«پدر و مادرم به من گفتند که از تجربه تمام آنچه در حال تجربهاش هستم لذت ببرم و دلیلی برای تغییر کردنم نیست. آنها از من خواستند تا در همین مسیر به حرکت در زندگی ادامه بدهم. خودم هم فکر میکنم که همان مسی ۱۰ سال پیش هستم. همه چیز را مثل قبل میبینم. من رشد کردم و درسهای زیادی آموختهام و خیلی چیزها را آنالیز کردهام، ولی به نظر خودم همان مسی همیشگی هستم.» (لیونل مسی؛ اینجا)
مسی برخلاف خیلی از ستارههای فوتبال ـ بهویژه استادنا زلاتان ابراهیموویچ! ـ خیلی زیاد اهل مصاحبه نیست و کمتر بهیاد میآوریم از او مصاحبهای خوانده باشیم. او در این مصاحبهی قدیمی که در این پست دربارهی آن گفتگو میکنیم، نکتهای گفته که شاید در نگاه اول چندان عمیق به نظر نیاید؛ اما در واقع دریایی از معنا در آن نهفته است.
مسی در اینجا بهنوعی این گزینگویهی مریلین مونرو را تکرار کرده است که: «خودت باش! جهان، اصل را ستایش میکند.» او میگوید که اگر «گوهر وجودی» خودت را بشناسی، در مسیر زندگی اگر چه تغییر میکنی و بزرگتر میشوی؛ اما همچنان خودت را و آنچه که هستی را همانگونه که بودی حس میکنی. اینکه ما هر از گاهی به خودمان میآییم و حس میکنیم که خودمان را نمیشناسیم، نشانهی تغییر نیست؛ نشانهی آن است که خودمان را نمیشناسیم (حسی که فروغ در این بیت شعر بهزیبایی تمام آن را تصویر کرده است: این دگر من نیستم، من نیستم / حیف از عمری که با من زیستم …)
در واقع گوهر وجودی ما ـ همان چیزی که واژهی مشترک بین عرفان و روانشناسی و ادبیات است ـ دستخوش تغییر نمیشود. او همانجایی که هست یعنی در دریای عمیق وجود ما قرار دارد و این ما هستیم که باید با یاد گرفتن غواصی در درون خودمان، او را بیابیم. و وقتی که او را یافتیم، تازه مسیر زندگی بهنوعی از ابتدا شروع میشود (تولدی دیگر؟)
قصد شعار دادن و بردن این نوشته بهسوی آنچه ادبیات عامهپسند روانشناسی از آن سخن میگوید را ندارم. صرفا میخواهم دربارهی تجربهی شخصی خودم بنویسم. این اواخر، به پیشنهاد یک دوست قدیمیِ روانشناس، سراغ شناخت شخصیتم براساس کهنالگوهای یونگی رفتم. نتیجه برایم حیرتانگیز بود: کشف اینکه در هزارتویی که شخصیت نامیده میشود، چه دارد میگذرد و تناقضهایی که سالهاست با آن در حال دست و پنجه نرم میکنم چیستند و از کجا آمدهاند. من فکر میکردم خودم را میشناسم؛ اما تازه فهمیدهام که چیزی که در مورد خودم میدانستم چیزی فراتر از «یک نکته از هزاران» نبوده است. 🙂 جالب اینکه ویژگی کلیدی کهنالگوی اصلی شخصیت من، خودشناسی است! حالا تازه از ابتدا باید قدم در راهی بگذارم که «پایانش نمیبینم …»
واقعیت این است که اگر چه خودشناسی جادهای سنگلاخ و ترسناک است؛ اما انگیزههایی پنهان در آن هستند که این فرایند را دلپذیر میسازند: اینکه هنوز امیدی هست برای کشف و شهود در مورد اینکه هستی و آمدنت بهر چه بود. اینکه شاید علت شکستها و دستاندازهای زندگی همین شناخت ناکافی در مورد خودت باشد. اینکه شاید کشف رازهای دنیای اطراف، در واقع از طریق کشف دنیای درون اتفاق بیافتد. اینها و خیلی چیزهای دیگر، دستاوردهایی است که در مسیر خودشناسی ممکن است به آدم رخ بنمایند. هر چند که همچنان نمیشود مطمئن بود که چه چیزی در این مسیر پیش روی تو است؟ با این حال بهگمانم به ریسکش میارزد!
مسیر خودشناسی بهطریق عارفان هم البته مسیر دیگری است که البته فکر نمیکنم برای آدم عادی مثل من، چندان دستیافتنی باشد. اما احتمالا میشود از آن ایدههایی را گرفت و برداشتهایی را داشت؛ چنان که از کلام سحرانگیز مولانا میخوانیم:
ره آسمان درون است، پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون، که جهان، درونِ دیده است
چون دو دیده را ببستی ز جهان، جهان نماند …
و در آخر یک نکته و آن هم اینکه شاید بتوان جملهی مریلین مونرو را اینگونه هم تعبیر کرد: «خودت را بشناس! جهان، اصل را میخواهد.» برای خودم و شما در این مسیر دشوار، آرزوی موفقیت دارم. 🙂
پ.ن.۱٫ خوشحال خواهم شد از ایدهها و اطلاعاتتان در مورد خودشناسی بنده را هم بینصیب نگذارید و آنها را برایم بنویسید. پیشاپیش سپاسگزارم.
پ.ن.۲٫ عنوان مطلب برگرفته است از بیتی از فاضل نظری: «خودشناسی قدم اول عاشق شدن است / وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد.» 🙂