ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
توضیح: مشاهدهگر بخش جدید گزارهها در دوشنبه شبها است. یک تصویر بدون هیچ توضیحی! اگر دوست داشتید تفسیرتان را از این عکس، پای این پست در خود وبلاگ یا در گودر برایام بنویسید.
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
خانم فرشته جعفری از من خواستهاند در مورد روشهای درست برنامهریزی بنویسم. بد ندیدم روش برنامهریزی خودم برای کار و زندگی ـ از جمله وبلاگنویسی! ـ را بنویسم. امیدوارم مفید باشد.
تجربهی کار کردن در یک سازمان پروژه ـ محور من را با ویژگیهای کار پروژهای آشنا کرده است. از تعریف استاندارد پروژه یادمان هست که پروژه فعالیتی است موقتی که برای تولید یک خروجی منحصر به فرد به صورت موقتی در طول یک دورهی زمانی مشخص انجام میشود. در برابرش، در طول یک سال اخیر در شرکت مسئولیتهای دیگری هم داشتهام که بهنوعی در برابر مفهوم پروژه، به مفهوم برنامه نزدیکتر بودهاند که در تعریفی که من برای برنامهریزی شخصی و کاری دارم، بر روی ویژگی منحصر به فرد نبودن و محدود نبودنشان به یک دورهی زمانی مشخص تأکید دارم. مثال بزنم: در طول یک هفته تولید گزارش X برای پروژهی Y برای من یک کار پروژهای است؛ اما تهیهی خبرنامهی آموزشی هفتگی شرکت یک کار برنامهای است.
در زندگی شغلی و شخصی هم میشود به کارها با همین دیدگاه نگاه کرد. چند مثال میزنم تا بحث روشنتر شود: خواندن فلان کتاب که برای کارم به آن نیاز دارم، گرفتن فلان مدرک یا گواهینامهی حرفهای (حتی همین تافل یا آیلتس و جیمت و جی آر ای خودمون!)، دنبال کردن کارهای فارغالتحصیلی دانشگاهام و کارهایی از این دست برای من، کارهای پروژهای هستند که باید در یک دورهی زمانی مشخص، روی آنها تمرکز کنم و از اول تا آخرش را در چند روز (یا چند ماه!) طی کنم تا به نتیجهی مورد نظرم برسم. دقت کردهاید که خود ما هم فارغ از آشنا بودن یا نبودن با مفهوم علمی پروژه، معمولا در زندگیمان این کارها را پروژه مینامیم؟ مثلا: “من پارسال پروژهی بزرگ گرفتن کارت معافیت خدمتام را به سرانجام رساندم!” در برابرش کارهای دیگری هم هستند که به مفهوم برنامه نزدیک هستند: رشد مستمر مهارتها و تواناییهایام (مدیریت این فرایند رشد منظورم است؛ نه مثلا صرفِ گرفتنِ PMP!)، برنامهریزی مالی، پیدا کردن منابع مالی جدید (!)، مدیریت درآمدها و سرمایهگذاریها، یاد گرفتن یک ساز موسیقی، اپلای کردن برای تحصیل در یک دانشگاه معتبر خارجی، ازدواج (!) و چیزهایی شبیه اینها که به ذهن من نمیرسند، میشوند برنامههای زندگی.
یک مثال شاید ملموستر وبلاگنویسی من باشد. من یک سری اهداف کلی از وبلاگنویسی دارم که برنامههای من را مشخص میکنند. در مقابل، نوشتن همین پست میشود پروژهی امروز من!
همانطور که میبینید تمایز میان “پروژه” و “برنامه” شخصیمان، در استمرار برنامهها و طولانی مدت بودن فرایند دستیابی به اهداف مورد انتظار آنها نسبت به پروژهها است.
خوب با این تعریف اولیه بروم سراغ روشی که دیگر کمکم به صورت ناخودآگاه برای برنامهریزی کارهایام دارم:
گام اول ـ تعیین بایدها: به کمک ابزار ترسیم نقشههای ذهنی Mind Mapper، با توفان فکری (Brainstorming) با خودتان، کارهایی را که باید در یک دورهی زمانی مشخص انجام بدهید (To-Do List) فهرست کنید. راستاش تجربهی من نشان میدهد که عموما برنامهریزی برای یک سال و شش ماه و اینها، جواب نمیدهد (شاید هم من نتوانستم!) اگر برای هفتهی آینده یا دو هفتهی دیگر برنامهریزی کنید و واقعا به این برنامهریزی متعهد باشید، جواب عملیتری میگیرید (پایینتر مفهوم تعهد را توضیح میدهم.) حواستان باشد که این فهرست، اولویتبندی ندارد. هر چه میخواهد دل تنگتان بنویسید!
گام دوم ـ تعیین فهرست نبایدها: فهرست کارهایی را که نباید انجام بدهید (Not To-Do List) را هم به کمک مایند مپر دربیاورید (مثال: گودربازی مجموعا بیش از سه ساعت در روز!)
گام سوم ـ تعیین برنامهها در برابر پروژهها: در اکسل، یک جدول درست کنید و کارهایی را که در مایندمپر در فهرست To-Do نوشتهاید زیر ستون اول ـ با عنوان موضوعات کاری (Work Subject) ـ بنویسید. بعد دو تا ستون کنار ستون شمارهی یک درست کنید: یکی از این ستونها عنواناش میشود برنامهها (Plan) و دیگری طبعا پروژهها (Projects)! از بالا به پایین فهرستتان شروع کنید و مقابل موضوعات کاری فقط و فقط در یکی از ستونهای برنامه / پروژه علامت بزنید. اگر چند بار نتیجهی کارتان را مرور کنید تا خطاهای احتمالی برطرف شوند بد نیست.
گام چهارم ـ برنامهریزی اجرا: حالا فهرست برنامهها و پروژههای شما برای چند روز، چند ماه یا چند سال آینده مشخص است و باید برای اجرایشان برنامهریزی کنید. شاید اینجا حساسترین بخش کار باشد. این برنامهریزی را چطور انجام دهیم؟ خوب به صورت کلیشهای باید گفت که اول کارهای پروژهای و برنامهای را اولویتبندی کنید. روشاش با خودتان! بعدش من این طوری کار را انجام میدهم: اول به سراغ برنامهها میروم و سعی میکنم به شکل عملیتری آنها را به کارهای پروژهای بشکنم. بعد برای هر پروژه حداکثر فرجهی زمانی مورد انتظار را مشخص میکنم. مثال بزنم: من با خودم قرار گذاشتهام که هر روز حتما حداقل یک پست در گزارهها داشته باشم. برای این کار میشود هر روز گزارهها یا شعر نوشت یا از کتابها نقل قول کرد، مطلب دیگران را کپی پیست کرد و الخ. اما برنامهی من داشتن یک وبلاگ مدیریتی و مشاورهی مدیریت و تولید محتوا در این زمینه است. فلسفهی وجودی پستهای ثابت هفتگی گزارهها بهعنوان پروژههای هفتگی در همین است: تولید محتوا یعنی من شنبهها باید حتما یک ترجمه داشته باشم، یکشنبهها باید یک مقاله را بخوانم و مرور کنم، سهشنبهها یک مطلب جدید در مورد مشاورهی مدیریت از خودم بنویسم یا از جایی ترجمه کنم و جمعهها لینکهای هفته را مرور کنم. این شیوهی نگاه به برنامهی وبلاگنویسی، در واقع مجبورم میکند هر هفته مطالب و مقالاتی که باید را بخوانم. اما همهی اینها در کنار هم، مرا به یک هدف دیگر هم میرسانند: خواندن مطالب ثابت مربوط به کارم در طول هفته و در نتیجه رشد شغلی و مهارتی! (شاید بهنوعی این چهار پست ثابت هفتگی در کنار پستهای دیگرم، تعریف من را از ماهیت و چیستی رشد شغلی و مهارتی هم نشان بدهند.) بنابراین ارتباط میان پروژههای اجراییکنندهی برنامههایتان را هم در نظر داشته باشید. یا مثال دیگر: من میخواستم معافیت از خدمت سربازیام را پیگیری کنم (برنامه)؛ بنابراین مجبور بودم زمانهای مشخصی از هفته دنبال تکمیل مدارکام و طی فرایندهای اداریاش بدوم! (پروژه) این، یکی از اولویتهای اصلی زندگی من بود؛ در برابر مثلا یاد گرفتن یک ساز موسیقی.
گام پنجم ـ اجرای برنامهها: اما … چرا اغلب برنامهها اجرا نمیشوند؟ تنبلی، ترس از شکست، سخت بودن کار کردن و بهانهها و توجیهاتی شبیه اینها!؟ راهحل چیست؟ من هیچ راهی جز ایجاد تعهد نمیشناسم. بارزترین مثالاش گزارهها: همان قضیهی هر روز یک پست جدید و پستهای ثابت هفتگی. راستاش بعضی از وقتها که برای پست ثابت هفتگیام کاری نکردهام، استرس میگیرم! این متعهد کردن خود، یک اجبار و الزام درونی است و هیچ کس نمیتواند آن را به شما تحمیل کند. بنابراین باید یک تصمیم مشخص بگیرید و سر تصمیمتان بایستید. برای این کار من دو محرک بزرگ میشناسم: اولی مقایسه کردن و بزرگنمایی مداوم لذتهایی که در پایان نصیب شما میشود با سختیهای کار است (لذتِ داشتنِ یک مدرک معتبر با امتیاز خوب مثل تافل یا PMP، تعداد لایکهای یک مطلب در گودر (!)، دریچههایی که با رسیدن به یک هدف به روی شما باز میشود ـ مثل امکان پاسپورت گرفتن و ترک کشور برای کار یا ادامه تحصیل برای منی که داشتم کارهای معافیت سربازی را دنبال میکردم ـ و …) و دومی ترساندن خود از عواقب انجام ندادن کار و بزرگنمایی این ترس (سربازی!!! خودش بزرگترین ترس است!)
گام ششم ـ مدیریت فرایند اجرای برنامهها: خوب آستینها را بزنید بالا و بروید سراغ انجام کارها و بهترتیب انجامشان بدهید. هر کاری را که سر وقت و درست انجام دادید به خودتان جایزه بدهید (برم یک ربع گودر گردی!) و از آن طرف، برای انجام ندادن کارها هم خودتان را جریمه کنید (گودر؛ چهار ساعت تعطیل و تمرکز روی کاری که عقب است!) اگر یادتان باشد یک فهرست Not To-Do هم داشتید. برای کارهای آن فهرست، برعکس عمل کنید: اگر انجامشان ندادید به خودتان جایزه بدهید و اگر انجامشان دادید خودتان را جریمه کنید! شوخی و تعارف هم با خودتان نداشته باشید لطفا.
در ادبیات علم مدیریت هم این روزها ثابت شده که هدفگذاری و برنامهریزی بدون اجرا هیچ فایدهای ندارد. روش اجرا قطعا مهمتر است. بنابراین هر طور که برنامهریزی کردید؛ میتوانید از بندهای ۵ و ۶ برای اجرای برنامههایتان استفاده کنید. موفق باشید.
پ.ن. من قبلتر نوشتهها و ترجمههایی در این زمینه داشتهام از جمله:
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“اگر همیشه فکر کنی که همه چیز را بلدی، هیچ وقت موفق نخواهی شد. همیشه باید بهتر شد و این کاری است که من در تلاش هستم که انجام دهم . من کارهایی که در ۱۸-۱۹ سالگی میکردم ،هنوز میکنم. اما همیشه در حال تکمیل شدن و یادگیری چیزهای بیشتر هستم . حالا پختهتر شده ام . تجربیات به تو انسجام میدهند و به تو کمک میکنند که در زمین راحتتر باشی . بازی به بازی سعی میکنم که بیشتر در خدمت تیم باشم.” (از گفتگوی آ اس با کریس رونالدو؛ اینجا)
قبلا دیدیم که به عقیدهی فرناندو تورس بهتر شدن یعنی کمتر اشتباه کردن. اما حرف کریس رونالدو هم در این زمینه بسیار جالب است: بهتر شدن یعنی انجام کارهای جدید در کنار انجام همان کارهای قدیم!
این روزها جنجالهای الکلاسیکوی شمارهی سه و اعتراضهای آقای خاص به دستهای پشتپرده، همخوانی جالبی با صحبتهای بهترین بازیکن تیم رئال دارد: کاش آقای خاص یاد بگیرد که فوتبال در ذات اصلیاش، چیزی است جز نتیجهگرایی و کاپ قهرمانی و خشونت و سیستمهای دفاعی.
پ.ن. به دلیل خوابآلودگی شدید من، پست لینکهای هفته فردا صبح.
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
امروز من ۲۷ ساله میشوم. دارم کمکم به نیمهی راه زندگی نزدیک میشوم! پیش از هر چیز لازم است از خانواده و دوستانم به خاطر بودنشان و خوبیهایشان و شادیهایی که به من بخشیدند، تشکر کنم.
به قول علما اما بعد: راستاش الان که یادداشت پارسال همین موقعام را میخوانم؛ میبینم که چقدر ناامید بودهام و این روزها برعکس آن روزها چقدر پرامید! در این یک سال شاید بهاندازهی ۴-۵ سال در زندگیام چیز یاد گرفتهام. بد ندیدم که در آستانهی تغییر عدد سمت راست شمارندهی عمرم، اینجا ثبتشان کنم:
۱٫ یاد گرفتم که مسیر زندگی، راهی است که ایستگاه ندارد! به قول قیصر شعر ایران: رفتن رسیدن است!
۲٫ یاد گرفتم که باید ناامیدی را همیشه ناامید کرد! به قول فریدون مشیری: امید هست و افقهای بیکران روشن!
۳٫ یاد گرفتم که شکست، پایان راه که نیست؛ تازه اول راه است. همین که آدم توانایی بازگشتن به زندگی عادی را بعد از یک شکست بزرگ داشته باشد، خودش بزرگترین خوشبختی آدمی است.
۵٫ یاد گرفتم که من میتوانم و باید تغییر کنم. لذت بردن از توانایی تغییر، زیباترین احساس آدمی است. به قول مارکز بزرگ: “برای داشتن چیزی که نداری؛ باید کسی بشوی که تا امروز نبودهای.”
۶٫ یاد گرفتم که هر انسانی مأموریتی برای خود در این دنیای خاکی دارد. مأموریت من هم، کمک به خودم و دیگران برای شاد بودن و یاد گرفتن چطور زندگی کردن است.
۸٫ یاد گرفتم که برای موفقیت و انجام کارهایی که باید، آدم چارهای ندارد جز اینکه خودش را به چیزی متعهد کند. گزارهها تعهد من برای رشد دادن هر روزهی خودم در کار و زندگی است!
۹٫ یاد گرفتم که آدمی هستم که با نوشتن دردها و شادیهایام ـ هر چند در پس پرده ـ آرامش مییابم. پیشنهاد میکنم شما هم دنبال مسیر آرامشتان بگردید …
و حالا که به آینده نگاه میکنم با وجود نداشتههایام، میخواهم سعی کنم از داشتههایام لذت ببرم و امید داشته باشم برای رسیدن به آروزهای بزرگ زندگیام. همین که میتوانم برای رسیدن به آرزوهایام تلاش کنم، بزرگترین لذت این روزهای زندگی من است.
