌کنم آدمی زودرنج هستم”، “احساس می‌کنم که خوب حرف زدن و قانع کردن دیگران را بلدم”، “زندگی برای من یعنی داشتن یک خانه در بهترین جای شهر”، “من در نه گفتن ضعیفم”، “من به ارزش‌های اخلاقی عمیقا باور دارم و پایبندم” و … هیچ چیز را ناگفته نگذارید. تعارف نداریم؛ دارید با خودِ‌ خودتان حرف می‌زنید دیگر!

کارتان که تمام شد، این کاغذ را تا کنید و جای امنی بگذارید. فردای همان روز دوباره با خودتان خلوت کنید. کاغذتان را باز کنید و جملاتی را که نوشته‌اید چند بار از اول تا آخر بخوانید! جملاتی که نوشتید یک عکس فوری‌اند از شما آن‌گونه که خودتان فکر می‌کنید. این همان تصویر ناخودآگاهی است که از خودتان دارید و حالا آگاهانه شده است. شما در زندگی‌تان براساس این تصویر ذهنی زندگی می‌کنید. احساس‌های خوب و بد روزمره‌تان را همین تصویر ایجاد می‌کنند. تصمیمات روزانه‌تان را براساس همین نگاه به خودتان می‌گیرید. چند لحظه تأمل کنید. وقتی در ناخودآگاه‌تان فکر می‌کنید که “من نمی‌توانم آدم بهتری باشم” نتیجه‌اش در زندگی روزمره‌تان این می‌شود که برای چیزی یاد نمی‌گیرید، عادت‌های بدتان را ترک نمی‌کنید، فرصت‌های خوبی که ممکن است برای‌تان پیش بیاید از دست می‌دهید و زندگی‌تان را با همان روال نادرست قبلی ادامه می‌دهید. در مقابل وقتی که در ناخودآگاه‌تان می‌بینید که “من به ارزش‌های اخلاقی پایبندم”، در عمل هم در برابر کارهای ناپسند و غیراخلاقی تا حد مقاومت می‌کنید.

حال وقت این است که زندگی روزمره‌تان را با تصویر ذهنی که برای خودتان نوشته‌اید محک بزنید. یک کاغذ سفید دیگر بردارید و در طول یک یا دو هفته، همه‌ی کارهای روزمره‌تان را یادداشت کنید. در پایان این دوره، محتوای کاغذ کارهای‌تان را با محتوای کاغذ تصویر ذهنی‌تان مقایسه کنید. چه جاهایی با هم هم‌خوانی دارند و چه جاهایی نه؟ اگر سازگاری بین باورهای‌تان و عملکردتان وجود ندارد، باید به باورهای‌تان دوباره عمیق فکر کنید. آیا این، خودِ شما هستید؟

شاید لازم باشد این فرایند را چند بار تکرار کنید تا به تصویر ذهنی شفافی در مورد خودتان برسید. این نظری است که شما در مورد خودتان دارید. تجربه نشان می‌دهد که خیلی وقت‌ها این تصویر، چندان هم زیبا و دلخواه نیست. نترسید. نگران نباشید! به این فکر کنید که این تصویر، منِ‌ امروز شماست. “من”ی که با من دیروزتان متفاوت است و البته لزوما همان منِ فردای شما نیست.

واقعیت این است که آینده اگر چه می‌تواند امتداد گذشته و امروز باشد؛ اما الزامی هم نیست این‌طور باشد. ما می‌توانیم آینده را از امروز متفاوت کنیم. به‌شرط این‌که درباره‌ی آینده با ذهنیت گذشته و امروزمان فکر نکنیم. به‌شرط این‌که بفهمیم آینده، همان تکرار گذشته نیست. بپذیریم که زمین خوردن کار سختی نیست؛ بلند شدن است که سخت است و می‌شود و می‌توانیم!

خودتان را برای نقاط منفی تصویر ذهنی امروزتان ببخشید و به نقاط قوت و رؤیاهای‌تان اعتماد کنید. حالا به خودتان قولی بدهید. چه خود را موفق می‌دانید و چه نه؛ از همین لحظه تصمیم بگیرید که برای موفق شدن تلاش کنید. 

دوست داشتم!
۱۲

اولین راز موفقیت: آینده‌‌ی ساختنی!

موفقیت. واژه‌ای بسیار جذاب که دست یافتن به آن سخت به‌‌نظر می‌رسد. همیشه در صحبت‌های‌ام با دیگران متوجه شده‌ام که نوع نگاه آدم‌ها به موفقیت (و به‌ویژه موفقیت شغلی)، به افراط و تفریط نزدیک‌تر است. بسیاری از ما گمان می‌بریم که موفقیت، کاری بسیار فوق‌العاده است که از ما برنمی‌آید و البته، بسیاری از ما هم فکر می‌کنیم برای موفق شدن به دنیا آمده‌ایم! نتیجه‌ی اولی می‌شود دست روی دست گذاشتن و کاری نکردن و نتیجه‌‌ی دومی هم باز هم همین است!

واقعیت ماجرا چیز دیگری است. نگاه‌های منفی و مثبت و بدبینانه و خوش‌بینانه‌ی ما فی‌نفسه دارای ارزش نیستند؛ بلکه تأثیری که آن‌ها روی عملکرد ما می‌گذارند باعث موفقیت یا شکست ما می‌شوند. هیچ کس با خوش‌بینی مطلق موفق نمی‌شود و البته این‌گونه هم نیست که با بدبینی مطلق هم نشود به موفقیت دست یافت. نکته‌ی اصلی ماجرا در کارهایی هستند که ما براساس نگاه‌مان به دنیا و زندگی پیش رو انجام می‌دهیم. خوش‌بین‌ها عموما کارهایی را انجام می‌دهند که برای موفقیت ضروری است و بدبین‌ها هم معمولا یا هیچ کاری نمی‌کنند و یا کارهایی انجام می‌دهند که در راه رسیدن به هدف‌های‌شان، مخرب‌اند.

همین الان که دارید نوشته‌ی من را می‌خوانید لحظه‌ای چشم‌های‌تان را ببندید و به این فکر کنید که آیا خود را فرد موفقی می‌دانید یا نه؟ لازم نیست به چرایی پاسخ مثبت یا منفی‌تان فکر کنید. قصد ما در این‌جا تنها کشف سریع تصویر ذهنی است که شما در مورد خودتان دارید: یک فرد موفق، شکست خورده یا معمولی. کدام یک هستید؟

من همیشه از دوستانم و افرادی که برای مشاوره به من مراجعه می‌کنند این سؤال را می‌پرسم. پاسخ‌شان را که می‌گیرم، از آن‌ها می‌خواهم تا به سه کلمه فکر کنند و احساس‌شان را در مورد آن به من بگویند: گذشته، حال و آینده. اما شاید برای‌تان جالب باشد که پاسخ‌های آدم‌ها ـ اعم از موفق و غیرموفق ـ در یک چیز مشترک است: این‌که امروز ادامه‌ی دیروز است و فردا ادامه‌ی دیروز! اما آیا این رابطه‌ی خطی ساده در معادله‌ی زندگی واقعا برقرار است؟

برای این‌که به این سؤال پاسخ بدهیم، شاید بد نباشد به زندگی بزرگ‌ترین و موفق‌ترین انسان‌های تاریخ نگاهی بیاندازیم. چند مثال را با هم مرور کنیم:

  • جی. کی. رولینگ نویسنده‌ی مجموعه کتاب‌های هری پاتر برای چاپ کتاب اول این مجموعه‌ی پرفروش، ۱۲ بار با پاسخ منفی ناشرهایی مواجه شد که معتقد بودند کتاب او نمی‌فروشد!
  • والت دیزنی از سردبیری روزنامه‌ای که در آن شاغل بود اخراج شد؛ چون رئیس‌اش فکر می‌کرد او تخیل، خلاقیت و ایده‌های عالی ندارد!
  • ادیسون برای اختراع لامپ، بیش از ۱۰ هزار بار شکست را تجربه کرد!
  • بازی بسیار محبوب پرندگان خشم‌گین پنجاه و دومین محصول شرکت روویو بود. آن‌ها بیش از هشت سال برای بقا تلاش‌ کردند و تقریبا نیمه ورشکسته شدند تا سرانجام محصول پیروز خودشان را عرضه کردند.

