بهمن فرمانآرا از آن آدمهایی است که در هر مصاحبهاش باید منتظر کلی غافلگیری باشی. یکی از ویژگیهای مهم آقای فرمانآرا، توجهاش به دنیای حرفهایگری و فروش هنر و رد گزارههایی شبیه “هنر برای هنر” است. فرمانآرا برای سالها فروش را در سینمای حرفهای جهان تجربه کرده و بههمین دلیل، حرفهایاش در اینباره شنیدنی است.
۱٫ نظم، زیربنای فرصتسازی است: هنگام تحصیل هم در دانشگاه به این دلیل که کنار هالیوود بودیم، اول از همه انضباط را یاد میدادند. به این خاطر که میگفتند شما اگر بهترین فیلمنامه جهان را نوشتید ولی اگر چهار روز بعد از تاریخ مقرر تحویل دهید باز هم نمره مردودی میگیرید، چون دیگر فایدهای ندارد. برای اینکه میگفتند اگر انضباط نداشته باشید کسی در سینمای آمریکا شما را نمیپذیرد. چون اینجا همهچیز حرفهای است، بنابراین در دانشگاه نظم و انضباط در عالم سینما را یاد گرفتم و پدرم هم به ما قانون را یاد داد. ما در خانه همیشه قانون داشتیم؛ یعنی باید فلان ساعت و پیش از پدرم در خانه میبودیم.
۲٫ شما ایدهی محصول / خدمتتان را میفروشید و نه خودش را: فروش اگر از ابتدا فکر بازگشت سود و سرمایه نباشید و از سرمایهی بانک ملی هم در فیلمتان استفاده کنید باز هم تمام میشود. به هر جهت من از ابتدا به سینما به عنوان یک حرفه نگاه میکردم … من در فیلمهایم سرمایهگذاری نمیکنم. دلیلش هم این است، اگر شما موضوع فیلمتان را نتوانید به دو نفر بفروشید، خود فیلم را هم نمیتوانید به بقیه بفروشید.
توصیه میکنم بقیهی بخشهای این مصاحبهی جذاب و بانمک را هم از دست ندهید!
ـ برای من فیلمسازی و نویسندگی مثل رانندگی کردن است. شما برای اینکه رانندگی کنید، باید حتما قوانین را بدانید. مثلا باید بدانید که در سربالایی با چه دنده ای حرکت کنید. ولی وقتی دارید با خانواده به سفر می روید و در ماشین نشسته اید، دیگر به آن قواعد فکر نمیکنید و دست خودتان ناخودآگاه آنها را انجام میدهد. این قوانین تا قبل از نوشتن به درد میخورند. من وقتی شروع به نوشتن میکنم، سعی میکنم بهشان فکر نکنم. در حالی که آنها مثل یک فیلتر در ذهن من وجود دارند. شاید لحظهای که سکانسی را که نوشتهام پاره میکنم، آگاه نباشم که دلیلاش زیر پا گذاشتن یک قانون است. ولی اگر بعد بهاش فکر کنم، میفهمم که این به خاطر مغایرت با یک قانون بوده.
ـ [نوشتن فیلمنامه] اگر دست خودم باشد و تعهدی نداشته باشم خیلی طول میکشد. احتمالا آنقدر که مثلا خودم دیگر از صرافت ساخت فیلم میافتم. برای اینکه این اتفاق نیفتد، قبل از آماده شدن فیلمنامه به کسی که قرار است با هم کار کنیم مثلا تهیه کننده، قول یک تاریخ را میدهم. و این مجبورم میکند که شروع به نوشتن فیلمنامه کنم. اگر این قول را ندهم، نوشتنام طول میکشد. نوشتن این کار آخرم حداقل یک سال طول کشید. و برای «جدایی» فکر میکنم ۶-۵ ماه.
ـ من به اینکه قرار است در آینده به چه نقطه ای برسم اصلا فکر نکردم و نمی دانم آن نقطه کجاست. فیلم ساختن برایم پلکان نیست. من یک زندگی دارم و چیزی که برایم خیلی لذتبخش است، بودن سر صحنهی فیلمبرداری است. رؤیایی که دارم این است که زمان بیشتری از باقیماندهی زندگیام را سر صحنهی فیلمبرداری باشم. ولی از الآن نمیدانم که در آینده چه فیلمی را اگر بسازم خیلی خوشحال خواهم بود.
کلاهقرمزی ۹۲ جمعه شب مثل نوروز تمام سالهای اخیر خداحافظی باشکوهی داشت. ایرج طهماسب و حمید جبلی عزیز باز هم لحظات شاد، زیبا و فراموشنشدنی را برای ما رقم زدند. نشاندن لبخند بر لبان مردم خستهدل این روزهای ایران با یک ابزار تکراری ـ هر چقدر هم که این ابزار یعنی عروسکهای این مجموعه نماد نوستالژی روزهای خوش گذشته باشند ـ هنری است که هر کسی ندارد. همین است که زبان، در ستایش کاری که این دو مرد بزرگ سالهاست دارند بهخوبی از عهدهاش برمیآیند، در میماند …
امسال کلاهقرمزی را که میدیدم، علاوه بر سرخوشی ناشی از دیدن خود این مجموعه، از طراحی بینظیر کلاهقرمزی بهعنوان یک محصول هنری لذت بردم. کلاهقرمزی امسال تفاوتهای بسیاری با مجموعههای نوروز سالهای اخیر داشت و از نظر من، نقطهی اوج کار طهماسب و جبلی در مجموعهی کلاهقرمزی بود. مثل همیشه که وقتی یک محصول فوقالعاده را میبینم، بهدنبال علت موفقیت آن هستم، برایام جالب بود تا بفهمم کلاهقرمزی ۹۲ چرا تا به این حد موفق شده است. در نهایت به پنج اصل سادهی زیر رسیدم که برای طراحی هر محصول موفقی مورد نیاز است:
۱- خودتان باشید؛ اما متفاوت: کلاهقرمزی امسال در ظاهر با سالهای گذشته هیچ تفاوتی نداشت. دکور که همان بود. شخصیتها هم تقریبا همانها بودند. تم برنامه هم هنوز همان ماجرای شیطنتهای بچهگانه و آموزشهای پدرانهی آقای مجری است. اما … در تکتک شخصیتها امسال تحولات ظریفی ایجاد شده بود که با کمی دقت، مخاطب را شگفتزده میکردند. به چند مورد زیر توجه کنید:
ایرج طهماسب امسال بههیچ عنوان عصبانی نشد! 🙂
ببعی از یک شخصیت حاشیهای به متن آمد و بر جنبههای روشنفکرانهی او تأکید بیشتری شد. ببعی همان چیزهایی را دوست داشت که علاقهمندیهای نسل جوان امروزند: فیلمهای نوستالژیک و رومانتیک کلاسیک (کازابلانکایاش را که یادتان هست!؟) و ترانهها و موسیقیهای مجبوب این روزها (ترانههای سلن دیون و بهویژه ترانهی معروف تایتانیک فقط یک نمونهاش بود!)
فامیل دور شخصیت محوری امسال بود با دغدغههای یک مرد جوان امروزی. 🙂
پسر عمه زا با دیدن دختر همسایه عاقلتر شد! 🙂
حضور پسرخاله بسیار محدود شد؛ اما بسیار تأثیرگذار (مثلا خانهی سالمندان رفتن پسرخاله را بهیاد بیاورید!)
ایدهها و داستانهای درخشان طهماسب و جبلی برای هر یک از عروسکها نشان دادند که تکراریترین محصول هم میتواند چنان نو ساخته شود که هیجان و لذتی بیمانند را به مشتریان ارائه کند.
۲- منبع خلق ایده برای دیگران باشید: محصولی موفق است که بتواند علاوه بر فروش مستقیم خودش، منبعی باشد برای خلق ایدههای جذاب و بترکان (!) توسط دیگران. اگر کمی دقت کنید در دنیای فناوری امروز نمونهاش را بسیار میبینید (مثلا آیفون را که پدر تلفنهای هوشمند امروزی است ببینید!) کلاهقرمزی هم همین ویژگی را دارد. فقط بهعنوان نمونه لطیفههای ساخته شده از روی شخصیت “آقوی همساده” را به یاد بیاورید! 🙂 این هم نوعی بازاریابی ویروسی است دیگر!
۳- مشتریتان را درست انتخاب کنید؛ سایر مشتریان خودشان بهسراغ شما میآیند: کلاهقرمزی ۹۲ یک ویژگی بسیار مهم دیگر هم داشت. بالاخره بعد از چند سال، این برنامه فقط و فقط روی بچههای دههی ۶۰ متمرکز بود. ایدهی محوری کلاهقرمزی امسال “ارائهی لذتها و علاقهمندیهای نسل متولد دههی ۶۰ در قالبی جدید” به آنها بود: تمهای آشنا برای این بچهها، گنجاندن علاقهمندیهای این نسل (از ترانهها و فیلمهای مورد علاقه گرفته تا تئاترهای کلاسیک و شوخی با برنامهی محبوب ۹۰!) و البته داشتن مابهازاهای شخصیتی برای این نسل مثل “ببعی” باعث شده بود تا بچههای دههی ۶۰، شیفتهتر از هر سال بهتماشای کلاهقرمزی بنشینند (در این زمینه فقط و فقط ارجاعتان میدهم به وضعیت تایملاین توییتر در زمان پخش کلاهقرمزی!) اما این همهی ماجرا نبود. پدربزرگها و مادربزرگها، پدرها و مادرها و فرزندان بچههای دههی ۶۰ هم کلاهقرمزی را دیدند و لذت بردند.
۴- تنوع اجزای محصول را کم کنید و خلاقیت را زیاد: آشنا نیست؟ استراتژی استیو جابز در اپل همین بود! در کلاهقرمزی امسال بهدرستی از تنوع موقعیتهای نمایشی کم شده بود و در عین حال، خلاقیت موقعیتهای نمایشی بسیار بالا رفته بود. مثلا یک تم اصلی حضور جمعی بچهها در یک موقعیت تخیلی بود که در سینما، پشت چراغ راهنمایی و … تکرار شد. اما بیتردید، شاهکارترین تم کلاهقرمزی امسال، تئاترهای کلاسیکی بود که با روایت عروسکها به درخشانترین شکل ممکن اجرا شدند: از اتلو گرفته تا رومئو و ژولیت. فکر میکنم فقط و فقط به دلیل همین یک ایده میتوان به کلاهقرمزی ۹۲ نمرهی ۲۰ داد!
۵- دوستداشتنی و جذاب، غافلگیر کنید: از همان قسمت اول، من شخصا منتظر حضور گیگیلی بودم. ورود گیگیلی در برنامهی آخر و رسیدناش به خداحافظی ـ که کنایه از کند بودن ذاتی گیگیلی و خانواده بود ـ غافلگیری بینظیری بود! خداحافظی تکتک عروسکها با آن جملات بینظیرشان (مثلا شعر جیگر را یادتان هست؟) آنقدر لذتبخش بود که هنوز طعم خوش لحظههایاش را در اعماق قلبام احساس میکنم …
سال گذشته نقدی نوشته بودم بر کلاهقرمزی ۹۱ که امسال به بهترین شکل ممکن تمامی نقدهای من توسط آقایان طهماسب و جبلی برطرف شدند. به سهم خودم و با تمام وجود، سپاسگزارم از این دو مرد نازنین برای تمامی لحظات زیبا و خوشی که برای ما در زندگیمان بهیادگار گذاشتند. حالا دیگر وقت لحظهشماری است تا نوروز ۹۳ و کلاهقرمزی بعدی. بهامید آن روز. 🙂
“آدمهایی که خواب بهشت را میبینند، وقتی به کنار آن میرسند، دیگر عجلهای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارنها“؛ ترجمهی دکتر پرویز شهدی)
از مطالعهی این رمان و دیدن این تکجملهی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سالها میگذرد. از همان لحظهای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال سهل آدمی، برایم از بزرگترین رازهای زندگی بود. اینکه چرا وقتی به در “بهشت” میرسیم، دیگر میلی به ورود به آن نداریم. بهشت البته در اینجا کنایهای است از همهی آرزوهای بهظاهر، نشدنی و رؤیاهای بیتعبیر. و چه کسی هست که اقلا یک بار در زندگیاش، در دروازهی “بهشت”، به تردید نیفتاده باشد و در باقی عمر، رنجِ حسرتِ وارد نشدن را به دوش نکشیده باشد؟
اما واقعا چرا این اتفاق، نه یک بار، که بارها در زندگی ما تکرار میشود؟ سالهاست که همراه با تحمل دردِ “گذشتن از بهشتها و رؤیاها” به این مسئله فکر میکنم و این روزها، بهگمانم رازش را بالاخره یافتهام: اینکه لذتی که ما از تصویر بهشت رؤیایی حس میکنیم، تفاوت بسیاری دارد با لذت بهشت واقعی. ما بهشتی را ترسیم میکنیم که وقتی به در ورودیاش میرسیم، میبینیم همانی نبوده است که میاندیشیدیم؛ و همینجا است که ناخودآگاه، به انکارِ واقعیتِ آن بهشت میپردازیم: “نه! اینجا بهشت گمشدهی من نیست!” و همین انکارِ واقعیت و همین واقعیتِ دردناکِ لعنتی، بزرگترین زلزلههای زندگی انسانها را رقم میزند …
شاید عالیترین تصویر ماجرا را اما بتوان در “هبوط از بهشت” تصویر کرد: جایی که در فیلم بینظیر “” ـ شاهکار پیتر ویر ـ ترومن (جیم کری) به دروازهی خروجی بهشت رؤیایی که در آن زندگی میکند میرسد و دچار تردیدی برعکس میشود. همانجا سؤال کارگردان این نمایش بزرگ (اد هریس) از ترومن بسیار شنیدنی است: اینکه آیا میخواهد “بهشت” را رها کند و با واقعیتِ ناشناخته روبرو شود؟ و جالب، اینجاست که بسیاری از آدمها، بهامید پیدا کردن بهشتی که احساس لذت ناشی از تصویر کردن آنها در ذهن، با احساس لذت بودنِ واقعی در آن بهشت همسان باشد، همانند ترومن، بهشتِ رؤیایی زندگیشان را بهفراموشی میسپارند و قدم در راه پرریسک پیدا کردن “قطعهی گمشده“شان میگذارند. فیلم “نمایش ترومن”، سرنوشت ترومن را پس از انتخابش به ما نشان نمیدهد؛ چرا که بهدنبال ستایش “سنتشکنی” و “انتخاب جسورانه” برای فرار از “بهشت روزمرگی” است. اما طعم تلخ واقعیت، به ما انسانها ثابت کرده که متأسفانه پایان تمام این جستجوها، همانی نیست که عمو شلبی در داستان “آشنایی قطعه گمشده با دایرهی بزرگ” نشانمان میدهد …
و همینجاست که بهنظر میرسد لازم است همهی ما کمی فکر کنیم: “احساس ما از فکر کردن تصویر بهشتِ رؤیایی زندگیمان چقدر با احساس واقعی تجربهی آن بهشت همسان است؟” این را که بفهمیم، تردیدِ مواجهه با بهشت، رنگ میبازد. و بههمین علت، لازم است که “پروژهی کشف کردن” مهمترین اولویت زندگی ما باشد؛ همانطور که شل سیلوراستاین در همان داستان “آشنایی قطعهی گمشده …” قصهاش را برایمان تعریف میکند: درست مثل قطعهی گمشده، تنها با غلت زدن و تجربه کردن زندگی است که میتوان واقعیتِ بهشتِ رؤیایی زندگی را در عمل ساخت و دایره شد!
دنیای امروز، دنیایی است پر از دلخستگیها و نرسیدنها، غمها و شکستگیها و از همه بدتر، خودبینیها و خودپسندیها و خودخواهیها. خوب بودن، کمیاب است و خوبی، اکسیری گرانبها و نیافتنی. خیانت و دورویی و سوء استفاده از صداقت و دوستی هم که در زندگی هر روز ما طنینی تکراری دارند. و احتمالا بههمین دلیل است که انتخاب اغلب ما در زندگی، حداکثر کردن لذت و شادی خودمان میشود و بس؛ و فراموش میکنیم که نشاندن لبخندی عمیق بر چهرهی دیگران، چقدر ساده است و زیبا و بالاترین درجهی انسانیت است …
در این گیر و دار، شاید لازم باشد هر از گاهی تلنگری به خودمان بزنیم تا به خودمان بیاییم و بهیادمان بیاید که آن دنیای پر از عشق و مهر و شادی و زیبایی و مهربانی که آرمانشهر زندگی همهی ماست با تلاش تکتک ما ساخته میشود و از آن مهمتر، در ساختن آن، وظیفهی اخلاقی بزرگی را بر دوش میکشیم: مهربانی! نه برای خودنمایی و نه در حد آنچه “لیاقت” دیگران میپنداریم؛ بلکه هر چقدر که میتوانیم و هر کجا که میشود و بدون داشتن چشمداشت جبران از دیگران. و فراموش نکردن اینکه کوچکترین مهر و محبت، میتواند همانند تلنگری بر کهکشان، دنیایی را زیر و رو کند. حالا این دنیا میتواند به کوچکی دنیای یک پرنده باشد که در این روزهای سرد سال، با خوردن غذای اضافی ما سیر شود و میتواند به بزرگی دنیای بشریت باشد!
چند روز پیش از این بود که یک ویدئو کلیپ بهدستم رسید. ایمیل محمود حقوردی دوست بسیار خوبم، در حکم یک تلنگر بزرگ بود برای من و یادآوری همین چیزهایی که در این پست نوشتم. ویدئو کلیپی کوتاه؛ اما عمیق از تأثیر زنجیرهوار محبتهای ساده در ساختن زیباترین دنیای دنیا! این کلیپ را برای دوستان بسیاری فرستادم. بعد دیدم حیف است که شما خوانندگان خوب گزارهها را از دیدن این کلیپ محروم کنم. بنابراین این شما و این هم کلیپ ما نظارهگر نیستیم. خواهش میکنم که چند دقیقهای وقت بگذارید و این کلیپ را با حجم حدود ۱۲ مگابایت دانلود کنید و نگاهش کنید. به احساس خوبی که در آخرِ کلیپ خواهید داشت، کاملا میارزد …
متأسفانه یا خوشبختانه در ایران “هنر” یکی از حوزههایی است که با “پول” یکجا جمع نمیشوند؛ مگر اینکه پای محصولی عامهپسند و بازاری وسط ماجرا باشد. همین سینمایمان را ببینید و پرفروشترین فیلمهای سالهای اخیرش. اما هر از گاهی استثناهایی هم مثل “جدایی نادر از سیمین” پیش میآید که البته برای آنها هم بهانههایی تراشیده میشود. بهانههایی مثل تأثیر مسائل سیاسی، مثل فصل اکران، مثل داشتن یک “فیلم رقیب” با آن کارگردان مشهورش و هزار نکتهی باریکتر از موی دیگر. در این میان اما همهی ما فراموش میکنیم که “هنر” هم پیش از هر چیز “شغل” هنرمند است: هنر با وجود تمام ارزشهای روحانی و معنویش، دارای ارزش مادی نیز هست. این نکتهای است که متأسفانه در کشور ما فراموش شده و نتیجهش هم شده این بازار آشفتهی هنری که در آن هر محصول هنری مزخرفی به اسم “هنر برای هنر” به خورد مخاطبین داده میشود و از آن سو، همیشه هم در حال شنیدن گلایههای هنرمندان کشور ـ اعم از بزرگ و کوچک و پیر و جوان ـ از “عدم توجه مسئولین” هستیم.
در تمامی این سالها بهعنوان یک بیزینسخواندهی علاقهمند هنر برای من این علامت سؤال وجود داشته که چرا هنرمندان خوب کشور ما با این همه استعداد و ذوق و قریحهی عالی ـ که من اعتراف میکنم حسرت نداشتنشان را میخورم ـ به سادهترین اصول کسب و کار هم در تولید و ارائهی آثارشان فکر نمیکنند. البته وضع هنرهای پرمخاطبی مثل سینما و موسیقی در این میان بهتر است و عمق فاجعه را باید در هنرهای اصیلی مثل تئاتر و هنرهای تجسمی دید. همین است که بسیار خوشحال و در عین حال شگفتزده میشوم وقتی میبینم هنرمند بزرگی مثل اصغر فرهادی عزیز، در عین داشتن استعداد هنری والا، چقدر خوب به رعایت اصول “کسب و کار” در ساخت فیلمهایش توجه میکند (فقط و فقط به کارهای آقای فرهادی روی “برندینگ” خودش و فیلمهایش توجه کنید!)
رضا بهرامی دوست بسیار نازنین من، هنرمند و فیلمساز است. یکی از ویژگیهای دوستداشتنی رضا برای من این است که در عین هنرمند بودن، اهمیت جملهی معروف “بیزینس ایز بیزینس” را در حوزهی هنر کاملا درک کرده است. 😉 بر همین اساس رضا مجموعه کارگاههایی را با عنوان “کارگاه هنر حرفهای” برای هنرمندان طراحی کرده است تا به آنها یاد بدهد هنر حرفهای و کسب و کار هنری چگونه است (یاد کارهای زمینماندهی کارگاه “کار حرفهای” خودم افتام!) رضا در کارگاهش مورد موضوع بسیار مهمی با نام “تفکر طراحی (Design Thinking)” صحبت میکند. حوزهای از مطالعات هنری که در دنیا هم عمر چندانی ندارد و جذابیتش اینجاست که در تمامی مشاغل و برای همهی متخصصین کاربردی است و حرفهای جدیدی برای گفتن دارد (اینجا هم قبلا در مورد تفکر طراحی توضیح دادهام.) من در دو کارگاه مقدماتی این دوره شرکت داشتهام و با وجود اینکه رشتهام و تخصصم چیز دیگری است از کارگاه رضا نکات بسیار زیادی یاد گرفتم (اینجا در مورد آموختههایم از کارگاه اول رضا نوشتم.)
با این اوصاف دیگر حرفی باقی نمیماند جز اینکه قابل توجه دوستان هنرمند، پزشک، مهندس و دارای سایر تخصصها:
“این کارگاه در بیست ساعت (پنج جلسه ی چهار ساعته) برگزار میشود و برای برگزاری بهتر و انجام تمرینهای متمرکز، ظرفیت آن پنج نفر است. لطفا برای کسب اطلاعات در زمینه نحوهی برگزاری و ثبتنام و دریافت کاتالوگ کارگاه به این آدرس ایمیل بزنید:
workshop@rezabahrami.com”
برای رضا بهرامی عزیز در راه جدیدی که آغاز کرده آرزوی موفقیت روزافزون را دارم.