مثل یادداشت پارسال، میخواهم نوشتهام را با شعری از حافظ به پایان ببرم (و شعر امسال را که با پارسال مقایسه کنید، میبینید که واقعا تغییر کردهام!)؛ شعری که در این یک سال، در لحظههای سخت زندگی و ناامیدی، تکرارش جرأت حرکت و پیش رفتن را در من بیدار کرده است:
گر چه منزل، بس خطرناک است و مقصد، بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
در حالی که داشتم توسط تلفن همراهام با کسی صحبت میکردم ـ یادم نمیآید که چه کسی بود و در چه موردی با هم صحبت میکردیم ـ سه فرزندم را از آپارتمانمان به سمت مینیون خودم ـ که کنار خیابان پارک شده بود ـ راهنمایی میکردم.
من تلفن را در دست راستام گرفته بودم و چندین کیسه را در دست چپام و در همین حال سعی میکردم بچهها را از پریدن وسط خیابان باز دارم. در حالی که دانیل پسر دو سالهام به شلوارم آویزان شده بود، سوفیا و ایزابل ـ به ترتیب چهار ساله و هشت ساله ـ با دیدن ماشین در کنار خیابان شروع به دویدن به سمت آن کردند.
قبل از اینکه از پیادهرو خارج بشوند من فریاد کشیدم: “صبر کنید!” آنها دقیقا سر موقع ایستادند و این کار باعث شد با ماشینی که داشت از خیابان رد میشد تصادف نکنند. این وضعیت باعث شد آدرنالین زیادی در خون من ترشح شود. حرف زدنام را متوقف کردم. در واقع من باید قبل از پیش آمدن این اتفاق تلفن را قطع میکردم ـ حالا این برایام روشن بود ـ ؛ اما این کار را نکرده بودم. با خودم فکر میکردم که از وقوع چه فاجعهای جلوگیری کردهام.
اینکه چه چیزی باعث تغییر رفتار آدمی میشود، بسیار جذاب است.
من به مکالمهام با تلفن ادامه دادم و در همین حال فرزندانام را تا خودرویمان راهنمایی کردم. وقتی روی صندلی راننده نشستم، استارت زدم، دنده عقب گرفتم و چرخیدم تا عقبام را ببینم، هنوز داشتم با تلفن صحبت میکردم. در حالی که ماشین را با سرعت کمی به عقب میبردم و سعی میکردم که این کار مکالمهام را مختل نکند، به آرامی به بچهها گفتم: «کمربندها را ببندید!»
در همین حال سیستم حسگر خودرو شروع به بوق زدن کرد که علامت آن بود که چیزی پشت سر من قرار دارد. از پنجرهی عقبی نگاهی به بیرون انداختم؛ اما چیزی ندیدم. بنابراین با توجه به عجلهام و در حالی که هنوز با تلفن صحبت میکردم و همزمان به بچهها اشاره میکردم کمربندهایشان را ببندند و به آرامی دنده عقب میرفتم، صدای بوق سیستم را نادیده گرفتم؛ حتی وقتی که بوقها به شکل ممتد درآمدند.
ناگهان ماشین تکان شدیدی خورد و من صدای برخوردی را شنیدم. به ترمزها لعنتی فرستادم و بالاخره تلفن را قطع کردم. بعد از خودرو پیاده شدم و به عقب آن رفتم. آنجا دو موتور سیکلت له شده را دیدم!
من میتوانستم وقتی در نمای عقبی که در صفحه GPSام نمایش داده شده بود یا وقتی سیستم شروع به بوق زدن کرد آنها را تشخیص دهم. اما حواسام خیلی پرت شده بود.
چیزی که مرا خیلی ترساند این بود که ممکن بود کسی هم سوار این موتورسیکلتها میبود. یا اصلا میشد به جای این موتورسیکلتها بچههایی در حال بازی کردن باشند. من قسر در رفتم. کسی صدمه ندید. اما من در عین شکرگزاری، به شدت آشفته بودم.
رانندگی در حال صحبت کردن با تلفن، معادل رانندگی در حال مستی است. اساماس زدن حتی از آن بدتر است: کسانی که در حال رانندگی اساماس میزنند، احتمال تصادفشان ۲۳ برابر است؛ چنانکه اخیرا یک مطالعه نشان داده که رانندگانی که در حال رانندگی اساماس میزنند یا دریافت میکنند، در ۴٫۶ ثانیه از هر ۶ ثانیه اصلا جاده را نگاه نمیکنند.
