- حکمتها (۸۶) - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
- و اینک چهل سالگی: ای خضر پیخجسته، مدد کن به همتم … - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۶) - ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
قلب، کتاب چشم است … (هر چه چشم ببیند لاجرم در دل نشیند!)
حکمت ۴۰۹ ـ نهجالبلاغه
قلب، کتاب چشم است … (هر چه چشم ببیند لاجرم در دل نشیند!)
حکمت ۴۰۹ ـ نهجالبلاغه
خدایا! دیگر آرزو کردن هم پاک از یادمان رفته. به یادمان بیاور که هنوز امید و آرزو را از ما نگرفتهاند …
با درد خود بساز، همان سان که او با تو میسازد!
حکمت ۲۷ ـ نهجالبلاغه
از آنچه پدید نیامده مپرس، که آنچه پدید آمده برای سرگرمی تو کافی است …
حکمت ۳۶۴ ـ نهجالبلاغه
اگر به آنچه میخواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران نباش!
حکمت ۶۹ ـ نهجالبلاغه
پ.ن. فردا شب ۱۹ ماه مبارک، شب ضربت خوردن مولا علی (ع) و اولین شب قدر است. این چند شب، سعی میکنم که هر شب یکی از حکمتهای مولا را انتخاب کنم و اینجا بنویسم. پیشاپیش التماس دعا.
بچه که بودم همیشه فکر میکردم مادرم یک دوربین مخفی دارد که همیشه همراه من است و همهی کارهایام را ضبط میکند تا بعدا مادر بفهمد و برای کارهای بدم دعوایام کند! یادم هست هر از چند گاهی (مخصوصا وقتی تنها بودم) یواشکی پشت سرم را نگاه میکردم تا جای آن دوربین را پیدا کنم و بلایی سرش بیاورم!
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که مادرم کار عجیب و غریبی نمیکرده و دقیقا از جاهایی که من به دلیل بچهگیام فکرش را نمیکردهام، کارهایام را کشف میکرده است. اما در کنار درک این موضوع، این حقیقت را هم فهمیدم که دو تا دوربین مخفی بزرگتر و واقعی در زندگی هر آدمی وجود دارند: خدا و وجدان. اما حیف و صد حیف که آن تأثیری که خیال وجود دوربین مادرم روی من داشت، در مورد این دو دوربین خیلی وقتها وجود ندارد!
خدایا ترکهای دل شکستهام را تنها دستهای مهربان تو میتواند بند بزند. دستهایات را از من دریغ مکن …
امروز قطع بودن اینترنت یک توفیق اجباری بود برای دیدن انیمیشن استثنایی مری و مکس. بعد از مدتها بیحوصلگی نشستم و این کار استثنایی آدام الیوت را که در ستایشاش بسیار خوانده بودم را دیدم. مری و مکس از آن داستانهایی دارد که آدم نمیتواند موقع تماشایاش جلوی ریختن اشکهایاش را بگیرد. از آن داستانهایی که این روزها تقریبا همهی ما فراموششان کردهایم؛ داستانهایی دربارهی دوستی و محبت و انسانیت و از همه مهمتر: بخشش!
اتفاقها در داستان مری و مکس اصلیترین نقش را بازی میکنند؛ مهمتریناش همین است که دو آدم تنها در دو نقطهی بسیار دور از هم روی کرهی زمین به صورت اتفاقی با هم دوست میشوند: یک دوستی ساده و خالص و دوستداشتنی! مکس آدم تنهایی است که هیچ دوستی ندارد و ورود مری به زندگیاش برایاش در حکم یک معجزه است (همین یکی دو ماه پیش اتفاقی در زندگی من افتاد که با دیدن مکس حسابی با او همذاتپنداری کردم!) اما مکس اینقدر در تنهاییاش فرو رفته که حتی فکر کردن به تنها نبودن برای او که آدم بسیار پراسترسی است (این هم یک شباهت دیگرش با من!) غیرقابل هضم است! و این نقطهی شروع داستانی است که پر است از تصاویر انسانی و احساسات پاک و فراموش نشدنی.
در اینجا قصد نوشتن دربارهی داستان فیلم را ندارم؛ چرا که تمام لذت این فیلم در دیدن و کشف لحظه لحظهی ماجرای مری و مکس در گذر سالها است. تنها چند دیالوگ شاهکار فیلم را انتخاب کردهام که اینجا بنویسم و البته همهی آنها هم از زبان مکس هستند:
ـ من برای هیچ کس تهدیدکننده نیستم؛ البته جز خودم!
ـ مردم اغلب مرا در سردرگم میکنند، با این حال تلاش میکنم نگذارم نگرانم کنند …
ـ دوستی واقعی در قلبها احساس میشود نه در چشمها …
ـ Love Yourself first
ـ من تو را میبخشم چون آدم کاملی نیستی؛ درست مثل خود من. هیچ آدمی کامل نیست.
خلاصهی داستان مری و مکس این است: همدیگر را دوست داشته باشیم و بالاتر از آن، یاد بگیریم که به وقتاش همدیگر را ببخشیم.
خدایا دل بستن را خودمان خوب بلدیم؛ دل کندن را به ما بیاموز!
بعضی از نویسندگان هستند که آدم را به کتاب خواندن ترغیب میکنند. نویسندگانی که نوع نگاهشان به هستی و تفسیرهایشان از زندگی، قصههایشان، رنجها و دردهایشان، شادیها و لذتهایشان و خلاصه جهانی که درون داستانهایشان میآفرینند، باعث میشود که ما خوانندگان کتابهای آنها با هر بار خواندن کتابی از آنها، نگاهمان به هستی و چیستی زندگی و جهان پیرامونمان و دیدگاهمان دربارهی خود چیزی که زندگی کردن مینامیم، تغییر یابد و افقهای پیش رویمان گستردهتر شود. نویسندگانی هم هستند که به هر دلیل آدم بهشان وابسته میشود و از خواندن واژه به واژه و سطر به سطر نوشتههایشان، غرق در لذتی بیپایان. این جور نویسندهها هستند که باعث میشوند وقتی کتابی را خواندیم و تمام شد، خیلی سریع کتاب بعدی را باز کنیم و باز در بحر بیپایان کتاب خواندن غرق شویم! یکی از بزرگترین لذتهای زندگی من، مطالعهی کتابهای این نویسندهها است.
اینها نویسندگان انگیزهبخش من هستند:
خارجیها: آنتوان دوسنت اگزوپری، میلان کوندرا، هاروکی موراکامی (با اینکه فقط ازش یک کتاب خواندم!)، آنتوان چخوف، کورت ونهگات، گابریل گارسیا مارکز، ج. دی . سلینجر، فردریش دورنمات، ایناتسیو سیلونه، یوستین گرودر، آرتور سی. کلارک، هاینریش بل، گراتزیا دلددا، بالزاک.
ایرانیها: محمود دولتآبادی، سیمین دانشور، عباس معروفی، مصطفا مستور، اسماعیل فصیح، رضا امیرخانی.
طبیعی است که این فهرست بسیار ناقص است؛ چرا که هنوز هزاران کتاب هستند که من نخواندهام و البته بعضیها را هم یادم نیست. به همین دلیل است که میخواهم شما هم نویسندههای دوستداشتنیتان را با من و دیگران به اشتراک بگذارید. شاید این به نوعی دعوت به یک بازی وبلاگی باشد. از همه دعوت میکنم که پایین همین مطلب یا در وبلاگ و سایت خودشان، نویسندههایی که در موردشان چنین احساسی را دارند معرفی کنند. این طوری لذت خوانش آثار یک نویسنده را با یکدیگر به اشتراک میگذاریم.