شماره ویژه پاییز مجله فیلم (که من تازه بعد از یکی دو ماه فرصت کردهام مطالعهاش کنم)، شمارهای خواندنی و واقعا دوستداشتنی است. اما در میان مطالب جذاب این شماره تا اینجایی که من خواندهام “گفتوگوی آندره بازن و چالز بیچ با اورسون ولز” با عنوان “من یک نابغه بیاستعدادم؟” از همه دلنشینتر بوده است؛ جایی که ولز درباره چیزهای متفاوتی ـ از دلتنگیهایاش گرفته تا دیدگاههای تئوریکاش نسبت به سینما ـ سخن گفته است. برخی از جملات ولز برای من بهعنوان یک شیفته سینما آن قدر شورانگیز بودند که به نظرم رسید آنها را اینجا بنویسم تا حداقل در خاطر خودم ثبت شوند:
ـ من شیفته فیلمهایی هستم که با اینکه به یک خط داستانی تکیه دادهاند، از آن گونههایی نیستند که به شما میگویند «ببینید، این حقیقت است، این زندگی است»، ولی در اجرای ایدههایشان فردیت خالق اثر را میبینید.
ـ کارگردانی هنر نیست. دست بالا یک دقیقهاش در روز هنر است. این یک دقیقه بدجوری سرنوشتساز است ولی به ندرت اتفاق میافتد. تنها وقتی که میتوانی کنترل فیلم را به تمامی در دست بگیری موقع تدوین است.
ـ تصویرها مهماند ولی به تنهایی کافی نیستند، چون فقط یک نمای تصویریاند. آنچه مهم است طول هر نما است و چیزی که در پی هر نما میاید. فصاحت در زبان سینما در اتاق تدوین شکل میگیرد.
ـ تلویزیون بیش از آنک در پی غنای یک فرم تصویری باشد، از ایدهها سرشار است. حرفی که در یک زمان کم در تلویزیون میزنید ده برابر بیشتر از سینما اثر میکند چون با مخاطبان محدود سر و کار ندارید؛ و بالاتر از همه اینکه در تلویزیون برای گوشها سخن میگویید. تلویزیون از همان ابتدا سینما را هم به ارزش و کارایی واقعیاش واقف میسازد و واداراش میکند تا حرف بزند، چون برای تلویزیون فقط آنچه نشان میدهد مهم نیست، بلکه آنچه میگوید مهمتر است و اینگونه که دشمنی واژهها با سینما دیری نمیپاید و سینما فقط یک حامی میشود بریا واژهها. حقیقتش این است که تلویزیون تنها یک رادیوی مصور است!
ـ [آیا مردم به تلویزیون کمتر از سینما توجه نمیکنند؟] توجهشان به تلویزیون بیشتر است. چون بیش از آنکه تلویزیون را نگاه کنند، به آن گوش میدهند. بینندگان تلویزیون یا گوش میکنند یا نمیکنند ولی مهم نیست که چقدر کم گوش میکنند. مهم این است که توجهشان بیشتر است چون مغز هنگام شنیدن بیشتر از هنگام دیدن درگیر است. موقع گوش کردن نیاز دارید فکر کنید ولی نگاه کردن یک تجربه حسی است؛ زیباتر و شاعرانهتر است و توجه، نقش کمتری در آن دارد.
ـ گاهی بهترین راه برای انجام دادن کاری که به آن عشق میورزیم این است که از آن دوری کنیم و سپس به سراغش بیاییم. مثل یک داستان عاشقانه است. میتوانید پشت در اتاق محبوبتان به انتظار بنشینید تا اجازه دهد داخل شوید. هرگز در را به رویتان نخواهد گشود، پس بهتر آن است رهایش کنید و بروید. روزی به سراغتان خواهد آمد …
و آخری که بسیار دردناک است: “تنها فیلمی که از ابتدا تا انتهایش را خودم نوشتم و تا پایان کار حمایت شدم همشهری کین بود.” اینکه ولز با همین تک فیلم برای همیشه در تاریخ سینمای جهان ماندگار شد، این افسوس را به وجود میآورد که کاش حداقل او میتوانست یک فیلم دیگر را به این شکل بسازد … (هر چند همشهری کین فیلم محبوب من نیست، ولی خوب در شاهکار بودنش تردیدی ندارم.)