جانِ دل‌گرفته …

مگو که شعله در این سینه در نمی‌گیرد
دل‌م گرفته از این بیش‌تر نمی‌گیرد

به درد بی‌خبری، جانِ خسته درگیر است
کسی از آن سوی دل‌ها خبر نمی‌گیرد

مگو برای گرفتن، بهانه دیگر نیست
دل‌ت برای شهیدان، مگر نمی‌گیرد!؟

هزار بادیه را عشق شعله زد؛ اما
در این دل، این دل وامانده در نمی‌گیرد …

عبدالجبار کاکایی

دوست داشتم!
۰

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل