این هفته آقای واحد عزیز در وبلاگ رادمان اعلام کردند که بعد از ده سال از شرکت رادمان جدا میشوند تا به برخی مسائل خانوادگیشان رسیدگی کنند. برای ایشان آرزوی شادی و بهروزی و برای رادمان هم در غیاب ایشان آرزوی موفقیت روزافزون را دارم.
پیش از شروع:
برای دیدن مطالبی که این پست برگزیدهی آنهاست، میتوانید فید لینکدونی گزارهها را در فیدخوان یا گودرتان دنبال کنید.
لینکهای توصیه شده توسط من با رنگ قرمز نمایش داده میشوند.
برای مرور سریعتر مطالب، لینکهایی را که از نظر من تنها خواندن عنوانشان کفایت میکند، با پسزمینهی زرد رنگ نمایش میدهم.
تجاربی از المپیک برای خبرنگاران (این نوشتهی بانمک مازیار ناظمی را بخوانید که در مورد ویژگیهای یک خبرنگار حرفهای صحبت میکند. نکاتی که نوشته شده بهدرد ما غیرخبرنگارها هم میخورد طبعا.)
باز هم تأخیر! کلا در دو سه هفتهی اخیر از نظر کاری بسیار شلوغ بودهام و با شروع ماه مبارک رمضان هم اوضاع متأسفانه بدتر شده است. اغلب پستهای منتشر شده در این یکی دو هفته از پیشنویسهایی است که قبلا تهیه کرده بودم. در هر حال امیدوارم دیگر تأخیر نداشته باشم.
این هفته دربارهی یکی از جذابترین موضوعات دنیای مدیریت حرف میزنیم: استراتژی! یکی از واژههایی که در زندگیمان زیاد میشنویم و آن را بهکار میگیریم؛ اما شاید دربارهی تعریف علمی آن تا بهحال چیزی نشنیده باشیم.
در تعریفی که در ذهن ماست عموما استراتژی یعنی انجام کارهای بزرگ. کارهایی که تأثیر بزرگی دارند. کارهایی که دیگران از عهدهی آنها برنمیآیند و بهنوعی ما را از آنها متمایز میکنند. این نوع نگاه به استراتژی اشتباه نیست اما مفهوم و جوهرهی استراتژی را هم بهخوبی بازتاب نمیدهد.
استراتژی در واقع یک نوع نگاه و یک نوع تفکر است: تفکر بلندمدت که روی ساختن آینده تمرکز دارد. بنابراین در حقیقت استراتژی، رها شدن از زندگی و نگاههای روزمره و حرکت بهسوی تعالی و اهداف بلندمدت است. بهکمک استراتژی ما یاد میگیریم که هستیم و چرا به این دنیا پا گذاشتهایم. چطور رؤیاهایمان را کشف کنیم و چطور به آنها دست پیدا کنیم. چگونه از وضعیت موجود به وضعیت مطلوب دست پیدا کنیم. استراتژی مقصد و جهت حرکت را به ما نشان میدهد.
بنابراین استراتژی ویژگیهای زیر را برای سازمان بهارمغان میآورد:
۱- استراتژی بازتابندهی دیدگاههای مدیران ارشد سازمان در مورد ماهیت، چیستی و چرایی وجود سازمان و مقاصد آیندهی آن است.
۲- استراتژی ابزار جایدهی جهانبینیها، اعتقادات و سنتهای سازمان و به نوعی جامعه در درون یک سازمان و یک کسب و کار است.
۳- استراتژی به پرسشها و مسائل اصلی قابل طرح در مورد سازمان پاسخ میدهد. پاسخی که مورد توافق همهی اعضای اصلی سازمان است.
۴- استراتژی مدیران ارشد و دیگر افراد تأثیرگذار اصلی سازمان را به یک زبان و بیان مشترک در مورد اینکه کسب و کارشان در مورد چیست و بهکجا میخواهد برود ایجاد میکند.
۵- استراتژی افق بلندمدت و جهتگیری کلان حرکت کل سازمان را مشخص میکند. بدین ترتیب راهنمایی برای همهی اعضای سازمان جهت رسیدن به نقطهی مطلوب و غایی کسب و کار خلق میشود.
ویژگیهای دیگری هم برای استراتژی ذکر شدهاند؛ اما همین ۵ ویژگی بهخوبی نشاندهندهی علت اهمیت استراتژی برای موفقیت یک کسب و کار هستند: اینکه بدانیم که هستیم، قرار است بهکجا برسیم و چگونه به آنجا برسیم.
