همانطور که باید حرفهایی که دیگران به تو میزنند را فراموش کنی؛ باید انتظار شنیدن خیلی حرفها را هم از آنها به فراموشی بسپاری …
دسته: زندگی
باطل کردن ارسال ایمیل در زندگی واقعی
توضیح مقدماتی ـ این مطلب کمی طولانی است؛ ولی برای خودم بسیار جذاب بود. این مطلب برای جای دیگری ترجمه شده که با توجه به نکات جالب آن اینجا هم منتشر میشود.
من یک انسان تمساحنما هستم؛ یک هیولای خطرناک دو زیست! من بدون سر و صدا به سمت طعمهام ـ یک دختر ۷ ساله به اسم ایزابل ـ شنا میکنم؛ کسی که البته دختر خودم است! او با حس کردن وجود خطر، مضطربانه سطح استخر را با چشماناش میکاود. ناگهان او من را میبیند. نگاه ما دو نفر برای لحظاتی به هم قفل میشود. ایزابل لبخند میزند، جیغ میکشد و در حال خندیدن پشت به من شروع به شنا میکند. اما من که خیلی سریع هستم، به کف استخر فشار میآورم و خیز بر میدارم. وقتی به فاصله چند اینچی او میرسم، ایزابل تلاش میکند با من مقابله کند و در حالی که دستهایاش را در هوا نگه داشته نفسنفس میزند.
او فریاد میزند: “وایسا!”
“چی شده؟”
ایزابل سرفه میکند: “آب پریده توی گلوم!”
خوب مجبوریم بازی را متوقف کنیم. و این توقف، زمانی چند ثانیهای برای فکر کردن به این موضوع به من میدهد که چرا این کار را در زندگیمان در دنیای واقعی انجام نمیدهیم؟
همه ما همین که کلید “ارسال” را در صفحه ایمیلمان فشار میدهیم، پشمیان میشویم. بسیاری از ما این کار را انجام میدهیم، در حالی که گوگل ویژگی “باطل کردن ارسال” ایمیل را به جیمیل افزوده است. با فعال کردن این ویژگی، وقتی شما کلید “ارسال” را میفشارید، جیمیل آن ایمیل را برای ۵ ثانیه نگاه میدارد و در این فاصله، شما میتوانید اگر خواستید ارسال ایمیلتان را باطل کنید.
جالب اینجا است که ظاهرا این ۵ ثانیه توقف، همه چیزی است که اغلب مردم برای تشخیص اینکه دارند اشتباه میکنند نیاز دارند.
در مورد یک ایمیل، فشردن کلید “باطل کردن ارسال” میتواند حجم وحشتناکی زمان، انرژی و درگیری ذهنی را صرفهجویی کند. اما در دنیای واقعی ـ در ارتباط رو در رو و یا پشت تلفن ـ کلیدی به نام “باطل کردن” ارسال پیام وجود ندارد. گاهی اوقات همانند قاضی که از هیأت منصفه میخواهد اظهارات شاهد را نادیده بگیرند، ما تلاش میکنیم که جلوی پیام ارسال شده توسط خودمان را بگیریم. اما وقتی تیر از چله کمان رها شد (و کلمهای که از دهان شما خارج شد)، دیگر باز نمیگردد … و آن وقت است که اگر شانس داشته باشید با آدمی مثل مادر من روبرو میشوید که علاقه دارد بگوید: “میبخشم … ولی فراموش نمیکنم.”
کلید اصلی در زندگی در دنیای واقعی این است که از اول جلوی “ارسال” پیامهای بیحاصل را بگیریم.
این همان ۵ ثانیهای است که گوگل برای جلوگیری از اشتباه به ما میدهد؟ شاید بتوانیم از آن قبل از فشردن کلید “ارسال” استفاده کنیم. این احتمالا همه چیزی است که برای جلوگیری از اشتباه لازم داریم: ۵ ثانیه کوتاه!