من وقتی فیلم بازی میکنم زیاد به مخاطبم کاری ندارم؛ به لذتی که خودم میبرم فکر میکنم. به اینکه از محیط، بازیگران اطرافم و خلاقیتی که بهخرج میدهم چه لذتی میبرم. هر هنرمندی باید اول از کارش لذت ببرد تا مخاطب بتواند از کار او لذت ببرد. هنرمندی که از قبل به مخاطبش فکر میکند، بیشتر تکنسین است تا خلاق. خلاق کسی است که که از کاری که انجام میدهد کیف میکند؛ در هر هنری. برای همین است که میگویند هنرمندان در لحظهی خلاقیت دیوانهاند. یعنی دیوانههایی پارهوقت هستند؛ لحظههایی عاقل و لحظههایی دیوانه … همیشه هنرمند باید خودش لذت ببرد؛ بعد حتما عدهای پیدا میشوند که از لذت بردن او لذت ببرند!
(از گفتگو با رضا کیانیان در مورد فیلم “یه حبه قند”؛ مجلهی فیلم؛ شمارهی ۴۳۳؛ آبان ۱۳۹۰)
پ.ن. سی خرداد ۶۱مین زادروز خجستهی رضا کیانیان نازنین است. به این مناسبت، این هفته پست درسهای توسعهی کسب و کارهای کوچک استثنائا منتشر نمیشود. هفتهی آینده این درسها را پی خواهیم گرفت.
ـ … اصولا اعتراف به اینکه سر کار فیلم به آدم خوش میگذرد، ممکن است در برخی این تصور را ایجاد کند که ما وقت میکشتیم و هرهکره میکردیم؛ چرا که تصور لذت بردن از نفس فیلمسازی برای خیلیها غریبه است. اما من واقعا لذت بردم … کاردستی باحالی بود و خیلی کیف میدهد که برای کاردستی درست کردن، لذت ببری و پول هم بگیری!
ـ به چه چیزی میتوان عمیقا تکیه کرد؟ این را باید کشف کرد. هر بار که بخواهی فیلم بسازی باید دوباره کشف کنی.
کلاهقرمزی نوستالژی مشترک نسل ما است. این مایی که میگویم منظورم بچههای دههی ۵۰ و دههی ۶۰ است. خاطرات روزهای شیرین کودکی و شیطنتهای کلاهقرمزی دوستداشتنی که خیلی وقتها دوست داشتیم ما هم آنها را مرتکب شویم اما از ترس تنبیه بزرگترها یا برای حفظ کلاس مؤدب بودن بیخیالشان میشدیم. 😉 پسرخاله را هم که دیگر نگو! نماد یک بچهی محروم زحمتکش همه کاره که همیشه دنبال کمک کردن به دیگران و باز کردن گرههای کور زندگیشان بود.
در این سالها کلاهقرمزی بارها و بارها به فرمهای مختلف در خانههای ما حاضر شده: از فیلم “کلاهقرمزی و پسرخاله” ـ که همین اواخر قبل از عید باز دیدمش و اشکم جاری شد ـ بگیرید تا نوروزی (یادم نیست چه سالی بود) که کلاهقرمزی هفتسینش را با سیخ و سیم چیده بود. 🙂 همهی این سالها ماجراهای کلاهقرمزی و پسرخاله و آقای مجری را دیدهایم، لذت بردهایم، خندیدهایم و کنار هم یک خاطرهی خوب را تجربه کردهایم.
سه سال است که عیدها کلاهقرمزی باز مهمان ماست. ایدههای درخشان ایرج طهماسب و حمید جبلی انگار هیچوقت تمام نمیشوند. هر سال با سورپرایزهایی جدید و طنازیهایی متفاوت و فضاسازیهایی متنوعتر از قبل. برای من در این سه سال اخیر جالب بوده که کلاهقرمزی ویژهی نوروز با یک طراحی و ایدهسازی کامل وارد مرحلهی تولید شده و این پیشنیاز وقتی با پسنیازِ اجرای واقعن عالی ایده همراه شده، نتیجهش شده یک برنامهی بهیادماندنی. هنوز طعم شیرین حضور “ابراهیم حاتمیکیا”ی ظاهرا عبوس و جدی کنار کلاهقرمزی شیطان و بانمک و آیتم دستور غذای شاهکار “ببعی” را بهعنوان فقط دو نمونهی عالی از کارهای طهماسب و جبلی در این سه سال اخیر در دهانمان حس میکنیم.
