سلینجر و دشواری نخبه بودن در یک دنیای لعنتی …

من هم مثل بسیاری دیگر از دیشب که خبر مرگ سلینجر را شنیده‌ام در بهت و حیرت به سر می‌برم. نویسنده‌ای که با همان کتاب اولی که از او خواندم ـ ناتور دشت ـ مرا به کلی شیفته خود کرد.

به نظرم عنوان این پست گویاترین چیزی است که می‌توان درباره سلینجر گفت؛ چه در مورد خودش و چه در مورد داستان‌ها و شخصیت‌های‌اش. در مورد خود سلینجر همه می‌دانیم تا چه حد با دنیای اطراف‌اش مشکل داشته و به همین دلیل سال‌ها دور از اجتماع و حاشیه‌های‌اش زندگی کرد.  نخبگی او هم که از همین داستان‌های‌اش پیداست!

من سلینجر را با ناتور دشت کشف کردم؛ با شخصیت جوان عصبی و عقل کلی به نام هولدن کالفیلد که با همه چیز و همه کس مشکل دارد حتی خودش! آدمی که با زندگی و تفکر مکانیکی اطراف‌اش مشکل دارد و دوست دارد آن طور که خود می‌خواهد زندگی‌اش را بگذراند. جالب است که ماجراهای کتاب تنها در سه روزی که هولدن از مدرسه اخراج شده و دارد به این فکر می‌کند این بار چطور به مادرش قضیه اخراج شدن مجددش را توضیح بدهد رخ می‌دهد. عصیان هولدن در آن روزهایی که من داستان‌اش را می‌خواندم به خاطر سن کم‌ام برای‌ام چندان ملموس نبود؛ اما این روزها کاملا با هولدن همذات‌پنداری می‌کنم! (اگر چه هولدن هم آخر داستان تصمیم گرفت دست از کله‌شقی بردارد و به دنیای اطراف‌اش تن بدهد!)

کتاب‌های بعدی که از سلینجر خواندم ـ به ترتیب: سیمور: پیشگفتار، تیرهای سقف رابالا بگذارید نجاران، فرانی و زویی و همین اواخر مجموعه دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم ـ این دیدگاه را که شخصیت‌های سلینجر به شدت آدم‌هایی هستند که به دلیل سطح بالاتر درک و شعورشان نسبت به اغلب آدم‌های جامعه تنها هستند، در من تقویت کرد.  آدم‌هایی مثل شخصیت‌های مختلف خاندان گلس در داستان‌های مختلف سلینجر که هم‌واره به دنبال این سؤال می‌گردند که: چرا بقیه این طور هستند!؟ و حتی ذره‌ای به این نمی‌اندیشند که این خودشان هستند که با بقیه متفاوت‌اند! (بامزه‌ترین نمود این تفکر جایی در داستان فرانی و زویی است که سلینجر در یک پاورقی به این نکته اشاره می‌کند که بچه‌های خانواده گلس ۲۴ سال پیاپی در مسابقه بچه‌های حاضر جواب شرکت کرده‌اند و هیچ آدم بزرگی هم نتوانسته جواب حرف‌های‌شان را بدهد!!!)

در این میان بعضی‌های‌شان مثل سیمور به آخر خط می‌رسند و خودکشی می‌کنند و برخی دیگر مثل فرانی و زویی تصمیم می‌گیرند برای فهمیدن چرایی زندگی ـ از دیدگاه آن‌ها پوچ دیگران ـ و یا لااقل تحمل آن تلاش کنند. و شاید جالب‌تر این باشد که خود سلینجر اگر چه مثل سیمور خودش را از زندگی این دنیا رها نکرد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر کاری به دنیای دیگران نداشته باشد و سال‌های سال را بدون نوشتن هیچ داستانی به سر ببرد.

ویژگی‌های جذاب داستان‌های سلینجر برای من این‌ها بودند: ۱- شخصیت‌هایی نخبه‌ و به شدت تنها؛ ۲- بستر داستان‌های سلینجر همین وقایع روزمره زندگی است و هیچ اتفاق عجیب و خارق‌العاده‌ای در آن‌ها نمی‌افتد؛ ۳- عصیان آدم‌ها نسبت به دنیای اطراف‌شان که به نظر آن‌ها اصلا دنیای جالبی نیست و تلاش‌شان برای ایجاد تغییر در آن‌ (گیرم که همه‌شان یا شکست می‌خورند یا کلا بی‌خیال می‌شوند!)

همین اواخر مجموعه دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم را با ترجمه مرحوم احمد گلشیری خواندم. در میان داستان‌‌های این مجموعه، دو داستان به شدت بر من تأثیرگذار بودند: یکی داستانی که هم‌نام کتاب است و داستان جوان نقاشی است که در یک کلاس مکاتبه‌ای نقاشی به‌عنوان معلم استخدام می‌شود تا کارهای شاگردان ندیده‌اش را اصلاح کند و همین‌جا است که از راه دور به یک راهبه جوان دل می‌بندد (!) و نهایتا وقتی که آن دختر راهبه از دوره انصراف می‌دهد دیگر انگیز‌ه‌ای برای ادامه کار ندارد، کارش را ول می‌کند و بر می‌گردد به نیویورکی که از آن فرار کرده بود! دیگری هم داستان آخر کتاب به نام تدی که در مورد پسر بچه ۱۲ ساله‌ای به نام تدی است؛ پسری با توانایی‌های روحی فوق‌العاده، بچه‌ای که فراتر از هر انسان دیگری می‌فهمد و دانش اشراقی‌اش ـ البته شاید الهام درونی عنوان به‌تری باشد ـ برای همه اطرافیان‌اش ـ به‌ویژه پدر و مادرش ـ درک نشدنی و غریب است. تدی پس از یک مکالمه طولانی با یک جوانک دانشجوی فلسفه و ادبیات ـ که لااقل بخشی از ارزش‌های وجودی تدی را درک می‌کند ـ و توصیف فلسفی دنیای اطراف از دید خودش، در پایان داستان مطابق پیش‌بنی خودش در استخر کشتی به دلیل شوخی احمقانه خواهر کوچک‌ترش می‌میرد و باز این سؤال را پیش می‌کشد که آیا زندگی ارزش‌اش را دارد!؟ (تعبیر تدی در همین‌ داستان در مورد دوست‌ داشتن برای من بسیار جالب و تر و تازه بود: دوست داشتن به معنای وابستگی و اتصال میان آدم‌ها است و نه به معنای داشتن احساس نسبت به یک‌دیگر!)

سلینجر هم در این سال مصیبت‌وار ۸۸ برای ما ایرانیان رفت و یک جای خالی دیگر را برای‌مان در دنیای ادب و فرهنگ و هنر به جا گذاشت. (من که شخصا دعا می‌کنم این سال هر چه زودتر تمام شود؛ از بس که خبرهای بد و بدتر را هر روز داریم می‌شنویم.) خوش‌حال‌ام که هنوز دو کتاب‌اش را نخوانده‌ام و البته، در اولین فرصت باید دوباره فرانی و زویی و دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم‌اش را بخوانم. یکی هم به این میلان کوندرا بگوید که قبل از این‌که خدای نکرده بلایی سرش بیاید، نوشتن را دوباره از سر بگیرد!

دوست داشتم!
۴
خروج از نسخه موبایل