اگر بخواهیم این فهرست را ادامه بدهیم نیازمند انتشار کتابی قطور و چند جلدی خواهیم بود. می‌بینید که شکست، لزوما همیشگی نیست. موفقیت و کامیابی نیز همین‌گونه است. مثال‌های بسیاری را از تاریخ زندگی انسان‌ها می‌توان آورد که در پی موفقیت‌هایی بسیار بزرگ، شکست‌های بزرگ‌تر رقم خورده‌اند. البته که باید پذیرفت تعداد شکست‌های بعد از موفقیت‌، کم‌تر بوده‌اند؛‌ اما پیروزی‌های بعد از شکست، بسیار.

بسیار خوب. پس می‌شود بعد از شکست، موفق شد و برعکس. اما چرا عموما ما چنین باوری نداریم؟ بیاید برگردیم به همان سه گانه‌ی گذشته و حال و آینده. گذشته که تمام شده و فردا هم که نیامده است. من در حال تجربه کردن امروز هستم. آینده موضوعی مبهم هست و هیچ اطلاعی در موردش ندارم. بدیهی است که من برای تصمیم‌گیری در مورد آینده نیاز به اطلاعات دارم. این اطلاعات از حس خوب یا بد من در حال و گذشته‌ی من به‌دست می‌آیند. بنابراین اگر امروز روز خوبم باشد یا اگر دیروز در چنین موقعیتی موفق بوده‌ام، تصورم این است که فردا هم همین خواهد بود. در مورد شکست هم همین فرایند طی می‌شود.

دانستن یا ندانستن این واقعیت چه تأثیری در زندگی من دارد؟ برای‌تان می‌گویم. قبلا هم این‌جا نوشته‌ام: بزرگ‌ترین پندی که من در تمام زندگی‌ام دریافت کرده‌ام، سؤالی است که روزی یک انسان بزرگ از من پرسید: “چرا فکر می‌کنی آینده همان گذشته است؟” پاسخ دادن به این سؤال مرا به این باور رساند که این‌گونه نیست. آینده، تفاوت بزرگی با گذشته‌ دارد: امروزی که می‌توانم با آن فردا را بسازم.

آیا آماده‌ی ساختن فردای‌تان هستید؟ با گزاره‌ها همراه باشید تا مسیر رسیدن به آینده‌ی رؤیایی‌تان را نشان‌تان بدهم. 🙂

دوست داشتم!
۱۸

یک فرمول جادویی برای انتخاب مسیر شغلی موفق

در طول سال‌های دوران کاری‌ام بارها و بارها در این موقعیت قرار گرفته‌ام که باید از بین چند گزینه و شغل موجود ـ که همه هم در نگاه اول بسیار جذاب‌اند و خواسته‌ی همیشگی من بوده‌اند ـ یکی را انتخاب کنم. در نگاه اول تصمیم‌گیری اصلا آسان نیست و من مشغول سبک و سنگین کردن گزینه‌های‌م می‌شود. اما در نهایت، دشواری یک انتخاب است که ماجرا را پیچیده‌تر می‌کند. در عمل اضطراب ناشی از همین انتخاب سخت، زندگی را به کام انسان به‌شدت تلخ می‌کند و در بسیاری از موارد، مانع از انتخاب درست می‌شود. من خودم در طول این هشت سال انتخاب‌های درستی داشته‌ام و انتخاب‌های نادرستی؛ اما همیشه این سؤال برای‌م مطرح بوده که واقعا چگونه می‌توانم احتمال موفقیت‌م را بالا ببرم؛ آن هم زمانی که نمی‌شود و نمی‌دانی باید به کدام ایده و مسیر شغلی نه بگویی و کدام را باید دنبال کنی (شاید همه‌شان را!؟)

من وقتی در چنین شرایطی قرار می‌گیرم پیش از هر تصمیم‌گیری یک کار می‌کنم: مدل تصمیم‌گیری‌ام را استخراج می‌کنم. این مدل تصمیم‌گیری که می‌گویم خیلی چیز عجیب و غریبی نیست و خیلی خیلی هم ساده است: یکی دو ساعتی با خودتان خلوت کنید و به این سؤالات عمیقا فکر کنید:

۱- من برای چی کار می‌کنم؟ (پول / لذت / رشد و تعالی و …)

