هزار لحظه‌‌ی امید …

نگاه می‌کنم از هر طرف سوار تویی
نشسته یک تنه بر صدرِ روزگار تویی

هزار لحظه گذشت و هزار لحظه دلم
به سینه سر زد و … دیوانه را قرار تویی

***

به اعتبارِ تو امید، تازه خواهد شد
در این زمانه‌ی بی‌مایه اعتبار تویی

اگرچه بخت به من پشت کرده باکی نیست
“مرا هزار امید است و هر هزار تویی!”

جویا معروفی

دوست داشتم!
۳

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

2 دیدگاه برای “هزار لحظه‌‌ی امید …”

  1. خدا قلم زد و شب را ادامه دار کشید
    مرا مسافرِ شب های انتظار کشید

    تو را شکفته و مغرور و سنگدل، اما
    مرا شکسته و بی تاب و بی قرار کشید

    تو را کنارِ سحرگاهِ شاد پبروزی
    مرا حوالیِ اندوهِ بی شمار کشید

    میان خنده و غم جنگ شد، دریغا غم
    به خنده چیره شد و دورِ من حصار کشید

    غمی که بر سرم آمد از آشنایان است
    همان غمی ست که هر لحظه شهریار کشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل