۱- جمعه به دعوت امیر مهرانی عزیز در کارگاه شناخت تواناییها و نقاط قوت شرکت کردم. خوش حالام که بالاخره امیر را بعد از مدتها که قرار بود همدیگر را ببینیم و نمیشد، دیدم و یک روز خوب را با هم گذراندیم. کارگاه امیر (فارغ از بحث دوستیمان!) جذاب و کاملا مفید بود. من فقط توصیه میکنم که در دفعات بعدی برگزاری این کارگاه، حتما در آن شرکت کنید و به یک نکتهی مهم که در این کارگاه یاد گرفتم هم اشاره میکنم: “خیلی وقتها ما فکر میکنیم که کاری را درست انجام نمیدهیم، چون دانش و اطلاعات کافی در مورد روش درست انجام آن کار نداریم. اما واقعیت این است که در اغلب موارد، مشکل نداشتن اطلاعات نیست: ما استعدادی در آن کار نداریم!“
۲- دوستان و بزرگواران دیگری را هم در این کارگاه زیارت کردم؛ از جمله چند نفر از خوانندگان عزیز گزارهها که کامنتهای خوبی هم در مورد اینجا به من دادند. سعی میکنم نکاتی که دوستان فرمودند را رعایت کنم و مجددا اینجا ازشان تشکر میکنم. همین طور تشکر ویژهای دارم از خانم مفاخری و آقای شاکری مدیران مجموعهی مدیران ایران بابت زحماتشان در برگزاری این کارگاه.
۳- دیشب فینال لیگ قهرمانان اروپا برگزار شد و بارسای شگفتانگیز ما در زیباترین فینال لیگ قهرمانانی که من یادم میآید، منچستر یونایتدِ سر الکس ـ افسانهی فوتبالی من ـ را نابود کرد و قهرمان شد. مبارکا باشد … اما دو نکته در این بین برای من خیلی جالب بود: یکی اینکه اینجا در مورد تیم رؤیایی بارسای یوهان کرویف که اولین بار قهرمان اروپا شد خواندم که چرا اینقدر در تاریخ بارسا این تیم مهم است. نویسنده برگشته بود به زمانی که کرویف هنوز بازیکن بود و به خوزه نونس رئیس وقت بارسا توصیه کرده بود کمپ لاماسیا را برای پرورش جوانان کاتالونیا تأسیس کند. این استراتژی، در طول سالهای بعد در بارسا اجرا شد و اینطوری ستارههای تیم رؤیایی بارسای کرویف مثل خود پپ گواردیولا از دل این سیستم درآمدند. در این مقالهی جالب جایی نقل قولی از مایکل لادروپ یکی از ستارگان تیم رؤیایی بارسا نکتهی جالبی گفته: “قهرمانی سال ۹۲ نقطهی اوج موفقیت سیستم پایهگذاری شده در بارسا و سبک هلندی توتال فوتبال این تیم بود. این قهرمانی باعث تغییر همیشگی تاریخ یک باشگاه برای همیشه شد: بارسا دیگر یک قدرت برتر اروپایی محسوب میشد.” و امروز، این بارسای شگفتانگیز هم نشانهی دیگری است از اینکه انتخاب درست استراتژی و از آن مهمتر اجرای آن چه نقشی در موفقیت سازمان دارد. در کنار آن، من همیشه در نوشتههایام بر جذابیت پنهان داشتن توان گذاشتن تأثیری بزرگ و متفاوت تأکید میکنم. این هم مثالی دیگر از اینکه اینطوری، نه تنها خودتان لذتاش را میبرید؛ بلکه در تاریخ هم ماندگار میشوید!
۴- و نکتهی دوم: تصویر بازوبند کاپیتانی بر بازوی اریک آبیدال و بالا بردن جام قهرمانی لیگ قهرمانان، تصویری بسیار شگفتانگیز و فراموشنشدنی است. اریک آبیدال نماد بزرگی برای تلاش برای شکست دادن شکستها و دستیابی به موفقیت است. مبارزهی او با آن تومور کبدی و موفقیتاش در بازگشتن به زندگی عادی بعد از یک مشکل بسیار بزرگ، واقعا ستودنی است. اما من کلاه را به احترام تیمی بزرگ از سر بر میدارم که باز هم درس بزرگ دیگری را در زندگی به ما داد: “یکی از مهمترین وظایف اعضای هر تیم، کمک کردن به همدیگر برای غلبه بر بحرانهای زندگی شخصی است.“
این عبارتها آشنا هستند؛ نه!؟ اغلب ما وقتی با شغلمان مشکل پیدا میکنیم، معمولا غرهایمان را در این قالبها بر سر دیگران میزنیم! 😉
قبلتر در این وبلاگ به مدل سنجش کیفیت زندگی کاری Vault پرداختهام. این مدل به ویژگیهای مثبتی میپردازد که یک شغل و یک محیط کاری باید برای انسانها فراهم کنند. خوب شاید این سؤال طبیعی باشد که ویژگیهای یک شغل بد چیست؟
در تحقیق جالبی که توسط محققان دانشگاه ملی استرالیا در کانبرا انجام شده است، ۵ ویژگی یا نشانهی یک شغل بد از نظر روانشناختی شناسایی شده است:
انتظار بسیار بالا از فرد؛
پایین بودن آزادی عمل و کنترل فرد روی کار خود؛
فشار کاری بالا؛
عدم توازن میان تلاش فرد و حقوق و دستمزد و پاداشها؛
عدم امنیت شغلی.
نشانههای آشنایی است؛ نه!؟ بنابر عقیدهی محققان، این عوامل ریشههای اصلی افت کیفیت سلامت روانی کار بهحساب میآیند.
شناخت این ۵ عامل دو سویه دارد:
تصمیمگیری من کارمند / کارشناس در مورد اینکه آیا نگهداشتن این شغل به مشکلات روحی ـ روانی که برای من ایجاد کرده، میارزد؟
توجه مدیران به اینکه خواسته یا ناخواسته دارند چه بلایی بر سر کارکنانشان میآورند. هر چند خیلی وقتها مدیران، وقتی که فرد توانمندی مجموعهشان را ترک کرد دنبال ریشههای موضوع میگردند!
اما جالب است بدانید موضوع اصلی این تحقیق چیز دیگری بوده است. این تحقیق برای این انجام شده که مشخص شود آیا صرفِ داشتن کار در مقایسه با بیکاری باعث سلامت روانی فرد میشود یا خیر؟ نتیجه: خیر! لزوما افراد شاغل نسبت به افراد بیکار سلامت روانی بالاتری ندارند. در واقع باید این دیدگاه کلیشهای این طور اصلاح شود که: “افراد شاغلی که شغل مناسبی از نظر کیفیت روانشناختی کار دارند، در مقایسه با بیکاران سلامت روانی بیشتری دارند.”
امیر مهرانی عزیز اینجا کمی درد دل کرده و نکاتی هم نوشته که تقریبا با همهی بندهایاش همدل هستم؛ جز جملهی اولاش: “این نوشته از اون دسته غرغر کردنهاست که سعی میکنم کم دچارش بشم. اما گاهی هرچقدر هم که صبر به خرج بدی، هرچقدر هم که نیمه پر لیوان را ببینی، در نهایت لیوان نیمه خالی هم دارد. متاسفانه!”
این روزها زندگی در ایران (و شاید دنیا!) بدون غم و غصه و سختی و درد غیرقابل تصور است. غمها و غصههای خودت بهکنار، اگر کمی دور و اطرافات برایات مهم باشد، آن وقت روزی نیست که بهانهای برای غمگین بودن و غصه خوردن و درد کشیدن نداشته باشی. خودتان بهتر میدانید که منظورم چیست …
کسانی که من را از نزدیک میشناسند میدانند که چقدر آدم حساسی هستم. حساس به خودم و اطرافام و یک غصهخور درجهی یک! اما مدتی است تصمیم گرفتهام تا جور دیگری با مشکلات کنار بیایم. و تا حدودی هم موفق بودهام. همین موفقیت باعث شده تا دنبال فرصتی باشم که بتوانم چند نکته در باب مبارزه با ناامیدی ـ که این روزها کمکم دارد به یک بیماری مسری تبدیل میشود ـ بنویسم. نکاتی که اغلبشان شاید بدیهی باشند و بعضیهایشان را هم قبلا نوشتهام. نوشتهی امیر بهانهای شد برای این کار. پیش از خواندن این نکات خواهش میکنم توجه کنید که اینها کلیشه و شعار نیستند. من خودم اثربخش بودنشان را تجربه کردهام که اینجا مینویسمشان:
۱- دور جور میشود به مسائل نگاه کرد: با “چرا”ها و “چی”ها (مفصلاش را اینجا بخوانید.) وقتی مشکلی پیش میآید اغلب ما میرویم سراغ حرص خوردن و غصه خوردن که چرا اینجوری شد؟ اما خوب این راهحل نیست. یا مشکلی که پیش آمده قابل حل است یا نیست. در هر دو حالت اول از همه از خودتان بپرسید: “چی کار باید بکنم؟” (مشکلات سیاسی و اجتماعیتان را هم همین جوری نگاه کنید. مثال بارز: مردم افتضاح رانندگی میکنند و من نمیتوانم درستشان کنم. چی کار کنم؟ سعی کنم حداقل من، درست رانندگی کنم.)
۲- خیلی وقتها مشکلی که ما میبینیم برمیگردد به نگاه کمالگرا و در عین حال بدبین ما. از مشکلات شخصی میگذرم که خیلی وقتها ریشه در اشکالات شخصیتی و ذهنی خود ما دارند. در زندگی اجتماعی، نگاه کمالگرای ما نمیخواهد بپذیرد که این جامعه در یک سیر تاریخی به این نقطه رسیده و برای رسیدن به وضعیت مطلوب حالا حالاها کار دارد. بنابراین وقتی در مثلا انتخابات شکست میخوریم (یا همانطور که یادتان هست شکستمان میدهند!!!)، دنیا برایمان به پایان میرسد. حالا اینجا فرقی هم نمیکند که زندگی شخصی باشد یا جمعی: خیلی وقتها زمانی که انتظارات غیرواقعی ما به نتیجه نمیرسند، دنیا و زندگی را سرزنش میکنیم و نه اشتباه خودمان را! (اینجا)
۳- یک چیز را خیلی وقتها فراموش میکنیم: ما مرکز جهان پیرامونیمان نیستیم؛ تنها عضوی از این دنیای خاکی هستیم! بسیار در خودم و دیگران این اشکال را دیدهام که معتقد بودهایم چون براساس تفسیر من از زندگی و دنیا، آنها هستند که مشکل دارند نه من؛ پس باید نشست و مدام غصه خورد. اما کاش بپذیریم که خیلی وقتها مشکل از ماست. از خودم مثال میزنم: بهعنوان یک آدم سابقا بهشدت مذهبی بارها و بارها در خوابگاه دانشگاه یا اردوها با برخی مسائل که از دید منِ آن روزها، غیرشرعی محسوب میشدند، مشکل داشتم. اما بعدها فهمیدم بسیاری از آن باورهای مذهبی، کلیشههایی غلط بودهاند. دیگران اشتباه نمیکردند؛ من در اشتباه بودم. وقتی این را فهمیدم، مشکلام حل شد. به همین سادگی.
۴- در مورد مشکلات شخصی، من معمولا برای فرار از غصه و استرس چند راهکار دارم: نوشتن مشکلات در همینجا (حالا خیلی وقتها سربسته!)، درد دل با نزدیکان (مخصوصا خواهرهای عزیزم)، منحرف کردن فکرم از مشکلات با فکر کردن به کارهایی که باید انجام بدهم (مثل همین وبلاگنویسی)، فکر کردن به خاطرات خوب زندگی (بارها و بارها با نگاه کردن عکسهای روزهای خوش زندگی و با یادآوری خاطرات خوب آنها، به زندگی امیدوارِ امیدوار شدهام!) و خوب چند راه شخصی دیگر.
۵- در مورد مشکلات و شکستهای شخصی ـ مخصوصا این مشکل شایع که چرا هر چی من تلاش میکنم نتیجه نمیگیرم ـ شخصا هیچ راهی بهتر از این نمیشناسم: لذت بردن از خوبیها و تواناییهایام، کارهای بزرگی که انجام دادهام و موفقیتهای بزرگ زندگیام.