اما شاید مهمترین نکته در مورد استراتژی این است که استراتژی ابزار “رقابت” است. در هر کسب و کاری که فعالیت بکنیم همیشه رقبای بالفعل و بالقوهای وجود دارند که کسب و کار ما را بهشدت تهدید میکنند. بدیهیترین حالت ماجرا این است که ما بهعنوان یک کسب و کار تازهوارد قصد داشته باشیم با رقبای حاضر در بازار رقابت کنیم و سهم بازار آنها را بهدست بیاوریم. اما حتا اگر ایدهی کسب و کارمان ایدهی جدیدی باشد که تا بهحال سابقه نداشته و ما در واقع بازار جدیدی را قرار است بسازیم هم باید توجه کنیم که بهمحض ورود به بازار، رقبای ریز و درشت که از ایدهی ما کپیبرداری کردهاند سریعا برای گرفتن سهمی از بازار تازه ایجاد شده در برابر ما سبز میشوند. بنابراین لازم است که طرح و نقشهی مشخصی را برای رقابت با این رقبا داشته باشیم. استراتژی همان طرح و نقشهی رقابت است.
تا اینجا فهمیدیم که ماهیت استراتژی چیست. حالا باید ببینیم استراتژی دارای چه اجزایی است. اگر با رویکرد سیستمی به استراتژی بنگریم، استراتژی نیز مثل بسیاری مفاهیم دیگر از گروهی از اجزا تشکیل شده که با یکدیگر دارای ارتباط سیستماتیک هستند. بنابراین برای شناخت استراتژی باید این اجزا و ارتباط آنها را با یکدیگر بشناسیم.
در ابتدا باید بدانیم که استراتژی در قالب فرایند “برنامهریزی استراتژیک” تدوین میشود. “برنامهریزی استراتژیک” دربردارنده تصمیمگیریهایی است که راجع به اهداف بنیادی و محوری و عمدتا” بلند مدت سازمان هستند. به بیان دیگر برنامهریزی استراتژیک «نوعی برنامهریزی بلند مدت است که به سازمان بهعنوان یک کل مینگرد. مدیران طی برنامهریزی استراتژیک، سازمان را یک واحد کلی در نظر گرفته، از خود میپرسند که برای دستیابی به اهداف بنیادی یا آرمانهای سازمان چه باید کرد. منظور از دوره بلند مدت غالبا یک دوره سه تا پنج ساله است. بنابراین در برنامهریزی استراتژیک، مدیران تعیین میکنند که در راستای موفقیت طی سه تا پنج سال آینده، چه تدابیری باید در پیش گیرند.» برنامهریزی استراتژیک فرایندی است در جهت تجهیز منابع سازمان و وحدت بخشیدن به تلاشهای آن برای نیل به اهداف و رسالتهای بلندمدت، با توجه به امکانات و محدودیتهای درونی و بیرونی.
در فرایند برنامهریزی استراتژیک ما در قالب چرخهی زیر ۵ رکن جهتساز استراتژیک سازمان را تدوین میکنیم:
اول ـ فلسفهی وجودی (Mission): فلسفهی وجودی یا مأموریت یا رسالت، عبارت است از پاسخ ما به دو این سؤال: ۱- ما چرا هستیم؟ ۲- چه چیزی هستیم که دیگران نیستند؟
دوم ـ چشمانداز (Vision): کسب و کار کوچک ما در ۵ سال آینده دارای چه ویژگیهایی خواهد بود؟ مثلا آیا میخواهیم صرفا فروشمان را در بازارهای فعلی افزایش بدهیم یا قصد داریم وارد بازارهای جدید (از جمله بازار خارجی) بشویم؟ چشمانداز را یک رؤیای قابل دسترس میدانند. بنابراین در فکر کردن به چشمانداز رؤیایی فکر کنید؛ اما نه زیادی!
سوم ـ اهداف (Goals): هدف ابزار تبدیل چشمانداز به نتایج گام به گام و قابل سنجش است. مثلا اگر چشماندازمان تبدیل شدن به پرفروشترین استارتآپ اینترنتی ایران است، باید: ۱- پیشبینی کنیم که برای این منظور در ۵ سال آینده باید چقدر بفروشیم؟ ۲- سالی چقدر باید بهفروش فعلیمان اضافه کنیم تا به چشمانداز دست پیدا کنیم. توجه کنید که هدفها کاملا کمّی هستند و باید از اصول هدفگذاری SMART پیروی کنند.
چهارم ـ بیانیهی ارزش (Values): قبلا گفتیم که در فرایند برنامهریزی استراتژیک، جهانبینی و فلسفه و ارزشهای سازمان، مدیران ارشد آن و جامعه در درون کسب و کار جایدهی میشود. این کار بهکمک بیانیهی ارزش انجام میشود. در بیانیهی ارزش ما “باید”ها و “نباید”های سازمان خود را مشخص میکنیم تا بتوانیم در زندگی روزمره از میان تصمیمات مختلفی که میتوان گرفت، درستترین تصمیم را انتخاب کنیم. مثلا فرض کنید: کسب و کاری که داشتن “برند” قوی برای آن ارزش محسوب میشود، دست به افزایش فروش از هر راهی نمیزند.
پنجم ـ استراتژی: به زبان خیلی ساده استراتژی یعنی راه رسیدن به هدفهای بلندمدت. یعنی ما بهکمک استراتژی به هدفهای بلندمدتمان دست پیدا میکنیم. اما پشت همین تعریف ساده دنیایی اطلاعات نهفته است. دو نکتهی مهم را در مورد استراتژی مرور کنیم:
۱- استراتژی یک اقدام یا تصمیم کلان است که جهت حرکت ما را نشان میدهد؛ اما نمیگوید چطور باید در آن جهت حرکت کرد. بنابراین مثلا استراتژی به ما میگوید که لازم است بازار محصولمان را توسعه دهیم؛ اما نمیگوید چگونه. روشهای مختلفی برای توسعهی بازار وجود دارد. به این روشها میگویند اقدامات اجرایی (Actions).
۲- استراتژی به شما نشان میدهد چگونه با در نظر گرفتن وضعیت محیط درونی و محیط بیرونی، روشهای رسیدن به اهدافتان را مشخص کنید. ویژگی کلیدی استراتژی دقیقن همین است: اینکه چگونه با بهرهگیری از تواناییها و قابلیتها یا نقاط قوت درونی از فرصتهای محیط اطراف بهره ببرید یا تهدیدها را بیاثر یا کماثر سازید. بههمین شکل باید بتوانید نقاط ضعف درونیتان را با کمک فرصتهای محیط بیرونی پوشش دهید و یا اینکه راهکارهایی برای کم کردن تأثیرات ناشی از تهدیدهای مرتبط با نقاط ضعفتان را بیابید.
چرخهی برنامهریزی استراتژیک به این شکل بهصورت دائمی طی میشود تا اجزای مختلف استراتژی براساس پیشفرضهای درست و همسو با واقعیت تدوین و اصلاح شوند. استراتژی پس از تدوین باید اجرا شود. در واقع مهمتر از تدوین درست استراتژی، اجرای درست آن است که ضرورت دارد (البته این بدان معنا نیست که تدوین درست استراتژی مهم نیست!) اینکه چطور باید استراتژی را اجرا کنیم بحثی دیگر است که در آینده در گزارهها به آن خواهم پرداخت. فعلا همین را داشته باشید که تمامی اجزای سازمان ـ از ساختار سازمانی و فرایندها و روشهای کاری گرفته تا فناوری و سیستمهای مورد استفاده در کسب و کار ـ باید براساس استراتژی طراحی و اجرا شوند و بهاصلاح با آن همسو (Align) باشند.
در این زمینه هفتهی آینده به یکی از اجزای مهم سازمان یعنی ساختار سازمانی خواهم پرداخت.
بهعنوان بنیانگذار یک استارتآپ جدید باید همه کار بکنید: از رسیدگی به مسائل تجاری گرفته تا سر و کله زدن با مشتری و از تولید محصول گرفته تا جارو کشیدن کف دفترتان! 🙂 اما کمی که جلوتر بروید و وقتی کسب و کار کوچکتان پا بگیرد، آنوقت متوجه خواهید شد که: یک دست صدا ندارد! بنابراین چارهای ندارید جز نگه داشتن برخی نقشهای کلیدی و واگذار کردن دیگر نقشهای سازمانی به دیگران. اما اینجا مشکلی پیش میآید: کدام نقشها را خودم نگه دارم و کدامها را به دیگران تفویض کنم؟ پاسخ کلیدی این سؤال این است: باید سازمانی بسازید که به شما بهعنوان فرد وابسته نباشد؛ بلکه به نقش شما وابسته باشد! اینجا بهعنوان نمونه ۷ نقشی را که در مشاهدات انجام شده توسط کارل استارک و بیل استوآرت (اینجا) برعهدهی بنیانگذاران استارتآپهای کوچک که به مرحلهی ثبات رسیدهاند بوده را مرور میکنیم (برخی مثالهای ناشناس برای خودمان را عوض کردم تا مطلب بهتر درک شود. برای بعضیها هم نه در متن مثال مشخصی بوده و نه به ذهن من رسیده!):
۱- خودِ محصول: آیا هارپو فیلم بدون اوپرا وینفری باز هم یک شرکت موفق است؟ (این پست قبلی من را بخوانید.) هارپو اوپرا را میفروشد!
