بیدار شو که راز جهان را نزیستی
با عشق، گوشههای نهان را نزیستی
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطرهای که شور روان را نزیستی
هر بامداد تازگی از راه میرسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی
ز یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیههای جوان را نزیستی
در پرده ماند، نغمهی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی
دف میزنند دم به دم آغاز میشویم
این شور را و این ضربان را نزیستی
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی
قربان ولیئی