باغِ بی‌برگی …

بی‌برگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
ای دل
راهی نیست
باید خویش را
بر دستان و آسمان
آویخت.
از صدای تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسی است
که آینه را به میل خویش
صیقل می‌دهد
که من صورتم را در آینه‌ی
صورت تو ببینم …

احمد رضا احمدی

دوست داشتم!
۰

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

یک دیدگاه برای “باغِ بی‌برگی …”

  1. یاد این شعر شاملو افتادم…

    چراغی در دست

    چراغی در دلم.

    زنگار روحم را صیقل می زنم

    آینه ئی برابر آینه ات می گذارم

    تا از تو

    ابدیتی بسازم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل