خدایا، خداوکیلی ما رو یادت میاد!؟
دسته: فرهنگ و هنر
جان مریم چشماشو بست …
نشانهها
این فیلم کوتاه ۱۲ دقیقهای با نام نشانهها (Signs)، با وجود کوتاه بودناش یکی از بهترین فیلمهایی است که به عمرم دیدهام. عاشقانهی عجیب دو جوان در میان سرگیجههای دایمی یک شهر شلوغ، که چگونه از راه دور و از طریق چند نشانهی ساده همدیگر را مییابند و به لطف امید و ایمان به همدیگر، دست آخر به هم میرسند.
فیلم چند نقطهی عطف بسیار جالب دارد: یکی جایی که اتاق دختر عوض میشود و پسر ناامیدانه به دنبال او میگردد، دیگری وقتی دوباره دختر را یک طبقه بالاتر پیدا میکند (و چقدر خندههای هر دوشان دیدنی است!) و دیگری صحنهی آخر و وصال عاشق و معشوق!
دیدن این فیلم را از دست ندهید.
پ.ن. لینک دانلود فیلم مستقیم است و نیازی به فی*لتر*شکن نیست.
نیایش (۲)
خدایا به عقلای ما (البته در صورت وجودشان!) فرصت فکر کردن بده!
از میان گفتگوهای نافه ـ شماره دوم
نافه شمارهی دوم از آن مجلاتی بوده که از خریدنشان هرگز پشیمان نشدهام. سهل است که لذت سرشاری را هم تجربه کردهام. امروز نشستم و بخشهاییاش را خواندم و در این بخشها قسمت گفتگوهایاش واقعا استثنایی بود. چند بخش از گفتگوها را انتخاب کردهام که اینجا مینویسم؛ در عین حال پیشنهاد میکنم که خواندن همهی این گفتگوها (بهویژه گفتگو با صفی یزدانیان، منتقد سینما) را از دست ندهید:
ـ من عمیقا ایمان دارم بحران اصلی بشریت در طول تاریخ جهل بوده است و شما هر خردهقدمی که بردارید تا این جهل تبدیل شود به معرفت و آگاهی، کاری بنیانی کردهاید. جهل را گاهی میشود با دادنِ یک سری اطلاعات و آگاهیها به مخاطب کمرنگ کرد، گاهی هم میشود باعث اندیشیدن مخاطب شد تا خودش جهل را نابود کند؛ نه اینکه شما مدام برایاش استدلال کنید که به این دلایل جهالتاش را کنار بگذارد. همین که ذهن مخاطب مجبور شود فکر کند، کلید در دستش است و بهترین راهِ به اندیشه واداشتن طرح سؤال است و علامت سؤال گذاردن در مقابل هر آنچه هست و نیست. سؤال جرقهی اندیشیدن است و دو کلمهی مقدسِ «نه» و «چرا» کارآمدترین کلمات در تولید اندیشهاند … انسان مدیون این دو کلمه است. (از گفتگو با اصغر فرهادی)
ـ مگر میشود حسرت را کتمان کرد؟ همه با آن محشوریم؛ حسرت سالهای سپری شده، حسرت اشتباهات، حسرت راههای نرفته یا به غلط رفته. نادیده گرفتن خطالها به منزلهی ندیدن و عدم درک آنها است. اگر حسرت درونی باشد و به معنای نهیبی بر خود، حتما مفید خواهد بود، البته بعضیها ابایی ندارند که چهره و رفتار و گفتارشان درون حسرتخوار آنها را برملا کند … البته گونهای از حسرتها هستند که دلیلی برای پنهان کردنشان ندارم! (از گفتگو با کیانوش عیاری)
ـ آدم وقتی از چیزی تعریف کند بعدا پشیمان نمیشود؛ معمولا وقتی علیه چیزی منفی میگوید ممکن است بعدا پشیمان شود. (نقل به مضمون از گفتگو با صفی یزدانیان)
ـ … حتی وقتی کسی از یک موسیقی مبتذل لذت میبرد، مگر میتوانیم برویم بهش بگوییم خانم یا آقای راننده که دوست داری تمام شهر آهنگ مورد علاقهات را بشنود به این دلایل این موسیقی خوب نیست؟ آن موسیقی برای زندگی آن آدم معنی دارد و چه خوب که، بالاخره، در این دنیا یک چیزی برای کسی معنیای دارد. من این وسط چه کارهام؟ من در نهایت شاید اگر در ماشین همان راننده باشم؛ از او بخواهم صداش را کم کن، که البته معمولا درخواست پرخطری است و او با دلخوری دستگاه را خاموش میکند؛ و این اواخر فهمیدهام چرا؛ نه، او فقط ناراحت است چون تا پیش از اعتراض تو فکر میکرده که دارد تو را در چیزی که دوست دارد سهیم میکند، و حالا از این فاصلهای که از سلیقهاش گرفتهای رنجیده است. (از گفتگو با صفی یزدانیان؛ استثنایی!)
