گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی …
حافظ
گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی …
حافظ
از حافظ گفتن کار من نیست. حافظ در تاریخ ادبیات ما یک «راز بزرگ» است. پارادوکس واقعی محبوبیت حافظ در همین «رازگونهگی» زندگی او است: ما تقریبا از زندگی شخص حافظ جز اندکی نمیدانیم و در عین حال همه ما به خوبی حافظ را میشناسیم. جالبتر از همه تأویلپذیری عجیب شعر اوست. هر کس به فراخور فهماش و بر مبنای پیشفرضهایاش میتواند از شعر حافظ تفسیر خود را داشته باشد: خود او شاید مدینه فاضلهاش را در فرار از یک جامعه پر از دروغ و فریب و ریا در شعرهایاش میجوید، یک عارف در شعر او چیزی جز وصل دوست واقعی را نمیبیند، یک عاشق در شعر او نفحههای خوش دوست را میجوید و … و یک علاقهمند ساده ادبیات مثل من هم در شعر او دنبال خودش میگردد …
اما چرا حافظ؟ چرا به تفأل به دیوان او تا این حد معتقدیم؟ یک جمله از یکی از دبیران ادبیاتام برایتان میگویم و بس: «چرا حافظ؟ چون حافظ تنها از خوشی و شادی و مهمتر از همه امید سخن گفته است. غم و رنج و درد و ناامیدی در دیوان حافظ جایی ندارند.»
راز واقعی حافظ همین است: «امید»! چیزی که این روزها همه در زندگیمان به آن نیازمندیم …
امشب داشتم شعر «حافظ» فریدون مشیری عزیز را در وصف آن بزرگمرد راه عشق میخواندم. خواندن این بخش از شعر این استاد فقید که در آن در هر بیت مصرعی را از حافظ تضمین کرده است آن قدر لذتبخش بود که گفتم اینجا هم بنویسماش (بخشهای داخل پرانتز از حافظ است):
ای خوشا دولت پایندهی این بندهی عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای.
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»
بندهی عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشادقدان، خسرو شیریندهنان»
بندهی عشق چه دانی که چهها میبیند:
«در خرابات مغان نور خدا میبیند»
بندهی عشق، چنان طرح محبت ریزد:
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!
باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»!
بندهی عشق، ندارد به جهانی سودایی،
«از خدا میطلبد: صحبت روشنرایی»!