چگونه زار نگریم؟ که آدمی‌زادم …

نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی
دلم گرفته خدایا! کجاست هم‌نفسی؟

تو رفته‌ای و برای‌م، نمانده میل وجود …
چنان که از سر اکراه، می‌کشم نفسی

چگونه زار نگریم؟ که آدمی‌زادم …
دوباره سوخت، بهشت‌م، در آتش هوسی

دل‌م گرفته خدایا! چگونه می‌شد، اگر
نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی

دل شکسته‌ی ما هم حکایتی دارد:
هزار تکّه و هر تکّه‌اش، به دست کسی!

سیّد محسن خاتمی

دوست داشتم!
۱

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل