از پدرم و بهویژه مادر عزیزم یاد گرفتهام باید در زندگی تا میشود به دیگران کمک کرد. ارزشهای اخلاقی و دینیام هم بر این تأکید دارند که هر کاری کردی نباید هیچ انتظاری از دیگران داشته باشی. کمک به دیگران یک وظیفه اخلاقی است و آن احساس رضایت درونی که نتیجه آن است برای انسان کافی است.
اما گاهی اوقات احساس میکنم وقتی آدمی بعضی از کارها را انجام میدهد و چند بار آن را تکرار میکند دو نتیجه بد نصیباش میشود:
۱٫ آن کار تبدیل به “وظیفهاش” میشود و دیگر مجبور است آن را کار انجام دهد!
۲٫ بعضی از آدمها شخصیتشان طوری است که تا وقتی میتوانی کاری انجام بدهی و حتی از آن بدتر، تا وقتی کاری انجام میدهی دوستات دارند و در سایر اوقات طبیعی است که برایشان دیگر وجود نداری یا اگر هم وجود داری و میبینندت خیلی فرقی نمیکند!
این آدمها هر چند در اطراف من هستند و هر چند شاید خیلی از آنها جزو دوستان نزدیک من محسوب شوند، اما قطعا از خوانندگان این وبلاگ نیستند. این را گفتم که از دست من شاکی نشوید!
این از دلتنگیهای بسیار متنوع این روزهایام است. دلتنگیها و دغدغههایی که این روزها به شدت ذهنم را درگیر خود کردهاند و جای افکار خوب و شاد را حسابی تنگ کردهاند.
دلتنگم! همین.
پ.ن: این مطلب را که نوشتم و گذاشتم اینجا بلافاصله جوابام را گرفتم. این سخنرانی جالب استاد مصطفی ملکیان را حتما ببینید. حرف اصلی استاد این است که من با اخلاقی زیستن بیشتر از همه به خودم کمک میکنم. در واقع آرامش و لذت این شیوه زندگی (در اینجا کمک به دیگران) چیزی است که در درجه اول سلامت روحی و در درجه دوم سلامت جسمی و فیزیکی مرا بهتر میکنند یا در حد نرمالی حفظ میکنند. بنابراین دیگران هر چه میخواهند فکر کنند و هر چه میخواهند عمل کنند: آنها با کارشان تنها به خودشان ضرر یا سود میرسانند!