آناتول فرانس: خلاصه تاریخ جهان این است: مردم به دنیا آمدند، رنج بردند و مردند!
آناتول فرانس: خلاصه تاریخ جهان این است: مردم به دنیا آمدند، رنج بردند و مردند!
«… ما همه باید یک بار بمیریم. من یکی که شخصا از این بابت هیچ دل خوشی نداشتهام. اگر آدم بیش از یک بار میمرد، به آن عادت میکرد!»
ساندرز ادگار والدس
من هنوز از مرگ دوستام در شوک به سر میبرم. مرگ او “باور ناپذیر” است. او جوانی تقریبا هم سن و سال ماها بود و حالا حالاها با زندگی کار داشت …
من اینجا نمیخواهم راجع به این اتفاق بد صحبت کنم. حرفام راجع به خود مرگ است: پدیدهای اسرارآمیز و شاید وحشتآور. اول از همه جملهای را که اول این پست نوشتهام دوباره بخوانید. فکر میکنم یکی از مهمترین مشکلاتی را که ما با مرگ داریم به خوبی بیان کرده: ما نمیدانیم مرگ چیست، نمیدانیم چگونه میمیریم و نمیدانیم که در آن سو چه چیز انتظار ما را میکشد … اگر معتقد به ادیان آسمانی باشیم البته پاسخهایی را میتوانیم از متون دینی پیدا کنیم، ولی چه میشود کرد با بشری که “عادت کرده” هر تجربه را باید آزمود! (همان شنیدن کی بود مانند دیدن!)
اگر همیشه حواسمان باشد که میمیریم چه تغییری در زندگیمان ایجاد میشود؟ انسان خوبی میشویم؟ گناه و کارهای بدمان را کنار میگذاریم؟ یا برعکس، سعی میکنیم تا میتوانیم از زندگیمان لذت ببریم؟ جواب من “نمیدانم” است!
حتی تصور این که روزی تو با مرگ روبرو میشوی غیر قابل تحمل است و این نکتهای است که باعث فرار ما (منظورم خودم است) از فکر کردن درباره مرگ میشود! در واقع وقتی نمیتوانیم به این که روزی میمیریم فکر کنیم، تصویری ناخودآگاه در وجودمان تقش میبندد: من نمیمیرم! مرگ مال من نیست!
اما وقتی کسی که میشناسیماش میمیرد دوباره با این واقعیت عریان روبرو میشویم که: کل نفس ذائقه الموت … و باز چند روز دیگر فراموشی و این چرخه همچنان ادامه خواهد داشت تا روزی که نوبتمان برسد و آن وقت شاید حسرت بخوریم که چرا هیچ وقت راجع به آن لحظه خاص فکر نکردیم!
در مورد مرگ به نظر من سه نکته کلیدی وجود دارد: در آن لحظه خاص به چه فکر میکنم؟ چه احساسی خواهم داشت؟ و چه تصویری روبروی چشمان من خواهد بود؟ (خوب البته دین جوابهای کلی در این مورد دارد، اما آن لحظه یک تجربه خاص و یگانه انسانی اتفاق میافتد که مخصوص خود من است.) شاید بتوانم فکر کنم و یک مدل ذهنی بسازم، اما مدلی که اعتبارسنجیاش تنها یک بار ممکن است و آن هم زمانی که برای اولین و آخرین بار در آن لحظه خاص قرار میگیرم به چه کار میآید؟
شاید به خاطر همین است که ما سعی میکنیم به آن لحظه ویژه فکر نکنیم و به جایاش به بعد از مرگ فکر کنیم و بر مبنای تصوری که از آن آینده محتوم داریم زندگیمان را تنظیم کنیم: از دیدگاه یک انسان مذهبی مهمترین پرسش این است که من بهشتی هستم یا جهنمی (و در نتیجه تلاش برای “خوب زندگی کردن” از دیدگاه معیارهای دینی) و برای انسانها به صورت کلی دغدغه “جاودانگی” (من در اینجا تفکرات دمخوشی و نیهیلیستی را فاکتور گرفتم که اصولا فقط به دنیای قبل از لحظه مرگ کار دارند.)
و اینجاست که انسان تلاش میکند یا خودش تصویری جاودان بسازد و یا در گوشهای از عکس جاودان یکی دیگر خودش را جا بدهد؛ (این نکته کلیدی رمان جاودانگی میلان کوندرا است که من خیلی دوستاش دارم) و این که چطور آن عکس جاودان را بسازیم و یا در عکس دیگری سرکی بکشیم برای ماندن تا ابد، ماجرای زندگی هر انسان است از ابتدا تا انتها …
و مرگ اینگونه است که بر زندگی ما تأثیر میگذارد، بی آن که خود بدانیم!