نیایش (۱)
خدایا لطفی کن و از این حکمتهای بیشمارت، لااقل یکی را به نعمت تبدیل بفرما!
نگاهی به “هیچ”
امروز بالاخره بعد از چند هفته که به دلایلی نمیشد، فیلم “هیچ” را به تماشا نشستم. من کار قبلی عبدالرضا کاهانی ـ یعنی بیست ـ را ندیدهام بنابراین نمیتوانم “هیچ” را با آن مقایسه کنم. فعلا هم خیلی حوصله نقد نوشتن ندارم؛ پس براساس نگاه خود کاهانی، در اینجا “نگاه”هایی دارم به این فیلم:
۱- راستاش بیش از هر چیز نگاه عجیب کاهانی به مردان جامعه برایام جالب بود که به شکلی غریب با حرفهای این روزهای خانم شادی صدر همسویی داشت! مردانی که یا بظیغیرت و بیعرضهاند (عادل ـ احمد مهرانفر) یا بیتفاوت نسبت به دنیای دیگران (نادر ـ مهدی هاشمی) یا در ظاهر غیرتی و مرد خانواده هستند و در خلوتشان دنبال فیلم “نرم” (!) و از آن بدتر همین که بوی پول به مشامشان رسید سریعا دنبال تجدید فراش میروند!
۲- زنان فیلم هم جملگی زنانی مظلوم و درد کشیده هستند که تحت ظلم و ستم بیپایان مردها قرار دارند. در این میان لیلا (نگار جواهریان) که دختری تقریبا امروزی و مستقل است وصله ناجوری است میان زنان داستان!
۳- نگاه به شدت اغراقآمیز کاهانی به زندگی پایینترین سطوح جامعه را ـ بهویژه در سطح گفتار و رفتار ـ اصلا دوست نداشتم. به نظرم اغراق و نگاه کاریکاتوری هم بالاخره حدی دارد که از آن بالاتر، داستان را غیرقابل باور میکند. و این یکی از نقایص عمده داستان “هیچ” است.
۴- شروع و میانه داستان “هیچ” از آن داستانهای کاروری است که آخرش آدم به خودش میگوید: خوب که چی؟ اما از نظر من پایانبندی داستان هیچ اصلا خوب نیست. یکی از دلایلی اصلی که “به همین سادگی” میرکریمی را دوست داشتم پایان باز داستاناش بود. اما کاهانی یک پایان به شدت تلخ و در عین حال باز را انتخاب کرده است؛ در حالی که من وقتی “نادر” شناسنامه و دفترچه بانک به دست از خانه خارج شد، فکر کردم داستان تمام شده است (و بهترین نقطه پایان هم همینجا بود.) اما یک اشکال دیگر در این پایانبندی به ظاهر روشن وجود دارد: اگر پایان فیلم، باز نیست چرا تماشاگر فقط فرجام یکتا (باران کوثری) را در فیلم میبیند؟ از آن بدتر این سؤال است که چرا در خانوادهای از قشر پایین و سنتی جامعه که در آن نشانههای غیرتمندی به شدت مشاهده میشود (تذکرات مکرر مادر خانه یعنی عفت به دخترش لیلا در مورد حجاب را به یاد بیاورید)، وقتی اعضای خانواده شب به خانه میآیند و غیبت دخترشان را میبینند، هیچ واکنشی نشان نمیدهند؟ اصلا من نمیفهمم براساس چه منطقی لیلا نامزدش را از خود میراند و به راحتی هر چه تمامتر بدون توجه به تلاشهای مادر و برادرهایاش، برای امرار معاش به تنفروشی روی میآورد؟ از آن گذشته چه بر سر محترم (پانتهآ بهرام) که شوهر هوسراناش او را از خانه بیرون کرده میآید؟
براساس همین سؤالهای بیپاسخ است که من واقعا منطق داستان “هیچ” را نفهمیدم. شاید منظور کارگردان همانی بوده که جایی از فیلم عفت میگوید: “هیچ” نداشتن خانواده عفت در اول فیلم با “هیچ” نداشتنشان در آخر فیلم از زمین تا آسمان متفاوت است! (نقل به مضمون)
۵- چقدر تعداد صحنههایی که در حالت عادی در سینمای ایران شاید ۱۰ درصدش هم قابل نمایش نیست در این فیلم زیاد بود. تأکید چند باره بر خاموش کردن چراغها در شب توسط همسران چند خانواده مختلف فیلم (!)، تعبیر فیلم “نرم” (که من نفهمیدم چرا معادل آن واژه معروف گرفته شده است) و بازی کردن صابر ابر با موهای نامزدش لیلا فقط چند نمونه بود! کاهانی هم مثل دهنمکی رانتی دارد؟
۶- بازیهای بازیگران واقعا عالی است؛ مخصوصا مهدی هاشمی، مهران هاشمی (بیک) و بهویژه پانتهآ بهرام (محترم) که واقعا استثنایی است (درآوردن لکنتزبان “محترم” واقعا فقط کار بازیگری چون خانم بهرام بود.) تصویربرداری کار ـ مخصوصا استفاده از کرین در لوکیشن بسیار کوچک فیلم ـ نیز بسیار عالی بود. موسیقی کارن همایونفر هم بسیار خوب بود.
