نه کورسوی چراغی، نه ردّ پای کسی
دلم گرفته خدایا! کجاست همنفسی؟
تو رفتهای و برایم، نمانده میل وجود …
چنان که از سر اکراه، میکشم نفسی
چگونه زار نگریم؟ که آدمیزادم …
دوباره سوخت، بهشتم، در آتش هوسی
دلم گرفته خدایا! چگونه میشد، اگر
نه بند قافیه بود و نه تنگیِ قفسی
دل شکستهی ما هم حکایتی دارد:
هزار تکّه و هر تکّهاش، به دست کسی!
سیّد محسن خاتمی