این ثانیههای حواسپرتی ـ نگاهی کوتاهی انداختن به تلفن اغلب نامحسوسترین لحظه بیتوجهی است ـ تفاوت میان اجتناب از تصادف را با تصادف کردن ایجاد میکنند.
نکته جالب همین جا است: همه ما با اینکه این موضوع را میدانیم، باز هم کار خودمان را میکنیم!
ما همه کارهایی را که میدانیم در بلند مدت ما را از مسیرمان منحرف میکنند انحام میدهیم. مثلا تلاش برای ثابت کردن بر حق بودنمان وقتی این موضوع هیچ اهمیتی ندارد یا پاسخگویی به یک ایمیل در یک کنفرانس چند جانبه.
چرا این کارها را متوقف نمیکنیم؟ چه چیزی صحبت نکردن با تلفن همراه را در هنگام رانندگی یا کنار گذاشتن یک ادعا را قبل از آنکه دیر شود، سخت میکند؟
جالب است که ما به دلیل ضعف تخیلمان فکر میکنیم میتوانیم از این کارها فرار کنیم! (و من خودم را هم در این میان مستثنا نمیکنم.)
مثلا فکر میکنیم: بقیه مردم وقتی با گوشیشان صحبت میکنند تصادف میکنند؛ ولی من نه! با توجه به تجربیات من در زمینه مکالمه با تلفن در حین رانندگی، خیلی سخت بشود تصور کرد که ممکن است من تصادف کنم! بنابراین همچنان به صحبت کردن با تلفن در زمان رانندگی ادامه میدهیم!
اگر ضعف در تصور مسئله اصلی باشد، تقویت تخیلمان و تمرین دادن آن راه حل مسئله است.
آیا در دنیای اصول تغییر رفتارهای انسانی، اجماعی دربارهی اینکه کدام یک از دو عامل ترس یا پاداش تأثیر بیشتری دارند، وجود دارد؟ یا خیر برخی معتقدند شما همزمان به هر دوی آنها احتیاج دارید. تجربهی من حاکی از آن است که شما هر دو را لازم دارید؛ ولی نه به صورت همزمان. اگر میخواهید رفتارتان را تغییر دهید، با کمی ترس شروع کنید و بعد پاداش گرفتن را تجربه کنید.
ترس یک کاتالیزور بسیار خوب است. ترس مرحلهی اول پرتاب موشک و نیروی محرک آغازین ما برای حرکت در فضای سکون است. اخیرا من ـ و بیش از ۳٫۵ میلیون نفر انسان دیگر ـ یک ویدئوی ۴ دقیقهای را تماشا کردیم که تصادف ایجاد شده توسط یک دختر نوجوان را که به دلیل ارسال اساماس در حین رانندگی رخ داده بود، دراماتیزه میکرد. این ویدئو جزئیات جالب تصادف و پیآمدهای آن را نشان میداد.
من دختری را با صورت خونین نگاه میکردم که از غم دوستانی که کشته بود، مات و مبهوت اطرافاش را نگاه میکرد. من درد، تأسف و نابودی درونی او را احساس میکردم.
بعد از دیدن آن ویدئو من استفاده از تلفن همراهام را در ماشین متوقف کردم. دیدن آن ویدئو تجربهای در مورد آیندهی احتمالی خودم به من داد. من میتوانستم تصور کنم که احتمال داشت اگر من هم آن خودرو را میراندم، اتفاق مشابهی رخ دهد.
چیزی که در مورد ترس مفید است، ایجاد یک حس تجربهی حال از آیندهی محتمل است. حتی اگر ما از آینده بترسیم، ترس، هماکنون در ما وجود دارد. و با توجه به اینکه تصمیمگیری ما به تجربه کنونی ما وابسته است، میخواهیم که رفتارمان را برای کاهش ترسمان تغییر دهیم.
