به یاد استاد …

ساعت ۳:۳۰ تا ۵:۰۰ با هم کلاس داشتیم. من از صبح تا ساعت ۳ کلاس داشتم و استاد ساعت قبل‌اش یعنی یک تا سه را کلاس نداشت. جلسه‌ی اول به بچه‌ها گفت هر کس دوست دارد ساعت قبل‌اش بیاید سر کلاس بگوید. تقریبا همه‌ی کلاس که دوست داشتند زودتر بروند خوابگاه و ساعت یک تا سه هم کلاس نداشتند موافق بودند. آخر کلاس رفتم پیش استاد و گفتم من نمی‌توانم. گفت باشد سر ساعت خودمان هم می‌آییم. و از هفته‌ی بعدش تا چند هفته بعدتر که بقیه ترجیح دادند دوباره براساس برنامه‌ی دانشکده سر کلاس بیایند من و استاد تنها حاضران کلاس بودیم! استاد یک موضوع را می‌گفت و از من می‌خواست نظرم را بدهم. من هم که خیلی خسته بودم عموما در حال چرت زدن بودم و معمولا فقط حرف استاد را تأیید می‌کردم! اما استاد در مقابل من با بزرگ‌واری، فقط لبخند می‌زد!
تعهد و اخلاق و دانش مثال زدنی‌‌اش برای من همیشه ستودنی بود. همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر روزی استاد شدم باید این طوری باشم. در این چند سال همیشه این خاطره را جزو خاطرات خوب دانشگاه‌ام برای دیگران تعریف کرده‌ام. بعدها چند بار استادم را در دانشگاه دیدم، با هم سلام علیکی کردیم و بامزه این‌که، آن ماجرا را هم یادش بود!
و چرخ دوران چرخید و چرخید تا امروز که برای کاری رفته بودم دانشگاه. یک لحظه خشک‌ام زد و خیره نگاه کردم: عکس استاد محبوب‌ام روی یک بنر مشکی بود! او هم پر کشیده بود …

دوست داشتم!
۱

نویسنده: علی نعمتی شهاب

ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!

یک دیدگاه برای “به یاد استاد …”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خروج از نسخه موبایل