دیروز صبح را با خبر مرگ یکی از بهترین دوستان زندهگیام آغاز کردم. خبری که هنوز هم باور نکردهام. امروز بعدازظهر مراسم ختماش است و من، همچنان بیهوده امیدوارم که وقتی آنجا رفتم خودش را ببینم …
نمیدانم تا به حال در چنین موقعیتی قرار گرفتهاید یا نه. من و این دوست مرحومام نزدیک ۹ سال با هم دوست صمیمی بودهایم و در چند سال اخیر هم با وجود رابطه کمتر، به بودن و دورادور احوالپرسی، دلگرم؛ ولی امروز …
این خبر بد را که شنیدم چند فکر به ذهنام رسید: یکی همان کلیشه قدیمی که خدایا جوان بود و چرا و اینها. خوب ما همسن بودیم و هر دو ۲۴ ساله. سالهای زیادی هنوز مانده بود … اما نکته مهمتری که بهشدت من را آزار میدهد این است که با مرگ هر انسان، ماجرای زندهگی او نیز به پایان میرسد. یعنی مرگ پایانی است بر هر آنچه که در زندهگی قصد داریم انجام بدهیم. و همین جا آن نکته کلیدی رخ مینمایاند که من را در هم شکسته است: هیچ وقت مرگ را اینقدر نزدیک حس نکرده بودم …
شاید من میتوانستام جای این دوستام باشم. تقدیر؟ سرنوشت؟ نمیدانم. ولی مطمئنام که بخشی از ماجرای زندهگی من برای همیشه در سال ۱۳۸۷ شمسی متوقف میماند …
پیتر دراکر: عمر نظامهای اعتقادی بیشتر از عمر باورها است.
جایی میخواندم که خیلی اوقات یک اندیشه که برای سالها غیر قابل قبول بوده، کنار گذاشته شده و حتی کسی از آن خبر نداشته به یک باره در قالب دیگری ظاهر میشود و مورد قبول عمومی قرار میگیرد. در واقع تناسخ اندیشهها درست است و وجود دارد. این جمله دراکر به شکلی بسیار مختصر این نکته را بیان میکند. باور چیزی است که برای انسان شناخته شده و منشأ عمل است. با کمی فکر به درستی این جمله پی میبریم. مثال روشناش را در مکاتب اقتصادی میبینیم. در حالی که در یک دوره حدودا ۵۰ ساله بعد از بحران ۱۹۳۰ تفکرات جان مینارد کینز و مکتبش به شدت در سطح جهان پرطرفدار بود، امروز کمتر کسی است که از دخالت دولت در اقتصاد دفاع کند. اما هنوز مکتب ”کینزی” هنوز زنده است و نفس میکشد و طرفداران کمی هم ندارد. این روزها با پدید آمدن بحران مالی جهان دوباره داریم میبینیم که افکار کینز در حال زنده شدن هستند و دولت باراک اوباما هم برخلاف تبلیغات انتخاباتیاش در حال افزایش دخالت دولت در اقتصاد است. در داخل کشور خودمان هم که برادران اقتصاددان نهادگرا سالها است دارند همین حرفها را میزنند.
همین الان این شعر عمو شلبی مرحوم را خواندم و آنقدر زیبا بود که گفتم باید سریع بگذارماش توی وبلاگام:
یه شکل تازهای بکش که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
یه شعر تازهای بگو که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
یه چیز تازهای بخون که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
تو هم به کاری دس بزن ـ
تو هم تو دنیای بزرگ
یه چیزی یادگار بذار
که نو باشه؛
اگه اونقداـ م خوب نباشه!
(نقل از:ماشین مشقشب نویس؛ شل سیلورستاین؛ ترجمهی: علیمراد حسینی؛ انتشارات ترفند)
وقتی به خودم و حاصل تلاش روزانهام در محل کار نگاه میکنم و یادم میافتد که مهم ترین مسئله زندگیام در حال حاضر کار است، به حال خودم تأسف میخورم. نه این که از کار کردن بدم بیاید یا مثلا آرزو داشته باشم که وضع مالیام خوب باشد و نیازی به کار نداشته باشم. نه. من متأسفم چون نمی توانم برای خود کار، کار بکنم. البته در یک کشور جهان سومی مثل ایران باید هم این طور باشد که انسان فقط و فقط به خاطر مسائل مالی دنبال کار برود. نتیجه هم این که هنوز در معیارهای انگیزش پرسنل، مسائل مالی در درجه اول اهمیتاند و هنوز فکر میکنیم که رابطه تیلوری “پول بیشتر = کار بیشتر!“ برقرار است. معیار ما کارکنان هم در ارزیابی خودمان از محل کار و حتی کار خودمان، تنها مسائل مالی و پول دریافتی است. نتیجه هر دوی اینها نیز چیزی نیست جز بهرهوری بسیار پایین که درد اصلی مملکت ما در تمام عرصهها است!
من فکر می کنم ۲ چیز در این جا فراموش شدهاند: اول اینکه ارزیابی کارکنان مستقیما باید براساس اثربخشی آنها باشد و نه هیچ معیار دیگری (از جمله عاطفه که متأسفانه یک معیار بسیار اثرگذار در سازمانهای ایرانی است.) دوم این که ما کارکنان هم باید یاد بگیریم که در ارزیابیهای خودمان تنها به مسائل مالی نگاه نکنیم. ارزیابی ما از خودمان و کار خودمان (بهویژه از محتوای کار) در درجه اول اهمیت قرار دارد، ارزیابی که بدون توجه به معیار مهم اثربخشی هیچ کاربردی ندارد. این طور میتوانیم تعادل متناسبی را میان سطح انتظار خودمان از شغل و مسائل مالی و … با اثربخشی خودمان پیدا کنیم. البته شاید هم برعکس، ناامید شویم؛ مخصوصا وقتی اثربخشی ما فراتر ازدریافتی ما است!
پ.ن: این یادداشت را پارسال در وبلاگ مرحومام نوشته بودم. یادم نیست که چه اتفاقاتی افتاد که این یادداشت نوشته شد، ولی قاعدتا شرایط نباید خیلی خوب بوده باشد. الان شرایط تا حدودی تغییر کرده. یعنی آنقدر محتوای کارم را دوست دارم که به خاطر خود کار، دنبال کار کردن باشم. الان به نظرم میآید دو نکته کلیدی آن یادداشت را باید اینطور اصلاح کنم:
۱- در یک شرکت مشاوره مدیریت معیار ارزیابی هر فرد باید اثربخشی باشد و نه کارایی؛ چون مهمترین عواملی که باعث میشود یک نفر بتواند مشاور خوبی باشد اول دانش عمیق است و بعد خلاقیت و توانایی استفاده از آن دانش. یک مشاور خوب باید بتواند در هر لحظه ایده یا مدل جدیدی برای کارفرمایاش یا مدیرش رو کند. بنابراین با عرض معذرت صنعت مشاوره جای آدمهای کند نیست (کند بودن را به هر معنایی که خواستید تصور کنید؛ نتیجه فرقی ندارد.) کسی که دنبال پول درآوردن براساس کارایی است بهتر است در جایی کار کند که کارش روزانه و روتین و براساس دستورالعمل X و آئیننامه Y باشد. چون در چنان جایی تطابق با شرح وظایف مهم است.
۲- در مورد عامل پائین بودن بهرهوری حالا فکر میکنم یکی از مشکلات مهم، عدم تناسب آدمها با شغل آنها است. یعنی آدمها در جایگاه مناسب خودشان قرار نمیگیرند و در نتیجه عموما اثربخشیشان بسیار پائین میآید. حتی در مورد مشاغل روتین هم این عدم تناسب میتواند به کاهش شدید کارایی منجر شود.
خوب همچنان معتقدم که در ارزیابی آدمها از کارشان باید عامل اصلی رضایت از محتوای کار باشد.
شعر زیر از سالهایی که زیاد رادیو ورزش گوش میکردم به یادم مانده و یادم هست چهقدر هم از آن لذت میبردم. شعر منصوب به پوریای ولی است و ظاهرا همان موقعی که از پهلوان هندی شکست میخورد در جواب کسانی که علت را جویا میشوند، میگوید:
پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است از همت داوود نبی بخت بلند است
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است ….
مصرع سوماش به نظرم یکی از مهمترین اصول اخلاقی است.
مطالعه باعث شد دوکیشوت تبدیل به یک جنتلمن شود. اما باور کردن آن چیزهایی که خوانده بود باعث شد او دیوانه شود!
جورج برنارد شاو