ایزابل وقتی آب در گلویاش پرید، خواهش کرد: “وایسا!” کارت را چند ثانیه متوقف کن تا نفس من سر جای خودش بیاید.
هیچ قانونی وجود ندارد که به ما بگوید باید بلافاصله جواب بدهیم. صبر کنید. چند نفس عمیق بکشید.
اخیرا به دلیل اشتباهی که در هماهنگی زمان جلسه با یکی از مشتریانام پیش آمده بود، من آن جلسه را از دست دادم. کمی بعد وقتی من در اتاق انتظار دفتر مشتریام نشسته بودم، ناگهان صدای فریاد رهبر پروژه را ـ که ما او را باب صدا میکنیم ـ شنیدم: “هی برگمان، کجایی!؟”
ضربان قلبام سریع بالا رفت. آدرنالین زیادی وارد خونام شد. احساساتام طغیان کردند: خجالتزده و عصبانی گارد گرفتم: “این باب فکر میکند کیست که در اتاق انتظار سر من مثل بقیه آدمها داد میزند؟”
من با جاشوا گوردون یک متخصص اعصاب و استادیار دانشگاه کلمبیا در مورد واکنش خودم صحبت کردم. به عقیده دکتر گوردون: “مسیر مستقیمی از محرکهای احساسی تا هسته بادامی مغز (Amygdale) وجود دارد.”
منظورش چه بود؟
“هسته بادامی مغز مرکز واکنش احساسی مغز است.” او توضیح میدهد: “وقتی یک وضعیت مختلکننده در دنیای بیرونی انسان پیش میآید، به سرعت احساسات انسان را بر میانگیزاند.”
بسیار خوب. مسئله اینجا است که احساس خام و خالص لزوما بهترین تصمیم ممکن را برای انسان ایجاد نمیکند. بنابراین این سؤال مطرح میشود که چگونه انسان از احساسات به تفکر عقلانی میرسد؟
پاسخ این سؤال وقتی روشن میشود که بدانید وقتی جنگی بین شما و دیگری در جهان خارج از وجود شما رخ میدهد، جنگ دیگری نیز درون مغز شما بین شما و خودتان (you and yourself) پیش میآید: قشر جلویی مغز شما تلاش میکند هسته بادامی مغز را تحت کنترل خود درآورد.
هسته بادامی مغز را مثل یک شیطان کوچک سرخرنگ با آن چنگک معروفاش در نظر بگیریدکه درون مغز شما میخواند: “من میگویم باید این فرد را کتک بزنیم!” و قشر جلویی مغز را مثل آن فرشته سفیدپوش معروف در نظر بگیرید که میگوید: “اوهوم. این ایده خوبی نیست که تو هم بر سر او فریاد بکشی. به هر حال او مشتری تو است!”
دکتر گوردون به من گفت: “کلید اصلی، کنترل آگاهانه هسته بادامی مغز با استفاده از قشر جلویی مغز است.” من از دکتر گوردون پرسیدم ما چطور میتوانیم به قشر جلویی مغز در این جنگ کمک کنیم. او دقیقهای سکوت کرد و سپس پاسخ داد: “اگر یک نفس عمیق بکشید و برای لحظاتی تصمیمگیری را به تعویق بیاندازید، به قشر جلویی مغز برای کنترل واکنش احساسیتان کمک خواهید کرد.”
چرا یک نفس عمیق؟ به نظر دکتر گوردون چون: “کاهش سرعت تنفستان یک تأثیر آرامشبخش مستقیم بر مغز شما دارد.”
من پرسیدم: “چقدر باید صبر کنیم؟” منظورم این است که “قشر جلویی مغز چقدر زمان برای غلبه بر هسته بادامی مغز نیاز دارد؟”
“زمان زیادی لازم ندارد؛ چیزی حدود یک یا دو ثانیه.”
خوب ما که این زمان را داریم! آن ۵ ثانیه زمانی که گوگل به ما میدهد یک قانون سرانگشتی خوب است. وقتی باب در اتاق انتظار سر من داد کشید، من نفس عمیقی کشیدم و به قشر جلویی مغزم زمان کافی برای برنده شدن را دادم. من متوجه شدم یک سوءتفاهم پیش آمده و یادم آمد که روابطام با باب اهمیت بسیاری دارند. بنابراین به جای پرخاش کردن، به باب نزدیک شدم. این کار، چند ثانیه بیشتر طول نکشید؛ اما به هر دوی ما زمان کافی را برای منطقی شدن داد.
توقف کنید، نفس عمیق بکشید و سپس عمل کنید. ثابت شده که واکنش ایزابل استراتژی خوبی برای همه ما خواهد بود.
وقتی که به نظر میرسید حال ایزابل سر جایاش آمده از او پرسیدم: “حاضر؟”
او همزمان با شیرجه دوباره توی آب، فریاد کشید: “بزن بریم!” و معلوم بود که نفسی تازه کرده و بر هدفی که تلاش میکرد به آن برسد تمرکز داشت.
من به ایزابل یک زمان ۵ ثانیهای برای شروع به شنا کردن دادم و سپس به دنبال او، به درون آب شیرجه زدم!
در آرزوی یک محیط کار حرفهای
این نوشته شاید به نوعی دنباله پست قبلی باشد! از همان روزهای اولی که کار کردن را تجربه کردم متوجه شدم آدمها در محیط کار سه دستهاند: ۱- کسانی که کار را برای خود کار انجام میدهند، یعنی کار میکنند چون از کار لذت میبرند. ۲- کسانی که کار را فقط برای کسب درآمد میخواهند و بس. ۳- کسانی که به خاطر تفریح و ایجاد تنوع در زندگیشان کار میکنند (ممکن است ترکیب اینها هم باشد؛ ولی به نظرم اینجور افراز کردن آدمها دقیقتر است.)
وقتی وارد جایی که الان کار میکنم شدم، تعداد آدمهایی که در دسته اول بودند زیاد بود؛ هر چند تعداد آدمهای دسته دوم به اندازه قابل توجهی بیشتر بود. مدتی در جای دیگری هم کار میکردم که خوشبختانه آنجا تقریبا همه از آدمهای دسته اول بودند (متأسفانه به دلایلی ادامه همکاری با آن جا میسر نشد.) اما این روزها یکی از مشکلات اصلی من در محیط کار این است که با آدمهای دسته دوم و دسته سوم احاطه شدم و آدمهای دسته اول شاید دو سه نفر بیشتر نباشند. 🙁
یکی از آرزوهای بزرگ کاری من کار کردن در یک محیط حرفهای است؛ جایی که اغلب همکارانام از آدمهای دسته اول باشند. این جور آدمها هستند که باعث ایجاد انگیزه و پیشرفت آدم میشوند؛ چرا که وقتی انگیزه اصلیات کار کردن باشد به دنبال خواندن و یاد گرفتن میروی. مدتها است که انگیزه چندانی برای مطالعه حرفهای ندارم؛ چرا که نه کسی دور و برم هست که به این مسائل اهمیت بدهد و بشود با او راجع به موضوعات عمیق علم مدیریت بحث و تبادل نظر کرد و چیز یاد گرفت و نه کارم آن چنان چالشبرانگیز است که نیازمند خواندن و به روز بودن داشته باشد. این است که به یک سطح آستانه تحمل در مورد محیط کارم رسیدهام که وقتی اتفاقاتی مثل آنچه موضوع پست قبلی بود میافتد، سریعا به آن سمت مرز (!) پرتاب میشوم و بیانگیزگیام به اوج میرسد.
این است که به یک تغییر آب و هوای شغلی برای انگیزه پیدا کردن نیاز شدیدی دارم. زندگی شغلی، این جور که پیش میرود، یک زندگی نه چندان با هدف است که قطعا دلخواه من نیست.
