لینک مطالبی که توصیه میکنم حتما بخوانید، با رنگ قرمز نمایش داده میشوند.
میتوانید گزیدهی بهترین مطالب فارسی و انگلیسی مطالعه شدهی من را در تمام روزهای هفته در صفحهی پاکت من دنبال کنید!
زندگی، سلامت و کار حرفهای:
داستان یک تلاش باورنکردنی(این نوشته را بخونید اگر که فکر میکنید برای رفتن دنبال رؤیاهاتون دیر شده یا توانش را ندارید یا نمیشه. خانم جلوخانی خواست و تونست.)
احتمالا در اخبار شنیدهاید که در چند هفتهی اخیر داستان اعتراضات مدنی کارکنان گوگل نسبت به نحوهی مدیریت در گوگل و شرایط کاری این شرکت بالا گرفته است. مباحث مختلفی در زمینهی این اعتراضات مورد توجه قرار گرفته است و همین اعتراضات موجب گفتگوهای بسیاری در زمینهی فرهنگ سازمانی سیلیکونولی و سازمانهای مدرن دنیای امروز شده است.
جئوفری جیمز نویسندهی سایت اینک در این زمینه مجموعهای از مشکلاتی را که باید رفع کردن آنها در صدر خواستههای کارکنان شرکتهای بزرگ فناوری از مدیران ارشد شرکتها باشد در این نوشته خلاصه کرده است:
پذیرفتن دیدگاه آین رند در زمینهی برتری آفرینندگان بر تولیدکنندگان؛
ایجاد سازوکار “صندوق پیشنهادات” که باعث شده تا توهم تأثیرگذاری کارکنان بر تصمیمات مدیران را ایجاد کرده است؛
پیادهسازی سیاستهایی نظیر رتبهبندی فلهای (Stack Ranking) که کارمندان را در برابر هم قرار میدهد؛
رو در رو کردن کارکنان در دفاتر باز (فلت) که باعث میشود آنها جاسوسی همدیگر را بکنند؛
پشتیبانی از تلاشهای مرتبط با تغییر قوانین کاری بهضرر کارکنان؛
تلاش برای برندسازی کارهای فناورانه بهعنوان “مشاغل پردرآمد و حرفهای” برای جلوگیری از پرداخت اضافهکاریها به کارکنان؛
تشبیه کردن مدیران عامل به “شیر ژیان” و “پیشقراولان تغییر جهان” در برابر “استثمارگران نیروی کاری”.
پیش از ادامهی بحث لازم است در مورد بند اول توضیح کوتاهی بدهم. “آین رند با نام کامل آلیسا زینوفیِونا روزنبام در دوم فوریه سال ۱۹۰۵ به دنیا آمد و در ۶ مارس ۱۹۸۲ چشم از جهان فروبست. وی رماننویس، فیلسوف، نمایشنامه نویس و فیلمنامه نویس دورگه روسی- آمریکایی بود. رمانهای پرفروش آین رند و نقش او در ایجاد و پیشبرد سیستم فلسفی آبجکتیویسم بیشترین نقش را در به شهرت رسیدن وی داشتهاند. رند که در روسیه متولد و فارغالتحصیل شد، در سال ۱۹۲۶ به ایالات متحده مهاجرت کرد. وی درهالیوود به عنوان نمایشنامه نویس مشغول به کار شد و در سال ۱۹۳۶-۱۹۳۵ یکی از نمایشنامههای وی در برادوی روی صحنه رفت. او در سال ۱۹۴۳ با انتشار کتاب «سرچشمه» (The Fountainhead) به شهرت رسید. مشهورترین اثر وی رمان فلسفی Atlas Shrugged است که در سال ۱۹۵۷ به چاپ رسید.” (دنیای اقتصاد)
“رند دنیای خود -شخصیتهای کتابهایش- را به دو بخش تقسیم میکرد: آنچه که میخواهد و آنچه که نمیخواهد. آنچه که او نمیخواست موارد زیر را در بر میگیرد: السورتام. توهی (یکی از شخصیتهای کتاب سرچشمه.م)، «درجه دوها» ( همه کسانی که خلاقیت قهرمان کتاب را درک نمیکنند.م)، وسلی ماوچ (یکی دیگر از شخصیتهای کتاب مذکور.م)، چپاولگران، نسبی گرایان، طرفداران ایدههای اشتراکی و نوع دوستان. و آنچه که میخواست نیز شامل موارد مقابل میشود: هوارد روارک (قهرمان کتاب سرچشمه .م)، جان گالت (شخصیت کتاب شانه بالا انداختن اتلس .م)، فردگرایی، خودخواهی، کاپیتالیسم، خلاقیت.” (دنیای اقتصاد)
و نتیجهی چنین دیدگاه نخبهگرایانهای این است که قهرمانان اصلی دنیا، آفرینندگان ایدههای نوآورانه هستند و آن دیگران، نهتنها اهمیتی ندارند، بلکه در حقیقت، مانعی بر سر راه موفقیت آن نوآوران خلاق محسوب میشوند. به این جملات دقت کنید: «خالقان بزرگ ـ متفکران، هنرمندان، دانشمندان و مخترعان ـ در مقابل مردمان زمانهشان تنها بودند. هر اندیشه بزرگ تازهای با مخالفت روبهرو شده. هر ابداع بزرگ تازهای تقبیح شده. اولین موتور احمقانه قلمداد میشد. هواپیما یک امر محال تلقی میشد. نساجی تبهکاری دانسته میشد. بیهوش ساختن بیماران گناه محسوب میشد. ولی کسانی با نگرشهایی اصیل بهپیش تاختند. آنها جنگیدند، آزار و اذیت دیدند و هزینه پرداختند. اما پیروز شدند». (اینجا)
ناگفته پیدا است که دنیای امروز که تمامقد به تجلیل کارآفرینان بزرگ و داستانهای جذاب زندگیشان میپردازد، تا چه اندازه بر این دیدگاههای خانم رند پایهگذاری شده است. در این دنیا نقش دیگرانی که در راه تحقق رؤیای بزرگ کارآفرینان به آنها یاری رساندهاند بهتمامی نادیده گرفته میشود. بنابراین اپل، ساختهی دست استیو جابز و جانی آیو میشود، فیسبوک را مارک زاکربرگ میسازد (و حتی شریل سندبرگ در این زمینه نقشی نداشته است)، گوگل را سرگئی برین و لری پیج میسازند (و اریک اشمیت و بسیاری دیگر در قصهی آن نقشی نداشتهاند) و همینطور صدها داستان دیگری که در رسانهها دربارهی ابرقهرمانهای دنیای مدرن میخوانیم. اما آیا آن دیگران واقعا اینقدر بیاهمیتاند؟
شخصا معتقدم دیدگاه افراطی (مثل دیدگاه خانم رند و قصههای کارآفرینی دنیای فناوری) همانقدر نادرست است که دیدگاههای مخالف آنها. احتمالا آن ایدهای که این روزها در دنیای فناوری تکرار میشود که برای موفقیت یک کسبوکار، بیش از هر چیزی نیازمند ساختن یک تیم فوقالعاده هستیم ـ تیمی که اعضای آن از خود مدیر و کارآفرین باهوشتر و توانمندتر باشند ـ دیدگاه درستتری است. اما نباید فراموش کنیم که این تیم توانمند تنها در زمان راهاندازی کسبوکار نیست که اهمیت دارد و باید تا همیشه قدر آنها دانسته شود. بنابراین بهنظرم خلاصهی مشکلی که در دنیای جذاب و پر زرق و برق استارتآپها با آن مواجهیم همین “نادیده گرفته شدن کارکنان” در سازمانها است؛ چه در درون سازمانها ـ یعنی از سوی مدیران ـ و چه از سوی افراد بیرون آنها ـ بهویژه رسانهها ـ (و مواردی که آقای جیمز در نوشتهاش به آن اشاره کرده، همگی جلوههایی از همین مشکل هستند.) آیا این چیزی فراتر از تفکر تیلوری است؟ جالب است که بعد از بیش از صد سال از زمان جنبش تحولآفرین تیلور که در دهههای بعد از آن مشکلاتش تا آنجا بهچشم آمد که جنبش رفتار سازمانی را بنیانگذاری کرد، همان تفکرات در پوشش زرورقی زیبا آن هم در پیشروترین و خلاقترین شرکتهای دنیا یعنی شرکتهای فناوری رخ مینمایند.