اما … امسال در تولید کلاهقرمزی بهنظرم آن مرحلهی ایدهسازی و طراحی برنامه یا خیلی ضعیف برگزار شده یا کلا حذف شده است. البته با توجه به تولید فیلم جدید مجموعهی کلاهقرمزی در اواخر سال ۹۰ ـ مخصوصا اینکه فیلم به جشنوارهی فیلم فجر هم نرسید ـ میشود حدس زد واقعن زمان کافی برای این کار وجود نداشته است.
در کلاهقرمزی ۹۱ هر چند هنوز ایدههای درخشان و اجرای واقعن عالی را داریم، اما من در کلیت این مجموعه بهعنوان یک محصول فرهنگی که منِ بیننده آن را مصرف میکنم اشتباهاتی میبینم. سعی میکنم خیلی خلاصه در مورد این اشتباهات بنویسم:
۱- تمرکز اشتباهی روی مخاطبان: کلاهقرمزی تلویزیونی همیشه یک ذات آموزشی را داشته. چه در زمان “صندوق پست” و چه در مجموعههای چند سال اخیرش. این خوب است اما نه برای نسل “عمو پورنگ” و “فیتیلهایها” که قالب آموزشیشان جور دیگری است. من شخصا در میان بچههای کوچکتر فامیل حتا یک نفر را هم ندیدهام که حتا رغبت به تماشای کلاهقرمزی داشته باشد. کلاهقرمزی مخصوص ما نوستالژیبازهاست. مخاطب کلاهقرمزی ماییم. نتیجهی این ماجرا شده نکتهای که در بند دوم به آن اشاره میکنم.
۲- اشتباه در ایدی محوری: ایدهی محوری گوگل، فروش تبلیغات براساس جستجو است. اگر یادتان باشد ایدهی محوری کلاهقرمزی ۸۸ که در آن بعد از سالها “آقای قرمزکلاه” (به قول حمید جبلی در فیلم اول مجموعهی کلاهقرمزی) به تلویزیون برگشت، نوستالژی بود؛ تازه با حضور آن همه مهمان دوستداشتنی که خودشان کم برای ما نوستالژیساز نبودند. شاید من دارم اشتباه میکنم؛ اما امسال بار آموزشی برنامه در مقایسه با سالهای قبل بسیار افزایش پیدا کرده و در مقابل، آن جنبههای نوستالژیک ماجرا کمتر شده است.
۳- اشتباه در محصول محوری: محصول محوری گوگل، جستجو است نه شبکهی اجتماعی. گوگل با تأکید اشتباه روی توسعهی شبکهی اجتماعی دارد باعث ضعیف شدن کسب و کار اصلیش در برابر رقیب ضعیفی مثل بینگ میشود. در مورد کلاهقرمزی هم بیتعارف ـ با وجود تمامی جذابیتهای سایر شخصیتهای فرعی ـ محصول محوری خود این عروسک است. اما متأسفانه امسال عروسک “جیگر” ـ که من با آن اصلا ارتباطی برقرار نمیکنم و ایدهی جذابی هم ندارد ـ تبدیل به عروسک محوری برنامه شده و این بهنظر من اصلا خوشایند نیست. این در حالی است که کلاهقرمزی هر قسمت کمرنگتر از قبل میشود. پسرخاله هر سه چهار قسمت یک بار برمیگردد. اصلا از “گیگیلی” خبری نیست!
من میپذیرم که شاید این تغییر برای خیلیها دوستداشتنی باشد. حتمن بسیاری به شیرینکاریهای این جناب “جیگر” میخندند. اما به خودم این حق را میدهم نپسندمش. برای ایرج طهماسب و حمید جبلی با آن سابقهی درخشانشان و این ایدههای بینظیر که هنوز در گوشه و کنار برنامه میبینیم (مثلا آنجایی که فامیل دور و کلاه قرمزی و پسر عمه زا در برابر نخوردن از یک سینی شیرینی مقاومت کردند و آقای مجری همین که رسید شروع کرد به خوردن!) افت دارد که به کمدی برسند که محورش بلاهت ذاتی این کرهالاغ و پرزور بودنش باشد (که این دومی خودش هم باز مفهومی کنایی است.) شاید این قرار است تکرار ایدهی موفق پارسال یعنی “ببعی” باشد: ظهور یک شخصیت جدید و بسیار جذاب بهدلیل ماهیت متفاوت شخصیت و ویژگیهایش با بقیه. اما در عمل این درنیامده و بار طنز برنامه روی ایدهی امکانپذیر نبودن اطلاق اسم الاغ یا خر به این عروسک ـ که علت تغییر اسمش هم هست ـ متمرکز شده و همین هم هزار بار تکرار میشود. این من را نمیخنداند. در مقابل، با یک “سلاین” گفتن “کلاهقرمزی” از خنده روی زمین پخش میشوم.
۴- تنوع بیش از اندازه و در نتیجه پیچیدگی محصول: شما همهتان بهتر از من از زندگی استیو جابز باخبرید. زندگینامهش را خواندهاید و میدانید که یکی از رازهای اصلی جادوی محصولات جابز، سادگی آنها است. اما مجموعهی “کلاهقرمزی” هر روز پیچیدهتر میشود. من واقعا متعجبم چرا این دو آدم نازنین ـ آقایان طهماسب و جبلی ـ روی قالب تکراری آموزشی بودن برنامه این همه تأکید میکنند و هیچ خلاقیتی را در این ماجرا نمیبینیم؛ اما از این طرف آن همه شخصیت شناسنامهدار مجموعهی کلاهقرمزی را احتمالا برای ایجاد تنوع به نفع یک شخصیت واقعا لایتچسبک کمرنگ یا حذف میکنند. اما همهی ماجرا این نیست. “فامیل دور” در آخرین قسمت کلاهقرمزی ۹۰ ازدواج کرد؛ اما در کلاهقرمزی ۹۱ خبری از عروسش نیست. خواهر پسرعمه زا و دخترش دو سه قسمتی هستند و بعد کلا حذف میشوند. “آقوی همساده” اگر چه ایدهی بسیار درخشانی است؛ اما مقطعی است: میآید و میرود و دوباره میآید و میرود. ناگهان شخصیت “دلاک” رو میشود و خداحافظ. با همهی اینها هنوز محور قصه و روایت شخصیت “جیگر” است. راستش این روزها فکر میکنم شاید خوب باشد یکی دو قسمت “صندوق پستی” دوباره پخش شود تا همه به یاد بیاوریم که چه شخصیتهای بانمکی آنجا بودند که امروز کسی بهیادشان نیست. “ژولیپولی” نمونهی درخشان “زبان بدن” در عصری بود که هیچ کس در ایران حتا عبارت “بادی لنگوئج” به گوشش نخورده بود. آقای نقاش را چی؟ یادتان هست؟ خود صندوق پستی را چطور؟ سؤال این است که اگر میخواهیم تنوع ایجاد کنیم چرا سراغ این شخصیتها نرویم که آن جنبهی نوستالژی ماجرا را هم پررنگتر بکنند؟ من شخصا دلیل این همه آشفتگی ـ و نه تنوع ـ را در شخصیتپردازی نمیفهمم.
باید این را بگویم که با وجود نقدهای بالا، “کلاهقرمزی” هنوز برای من با فاصلهای در حد هزاران سال نوری بهترین برنامهی تلویزیون است. کلاهقرمزی با هر متر و معیاری یک پدیده است؛ پدیدهای که باعث میشود طعم گس آن پنجشنبههای این روزها دور ـ که تمام هفته منتظر رسیدنشان بودیم برای دیدن صندوق پستی ـ با لحظه لحظهی برنامه زیر زبانم احساس شود. هنوز هم با دیدن این برنامه و ایدههای درخشانش، ساعتی فارغ از تمام ماجراها کنار خانواده مینشینم و میخندم و “حال میکنم.” دست گل تیم سازندهش واقعن درد نکند. تمام حرف من اینجا بهسادگی این بود: “کلاهقرمزی اینقدر عالی بوده که نباید حتا یک درصد هم افت کند.”
پ.ن. قرار بود این پست بعد از تعطیلات نوشته شود که بهدلایلی به امشب افتاد. در هر حال این اولین پست گزارهها در سال جدید است. سال نو مجددا مبارک و سال شاد و موفقی را برای تکتک شما آرزو دارم.
ـ پیشبینی نشده و پیوسته. گاهی باید خودم را مجبور کنم. من کارم را بهعنوان یک نویسندهی تلویزیونی آغاز کردم که آخر هر هفته برنامهاش باید روی آنتن میرفت. پس وقتی دوشنبه صبح سر کار میرفتم باید نوشتن را شروع میکردم و نمیتوانستم منتظر الههی هنر بمانم تا ایده بگیرم. باید میرفتم و چیزی مینوشتم تا آنتن خالی نماند. هنوز هم میتوانم چنین کاری بکنم. میروم توی اتاق و خودم را مجبور میکنم که البته کار خوشایند و جالبی نیست. معمولا در طول سال، ایدههای مختلفی میگیرم و آنها را جایی یادداشت میکنم. بعدا وقتی آنها را مرور میکنم از نوشتن بعضیهایشان واقعا تعجب میکنم؛ ولی بعضیها هم خوب و بهدردبخور هستند.