۲- رهبر محصول: استیو جابز را یادتان هست؟
۳- مدیر روابط خارجی: در این نقش، بنیانگذار نقش واسط ذینفعان با سازمان (از جمله مشتریان عمده) را ایفا میکند.
۴- بارانساز: در این نقش، بنیانگذار فروشندهی اصلی شرکت است! بهنظرم استیو جابز در روزهای ابتدایی اپل چنین نقشی داشته است.
۵- تیمساز: بسیاری از بنیانگذاران گفتهاند بیش از ۸۰ درصد وقتشان را روی مسائل مربوط به نیروی انسانی صرف میکنند. بهنظرم مثال خوب این ماجرا هم استیو جابز در تمامی دوران زندگیش است.
۶- ذینفع: در این نقش، بنیانگذار میرود مینشیند گوشهی منزل، همه کارها را به یک مدیرعامل کاربلد میسپارد و سر ماه پول توجیبیش را میگیرد و میرود!
۷- مشاهدهگر: بعضیها ذاتا راه انداختن را بلدند، نه ساختن و رشد دادن را. اینجور آدمها بهتر است وقتی کمی کسب و کارشان رشد کرد، آن را بفروشند و بروند دنبال راه انداختن یک کسب و کار جدید.
و فراموش نکنید که راهبری کسب و کار و رهبری تیم کوچکتان مهمترین نقش شماست!
جابز کمی بعد از تصمیمش برای اجازه دادن به لستر و کاتمول برای تولید فیلمهای تبلیغاتی و کوتاه، خرگوشی را از کلاه جادوییش بیرون کشید: او در مورد یک قرارداد بازاریابی و توزیع ۲۶ میلیون دلاری با دیسنی مذاکره کرد که طبق آن دیسنی سرمایهی لازم برای تولید یک انیمیشن بلند تهیه شده توسط رایانه را تأمین میکرد. با توجه به اینکه دیسنی مشتری پیکسار بود و نرمافزار پیکسار را برای مدیریت انیماتورهای معمولی خودش خریداری کرده بود، مدیرعامل وقت دیسنی مایکل آیسنر و رئیس واحد انیمیشن جفری کاتزنبرگ کاملا از این مسئله آگاه بودند که فناوری پیکسار کاملا نو و انحصاری است. ضمنا لستر هم بارقههایی از هوشمندی را در نوعی جدید از انیماتورها از خود نشان داده بود.
جابز در مورد دو مدیر ارشد دیسنی قضاوت منصفانهای داشت. او به من گفت آن دو نفر “اشتباهشان این بود که فناوری را درک نمیکردند. آنها تصور میکردند پولشان را وسط میز میگذارند و همه چیز خودش درست میشود. اما آنها هیچ حسی نداشتند که واقعا چه خبر است.” زمانهایی میرسید که او از بیاعتناییهایی که با آنها مواجه میشد، بهشدت عصبانی میشد. وقتی از او پرسیدم چه چیزی شراکت ابتدایی میان آیبیام و نکست را از بین برد شروع به یاوهسرایی کرد: “سران آیبیام هیچ چیزی در مورد رایانهها نمیدانند. هیچ چیزی. هیچ چیزی.” در مقابل: “سران دیسنی همه چیز را در مورد اینکه یک فیلم واقعا خوب چه چیزی هست و چه چیزی نیست را میدانند.”
حتی با وجود اینکه او باور داشت کاتزنبرگ و آیسنر هیچ حسی در مورد اینکه پیکسار چقدر میتواند آنها را پیش ببرد نداشتند، جابز متقاعد شده بود که فناوری پیکسار میتواند در مدل کسب و کار صنعت انیمیشن ـ که یک هنر دستی محسوب میشد ـ انقلابی ایجاد کند. او متوجه شده بود که شراکت با دیسنی کم و بیش شرکت را حفظ میکند. خودش میگفت: “این بزرگترین کاری است که من برای پیکسار انجام دادم.” بنابراین او یک توافقنامهی همکاری میان دو شرکت منعقد کرد. “بیم و هراسهای بسیاری وجود داشت؛ اما در عمل ساختن یک فیلم عالی هدف مشترک همه بود. یک راه برای غلبه بر ترس از شراکت، تشخیص مشابهت ارزشهای شریکتان است: اینکه چیزهایی که شما به آنها اهمیت میدهید دقیقا همانهایی است که برای آنها مهماند. بهعقیدهی من این کار ترس را از بین میبرد و یک شراکت عالی ایجاد میکند؛ فرقی هم ندارد قصدتان همکاری با یک شرکت دیگر باشد یا ازدواج کردن.“
سپس او شروع به طراحی سازمانی کرد که میتوانست یک فیلم عالی و خیلی چیزهای دیگر را تولید کند. هجوم او به هالیوود به او درس بزرگی را آموخت: “من شروع کردم به یاد گرفتن در مورد اینکه فیلمها چطور ساخته میشوند. اساسا این کار مثل جمع کردن تعدادی کولی دور هم است که بعد از ساخت فیلم هم از یکدیگر جدا میشوند. مشکل اینجا بود که ما میخواستیم یک شرکت بسازیم؛ نه اینکه تنها یک فیلم تولید کنیم.”