حالا از آن طرف کار پیدا کردن هم در این بازار کار در حال رکود، کار سختی است و این یعنی در هم تنیده شدن مشکلات پیش روی آدم!
جهل مرکب آدمهای حقیر
یکی از تجربیات عمیق زندهگی من این بوده است که انسانها هر چه حقیرتر باشند و هر چه از نظر دانش و فرهنگ و شعور از دیگران پایینتر، خودشان را بالاتر فرض میکنند. نکته اصلی این است که فرد در ابتدا از این روش برای قابل تحمل کردن دنیای اطرافاش استفاده میکند و به خودش، دروغ میگوید تا زخمهایی که به خاطر اشتباهات خودش از زندگی میخورد را اندکی التیام بخشد. اما وای به آن روزی که این آدمها دروغشان را خودشان هم باور کنند! (که متأسفانه اغلبشان خیلی زود به این مرحله میرسند .)
همیشه سعی کردهام در برابر چنین موجوداتی بر مبنای همان مصرع معروف «آن کس که نداند و نداند که نداند …» عمل کنم، آنها را نبینم و سعی کنم آنها را از دایره تفکر و ذهنم خارج کنم. اما مشکل اصلی اینجا است که این کار همیشه امکانپذیر نیست؛ مخصوصا در جایی مثل محل کار که آدم هر روز ممکن است از اشتباهات دیگران تأثیر منفی بپذیرد و تازه، با کمال تعجب شاهد مماشات و سستی مدیران شرکت در برخورد با آن عامل ایجاد “اغتشاش” ذهنی باشد!
یک سال تمام تلاش کردم تا شرایط را عوض کنم و نشد. امروز دوباره همان اتفاق همیشهگی افتاد و باز هم اعتراض من و قول دادن آن فرد برای تکرار نکردن کارش؛ چیزی که ظاهرا برایاش تبدیل به عادتی ترک نکردنی شده است! حالا بگذریم از سفسطهها و توجیههای همیشگی مدیران محترم شرکت که همیشه هم به ضرر من بوده است!
امروز کاملا حجت بر من تمام شد که ادامه شعر بالا درست است؛ یعنی باید بگذاریم این جور آدمها در جهل مرکبشان ابد الدهر بمانند. راه دیگری نیست؛ چون بیداری شدنی نیستند.
علاوه بر آن در تصمیمام برای عوض کردن محل کارم، مصممتر از قبل شدم.
کمک به دیگران؟
از پدرم و بهویژه مادر عزیزم یاد گرفتهام باید در زندگی تا میشود به دیگران کمک کرد. ارزشهای اخلاقی و دینیام هم بر این تأکید دارند که هر کاری کردی نباید هیچ انتظاری از دیگران داشته باشی. کمک به دیگران یک وظیفه اخلاقی است و آن احساس رضایت درونی که نتیجه آن است برای انسان کافی است.
اما گاهی اوقات احساس میکنم وقتی آدمی بعضی از کارها را انجام میدهد و چند بار آن را تکرار میکند دو نتیجه بد نصیباش میشود:
۱٫ آن کار تبدیل به “وظیفهاش” میشود و دیگر مجبور است آن را کار انجام دهد!
۲٫ بعضی از آدمها شخصیتشان طوری است که تا وقتی میتوانی کاری انجام بدهی و حتی از آن بدتر، تا وقتی کاری انجام میدهی دوستات دارند و در سایر اوقات طبیعی است که برایشان دیگر وجود نداری یا اگر هم وجود داری و میبینندت خیلی فرقی نمیکند!
این آدمها هر چند در اطراف من هستند و هر چند شاید خیلی از آنها جزو دوستان نزدیک من محسوب شوند، اما قطعا از خوانندگان این وبلاگ نیستند. این را گفتم که از دست من شاکی نشوید!
این از دلتنگیهای بسیار متنوع این روزهایام است. دلتنگیها و دغدغههایی که این روزها به شدت ذهنم را درگیر خود کردهاند و جای افکار خوب و شاد را حسابی تنگ کردهاند.