۲- چه چیزهایی در کاری که انجام می‌دهم برای من مهم هستند؟ (درآمد بالا / احساس خوب / استفاده از دانش و مهارت‌ها و …)

پاسخ‌های این دو سؤال را در قالب چند متغیر کلی خلاصه کنید. بعد به متغیرها وزن بدهید (در مقایسه‌ی بین متغیرها کدام متغیر چند برابر دیگران مهم است؟) مثلا مدل من چیزی شبیه این است:

۵ *لذت+ ۳*کمک به رشد و تعالی + درآمد + آرامش و عدم استرس در کار (مدل تصمیم‌گیری من،واقعا همین‌قدر ساده است! معادل ریاضی‌اش هم می‌شود چیزی شبیه ۵X+3Y+Z+A)

خب حالا متغیرها و فرمول تصمیم‌گیری را داریم. کار بعدی‌مان این است که کل گزینه‌ها را بگذاریم جلوی روی‌مان و در مورد هر متغیر، امتیازی بین یک تا ۵ به هر گزینه بدهیم (مثلا اگر به‌دنبال کارراهه‌ی تدریس باشم، نتیجه‌ی مدل تصمیم‌گیری‌ام می‌شود این: ۵ ضرب‌در ۴+ ۳ ضرب در ۵ + ۲ + ۳ که نتیجه‌اش می‌شود عدد ۴۰٫ در مقابل، برای کار مشاوره نتیجه این‌گونه می‌شود: ۵ ضرب در ۵+ ۳ ضرب در ۵+ ۴+۳ که نتیجه‌اش می‌شود عدد ۴۷٫)

به‌ازای هر کدام از گزینه‌ها عدد نهایی را محاسبه کنید. اما باز هنوز وقت تصمیم‌گیری نهایی نیست. در این مرحله باید سه گزینه‌ای که بالاترین امتیاز را دارند انتخاب کنید و بعد باز هم عمیقا به سؤالات زیر فکر کنید:

۱- پنج سال دیگر در همین روز من اگر در این شغل باشم چقدر موفقم (چه از نظر شرایط اجتماعی و اقتصادی و چه از نظر احساس رضایت شخصی)

۲- چقدر در این مسیر شغلی امکان جلو رفتن دارم؟ (مثلا من چشم‌اندازم این است که به‌ترین مشاور استراتژی در کشور بشوم! باید ارزیابی کنم که شدنی است یا خیر؟)

۳- تا کجا می‌خواهم جلو بروم و چقدر این جلو رفتن برای‌م مطلوبیت دارد؟ (مثلا ممکن است برای فردی یک معلم ساده بودن مهم‌تر باشد نسبت به رسیدن به جایگاه یک استاد بسیار معروف و ثروتمند یا برای فرد دیگری خود نوآوری داشتن مهم‌تر باشد تا کسب درآمد از آن نوآوری!)

۴- با تمرکز روی این حوزه یا مسیر شغلی، چقدر خاص و متمایز می‌شوم؟ (مثلا من آدمی هستم که در جزئیات همیشه گیر می‌کنم و باید روی کلیات کار کنم. برای همین احتمالا در حوزه‌ی مشاوره‌ی استراتژی موفق‌تر خواهم شد تا مشاوره‌ی کیفیت.)

۵- بازار چقدر به خاص بودن من و خدمات و قابلیت‌های‌ام بها می‌دهد و حاضر است بابت‌ش پول بدهد؟ به‌عبارت بهتر: تا ۵ سال آینده مجموع درآمد کدام کار بیش‌تر است؟

۶- آیا امکان کار کردن هم‌زمان روی مسیرهای شغلی متفاوت وجود دارد؟ (یعنی مثلا من می‌توانم هم‌زمان روی مشاوره‌ی استراتژی، تدریس، راه‌اندازی یک بیزینس برای پول درآوردن و … کار کنم؟) و چقدر باید روی هر کدام وقت و انرژی بگذارم و حتی هزینه (مثلا برای آموزش دیدن یا کسب مدارک حرفه‌ای) صرف کنم؟

در نهایت با پاسخ دادن به این سؤالات می‌توانیم به‌صورت شهودی به یک “انتخاب” برسیم. توصیه‌ی من هم این است که انتخاب نهایی را شهودی انجام دهید و به قلب‌تان اعتماد کنید که معمولا اشتباه نمی‌کند!