این بار خبری از گفتگوهای احمقانه دربارهی یک شرکت “باز” نبود. او به من گفت: “ساختار انگیزشی ما کار کرد. بدین ترتیب من متوجه شدم تو باید بسیار مواظب این باشی که چه انگیزهای به آدمها میدهی؛ چون هر یک از ساختارهای مختلف انگیزشی میتوانند پیامدهای متفاوت و غیرقابل پیشبینی داشته باشند. هر کسی در پیکسار برای توسعهی شرکت انگیخته میشود. چه روی فیلمها کار کند، چه روی یک محصول بالقوهی قابل عرضه برای مصرفکنندگان خانگی و چه روی یک سیدی ـ رام. ترکیب خلاقیت و استعدادهای فنی آنها هر چه که باشد، ما از آنها میخواهیم انگیزهشان موفقیت کل شرکت باشد.“
جزئیات دیگری در مورد پاداشها وجود داشت که نشان میدهند جابز چگونه کاملا توانست ارزشهای درهی سیلیکون و هالیوود را در هم بیامیزد. پیکسار به انیماتورهایش بهاندازهی نابغههای نرمافزارش حقوق میداد (این کار آغازکنندهی مسیر افزایش حقوق انیماتورها بود که کاتزنبرگ در اواخر آن دهه در دریمورکز آن را تسریع بخشید.) جابز در مورد دو اردوگاه مستقل استعدادهای پیکسار به من گفت: “بعضی آدمها میگویند ما باید برای یکی از آنها ارزش بیشتری نسبت به آن یکی قائل باشیم؛ اما ما آنها را همارزش تلقی میکنیم و به آنها دستمزد برابری میدهیم. ما تعداد یکسانی از آنها داریم. این تصمیم را خیلی زود گرفتیم. در واقع اد کاتمول این تصمیم را گرفت. تا ابد این کار را انجام خواهیم داد. این یکی از ارزشهای اصلی پیکسار است.”
این تصمیمات بود که موفقیت آیندهی شرکت را استحکام بخشید. وقتی دیسنی جابز را با زمانبندی عرضهی اولین فیلم در تعطیلات تابستانی ۱۹۹۵ غافلگیر کرد، تیم او آماده بود و یک فیلم کوتاه هم با نام “داستان اسباببازی” را تولید کرده بود. خود جابز ـ که حالا مسلح به یک قرارداد بازنگری شده برای تولید سه فیلم برای دیسنی بود ـ هم آماده بود: ۱۰ روز بعد از افتتاحیهی استثنایی “داستان اسباببازی” سهام پکیسار در بازار سهام عرضه شد و ارزشی نزدیک به ۱۰۰ میلیون دلار یافت.
پس از آن بهنظر میرسید شرکت دستش را روی “کلید با سرعت به جلو” (fast-forward button) گذاشته است. و پیکسار یکی از معدود چیزهایی بود که جابز در دوران باقیماندهی عمرش از آنها لذت میبرد. حالا زمان دور ریختن مبلمان مستعمل و ساختن یک استودیوی جدید در امریویل کالیفرنیا بود. او این کار را بیشتر از ساخت دفتر مرکزی نکست مزهمزه کرد و دست آخر او و تیمش از این کار سود هم بردند. طراحی استودیو عناصر یک محوطهی هالیوودی و یک کارگاه نمای آجری با سبک قدیمی را با هم ترکیب کرد. نتیجه برای انیماتورها و برنامهنویسان او و البته برای تام هنکس، الن دجنرز، اوون ویلسون و دیگر ستارگانی که از صداپیشگی برای شخصیتهای پیکسار لذت میبردند، عالی بود. آجرهای سفارشی ساخته شده دارای ۱۲ رنگ مختلف بودند. در زمان بالا بردن دیوارها اگر این رنگها بهاندازهی کافی در دیوار پخش نشده بودند، جابز بناها را مجبور میکرد که دیوار را خراب کنند و از اول بسازند. او هر چقدر که میتوانست به محل کارگاه ساختمانی سر میزد و مخصوصا شبها زمانی که هیچ کس جز مأمورین امنیتی آن دور و اطراف نبود از در و دیوار ساختمان بالا میرفت!
