معنای گم‌شده …

باز می‌خواهم تو را پیدا کنم
با تو شاید خویش را معنا کنم

من کی‌ام؟ گر خودشناسی داشتم
کی ز خود بودن هراسی داشتم؟

های … ای آیینه معنا کن مرا
گم شدم در خویش پیدا کن مرا …

محمدعلی بهمنی

زندگی منهای روزمرگی (۷)

” … اما چیزی جلوی‌ این کارمان را می‌گیرد. شاید این فکر که در شرایط عادی، همه چیز می‌توانست جور دیگری باشد. فقط ای‌کاش به این زندگی عادی می‌رسیدیم ـ تا وقتی تلقی ما این است که وضعیت‌مان غیرعادی است، فرقی نمی‌کند منظورمان از «عادی» چه باشد. شاید آن‌وقت کشف می‌کردیم که موکول کردن همه چیز به زمانی که زندگی عادی شود، تنها بهانه‌ای است برای لاپوشانیِ ناکارآمدی و ناتوانیِ خودمان در برخورد با مشکلات. یا شاید کشف می‌کردیم که نقصی در شخصیت ما هست که فقط و فقط به خود من مربوط می‌شود و ربطی به وضعیت جامعه ندارد. اما اگر هم این‌طور باشد، فعلا در شرایطی نیستیم که بتوانیم این را بفهمیم. همیشه این احساس عجیب را داریم که این‌جا زندگی آن‌جوری که باید باشد، یا می‌توانست باشد نیست …” (کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم؛ اسلاونکا دراکولیچ؛ ترجمه‌: رؤیا رضوانی؛ نشر گمان؛ ص ۱۷۲)

پرواضح است که حرف‌های خانم دراکولیچ چقدر بازتاب‌دهنده‌ی همان بهانه‌های درونی است که از ترسِ روبرو شدن با مسئولیت‌پذیری درباره‌ی خودمان، زندگی‌مان و دنیای‌مان هر روز بیش‌تر از قبل برای خودمان می‌تراشیم. کاش روزی که دور نباشد، “درِ این حصارِ جادوییِ روزگار”مان را بشکنیم و دست به کار ساخت دنیای مطلوب‌ شخصی‌مان شویم؛ شاید آن روز، با سخت‌کوشیِِ تمام و امید و البته بدون انتظارِ آن‌چنانی از دنیای پیرامونی و آدم‌های‌ش، رؤیاهای‌ بزرگ‌مان را زندگی کنیم.

پ.ن. بی هیچ توضیح اضافی کتاب جذاب خانم دراکولیچ را با ترجمه‌ی عالی خانم رضوانی بخرید و بخوانید. (+) پشیمان نخواهید شد.

نبضِ خسته‌ی نگاه …

دلم که نبض خسته‌اش، پر از ملال می‌زند
به هر تپش به سینه، ضربه‌ی زوال می‌زند

دگر هوای اوج‌های بی‌تو را نمی‌کنم
که عشق چون تو نیستی، شکسته، بال می‌زند

دلم نمی‌گشاید از نمایش ستارگان
که بی‌تو آسمان، نقابی از ملال می‌زند …

***

پرنده‌ی نگاه من، به شوق چشم‌های تو
همیشه تن به آن دو برکه‌ی زلال می‌زند …

زنده‌یاد حسین منزوی

در جستجوی صبر …

عمری در آرزوی تو رفت‌ست و می‌رود
صبرم به جستجوی تو رفته است و می‌رود

رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل
دنبال تو به بوی تو رفته است و می‌رود …

بی‌دل دهلوی

سرگذشتِ سرنوشت …

ای سرنوشت از تو کجا می‌توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز …

فریدون مشیری

دلِ سردِ در راه‌مانده‌ …

اول آبی بود این دل، آخر اما زرد شد
آفتابی بود، ابری شد، سیاه و سرد شد

آفتابی بود، ابری شد، ولی باران نداشت
رعد و برقی زد ولی رگبار برگ زرد شد

صاف بود و ساده و شفاف، عین آینه
آه، این آیینه کی غرق غبار و گرد شد؟

هر چه با مقصود خود نزدیک‌تر می‌شد، نشد
هر چه از هر چیز و هر ناچیز دوری کرد، شد …

قیصر امین‌پور

امروز دوم اردیبهشت، ۵۷مین سال‌گرد تولد “قیصر” دل‌ها بود. روح بزرگ‌ش در تقارن سال‌گرد تولدش با روز میلاد مولای‌ش امیر مؤمنان، غریق دریای رحمت الهی.

قصه‌ی دل و سنگ …

از کوی وفا به سنگ دورم کردند
در خانه‌ی غم زنده به‌گورم کردند

بگشایم اگر سینه به پیش تو شبی
بینی که چه با دل صبورم کردند …

زنده‌یاد سیاوش کسرایی

زورقِ بی‌ساحل …

من می‌روم زکوی تو و دل نمی­‌رود
این زورقِ شکسته ز ساحل نمی­‌رود …

گر بی‌تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آن، ­‌که جز رهِ باطل نمی­‌رود

درجست‌و‌جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی‌کاروانِ اشک ز منزل نمی­‌رود …

استاد محمدرضا شفیعی کدکنی

خروج از نسخه موبایل