با این حال این آخرِ ماجرا نیست. من از گفتناش متنفرم؛ اما چند روزِ بعد از له کردن موتورسیکلتها و چند روزِ بعد از تماشای آن ویدئو، من به عادت مکالمه با تلفن همراه در حین رانندگی برگشتم!
ترس ناپایدار است. ترس خستهکننده و استرسزا است و در طول زمان از بین میرود. مقصود ترس، کوتاهمدت است. برای تغییر در بلند مدت، تجربهی ترس باید با تجربهی یک زندگی بهتر تکمیل شود.
این گام دوم است: پاداشدهی! یک قولِ عملی به خودمان در مورد بهبود وضعیت کنونی! خوراکی که ما را برای ادامه دادن به عادت خوبمان به جای عادت بد قبلی ترغیب میکند.
من وقتی متوجه شدم که آن ویدئو را دوباره قبل از یک رانندگی طولانی با خانوادهام، نگاه کردهام (یک ترس محرک.) سپس من به این فکر کردم که رانندگی بدون حواسپرتی چه احساسی دارد! من وارد یک ریتم جدید شدم و آن را تثبیت کردم. من از خودِ رانندگی لذت بردم. من یک گفتگوی بسیار خوب با همسرم النور داشتم. کشف کردم که این، بهترین رانندگی من در یک دوره طولانی مدت بوده است.
بنابراین با ایجاد یک ترسِ مفید شروع کنید و سپس آثار مثبت انتخابتان را به خود یادآوری کنید.
در میانهی استدلال خود ـ وقتی اصرار دارید که کار درستی میکنید، در حالی که اصلا این موضوع اهمیتی ندارد ـ لحظهای تأمل کنید تا آدمهایی را تصور کنید که دیگر نمیخواهند با شما گفتگو کنند. با دیدن این صحنه از آنها عذرخواهی کنید و صحنه را ترک گویید. گزارش ارزیابی عملکردتان را با نظرات آنها بر روی آن در نظر بگیرید. سعی کنید واقعا در لحظهی کنونی، آن گزارش را ببینید. این ترس به شما در متوقف کردن بحث و جدلتان کمک میکند.
سپس به خودتان اجازه دهید که از آن تصاویر ترسناک فاصله بگیرید و مطمئن شوید که به تغییر کیفیت گفتگوهایتان، لذت بردن دیگران از آن و اضطراب کمتر خودتان توجه کافی میکنید. این وضعیت ـ مانند رانندگی آرامشبخش و بدون تلفن همراه من ـ پاداشی است که تغییر ایجاد شده توسط شما را پایدار میکند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
“آخر و عاقبتی مشابه با پیگرینی؟ (مربی فصل قبل رئال) اتفاق مشابهی رخ نخواهد داد. میدانید چرا؟ چون اگر سران رئال مرا اخراج کنند، من مربی مالاگا نخواهم شد و به تیم بزرگی در انگلیس یا ایتالیا میروم و نه مالاگا.” (از گفتگو با خوزه مورینیو؛ اینجا)
به مناسبت پیروزی تاریخی رئال در کسب تساوی با بارسای گواردیولا (تازه آن هم در ورزشگاه سانتیاگو برنابو)، دو درس جذاب از آقای خاص تقدیم به مهدی عامری عزیز:
پرسنال برندینگ را جدی بگیرید! اینکه مورینیو این حرف را میزند به این دلیل است که خود را بهعنوان یک مربی همیشه برنده به جهان فوتبال ثابت کرده است.
همیشه در کنار حفظ موقعیت کنونی، برای اوضاع بحرانی یک نقشهی B داشته باشید. فرقی هم نمیکند مدیر باشید یا کارشناس و کارمند. و همین طور فرقی نمیکند که موضوع مربوط به تصمیمگیری در سطح شرکت و سازمان و واحد و تیمتان باشد یا زندگی شخصی یا کاری خودتان. نقشهی B را فراموش نکنید لطفا!