این فرمول در چند سال اخیر برای من بسیار مؤثر بوده و به‌کمکش انتخاب‌های خوبی داشته‌ام. امیدوارم برای شما هم مفید باشد. آرزو دارم در یک کارراهه‌ی جذاب، شاد و موفق باشید!

پ.ن. بحث استراتژی شغلی را هفته‌ی آینده پی خواهیم گرفت.

دوست داشتم!
۱۳

۸ نکته برای تمیز کردن کارراه‌ی شغلی‌تان

نویسنده: هلن کاستر / مترجم: علی نعمتی شهاب

بعد از چند روز تعطیلی صبح که به سر کار می‌رسید، می‌بینید میزتان خاک گرفته است. از دست همکاران خدماتی شاکی می‌شوید و یک دستمال برمی‌دارید و می‌افتید به جان میزتان. اما در همین لحظه که دارید میزتان را تمیز می‌کنید تنها یک لحظه به این فکر کنید که آیا کارراه‌ی شغلی‌تان هم همین‌قدر خاک گرفته نیست؟

حقیقت این است که بسیاری از ما آن‌قدر درگیر کارهای روزمره‌مان هستیم که فراموش می‌کنیم آیا این مسیری که داریم می‌رویم درست یا نه؟ آیا صبح که بیدار می‌شوید از سر کار رفتن خوش‌حال‌ هستید؟ آیا از کاری که انجام می‌دهید هیجان‌زده می‌شوید؟ آیا به‌اندازه‌ی کافی برای آینده پس‌انداز می‌کنید؟ آیا دارید به رؤیاهای شغلی‌تان می‌رسید؟ وین شفیلد یک مربی کارراهه می‌گوید: “مؤثرترین کاری که می‌توانید برای گرفتن شغل بعدی‌تان بکنید، حس کردن مقصدی است که باید به آن‌جا برسید. اغلب مردم این سؤال را نادیده می‌گیرند؛ چرا که فرض می‌کنند در بازار کار رؤیایی‌شان به‌سر می‌برند.” خوب اگر این‌طور نیست، باید چه کار کنیم؟ آقای شفیلد چند پیشنهاد برای‌مان دارد:

۱- بفهمید که کجا باید بروید؟ چه شغل‌هایی می‌توانید داشته باشید؟ چه مسیرهای شغلی متفاوتی؟ چه چیزی واقعا شما را جذب می‌کند؟ در اوقات فراغت در مورد چه موضوعاتی مطالعه می‌کنید؟ عادت‌های‌تان کدام‌اند؟ شغل شما باید با این موارد منطبق باشد. برای این‌که چیز بیش‌تری از شغل فعلی‌تان به‌دست بیاورید، مسئولیت‌های بیش‌تری بپذیرید که شما را به چالش می‌کشند. حتی کسب مهارت‌های جدید هم ممکن است به شما در کشف چیزهای جدیدی که برای‌تان هیجان‌انگیزند و به شما ایده‌های جدیدی می‌دهند، کمک کنند.

۲- رزومه‌تان را بتکانید! کارفرماها رزومه‌ی شما را کلا در حدود ۱۰ ثانیه نگاه می‌کنند؛ برای همین کسانی که زیر ۱۰ سال سابقه‌ی کار دارند باید آن را در یک صفحه خلاصه کنند. اگر سابقه‌ی کار بیش‌تری دارید، دو صفحه را در نظر داشته باشید. واژه‌های عمومی مثل “بازی‌گر قدرتمند تیمی” و “دارای مهارت‌های سازمانی” را از رزومه‌تان پاک کنید و به جای‌شان از فعل‌های کنشی و نتیجه‌گرا استفاده کنید. کارفرما شما را برای حل مسائل‌اش استخدام می‌کند. به‌ترین نشانه‌ برای شایسته بودن برای یک شغل، نمایش نمونه‌ی مشابهی از حل مسائل برای دیگران است.