او همچنین محلی را درست کرد که دانشگاه پیکسار برای کارکنانش نامیده میشد. در این محل مهندسان بااستعداد و هنرمندان باذوق و متخصصان مالی هوشمند او میتوانستند کلاسهایی را در مورد انواع و اقسام موضوعات بگذرانند تا کار همکارانشان را بهتر درک کنند. آنجا کلاسهایی در مورد هنرهای تجسمی، رقص، برنامهنویسی رایانه، زبان خارجی، درام، ریاضی، فن نوشتن خلاقانه و حتی حسابداری برگزار میشد. او یک بار به من گفت: “پیکسار بینظیرترین جای دنیا برای کار کردن است.”
چه زمانی پروژه را متوقف کنیم؟ (محمد حسین واقف؛ تأمین ارتباطات آبینگار) (ورود دوست خوبم محمد حسین واقف را به جمع وبلاگنویسان حوزهی مشاورهی مدیریت بسیار تبریک میگویم و امیدوارم زود به زود بنویسد!)
متأسفانه یا خوشبختانه در ایران “هنر” یکی از حوزههایی است که با “پول” یکجا جمع نمیشوند؛ مگر اینکه پای محصولی عامهپسند و بازاری وسط ماجرا باشد. همین سینمایمان را ببینید و پرفروشترین فیلمهای سالهای اخیرش. اما هر از گاهی استثناهایی هم مثل “جدایی نادر از سیمین” پیش میآید که البته برای آنها هم بهانههایی تراشیده میشود. بهانههایی مثل تأثیر مسائل سیاسی، مثل فصل اکران، مثل داشتن یک “فیلم رقیب” با آن کارگردان مشهورش و هزار نکتهی باریکتر از موی دیگر. در این میان اما همهی ما فراموش میکنیم که “هنر” هم پیش از هر چیز “شغل” هنرمند است: هنر با وجود تمام ارزشهای روحانی و معنویش، دارای ارزش مادی نیز هست. این نکتهای است که متأسفانه در کشور ما فراموش شده و نتیجهش هم شده این بازار آشفتهی هنری که در آن هر محصول هنری مزخرفی به اسم “هنر برای هنر” به خورد مخاطبین داده میشود و از آن سو، همیشه هم در حال شنیدن گلایههای هنرمندان کشور ـ اعم از بزرگ و کوچک و پیر و جوان ـ از “عدم توجه مسئولین” هستیم.
در تمامی این سالها بهعنوان یک بیزینسخواندهی علاقهمند هنر برای من این علامت سؤال وجود داشته که چرا هنرمندان خوب کشور ما با این همه استعداد و ذوق و قریحهی عالی ـ که من اعتراف میکنم حسرت نداشتنشان را میخورم ـ به سادهترین اصول کسب و کار هم در تولید و ارائهی آثارشان فکر نمیکنند. البته وضع هنرهای پرمخاطبی مثل سینما و موسیقی در این میان بهتر است و عمق فاجعه را باید در هنرهای اصیلی مثل تئاتر و هنرهای تجسمی دید. همین است که بسیار خوشحال و در عین حال شگفتزده میشوم وقتی میبینم هنرمند بزرگی مثل اصغر فرهادی عزیز، در عین داشتن استعداد هنری والا، چقدر خوب به رعایت اصول “کسب و کار” در ساخت فیلمهایش توجه میکند (فقط و فقط به کارهای آقای فرهادی روی “برندینگ” خودش و فیلمهایش توجه کنید!)
رضا بهرامی دوست بسیار نازنین من، هنرمند و فیلمساز است. یکی از ویژگیهای دوستداشتنی رضا برای من این است که در عین هنرمند بودن، اهمیت جملهی معروف “بیزینس ایز بیزینس” را در حوزهی هنر کاملا درک کرده است. 😉 بر همین اساس رضا مجموعه کارگاههایی را با عنوان “کارگاه هنر حرفهای” برای هنرمندان طراحی کرده است تا به آنها یاد بدهد هنر حرفهای و کسب و کار هنری چگونه است (یاد کارهای زمینماندهی کارگاه “کار حرفهای” خودم افتام!) رضا در کارگاهش مورد موضوع بسیار مهمی با نام “تفکر طراحی (Design Thinking)” صحبت میکند. حوزهای از مطالعات هنری که در دنیا هم عمر چندانی ندارد و جذابیتش اینجاست که در تمامی مشاغل و برای همهی متخصصین کاربردی است و حرفهای جدیدی برای گفتن دارد (اینجا هم قبلا در مورد تفکر طراحی توضیح دادهام.) من در دو کارگاه مقدماتی این دوره شرکت داشتهام و با وجود اینکه رشتهام و تخصصم چیز دیگری است از کارگاه رضا نکات بسیار زیادی یاد گرفتم (اینجا در مورد آموختههایم از کارگاه اول رضا نوشتم.)