۶- باور کنید که از دل محدودیتها است که خلاقیت و مخصوصا انگیزهی حرکت به جلو حاصل میشود. وقتی دورهی کارشناسی را در یکی از واحدهای تابعهی دانشگاه امیرکبیر در شهر تفرش استان مرکزی میگذارندیم، با انواع و اقسام مشکلات ریز و درشت از طرف دانشگاه مادر و مثلا دانشگاه محل تحصیلمان روبرو بودیم که حالا جای گفتناش نیست. اما مسئولین محترم آن موقع دانشگاه امیرکبیر که ما را “بار خاطر” میدانستند، ناخواسته بزرگترین خدمت را به ما کردند: آنها این انگیزه را در ما بیدار کردند تا نشان بدهیم ما آدمهای توانمندی هستیم که محدودمان کردهاند. نتیجه اینکه من و تقریبا همهی همکلاسیهایام (بالای ۸۰ درصد افراد یک کلاس چهل نفره که با هر معیاری عالی است)، کارشناسی ارشدمان را از بهترین دانشگاههای کشور (از جمله خود دانشگاه مادر!) گرفتیم.
۷- در روانشناسی کار، ثابت شده که سرکوب افکار منفی باعث فعالتر شدن آنها میشود. روی از بین بردن افکار منفی فکر نکنید، به جای آن تصمیم بگیرید که به چه چیزهای خوبی میتوانید به جای آنها فکر کنید!
۸-ما با توانمندیهایتان تعریف میشویم؛ نه محدودیتهایمان. فقط همین یک قلم برای امیدوار بودن آدمی کافی است: من میتوانم تغییر کنم. از آن بهتر: دنیا را هم میشود تغییر داد ومن هم میتوانم تغییرش دهم! لذت این توانستن، خیلی وقتها بهترین داروی درد ناامیدی است.
۹- خیلی وقتها اشتباه ما دقیقا این است که از اینکه چیزی را که لازم داریم، نداریم ناراحتیم؛ ولی اشتباها فکر میکنیم که چون دوست داریم داشته باشیماش ولی نداریم، ناراحتیم! (اینجا نوشتهام منظور چیست.)
۱۰- یک سؤال ساده از خودمان بپرسیم: این همه از نداشتن و نشدن غصه خوردیم. درست شد؟
۱۱- باور کنید که تنها آدم مشکلدار دنیا شما نیستید. چشمتان را باز کنید و اطرافتان را ببینید. خیلی وقتها وضعیتِ پرمشکل شما، آرزوی دیگری است (یاد فیلم “افسانهی آه” تهمینه میلانی بهخیر که حرف اصلیاش همین بود.)
۱۲- خیلی وقتها مشکلی که احساساش میکنیم از حقی است که برای خودمان قائلیم. اما من باور دارم که خیلی وقتها، حقِ حق نداشتن، بزرگترین حق من است؛ مخصوصا زمانی که دارم در مورد دیگران قضاوت میکنم.
هیچ کدام از این راهها راه حل نهایی نیست. اینها راههای مختلفی است که هر از گاهی وقتی اوضاع خراب میشود به کارشان میگیرم و بعضی وقتها نتیجه میدهند و بعضی وقتها هم نه. مهمتر از این راهحلها، نوع نگاهتان به آن نیمهی خالی لیوان است که پارادوکس ناامیدی / امید شما را حل میکند. انتخاب با شماست: میتوانید غصهی خالی بودن نصف لیوان را بخورید و میتوانید با لذت بردن از پر بودن نصف دیگر لیوان، تلاش کنید تا نیمهی خالی لیوان را پر کنید.
۱- سال ۱۳۷۶: پرسپولیس بهدلیل حضور نیمی از بازیکناناش در اردوی تیم ملی فوتبال و عقب افتادن بازیهایاش از لیگ کنار کشید. استقلال با بازیکنانی کاملا معمولی و بازیهایی بینظیر قهرمان لیگ شد. هیچ وقت برد ۵-۱ فولاد را یادم نمیرود که باعث شد من تصمیم بگیرم استقلالی بشوم.
۲- همان سال ۱۳۷۶: بازی استقلال ـ پلیس عراق در تهران با حضور ۱۲۰ هزار تماشاگر و برد دو بر صفر استقلال. بازی برگشت را هم استقلال یک یک مساوی کرد. یادتان باشد از دقیقهی ۷۵ که علی چینی مصدوم شد، استقلال بهدلیل انجام سه تعویضاش ده نفره بازی کرد و اتفاقا گل مساوی را هم در دقایق پایانی علی موسوی زد.
۳- باز هم همان سال ۱۳۷۶ و مرحلهی گروهی جام باشگاههای آسیا: استقلال با برد الهلال خیلی چیزها را ثابت کرد. تیمی که ستارههایاش محمد مؤمنی و فرهاد مجیدی ۲۰ ساله بودند. استقلال بازی آخر را عمدا باخت تا دوم شود و در نیمه نهایی مقابل دالیان چین بازی کند. حجازی میخواست انتقام شکست ۴-۱ سال قبل پرسپولیس را از این تیم بگیرد.
۴- اردیبهشت ۱۳۷۷؛ مرحلهی نیمه نهایی: رسانهی ملی (!) به بهانهی محرم بازی را پخش نکرد. استقلال ۳-۱ پیش افتاد و بعد با افتضاح پرویز برومند بازی مساوی شد. در وقت اضافه علی موسوی گل طلایی استقلال را زد: ما حالا در فینال بودیم!
۵- یک جمعهی داغ اردیبهشتی: استقلال ۹۰ دقیقه حمله کرد و هر کاری کرد الا گل زدن. سیروس دینمحمدی یک گل بینظیر زد؛ اما این تک گل کم بود: قبلاش جوبیلو ایواتا روی دو کرنر، دو گل زده بود. حسرت همیشگی ما در تمام این سالها، باختن فینال آسیا به دلیل ضعف دروازهبانیمان بوده است؛ آن هم وقتی روی نیمکت ما ـ به گواهی واقعیت و نه نفوذ تمام نشدنی عربها در AFC ـ دروازهبان قرن آسیا نشسته بود …
۶- ناصر حجازی یک هفته بعدتر از آن فینال از استقلال رفت. یک بار دیگر هم به استقلال برگشت؛ اما در تمامی این سالها دوستداشتنیترین تصویر فوتبالی حک شده در ذهن من، همان بازی بینظیر استقلال در فینال جام باشگاههای آسیاست و گریههای بعد از شکست در آن بازی.
۷- و حالا باز هم شنیدن این فعل لعنتی “درگذشت.” درگذشت و رفتن و بازنگشتن و بغضهای ناتمام. اما … دلم خوش است که ناصر حجازی در این روزهای آخر هم با تلاشاش و عشقاش برای زندگی و با صداقت و صراحت تمام نشدنیاش، راز ماندگار شدن در دل مردم را نشان داد: دوست داشتن زندگی، همیشه خود بودن و پاره کردن پردهی ریا و تزویر، لذت بردن از زندگی با وجود تمامی سختیها و عشق بیریا به کمک به دیگران.
در تمامی این سالها حسرت آن یک گل لعنتی فینال جام باشگاههای آسیا ته دل ما سنگینی کرده. امیدوارم خود ناصر حجازی بدون این حسرت دنیا را ترک کرده باشد.
روح بزرگاش شاد. یاد آبیدلیاش هم در دل ما دوستداراناش تا هستیم زنده است.
من برای انجام یک پروژهی راهبردی و پژوهشی در حوزهی آیتی نیازمند به دو نفر همکار هستم. توضیح مختصری دربارهی این پروژه: در این پروژه باید نقش دولت در پشتیبانی از توسعهی کسب و کارهای کوچک و متوسط (SME) در حوزهی آیتی مشخص شود. (مثال بارزش کاری که دولت هند در ایالت بنگلور انجام داده و الان آنجا مرکز آیتی هند شده.) این پروژه، هم یک پروژهی پژوهشی است (یعنی اعضای تیم پروژه باید حتما با اصول روش تحقیق در مدیریت / اقتصاد آشنا باشند) و هم راهبردی محسوب میشود (یعنی آشنایی اولیه با مباحث مدیریت استراتژیک ضروری است.) ضمن اینکه داشتن اطلاعات در زمینهی صنعت آیتی و بهویژه اقتصاد آیتی هم مفید است. این امکان وجود دارد که اگر دانشجوی کارشناسی ارشد هستید، بتوانید هم در این پروژه کار کنید و حقوقتان را بگیرید و هم در صورتی که شرایط مورد نظر کارفرمای ما (که یک مرکز پژوهشی معتبر وابسته به وزارت آیسیتی است) را داشته باشید، با کمک استاد راهنمایتان پایاننامهتان را هم طی این پروژه انجام دهید.