دلتنگم! همین.
پ.ن: این مطلب را که نوشتم و گذاشتم اینجا بلافاصله جوابام را گرفتم. این سخنرانی جالب استاد مصطفی ملکیان را حتما ببینید. حرف اصلی استاد این است که من با اخلاقی زیستن بیشتر از همه به خودم کمک میکنم. در واقع آرامش و لذت این شیوه زندگی (در اینجا کمک به دیگران) چیزی است که در درجه اول سلامت روحی و در درجه دوم سلامت جسمی و فیزیکی مرا بهتر میکنند یا در حد نرمالی حفظ میکنند. بنابراین دیگران هر چه میخواهند فکر کنند و هر چه میخواهند عمل کنند: آنها با کارشان تنها به خودشان ضرر یا سود میرسانند!
سال نو مبارک!
باز هم تا چشم به هم بگذاریم سال تمام شد. یک سال دیگر گذشت با همه خوبیها و بدیهایاش و همه شیرینیها و تلخیهایاش. و این شب آخر سال نشستهام و نگاهی دارم به درازای یک سال به بخشی از ماجرای زندگیام!
سال ۸۷ سال خوبی بود: کلاسهای دانشگاهام شروع شد، دوستان خوب و جدیدی پیدا کردم، لحظات شیرینی را در کنار خانواده و دوستانام سپری کردم، و البته کتابهای خوبی خواندم، فیلمهای جدیدی دیدم و در کنار همه اینها زندگی کردم!
سال ۸۷ سال خوبی نبود: یکی از بهترین دوستانام را از دست دادم، در مقاطعی از سال از نظر روحی و جسمی مشکلاتی پیدا کردم و خوب وقتام را هم کم تلف نکردم!
در هر حال امیدوارم که سال رو به پایان را با شادی به سال جدید تحویل دهید. در لحظه تحویل سال از ته دل آرزو میکنم سال آینده برای همه مردم دنیا سالی سرشار از صلح، زیبایی و شادی باشد و هر کسی، حداقل به بخشی از آرزوهایاش برسد.
به نظرم دعای تحویل سال یکی از زیباترین دعاهایی است که اگر با صمیمیت خوانده شود تأثیرش را در کل سال احساس خواهیم کرد:
یا مقلب قلوب و الابصار
یا مدبر اللیل والنهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال …
سال نو مبارک.
مرگ … (۲)
«… ما همه باید یک بار بمیریم. من یکی که شخصا از این بابت هیچ دل خوشی نداشتهام. اگر آدم بیش از یک بار میمرد، به آن عادت میکرد!»
ساندرز ادگار والدس
من هنوز از مرگ دوستام در شوک به سر میبرم. مرگ او “باور ناپذیر” است. او جوانی تقریبا هم سن و سال ماها بود و حالا حالاها با زندگی کار داشت …
من اینجا نمیخواهم راجع به این اتفاق بد صحبت کنم. حرفام راجع به خود مرگ است: پدیدهای اسرارآمیز و شاید وحشتآور. اول از همه جملهای را که اول این پست نوشتهام دوباره بخوانید. فکر میکنم یکی از مهمترین مشکلاتی را که ما با مرگ داریم به خوبی بیان کرده: ما نمیدانیم مرگ چیست، نمیدانیم چگونه میمیریم و نمیدانیم که در آن سو چه چیز انتظار ما را میکشد … اگر معتقد به ادیان آسمانی باشیم البته پاسخهایی را میتوانیم از متون دینی پیدا کنیم، ولی چه میشود کرد با بشری که “عادت کرده” هر تجربه را باید آزمود! (همان شنیدن کی بود مانند دیدن!)
اگر همیشه حواسمان باشد که میمیریم چه تغییری در زندگیمان ایجاد میشود؟ انسان خوبی میشویم؟ گناه و کارهای بدمان را کنار میگذاریم؟ یا برعکس، سعی میکنیم تا میتوانیم از زندگیمان لذت ببریم؟ جواب من “نمیدانم” است!
