شب سالگرد شهادت “تنهاترین مردِ خدا” است و شبِ قدر. زمانی برای نگریستن به درونِ خود و نقطهی آغازی دیگر برای اصلاحِ خویشتن. در اوجهای معنوی امشبتان، ما پابستگان این دنیای خاکی را فراموش نفرمایید.
” … اما چیزی جلوی این کارمان را میگیرد. شاید این فکر که در شرایط عادی، همه چیز میتوانست جور دیگری باشد. فقط ایکاش به این زندگی عادی میرسیدیم ـ تا وقتی تلقی ما این است که وضعیتمان غیرعادی است، فرقی نمیکند منظورمان از «عادی» چه باشد. شاید آنوقت کشف میکردیم که موکول کردن همه چیز به زمانی که زندگی عادی شود، تنها بهانهای است برای لاپوشانیِ ناکارآمدی و ناتوانیِ خودمان در برخورد با مشکلات. یا شاید کشف میکردیم که نقصی در شخصیت ما هست که فقط و فقط به خود من مربوط میشود و ربطی به وضعیت جامعه ندارد. اما اگر هم اینطور باشد، فعلا در شرایطی نیستیم که بتوانیم این را بفهمیم. همیشه این احساس عجیب را داریم که اینجا زندگی آنجوری که باید باشد، یا میتوانست باشد نیست …” (کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم؛ اسلاونکا دراکولیچ؛ ترجمه: رؤیا رضوانی؛ نشر گمان؛ ص ۱۷۲)
پرواضح است که حرفهای خانم دراکولیچ چقدر بازتابدهندهی همان بهانههای درونی است که از ترسِ روبرو شدن با مسئولیتپذیری دربارهی خودمان، زندگیمان و دنیایمان هر روز بیشتر از قبل برای خودمان میتراشیم. کاش روزی که دور نباشد، “درِ این حصارِ جادوییِ روزگار”مان را بشکنیم و دست به کار ساخت دنیای مطلوب شخصیمان شویم؛ شاید آن روز، با سختکوشیِِ تمام و امید و البته بدون انتظارِ آنچنانی از دنیای پیرامونی و آدمهایش، رؤیاهای بزرگمان را زندگی کنیم.
پ.ن. بی هیچ توضیح اضافی کتاب جذاب خانم دراکولیچ را با ترجمهی عالی خانم رضوانی بخرید و بخوانید. (+) پشیمان نخواهید شد.
زندگی چیست؟ معمولا تعاریفی که از زندگی و ماهیت آن ارائه میشوند، از فرط پیچیدگی معنایی یا بیهودگی چیزی شبیه همان تعریف سریال معروف ژاپنی دوران کودکیمان هستند: “زندگی منشوری است در حرکت دوار!” اما معنای زندگی آنقدرها که بهنظر میرسد، موضوع پیچیدهای است؟ واقعیت این است که بخش مهمی از سؤالاتی که دین و فلسفه بهدنبال پاسخگویی به آنها بوده و هستند، همین معنای زندگی است. معنای زندگی پرسشی بهدرازای تاریخ زندگی بشر روی این سیارهی خاکی است. اما اینکه درک ما از زندگی تا چه اندازه به حقیقت نزدیک است، موضوعی است که شاید هیچوقت نتوانیم برای آن پاسخ درستی بیابیم. مهم این است که تاریخ بشر در مسیر خود پیش میرود و ما بهعنوان عضوی از جامعهی انسانی، تاریخ خاص زندگی خود را داریم. اینکه تا چه اندازه این تاریخ شخصی، همانطوری که باید پیش میرود، احتمالا در لحظهی پایانی زندگی بر ما مکشوف خواهد شد. اما تا رسیدن آن لحظه، آیا نمیتوانیم برای کشف این داستانِ نهفته و معنای زندگیِ شخصیمان تلاش کنیم؟ متأسفانه این سؤال هم پاسخ قطعی ندارد؛ هر چند برخی پرسشها میتوانند ما را به یافتن این رازِ بزرگِ هستی نزدیکتر کنند.
بیایید با هم و بهنقل از بیزینساینسایدر به هفت سؤال مهم کلیدی برای کشف معنای زندگی شخصیمان فکر کنیم:
۱- اگر فردا آخرین روز زندگی من باشد، آیا من از مسیر زندگی و تجربیات و دستاوردهایم راضی خواهم بود؟
۲- ارزش پیشنهادی اختصاصی من به دنیا چیست که بود و نبود من را در پازل این جهان بزرگ، معنادار میکند؟
۳- چه کسی بیش از دیگران الهامبخش من است؟
۴- انگیزهی از خواب برخاستنم در صبحها چیست؟
۵- امروز چقدر و چه چیزهایی آموختهام؟
۶- چه کسانی را دوست میدارم و لازم است قبل از اینکه دیر شود، علاقه و مهر و محبتام را به آنها نشان دهم یا بر زبان بیاورم؟
“… این موضوعی است که من خیلی با آن درگیرم. مثلا تو میروی سرکار و در محیط کار خیلی آدم محترم و معقولی هستی بعد توی تاکسی یک اتفاقی میافتد که اصلا فراموش میکنی کی هستی. درواقع آدمها در موقعیتهایی خاص که برایشان پیش میآید جوهرهشان را نشان میدهند، چون آن موقعیت خاص و نامتعارف عادتهای تو را میشکند. تو طبق عادت آدم خوبی هستی اما به محض اینکه یک موقعیتی پیش میآید و این عادت را میشکند آنوقت معلوم میشود واقعا چهکارهای. آن عادت به نظر من رمز ماشینشدن ماست. عادت، زندگی ما را تبدیل به ماشین کرده و باعث شده قابل پیشبینی بشویم و این قابل پیشبینیبودن خیلی بد است. بدترین اتفاق هستی به نظر من همین است که عادتهای تو، تو را قابل پیشبینی کنند. این فاجعه است و تا جایی که من میبینم ما همه دچار این مسئله عادت هستیم و چقدر خوب است که یکی به هر وسیلهای که شد این عادتها را بشکند.” (از گفتگوی شرق با منیرالدین بیروتی؛ اینجا)
“مردم، از اساس، به دو گونهاند. افراد یک گروه، هنگام اندیشیدن به لحظههای منحصر از گذشته، آن لحظهها را شناسایی میکنند، باز مییابند، و با اراده و تکیه بر تجارب و شناختِ حالِ خویش، آنها را دیگرگون میکنند و مطلوب؛ یعنی به آن صورت در میآورند که «ای کاش به آن صورت واقع شده بود.» در این حال، آنها، هشیارانه و بیخود فریبی، گذشتهها را نوسازی میکنند، و خوب میدانند که گذشته، بهصورتی که اینک آن را بازمیسازند اتفاق نیفتاده است؛ یعنی واقعیتها را واقعبینانه و درست حس میکنند؛ اما به یاری آرزو، آن را دستکاری میکنند. به این ترتیب، در ذهنِ این گروه از انسانها، گذشته، به دو صورت رخ میکند: یکی آنگونه که واقع شده، و دیگر آنگونه که ای کاش واقع میشد.
***
گروه دوم اما برخلاف گروه نخست، به هنگام سفر به گذشتهها، تصویرهای نادلخواه را به کلی حذف میکنند و تصویرهایی یکسره دلخوه بهجای آنها مینشانند. برای آنها فقط یک گذشته وجود دارد، و آن، گونهیی است رؤیایی و عالی اما کذب محض.
***
فرق گروه دوم با گروه اول، در همان «ای کاش» است و میل هشیارانه به جبران، و همین «ای کاش» است که راه بهجانب اصلاح میبَرَد، و رستگاری، و بلوغ اندیشگی؛ و فرق است میان «حسرت» و «میلِ به جبران»، چرا که میل به جبران، قرین توبه است، و توبه بازسازی روح است در محضر حق …”
(مردی در تبعید ابدی: زندگینامهی ملاصدرای شیرازی؛ به قلم اعجابآور: زندهیاد نادر ابراهیمی؛ انتشارات روزبهان؛ صص ۸۲-۸۴)
متضاد عشق، نفرت نیست؛ بلکه بیتفاوتی است. در برابر هنر، زشتی قرار ندارد … و بههمین شکل روی دیگر سکهی زندگی، مرگ نیست. متضاد تمامی اینها بیتفاوتی است.