فردی که من به دنبالشان هستم باید ویژگیهای زیر را داشته باشد:
۱٫ حتما دانشجوی ترم دوم به بعد کارشناسی ارشد در یکی از رشتههای مدیریت / مهندسی صنایع / اقتصاد / مدیریت آیتی (یا سایر رشتههای مرتبط که الان به ذهن من نمیرسد) یا فارغالتحصیل کارشناسی ارشد به بالا در یکی از این رشتهها باشد (به دلیل الزام آشنایی با روش تحقیق؛ منتها اگر کسی با تحصیلات کارشناسی هم در کنفرانسها یا ژورنالهای معتبر مدیریت و اقتصاد و مدیریت آیتی مقالهای داشته است، قابل قبول است.)
۲٫ آشنایی با مباحث مدیریت استراتژیک، اقتصاد آیتی و صنعت آیتی کشور یا سابقهی فعالیت در پروژههای پژوهشی حوزهی آیتی مزیت محسوب میشود (لطفا در رزومههایتان “آشنا بودن با فلان موضوع” را ننویسید. اگر رشتهتان مرتبط باشد که یعنی با این مباحث به صورت نسبی آشنایید. اگر در این زمینه کار کرده باشید هم که در سوابق کاری یا پژوهشیتان هست.)
لطفا توجه کنید: رزومهی افرادی که رشتهشان مرتبط نباشد یا شرط اول را نداشته باشند، به هیچ عنوان بررسی نخواهد شد. خواهش میکنم برای وقت همدیگر احترام قائل باشیم.
این پروژه هشت ماهه است و حدودا از اواسط خرداد آغاز میشود. شرکت ما حاسب سیستم یک شرکت معتبر مشاورهی مدیریت و آیتی است، فضای دوستانه و جوان و شادی دارد، بروکراسی اداری (بهمعنای منفی) در آن چندان وجود ندارد و در صورتی که تمایل داشته باشید بهعنوان یک گزینهی خوب برای ادامهی کار پس از پایان این پروژه هم میتواند در نظر گرفته شود.
اگر خواستید با من، سابقهام و پروژههای شرکت محل کارم بیشتر آشنا شوید، میتوانید از اینجا، رزومهام را ببینید.
لطفا رزومههایتان را تا آخر این هفته (جمعه ۵ خرداد) برای من به آدرس ایمیل gozareha روی جیمیل بفرستید. این آگهی را هم لطفا در گودر همخوان کنید تا همهی علاقهمندان آن را ببیند.
“کاری که همیشه میخواستهام انجام دهم بازی برای یونایتد است و خوشاقبال بودهام که این کار را ۲۰ سال است انجام میدهم. عالی است که بدانم هنوز به موفقیت تیم کمک میکنم و حس میکنم داخل و خارج از میدان کارهای زیادی میتوانم انجام دهم.” (رایان گیگز؛ اینجا)
رایان گیگز اسطورهی زندهی (!) باشگاه منچستر یونایتد، غیر از حضور خودش در سطح اول فوتبال دنیا در سن ۳۷ سالگی که نشاندهندهی اهمیت ثبات داشتن در زندگی شغلی است، درس دیگری را هم به مدیران و رهبران سازمانها میدهد: مهم است که فرد بداند در موفقیت سازمان یا تیمی که عضو آن است تأثیرگذار است و هنوز کارهای زیادی باقی مانده که باید انجامشان بدهد! این برعهدهی شماست که این احساس را در فرد ایجاد کنید.
به هر ماجرای بدی میتوان از دو زاویهی دید نگاه کرد: زاویهی دید چراها و زاویهی دید چیها! چراها سویهی منفی قضیه هستند: چرا این طوری شد؟ چرا اینقدر من بدبختم؟ چرا اونی که من میخوام نمیشه؟ و … در مقابل چیها سویهی مثبت ماجرا را به ما مینمایانند: نشد؛ خوب حالا چی کار کنم؟ حالا که این طوری شده؛ چی کار میتونم بکنم؟ و … و خوب کمی که فکر کنید میبینید تفاوت این دو تا نگاه از زمین تا آسمان است. جایی میخواندم که بزرگترین هنر آدمها تبدیل کردن چراهای زندگی به چیها است!
خوب حالا که چی؟ این مقدمه را نوشتم تا بپردازم به کتاب شیرین رضا ساکی با عنوان “بابا باتریدار میشود.” رضا ساکی را همهی ما با برنامهی پرطرفدار همین چند سال پیش رادیو جوان بهیاد میآوریم: جوونی به وقت فردا. رضا یکی از نویسندگان اصلی آن برنامه بود و اگر پیگیر آن برنامه بوده باشید، حتما شعرهای طنز استثناییاش را هم به یاد میآورید.
خوب ماجرای این کتاب چیست؟ ماجرا از این قرار است که پدر آقای ساکی گرفتار بیماری سرطان میشود و این کتاب، شرحی است بر زندگی این بابای عزیز و دوستداشتنی در روزهای مبارزه با بیماریهای عجیب و غریباش. ماجرا بسیار غمانگیز است و نگاه طنازانه به آن بسیار مشکل؛ اما ساکی بهخوبی از پس این چالش برآمده است.
من خیلی نمیخواهم به جزییات خود کتاب بپردازم. زبان شیرین و صمیمی کتاب و طنز جذابی که بر یک ماجرای بسیار تلخ سایه افکنده، میطلبد که خودتان بخوانید و از ماجرای این آقای “بابا” سر دربیاورید. اینجا میخواهم به نکتهای برگردم که در آغاز این نوشته به آن اشاره کردم: هنر تبدیل چراها به چیها.
از همان ابتدای داستان، نگاه اطرافیان بابا به موضوع بیماری او نگاه چرایی است: چرا پدر ما؟ چرا خوب نشدنیه؟ چرا روز به روز بدتر میشه؟ اما … خود بابا طور دیگری به قضایا نگاه میکند: حالا مگه چی شده؟ حالا که شده؛ من چی کار میتونم بکنم؟ و چیزهایی شبیه این. این شکل نگاه بابا به او اجازه میدهد تا تبدیل به کاشف بزرگ لذتهای پنهانماندهی زندگی در روزهای آخر زندگیاش بشود: لذت با هم بودن، لذت از دست دادن و نداشتن، لذت نشنیدن و حرف نزدن و … این نگاه جالب بابای کاشف داستان، واقعا هر آدم افسردهای را هم به زندگی امیدوار میکند! شاید بهترین نمونهاش جایی باشد که دکترها به بابا میگویند که چشماش آب مروارید آورده و ۵۰ درصد احتمال دارد که بهزودی نابینا شود. بابا در مقابل میگوید: “بیایید به ۵۰ درصد بد قضیه فکر کنیم که اگر اتفاق افتاد پذیرشاش برایمان راحتتر باشد و اگر نیفتاد شیرینیاش بیشتر شود.” و اینگونه این بابای نازنین به ما میآموزد که میشود طور دیگری هم با اتفاقات بد زندگی کنار آمد!
در کنار طنز بانمک کتاب، صداقت و صمیمیت و پاکیزگی زبان داستان هم از لذتهای اصلیِ خواندن آن است. چیزی که قطعا به زحمات ویراستار کتاب رضا شکراللهی عزیز هم برمیگردد. مطمئن باشید وقتی کتاب را شروع کردید تا تماماش نکنید، زمیناش نخواهید گذاشت!
بابا باتریدار میشود نوشتهی رضا ساکی و با نقاشیهای بانمک سلمان طاهری،در سال ۱۳۸۹ در ۴۵ صفحه توسط مؤسسهی فرهنگی هنری گلآقا با قیمت ۲۰۰۰ تومان منتشر شده است.