حتی تصور این که روزی تو با مرگ روبرو میشوی غیر قابل تحمل است و این نکتهای است که باعث فرار ما (منظورم خودم است) از فکر کردن درباره مرگ میشود! در واقع وقتی نمیتوانیم به این که روزی میمیریم فکر کنیم، تصویری ناخودآگاه در وجودمان تقش میبندد: من نمیمیرم! مرگ مال من نیست!
اما وقتی کسی که میشناسیماش میمیرد دوباره با این واقعیت عریان روبرو میشویم که: کل نفس ذائقه الموت … و باز چند روز دیگر فراموشی و این چرخه همچنان ادامه خواهد داشت تا روزی که نوبتمان برسد و آن وقت شاید حسرت بخوریم که چرا هیچ وقت راجع به آن لحظه خاص فکر نکردیم!
در مورد مرگ به نظر من سه نکته کلیدی وجود دارد: در آن لحظه خاص به چه فکر میکنم؟ چه احساسی خواهم داشت؟ و چه تصویری روبروی چشمان من خواهد بود؟ (خوب البته دین جوابهای کلی در این مورد دارد، اما آن لحظه یک تجربه خاص و یگانه انسانی اتفاق میافتد که مخصوص خود من است.) شاید بتوانم فکر کنم و یک مدل ذهنی بسازم، اما مدلی که اعتبارسنجیاش تنها یک بار ممکن است و آن هم زمانی که برای اولین و آخرین بار در آن لحظه خاص قرار میگیرم به چه کار میآید؟
شاید به خاطر همین است که ما سعی میکنیم به آن لحظه ویژه فکر نکنیم و به جایاش به بعد از مرگ فکر کنیم و بر مبنای تصوری که از آن آینده محتوم داریم زندگیمان را تنظیم کنیم: از دیدگاه یک انسان مذهبی مهمترین پرسش این است که من بهشتی هستم یا جهنمی (و در نتیجه تلاش برای “خوب زندگی کردن” از دیدگاه معیارهای دینی) و برای انسانها به صورت کلی دغدغه “جاودانگی” (من در اینجا تفکرات دمخوشی و نیهیلیستی را فاکتور گرفتم که اصولا فقط به دنیای قبل از لحظه مرگ کار دارند.)
و اینجاست که انسان تلاش میکند یا خودش تصویری جاودان بسازد و یا در گوشهای از عکس جاودان یکی دیگر خودش را جا بدهد؛ (این نکته کلیدی رمان جاودانگی میلان کوندرا است که من خیلی دوستاش دارم) و این که چطور آن عکس جاودان را بسازیم و یا در عکس دیگری سرکی بکشیم برای ماندن تا ابد، ماجرای زندگی هر انسان است از ابتدا تا انتها …
و مرگ اینگونه است که بر زندگی ما تأثیر میگذارد، بی آن که خود بدانیم!
مرگ
دیروز صبح را با خبر مرگ یکی از بهترین دوستان زندهگیام آغاز کردم. خبری که هنوز هم باور نکردهام. امروز بعدازظهر مراسم ختماش است و من، همچنان بیهوده امیدوارم که وقتی آنجا رفتم خودش را ببینم …
نمیدانم تا به حال در چنین موقعیتی قرار گرفتهاید یا نه. من و این دوست مرحومام نزدیک ۹ سال با هم دوست صمیمی بودهایم و در چند سال اخیر هم با وجود رابطه کمتر، به بودن و دورادور احوالپرسی، دلگرم؛ ولی امروز …
این خبر بد را که شنیدم چند فکر به ذهنام رسید: یکی همان کلیشه قدیمی که خدایا جوان بود و چرا و اینها. خوب ما همسن بودیم و هر دو ۲۴ ساله. سالهای زیادی هنوز مانده بود … اما نکته مهمتری که بهشدت من را آزار میدهد این است که با مرگ هر انسان، ماجرای زندهگی او نیز به پایان میرسد. یعنی مرگ پایانی است بر هر آنچه که در زندهگی قصد داریم انجام بدهیم. و همین جا آن نکته کلیدی رخ مینمایاند که من را در هم شکسته است: هیچ وقت مرگ را اینقدر نزدیک حس نکرده بودم …
شاید من میتوانستام جای این دوستام باشم. تقدیر؟ سرنوشت؟ نمیدانم. ولی مطمئنام که بخشی از ماجرای زندهگی من برای همیشه در سال ۱۳۸۷ شمسی متوقف میماند …
سبک رهبری در بارسلونا
من تا چند سال قبل متأسفانه طرفدار رئال مادرید بودم و بعد از آمدن فرانک رایکارد و اوجگیری بارسای باشکوه بود که فقط و فقط به دلیل بازیهای زیبای این تیم، طرفدار بارسلونا شدم. خوب پایان کار رایکارد خیلی خوب نبود!
اول این فصل که پپ گواردیولا مربی بارسا شد من هم مثل خیلیها اصلا خوشبین نبودم. البته بیشتر با رفتن رایکارد مخالف بودم تا با آمدن گواردیولا. شروع بارسا هم که واقعا ناامیدکننده بود: یک باخت و یک مساوی در دو هفتهی اول. اما بعدش بارسا متحول شد و بهتدریج همینی شد که امروز میبینید: صدرنشین مطلق لالیگا با بهترین خط دفاع و بهترین خط حمله و امید اول فتح لیگ قهرمانان اروپا. بارسا این روزها با تیم ذخیرههایاش اتلتیکو مادرید را ۵-۲ در جام حذفی میبرد! و …
اما حقیقتا آن چیزی که برای من بسیار جالب است فقط بازیهای جذاب بارسا و بردهای پر گل این تیم نیست. به نظرم اینکه چرا بارسای امروز اینقدر دوستداشتنی است، بسیار جالبتر است. برای من واقعا شگفتانگیز بود وقتی در بازی بارسا با اوساسونا، بارسلونا گل مساوی را در دقیقهی هشتاد و چندم زد بازیکنان این تیم سریع توپ را برداشتند و به وسط زمین بردند تا سریعتر گل سوم را بزنند و بازی را ببرند! یا وقتی در بازی با دپورتیوو در اول همین هفته ۵ گل به این تیم زدند و عین خیالشان نبود؛ انگار بازی را ۰-۱ بردهاند! واقعا این روحیه از کجا آمده است؟
این روزها به مباحث مربوط به رهبری در سازمانها علاقهمند شدهام. از یک طرف دیگر فکر میکنم بد نیست بعضی وقتها آدم دور و برش را دقیقتر نگاه کند تا چیزهای جدیدی یاد بگیرد. فکر میکنم راز این بارسلونا فقط و فقط در نحوهی مربیگری گورادیولا نهفته است و در مربیگری هم فقط تاکتیکهای او مؤثر نیستند؛ بلکه نکات دیگری هم هستند که از تاکتیکها کماهمیتتر نیستند. این شاید سبک رهبری پپه باشد که این نتایج عجیب و غریب را رقم زده است. میتوانم بگویم من از بارسا و پپه گواردیولا نکات زیر را یاد گرفتهام:
۱- روحیهی جنگندگی: باید خواست تا رسید!
۲- هیچ وقت فکر نکنید به آخر خط و کمال رسیدهاید (اگر دقت کرده باشید پپه همیشه و پس از هر مسابقه میگوید ما هنوز آن چیزی که میخواستیم نشدیم و راه درازی در پیش داریم. این همان بهبود مستمر خودمان هم هست دیگر!)