۷- خانهای که لوکیشن فیلم بود واقعا دوستداشتنی بود. حسرت چنین خانهای را دارم …
در جستجوی رحمت و راه نجات …
بعضی وقتها دیدن و خواندن حتی یک جمله کوتاه میتواند حسابی آدم را بشکند و چه زیبا است که آن عامل شکستن، آیهای از کتاب رحمت باشد …
امروز اتفاقی جایی این آیه بینظیر را دیدم؛ دعایی از زبان “اصحاب کهف” خطاب به خدای بزرگ: “ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیئ لنا من امرنا رشدا” (پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا کن، و راه نجاتى براى ما فراهم ساز!)
نمیدانم چرا این آیه شریف و این دعای زیبا حسابی دلام را شکست و زیباییاش دلام را بد ربود. شاید به این دلیل که محتوای آن همان چیزهایی است که این روزها در زندگیام به شدت به آنها نیازمندم!
خدایا رحمت و راه نجاتات را از ما دریغ نفرما!
به رنگ ارغوان؛ به رنگ عشق!
۱٫ دیدن یک فیلم ملودارم از ابراهیم حاتمیکیا به اندازه کافی عجیب و غریب است؛ چه برسد به اینکه بستر داستان، یک مجادله ضد اطلاعاتی باشد!
۲٫ دقت در جزئیات. هیچ وقت تا به حال ندیده بودم حاتمیکیا در فیلمهایاش تا این حد به جزئیات دفت کرده باشد؛ جزئیاتی که هر کدامشان برای به یاد ماندنی کردن فیلم کافی هستند:
– اسم مأمور اطلاعاتی: شهاب ۸ (شهاب هستم بالاخره!!!)
– عوض شدن عنوان نامهها: از هو القادر تا هو القاضی و تا هو الحبیب …
– عوض شدن تصویر پسزمینه لپتاپ شهاب ۸: از تصویر قبرستان تا تصویر صفحه شطرنج (این یکی وقتی آمد که عنوان گزارش هو القاضی بود. من از خیلیها پرسیدم به این نکته دقت نکرده بودند. از همه شاهکارتر بود!) و تا تصویر خود ارغوان.
– دقت در روابط میان دانشجویان: دانشجویان حاتمیکیا همانی هستند که باید باشند؛ بدون به یادآوری آن کلیشههای همیشگی؛
– بازی محمد اینانلو در نقش رئیس دانشگاه (لازم به یادآوری است که اینانلو نماد چییست؟)
۳٫ آرمانگرایی: مگر میشود فیلمی از حاتمیکیا ببینیم و آرمانگرایی هم در آن نباشد؟ دیدن اعتراض دانشجویان به تخریب جنگلهای “سبز” (هر چند فیلم ۵ سال پیش ساخته شده) در جای خودش بسیار دیدنی و جذاب بود!
۴٫ شخصیتپردازی فوقالعاده: ورود تکتک شخصیتهای اصلی به داستان در تعامل با شخصیت اصلی فیلم است. اینکه حاتمیکیا اینقدر در دادن اطلاعات در مورد شخصیتها امساک میکند و ما هر شخصیت را با تنها یک تصویر ـ تصویری که در همان لحظه ورود شخصیت به فیلم برایمان ساخته میشود ـ میشناسیم؛ به نظرم باعث دوستداشتنیتر شدن شخصیتها شده است: تصویر ما از هر شخصیت در همان اولین نگاه، یک مابهازای واقعی را در دنیای اطرافمان به یاد میآورد و همین است که باعث میشود با وجود اطلاعات کمی که فیلم در مورد آنها به ما میدهد، به طور کامل با آنها همذاتپنداری داشته باشیم. شخصیتهای فیلم به خاطر معمولی بودنشان دوستداشتنی هستند. یک استثنا در این زمینه خود شهاب ۸ است؛ جالب است که تا آخر فیلم هم هنوز هیچ چیز در مورد شهاب ۸ نمیدانیم و در عین حال او، محبوبترین شخصیت فیلم برای من است. چرا؟ چون “شجاعت تغییر” داشت! (هر چند اینجا محتوای تغییر هم مهم است!)
۵٫ و اما مهمترین جاذبه فیلم: غوغای عشق! شهاب ۸ نماد آن آدمهای خشنی است که از زندگی، هیچ نفهمیدهاند. شهاب ۸ با کشف عشق است که تازه میفهمد زندگیاش را واقعا باخته است … حرفهای محسن در مورد دامی که عشق به ارغوان مینهد، تصویرهایی که حاتمیکیا از عجز و لابه شهاب ۸ به درگاه خداوند وقتی که میفهمد عاشق شده نشانمان میدهد، حرفهای پدر ارغوان وقتی از دخترش حرف مِیزند؛ همه تصاویری دلنشین را جلوی چشم ما میگذارند: اینکه عشق راز هستی و تنها راه نجات است!
۶٫ از نقطه نظر فنی این، بهترین فیلم حاتمیکیا است؛ حتی بهتر از فیلمهایی که بعد از آن ساخته است. کارگردانی دقیق و حساب شده خود حاتمیکیا و از آن بهتر، تصویربرداری عالی و تدوین فوقالعادهای که ریتمی بسیار مناسب به فیلم میدهد.تدوین فیلم به نظر من یک نمونه مثالزدنی است.
۷٫ بازی بازیگران فیلم هم بسیار عالی است: حمید فرخنژاد مثل همیشه باورپذیر و دوستداشتنی است، خزر معصومی در اولین تجربه بازیگریاش عالی است و کوروش تهامی هم بسیار بهتر از سایر نقشآفرینیهایی است که من از او دیدهام.
۸٫ در تمام مدت فیلم داشتم به این فکر میکردم که چرا حاتمیکیا باید چنین فیلمی را بسازد!؟ و البته به هیچ نتیجهای هم نرسیدم.
۹٫ به رنگ ارغوان هنوز تر و تازه است؛ انگار نه انگار که ۵ سال پیش ساخته شده. علتاش مشخص است: “رنگ عشق” هیچ گاه کهنه نمیشود. این، یکی از ماندگارترین آثار ابراهیم حاتمیکیا است؛ محبوبترین فیلمساز ایرانی من!
زندگی دو گانه ورونیک
دیشب “” اثر بزرگ را دیدم. فیلمی دیگر در ستایش زندگی که این بار هم به سبک خاص استاد، یکی دیگر از مهمترین پرسشهای فلسفی بشر در طول تاریخاش را مطرح میکند: به راستی زندگی ما حقیقت است یا مجاز؟ من واقعیام یا کس دیگری واقعیت است و من سایه او هستم؟ اینها سؤالاتی است که “زندگی دو گانه ورونیک” قصد مطرح کردن آنها را دارد و طبق معمول سایر آثار کیشلوفسکی پیدا کردن جواباش به عهده من و شمای بیننده است.
از لحاظ بصری، این یکی از بهترین فیلمهایی است که من تاکنونن دیدهام. قاببندیهای کیشلوفسکی در این فیلم حیرتانگیز است؛ قاببندیهایی که بیش از هرچیز اولین فیلم سه گانه رنگها و بهترین آنها ـ یعنی آبی ـ را به یاد میآورند و به اعتقاد من در بسیاری جاها چشمنوازتر هستند: قابهایی که اغلب با نور سبزی کمرنگ رنگآمیزی شدهاند و در آنها زاویه دید دوربین به شکلی بسیار عجیب و غیرمعمول یک نقاشی رنگارنگ را به سبک خاص کیشلوفسکی نمایش میدهد.
بازی ایرنه ژاکوب ـ همان دخترک فیلم قرمز ـ در اینجا هم بسیار چشمگیر است؛ بهویژه در یک سوم ابتدایی فیلم که ما داریم زندگی ورونیکا ـ همزاد سرخوش لهستانی ورونیک فرانسوی ـ را میبینیم. بازی ژاکوب به خوبی حس حیرانی و سرگشتگی کاراکتر فیلم را به نمایش میگذارد؛ اینکه به راستی کدام یک از این دو حقیقی است: ورونیکا یا ورونیک؟
اگر این فیلم را دیدید حتما از موسیقی طبق معمول استثنایی زیبگنیو پرایسنر ـ آهنگساز همیشگی فیلمهای کیشلوفسکی ـ غافل نشوید که مثل سه گانه رنگها، اینجا هم موسیقی جزیی از فیلم است.
در تمام مدت تماشای فیلم این شعر فروغ در ذهنام تکرار میشد که:
«ای بسا من گفتهام با خود
زندگی آیا درون سایههامان رنگ میگیرد؟
یا که ما خود سایههای سایههای خویشتن هستیم؟»
به نظرم این شعر به زیباترین شکل ممکن خلاصه این شاهکار کیشلوفسکی را بیان میکنند.