آقای جیمز برای رفع مشکلات فوق ۹ پیشنهاد ارائه میدهند که باید در صدر خواستههای اصلاحی کارکنان از مدیران شرکتهای فناوری باشند:
پرداخت حق اضافهکاری؛
احترام بیشتر به حریم خصوصی کارکنان؛
شفافسازی نظام حقوق و دستمزد؛
عادلانهتر ساختن حقوقها (در دنیایی که حقوق یک مدیرعامل ۵۰ برابر حقوق پایینتر ردهی سازمانی است!)؛
اعطای حق مخالفت (وتو)ی قراردادهای بحثبرانگیز به کارکنان؛
پایان دادن به اقتصاد گیگی (سیستم اقتصادی مبتنی بر بهکارگیری موقتی کارکنان کوتاهمدت برای انجام کارهای سخت و دشوار با هزینهی پایین)؛
پایان دادن به بردهداری مدرن در قالب حلقههای زنجیرهی تأمین در کشورهای فقیر و در حال توسعه؛
حذف الزام “عدم رقابت” (No non-compete agreements) از قراردادهای پرسنلی (طبق این بند قرارداد شما نمیتوانید تا مدت زمانی پس از پایان همکاری با یک شرکت، با رقیب آن همکاری کنید.)
حذف الزام “عدم تخریب” (No non-disparagement clauses) از قراردادهای پرسنلی (طبق این بند قرارداد شما نمیتوانید چیزی در مورد سازمانتان بگویید که باعث تخریب آن میشود. در این مورد، مثال راکاستار را در مقالهای که در بالا اشاره شد بخوانید.)
سخن کوتاه کنم. پرداختن به چالشهای مشابه در سازمانهای ایرانی نوشتهای بسیار طولانی میطلبد و نیازمند داشتن دانش و تجربهی کافی در حوزههای منابع انسانی، حقوق و حتی فلسفه است. با خواندن نوشتهی آقای جیمز، بهنظرم رسید که اگر چه تمام موارد فوق بهنوعی دیگر در مورد سازمانهای ایرانی هم معنادار است؛ اما سازمانهای ایرانی، چالشهای خاص خودشان را هم دارند و شاید بتوان در ایران هم برای سالمسازی فضای سازمانها فکری کرد.
سه مورد برای شروع به ذهن من رسید که اینجا یادداشتشان میکنم و از شما هم دعوت میکنم که اگر پیشنهادی دارید آن را پای همین نوشته یادداشت فرمایید:
احترام به حریم خصوصی کارکنان؛
شفافسازی نحوهی محاسبهی حقوق و محدودیت سقف حقوق مدیران ارشد در مقایسه با پایینترین حقوق کارکنان؛
امکان مخالفت با روشهای مذاکره و فروش و قراردادها.
پ.ن. یادداشتهای یکشنبه، بخش جدیدی است در گزارهها که در آن تلاش میکنم در مورد موضوعات مورد علاقه و دغدغهی خودم، یافتهها و تحلیلهایم را بنویسم.
مقالهی انگلیسی این هفته این مقاله از سایت آنترپرنر است با عنوان: دوست دارید موفق شوید؟ ۱۰ کارآفرین بینظیر به شما میگویند که به چه قابلیتهایی نیاز دارید.
مدیر محصول خوب / مدیر محصول بد – کسبوکار نرمافزار (ناصر غانمزادهی عزیز لطف کرده و بخشی از کتاب “سختی کارهای سخت” بن هوروویتز را که بهنظرم نهفقط برای مدیران محصول که برای همهی شاغلان خواندنش واجب است را با اجازهی انتشارات آریانا قلم ـ ناشر کتاب ـ در وبلاگش منتشر کرده. توصیهی اکید میکنم به خواندن این متن.)
“با شاد بودن فضا میتوانید هازارد را برای بهتر بودن تحریک کنید. هازارد به استراتژیهای من نیازی ندارد، او تحت تأثیر رسانهها و آنچه در اطراف او اتفاق میافتد قرار نمیگیرد و عاشق فوتبال بازی کردن است. اما بازیکنان بزرگ به اهداف مهم نیاز دارند. اگر هازارد کمی هجومیتر بازی کرده و بهترین عملکردش را ارائه دهد از این هم بهتر خواهد شد.” (مائوریتسیو ساری؛ اینجا)
برای پرداختن به آن تکجملهی درخشان استاد مائوریتسیو ساری ـ که الحق پدیدهی فصل جدید لیگ برتر انگلیس او و “چلسی”اش هستند ـ ناگزیرم گریزی بزنم به موضوعی که این روزها یکی از مهمترین چالشهای فضای کاری کشور است. در سالهای اخیر یکی از مشکلات بسیاری از سازمانهای کشور که من با آنها در ارتباط بودهام، در دسترس نبودن نیروی انسانی باکیفیت و باانگیزه است. بهنظر میرسد در سالهای اخیر با مهاجرت بسیاری از نیروهای متخصص در حوزههای مختلف دسترسی به “استعدادها” سختتر از قبل شده است. اما همهی داستان این نیست. حداقل تا جایی که من دیدهام، مشکل اصلی در عدم توازن میان مدل ذهنی افراد در مورد جایگاه شغلی، درآمد و مزایایشان با آن چیزی است که سازمانها میتوانند در اختیارشان بگذارند. این جمله نیاز به توضیح بیشتر دارد. به چند نکتهی زیر توجه کنید:
خیلی وقتها فرد مدعی داشتن تخصص و توانی است که ندارد. یکی از پرزحمتترین بخشهای کار دوستان من در حوزهی منابع انسانی معمولا کشف و رد کردن این طبلهای توخالی است. افرادی که نهتنها کار مربوط به شغل مورد نظر را بلد نیستند، که از آن بدتر تقریبا هیچ مهارتی جز “توهم” ندارند! این است که یک روز متخصص بازاریابیاند و فردا کارشناس ارشد آیتی. یک روز مدیر پروژه هستند و روز دیگر مدیر تولید. و بدتر اینکه درخواستشان از سازمان نه بهاندازهی توانشان که بهاندازهی میزان توهمشان بزرگ است! شاید چند سال قبل که این همه محتوا در مورد لزوم شناخت استعداد و کسب تخصص در اینترنت در دسترس نبود میتوانستیم در مورد این گروه بگوییم که افرادی هستند که هنوز متوجه نشدهاند برای موفقیت، باید اول بدانی که چه کارهای. اما این روزها دیگر حتی چنین توجیهی را هم نمیتوان پذیرفت. متأسفانه اغلب ما تصور میکنیم که “خودبینی” همان “اعتماد بهنفس” است و حتی برای افتخار به این جناب “خود” نیازی به بهتر کردن آن نداریم. همین که پا به این دنیای خاکی گذاشتهایم، افتخاری است برای جهان و دنیا و مردمانش وظیفهای جز پاس نهادن به وجود ما ندارند و اگر ما را نمیپذیرند، نه بهدلیل ضعف ما که بهدلیل بیلیاقتی و درک پایینشان است! (متأسفانه این موضوع دارد از دنیای کاری فراتر میرود و به دنیای روابط شخصی هم کشیده میشود.) در برابر این “استعدادهای کشف نشده” (کتاب انتشارات گلآقا در این زمینه را بخوانید تا بهتر بشناسیدشان) همیشه بهیاد این جملهی مرحوم شاهرخ مسکوب میافتم که: “آدم باید کارش را جدی بگیرد، نه خودش را!”
افراد دیگری هستند که مستعد هستند و تخصص دارند؛ اما با جایگاهی که برای خودشان متصورند فاصله دارند. یکی دیگر از مشکلات واحدهای منابع انسانی سازمانها این افراد و خواستههای عجیب و غریبشان هستند. در سالهای اخیر بارها و بارها این جمله را شنیدهام که: “نیروی خوبی برای مصاحبه آمد. حیف که با شرایط ما کنار نیامد. هر چند زیادهخواهیهایی هم داشت؛ اما ما حاضر شدیم در برخی چیزها کوتاه بیاییم.” شاید این موضوع بازتابی باشد از آن چیزی که این روزها بهدلایل مختلف تبدیل به آرزوی اصلی بسیاری از ما شده است: “اینکه بیشتر از تلاشمان بهدست بیاوریم (و حتی بدتر از آن، بدون زحمت کشیدن موفقیت بزرگ بهدست بیاوریم.)” اینکه من حداقلهایی از توانایی را دارم و اینکه سازمانی به تخصص من نیاز دارد، نباید باعث شود تا تصور کنم که میتوان در هر بار تعویض شغل بهجای یک پله هزار پله به جلو پرید. اینکه من برای تعویض کارم درخواست حقوق دو برابری کنم و بعد هم کارفرما را متهم کنم به نداشتن درک کافی از توان من، دقیقا مشابه این است که سازمانی انتظار داشته باشد من بدون دریافت مزیت خاصی با حقوق پایینتر در آن سازمان مشغلول بهکار شوم. در این میان متأسفانه بیاخلاقیهایی هم اتفاق میافتد که حداقل درکش برای من شدنی نیست. فردی را به اصرار خودش به چند شرکت برای مصاحبه معرفی کردم. در هر سازمانی بهانهای برای عدم پذیرش پیشنهادشان آورده بود. سرانجام معلوم شد که ایشان با گرفتن پیشنهادات شغلی بهتر، در واقع بهدنبال وادار کردن سازمان محل کارش به بهبود مزایای شغلی ایشان بوده است. نگاه کوتاه مدت داشتن و خواستن مزایای شغلی بیشتر و بهتر را نقد نمیکنم؛ اما بد نیست گاهی به تأثیر بلندمدتش هم بیاندیشیم. دنیای کاری از آن چیزی که فکر میکنیم بسیار کوچکتر است. در هر حال نکتهی اصلی در اینجا این است که اگر در تلاش برای تغییر شرایط شغلیمان هستیم، روند اتفاقاتی که تکرار میشود (مثل پذیرفته نشدن در مصاحبهی استخدامی) نیاز به بررسی بیشتر دارد. گاهی هم احتمال بدهیم حق با ما نیست!
گروه دیگری هم هستند که بهمعنای واقعی کلمه متخصصاند و از آن مهمتر، سطح و جایگاه خودشان را میدانند یا حداقل از بازخوردی که از بازار کار میگیرند، میدانند که کیاند و جایشان کجاست. این افراد همان “استعدادها”ی واقعیاند که سازمانها باید بهدنبالشان بگردند اما یا پیدایشان نمیکنند یا اینکه در نگهداشتشان موفق نیستند. اینجا است که باید وارد نقد جدی سازمانها شد و به این پرداخت که چرا در زمینهی مدیریت استعدادها آنقدر که باید جدیت بهخرج نمیدهند. انگیزهی این افراد، درونی است و برای تلاش کردن نیازی به برانگیخته شدن توسط مدیر و سازمانشان ندارند. نکتهی اصلی اینجا است که برای بسیاری سازمانها مدیریت استعدادها تنها در چارچوب حقوق و مزایای کاری تعریف میشود (و حتی در این زمینه هم توان راضی کردن استعدادها را ندارند.) اما آنها نکتهی مهمتری را فراموش میکنند، نکتهای که استاد ساری در حرفهایش در یک جملهی خلاصه به آن پرداخته است. اینکه سازمان و مدیر برای مدیریت کردن استعدادها باید آنها را مدیریت نکنند! 🙂
حال میتونیم به موضوع اصلی بحث بپردازیم. استاد ساری معتقد است که یک استعداد ناب مانند هازارد نیازی به مدیریت شدن توسط او ندارد. پس نقش مربی (یا مدیر) چیست؟ اگر بخواهیم به حرفهای استاد ساری استناد کنیم، یک اصل اساسی در مدیریت استعدادها در سازمانها وجود دارد (البته با این پیشفرض که دیگر شرایط از جمله مسائل مربوط به حقوق و مزایا فراهم شده باشند): استعدادها را مدیریت نکنید، برای آنها هدفهای بزرگ تعیین کنید. توضیح اینکه فرد بااستعداد فردی متکی بهخود و باانگیزه است؛ اما اینکه آیا آنچه او دنبال میکند با اهداف کلان سازمان و مدیرش هم همسویی دارد یا خیر، سؤالی است که مدیر او باید به آن پاسخ بدهد. چه هدفی برای فرد بااستعداد هدفی بزرگ و بلندپروازانه است که با اهداف سازمانی هم همخوانی دارد؟ پاسخ به این سؤال، بزرگترین خدمتی است که یک مدیر میتواند به خودش، سازمانش و نیروهایش داشته باشد.