۳- مشارکت همهی اعضای سازمان در فعالیتهای آن انگیزه را در همه افزایش میدهد: سیستم بارسا کاملا چرخشی است و هر بازیکن به طور متوسط هفتهای یک بار بازی میکند. خوب نتیجهاش را هم میشود دید که در همین تیم بارسا بازیکنان معمولی مثل سیلوینیو چه بازیهایی ارائه میدهند.
۴- سازمان برای موفقیت نیاز به چند ستاره، چند بازیکن خوب و یک دو جین بازیکن معمولی اما باانگیزه دارد: اسامی بازیکنان بارسا را با مثلا رئال، چلسی یا میلان که این روزها حال و روز خوشی ندارند مقایسه کنید. غیر از چند اسم بسیار بزرگ بقیه خیلی هم بازیکنان بزرگی نیستند. اما همین بازیکنان معمولی چنان در کنار آن ستارهها کار میکنند که هم آنها میدرخشند و هم خود این بازیکنان معمولی تا حد ستاره بالا میروند. مثلا مقایسه کنید ویکتور والدس را با کاسیاس و گلهایی که این فصل این دو تا خوردهاند. در بازی ال کلاسیکو والدس دو تا تک به تک صد درصد را گرفت و کاسیاس از دو تا تک به تک ۶۰-۷۰ درصدی دو گل خورد.
۵- رعایت انضباط در سازمان الزامی است. آدمهای بیانضباط هر چهقدر هم که ستاره باشند رفتنشان ضروری است: اول فصل بارسا دو فوق ستارهی فوقالعاده بیانضباط خودش (رونالدینیو و دکو) را فروخت. قوانین انضباطی گواردیولا را هم احتمالا شنیدهاید (مثلا تأخیر حتی یک دقیقهای سر تمرین چند هزار یورو جریمه دارد یا صبح اول وقت به صورت تصادفی به خانهی بازیکنها زنگ میزنند که ببینند بیدارند یا نه! اگر بیدار نبودند یعنی شب تا دیر وقت یک جایی بودهاند که ممنوع است و جریمه دارد!) خوب حالا کسی اصلا یادش هست رونالدینیو و دکو زمانی در بارسا بودهاند؟
۶- تخصص بازیکنان یک تیم (کارکنان یک سازمان) باید با نیازهای آن سازمان تناسب داشته باشند: خیلی مهم است که تخصص بازیکنان تیم دقیقا با اهداف و نوع کار سازمان متناسب باشد. مثلا در تیم بارسایی که همیشه هجومی بازی میکند و به شدت بازیاش روی زمین و با پاسکاریهای شدید انجام میشود، نیاز به بازیکنانی که قدرت حفظ توپ و البته قدرت پاس دادن بالا داشته باشند ضروری است. خوب اینجاست که میبینید بارسا پر است از بازیکنانی از این دست: ژاوی، اینیستا، گلب، مسی، آنری، اتوئو و … حتی مدافعان این تیم هم کم تکنیکی و پاسور نیستند: دنیل آلوس بهترین دفاع راست دنیا، پویول و مارکز سرآمد بقیه مدافعان هستند.
۷- سعی کنید همیشه در سازمانتان یک “ژاوی” داشته باشید: ژاوی محبوبترین بازیکن من در میان کل بازیکنان دنیا است. خوب در مورد بازیکنی که در هر بازی بالای ۳۰-۴۰ پاس مؤثر میدهد، بالای ۹۰ درصد پاسهایاش صحیح است، پاس گل مستقیم بیش از ۲۵ درصد گلهای تیماش را داده و چهارمین گلزن برتر تیماش است چه میشود گفت؟ نکتهی اساسیتر در مورد ژاوی این است که هیچ کس هم او را نمیبیند و همه مسی و آنری و اتوئو را میبینند!
طولانی شد و فعلا چیز بیشتری هم به نظرم نمیرسد. اغلب نکات بالا تکراری و خیلی سادهاند؛ ولی اگر بشود عملیشان کرد نتیجهاش میشود همین بارسلونای دوستداشتنی این روزهای ما!
سلام!
یک دو سه امتحان میکنیم!