… با سرسختی مقاومت میکرد. عاشق سرنوشت خود بود و در سیر خود به سوی تباهی شرف و زیبایی میدید.
لطفا حرف مرا بد تعبیر نکنید. گفتم عاشق سرنوشت خود بود، نه عاشق خود. اینها دو چیز بسیار متفاوتاند. زندگیاش هویت جداگانهای یافته و به تعقیب هدفهای خود پرداخته بود، که از اهداف میرک [خودش!] جدا بود. وقتی میگویم زندگیاش به سرنوشتاش بدل شده بود، مقصودم همین است.
سرنوشت بر آن نبود که حتی انگشتی برای کمک به میرک بلند کند (برای شادی، ایمنی، روحیهی خوش یا سلامت او.) حال آنکه میرک آماده بود هر کاری برای سرنوشت خود بکند (برای جلال، وضوح، زیبایی، بهنجاری و اهمیت آن.)خود را مسئول سرنوشت خود میدانست؛ اما سرنوشت مسئولیتی نسبت به او حس نمیکرد …
(از: کلاه کلمنتیس؛ میلان کوندرا؛ ترجمه: احمد میرعلایی؛ نشر باغ نو؛ صص ۸۵-۸۴)