با این اوصاف دیگر حرفی باقی نمیماند جز اینکه قابل توجه دوستان هنرمند، پزشک، مهندس و دارای سایر تخصصها:
“این کارگاه در بیست ساعت (پنج جلسه ی چهار ساعته) برگزار میشود و برای برگزاری بهتر و انجام تمرینهای متمرکز، ظرفیت آن پنج نفر است. لطفا برای کسب اطلاعات در زمینه نحوهی برگزاری و ثبتنام و دریافت کاتالوگ کارگاه به این آدرس ایمیل بزنید:
workshop@rezabahrami.com”
برای رضا بهرامی عزیز در راه جدیدی که آغاز کرده آرزوی موفقیت روزافزون را دارم.
فرگوسن در گفتگو با خبرنگاران گفت:” فکر میکنم نمایشها و آمادگی بارسلونا در ۳-۲ سال اخیر آنها را به بهترین تیم جهان تبدیل کرده است. در حال حاضر، همه آنها را بهترین تیم دنیا میدانند. من هم از اینکه در حال حاضر در جای دوم قرار داریم، خوشحال هستم؛ اما هدف اصلی ما دست یافتن به جایگاه آنهاست.” (اینجا)
سر الکس بزرگ درس عالی به ما داده که درسهای خود بارسا را بهیاد میآورد: همانجایی که الان هستید خوب است؛ چون خودتان با امکانات و قابلیتها و توانمندیهایتان آن را ساختهاید. بنابراین لازم است که از جایگاه امروزیتان لذت ببرید؛ اما در عین حال هم همیشه هدفتان جلو رفتن و پیشرفت و رسیدن به جایگاه بالاتر باشد.
تغییرات پیکسار همزمان شدند با تحولی بزرگ در زندگی شخصی جابز: عشق او نسبت به لورن پاول. در سال ۱۹۹۱ دو سال پس از اولین ملاقات آنها در پایان سخنرانی غیررسمی جابز در مدرسهی تحصیلات عالی مدیریت دانشگاه استنفورد، لورن در هتل آوانهی پارک ملی یوسمیت همسر راهب بودایی داستان ما شد.
جابز بههیچ عنوان مرد خانواده بهنظر نمیرسید و هیچگونه مسئولیتپذیری در مورد لیسا ـ اولین دخترش که در سال ۱۹۷۸ بهدنیا آمد ـ نشان نداده بود. او ابتدا رابطهی پدری با او را منکر شد؛ حتی با وجود اینکه جابز نام او را روی یکی از رایانههای اپل گذاشت. جابز که از بچگی فردی خودپسند، خودمحور و تأثیرگذار بود، اغلب اوقات شبیه یک بچهی لوس و ننر رفتار میکرد که به رفتن راه خودش عادت کرده بود.
شخصیت او پس از ملاقات با لورن یک شبه تغییر نکرد؛ اما اعتماد به نفس بیش از حدش ـ بهویژه پس از ورود فرزندانش رید، ارین و آیو به خانواده در سالهای ۱۹۹۱، ۱۹۹۵ و ۱۹۹۸ ـ کمکم شروع به کاهش کرد. اگر چه این برای همهی والدین تازه بچهدار شده رخ میدهد؛ اما جابز طوری رفتار میکرد که انگار اولین انسان دنیا است که لذت زندگی خانوادگی را کشف کرده و قدر آن را میداند. او خودش را به منزلش نزدیکتر کرد: ساختمان نمای چوبی فروشگاه متعلق به شرکت هول فودز پالوآلتو را که آن طرف میدان قرار داشت، تبدیل به یک دفتر مجهز به تجهیزات ماهوارهای کرد تا بدین ترتیب رفت و آمدش بین منزل و محل کار تنها شامل چند دقیقه دوچرخهسواری باشد (او از این دفتر پس از بازگشتش به اپل خیلی استفاده نکرد.)
دفتر کار من چند ساختمان آن طرفتر بود و هر از گاهی او را که برای گردش با کسی بیرون آمده بود میدیدم. او اغلب میگفت که در زمان قدم زدن بهتر میتواند فکر کند. در این سالها شهرت او کمتر شده بود و در نتیجه دیدن او مثل ملاقات با یکی از اعضای گروه بیتلها در سوپرمارکت محل نبود. مردم خوشبختانه او را تنها میگذاشتند.