هر جا ممکن است از آمار و ارقام برای مستندسازی عملکردتان استفاده کنید. به‌جای گفتن این‌که “مدیریت یک تیم سه نفره” بگویید: “مدیریت یک تیم سه نفره دارای تعامل با مشتریان و دستیابی به نرخ حفظ مشتری ۱۰۰ درصد در طول دو سال.”  از واژه‌های کلیدی مرتبط با با مهارت‌ها و زمینه‌تان استفاده کنید؛ چرا که بسیاری از شرکت‌های بزرگ از رایانه‌ها جهت جستجوی رزومه‌‌ها برای یافتن عبارت‌هایی مثل: “تحلیل‌گر” یا “مدل‌سازی مالی” استفاده می‌کنند. رزومه‌تان را به دوستی بدهید تا اشتباهات تایپی و نگارشی احتمالی‌اش را بیابد. همیشه هم صادق باشید.

۳- نمایه‌ی لینکدین‌تان را به‌روزرسانی کنید. به وب‌سایت‌هایی که کارهای شما را نشان می‌دهند لینک بدهید. خلاصه‌ای از کارراهه‌تان بنویسید. تا می‌توانید از واژه‌های کلیدی استفاده کنید. از همکاران‌تان بخواهید شما را توصیه کنند. تعداد افراد مرتبط‌تان را تا می‌توانید افزایش دهید (مثلا با ارتباط برقرار کردن با همکاران سابق.) با هر دعوت‌نامه‌ی دوستی، یک پیام شخصی هم بفرستید. بخش “تجربیات” پروفایل‌تان را کامل کنید.

۴- شهرت آن‌لاین‌‌تان و محل کارتان را پاک‌سازی کنید. یا پست‌های فیس‌بوک‌تان را خصوصی کنید یا چیزهایی آن‌جا بنویسید و به‌اشتراک بگذارید که از شما چهره‌ی مثبت یک حرفه‌ای می‌سازند. میزتان را هر روز مرتب کنید. کارت‌های ویزیت دریافتی‌تان را طوری آرشیو کنید که قابل جستجو باشند. مستنداتی که اتفاقی به دست‌تان می‌رسند را آرشیو کنید.

۵- ظاهر خودتان را با کسب آخرین مهارت‌های حرفه‌ای برق بیاندازید. مجانی برای نهادهای عمومی کار کنید. از همکارتان بخواهید درسی در اکسل یا پاورپوینت به شما بدهد. در یک کلاس آموزشی ثبت‌نام کنید. اگر هم تخصصی دارید، وبلاگی برای به‌اشتراک‌گذاری آن راه بیاندازید! 😉

۶- در داخل و خارج سازمان‌تان شبکه‌سازی کنید. به‌ترین زمان شبکه‌سازی زمانی است که دنبال کار نمی‌گردید! وقتی شاغلید، به‌ترین زمان برای تقویت شبکه‌های‌تان است؛ چون دیگران نگران این نیستند که از آن‌ها شغلی بخواهید! هفته‌ای یک بار با همکاران‌تان قهوه‌ای بخورید. همکاران قدیمی‌تان را هم از هر گاهی ببینید.

۷- فهرست وظایف‌تان را پاک‌سازی کنید. تصمیم بگیرید چه کارهایی را باید در آن نگه دارید و چه کارهایی را نه. در هر لحظه معنادارترین کار را انتحاب کنید و فقط روی همان تمرکز کنید.

۸- برای خودتان یک کاتالوگ شخصی درست کنید که در چند کلمه نقطه‌ای را که الان آن‌جا هستید، توصیف کند. هر موفقیت یا مهارت جدید را در آن ثبت کنید. هر کار مهمی که کردید را در آن همراه با چرایی اهمیت آن بنویسید. هر وقت امکان‌پذیر بود، نشان دهید که چگونه به سازمان‌تان کمک کرده‌اید. این کار زمینه را برای ارتقای داخلی‌تان فراهم می‌آورد. و اگر زمانی رسید که کاتالوگ‌تان خودتان را هیجان‌زده نکرده، وقت‌ش رسیده چیز جدیدی را امتحان کنید.

منبع

پ.ن. با عرض پوزش، اولین پست مربوط به توسعه‌ی کسب و کارهای کوچک هفته‌ی آینده منتشر خواهد شد.

دوست داشتم!
۵
خروج از نسخه موبایل