یکی از این ملاقاتها زمانی بود که اتفاقی به او برخورد کردم. جابز تنها بیرون آمده بود تا برای لورن که تولدش نزدیک بود دوچرخهی جدیدی بخرد. این خیلی قبلتر از زمانی بود که شما میتوانستید تکالیفتان را بهکمک اینترنت انجام دهید؛ اما او در آن زمان تحقیقاتش را کامل کرده بود و در نتیجه خرید کردنش خیلی طول نکشید. ده دقیقه بعد ما بیرون دوچرخهفروشی پالوآلتو بودیم. او به من گفت: “من هرگز نمیخواهم آندریا این کار را انجام دهد.” منظورش دستیارش بود که برای مدت مدیدی با او همکاری داشت. “من دوست دارم هدیههایم را خودم برای خانوادهام بخرم.”
جابز حتی پس از بازگشتش به اپل هم هیچ کاری را بیشتر از وقتگذرانی در منزل دوست نداشت. البته این بدان معنا نبود که او به کار اعتیاد نداشت. ما سالها با هم از طریق پیامرسان آیچت با هم در ارتباط بودیم؛ بنابراین نام او هر وقت که در رایانهی شخصیش در منزل مشغول بهکار بود برای من نمایش داده میشد. او بهصورت ثابت تا پاسی از شب روبروی رایانهی مکش مینشست. ما گهگاه با هم گفتگوی تصویری میکردیم و اگر این گفتگو در ساعات اولیهی عصر اتفاق میافتاد من اغلب یکی از کودکانش را در پسزمینهی تصویر خود او میدیدم.
اینطور بهنظر میرسد که خانوادهدار شدن جابز بهترین اتفاقی است که میتوانست برای پیکسار بیافتد. او وقتی خود را مشتری اصلی محصولات فرض میکرد، یک بازاریاب و یک رهبر کسب و کار عالی بود. او از یک انیمیشن رایانهای برای خودش و کودکانش چه میخواست؟ این تنها پرسش بازارشناسی است که او تا تا آخر عمرش پرسید. او همواره بهدنبال ارزشهای بلندمرتبهی تولیدی و طراحی محصول عالی برای رایانههای خودش بود. او از محصولات پیکسار هم همین را طلب میکرد. لستر و کاتمول نمیتوانستند حتی تصور یک ولینعمت همدلتر از جابز را داشته باشند.
داستان غرور (۶) (زهرا جم؛ تراوشهای ذهن یک مشاور) (عالی! نکاتی که خانم جم مینویسند دقیقن مشکلی که یکی از دوستان نزدیکم بهشدت این روزها به آن مبتلا است و من باید درستش کنم!)
نقش عادت در رفتار (وفا کمالیان؛ رفتار سازمانی و کاربردهای آن در مدیریت) (عااالی!)
“هر سال برای ما دشوارتر است که بهتر از دیگران باشیم. ما باید همیشه بهتر از قبل شویم و برای تیم مهم است که این را بهعنوان چالش در نظر بگیرد. اگر تلاشی که پارسال انجام دادیم را تکرار کنیم نمیتوانیم مطمئن باشیم که این بار هم موفق میشویم. تیم نباید هرگز دست از یادگیری و پیشرفت بردارد. سایر تیمها مقابل ما بازی متفاوتی انجام میدهند. پس چالش دوم این است که به دنبال روشهای متفاوتی از بازی باشیم تا بتوانیم تاکتیکهای رقیبان را خنثی کنیم.” (آندرس اینیستای عزیز؛ اینجا)
چقدر عالی! اینیستا به ما میگوید که در رقابت حواسمان به این باشد که رقبایمان هم هر روز بهتر از دیروز میشوند. خیلی وقتها در رقابت شکست میخوریم چون این نکتهی بدیهی یادمان میرود! بنابراین برای باقی ماندن در کورس رقابت و برای پیروز شدن دوباره یادمان نرود:
۱- ما باید بهتر شویم؛ چون رقبایمان هم هر روز بهتر میشوند.
۲- بهتر شدن یعنی بتوانیم با روش متفاوتی با رقبایمان مواجه شویم و در نتیجه آنها نتوانند با شناخت کافی از استراتژیها، تاکتیکها و روشهای اجرایی ما شکستمان دهند!
پ.ن. مدیران و رهبران سازمانی هم توجه کنند که با داشتن چنین بازیکنان روشنبین و هوشمندی است که تیمی بینظیری مثل بارسای عصر پپ خلق میشود.