استثنا گذاشتن در هر کاری و استثنا کردن هر چیزی نتیجهای جز خرابی به بار نمیآورد! حداقل تجربه من این را نشان میدهد.
نویسنده: علی نعمتی شهاب
گوگل باز و ۵ اصل طراحی برای معنا
این روزها جو گوگل Buzz خیلی از ما را گرفته است و البته خوب، اغلبمان هم از آن خیلی خوشمان نیامده است. این نوشته، نگاهی دارد به ۵ اشتباه در طراحی گوگل باز:
گوگل باز: انقلاب، تحول یا سقوط؟ بسیاری از شما از من نظرم در این مورد را خواسته اید. بنابراین در این یادداشت به بررسی آن براساس ۵ اصل خودم برای نسل بعدی طراحی محصولات و سرویسها میپردازم ـ اصول “طراحی برای معنا.”
مفهوم بقراطی: این سؤال اساسیترین پرسشی است که هر طراح محصول یا سرویس نسل بعد باید از خود بپرسد: “بقراط چه میکند؟” هدف او این بود که پزشکان “اول؛ ضرر نزنند” ـ و در قرن ۲۱ام، ما تازه به سختی دریافتهایم که محصولات و سرویسهای زهرآلود و مضر اقتصاد میتوانند چه بکنند. آیا بقراط محصول شما را تأیید میکند یا رد؟ او احتمالا Buzz را رد میکرد؛ زیرا دارای مشکلاتی در زمینه حریم خصوصی کاربران است. استفاده ناآگاهانه از آن همان و فاش شدن آدرس ایمیل شما ـ و البته دنبالکنندگان (Follower) شما ـ همان. این به خاطر آن است که شما مجبورید از تنظیمات پیشفرض عمومی بودن (Public) فرار کنید؛ به جای اینکه [داوطلبانه] در آن مشارکت کنید! این برای همه خبر بدی است؛ اما خبر بدتری است برای یک مدافع آزادی بیان چینی [و ایضا ایرانی!]. بدون جلوگیری از ضرر رساندن، هیچ محصول یا سرویسی نمیتواند ایجاد ارزش اقتصادی قابل اطمینان را به حداکثر برساند.
سادهسازی کنید؛ اعتماد نکنید: آیا Buzz ایمیل شما یا دنبالکنندگان شما را افشا کرده است؟ آن هم در شرایطی خاص؟ گوگل به سختی برای حل این مشکل تلاش میکند، اما حل آن هنوز وابسته به افراد است که از دستورالعملهای مشخص شده پیروی کنند. در دنیای واقعی هیچ کاربری دستورالعملها را دنبال نمیکند. اگر محصول یا سرویستان پیچیده باشد، احتمالا شکست خواهید خورد. هیچکس دوست ندارد یک ساعت وقت برای این صرف کند که آیا یک سرویس برای او ضرر و زیان به همراه دارد یا خیر ـ یا آن را به شکلی تغییر دهد که ضرر نرساند.
ساخته شدن برای شکست خوردن و نه ویژگیها: محصولات و سرویسهای نسل بعد برای شکست سریع و ارزان ساخته میشوند ـ به جای اینکه ویژگیهای بسیار زیادی را ارایه کنند. جنبه دیگر بستهبندی ویژگیها در کنار هم این است که موقعیت شکست دلپذیر از بین میرود؛ زیرا وابستگی متقابل میان اجزا پیچیده شده و از کنترل خارج میشود. به همین دلیل است که مایکروسافت محصولات نامطبوع را تولید میکند: در هم تنیدن ویندوز، آفیس و سایر برنامهها در یک کوه عظیم هزینههای بهبود را به شدت افزایش میدهد. یک بار گوگل اعلام کرده بود که ما محصولاتمان را مانند مایکروسافت به هم وابسته نمیکنیم؛ زیرا این روش شیطانی است (شعار معروف گوگل را به خاطر دارید: Don’t be eveil!) اما Buzz به شدت با جیمیل در هم تنیده شده است و اولین چیزی است که شما زیر قسمت Inbox جیمیلتان میبینید. Buzz بهبود جیمیل را بسیار پرهزینه ساخته است و بالعکس. بهتر است که هر کدام یک سرویس جداگانه باشند.
هدف و مقصود نه محصول: جنبه دیگر “ضرر نرسان” ارایه فایده ۱۰، ۱۰۰ یا هزار برابر در یک حوزه یا فعالیت خاص است. با این حال هنوز وقتی من روی Buzz کلیک میکنم آن با یک لیست عظیم از اطلاعات پدیدار میشود. Buzz محصولات بسیار زیادی را یکپارچه میکند؛ اما به جای سادهسازی آنها، تنها همه چیز را به هم میچسباند. مطمئن نیستم که این ویژگی چه سودی برایام دارد. تا حدودی به نظر می رسد که Buzz محصول یک استعداد مهندسی خام باشد که بدون هدفی در ذهن طراحی شده است. “چون میتوانیم” به معنای این نیست که: “خوب پس مهم است!”
گشادهدست باشید؛ طمعورزی نکنید: Buzz “خوپسند” است. بنابراین من میتوانم هر چیزی را که جای دیگری ـ مثل توئیتر ـ منتشر شده در آن بخوانم؛ اما من هم میتوانم جای دیگری بنویسم. این “استراتژی” تعبیه شده در این محصول است: هدف تنها این است که گروهی از محصولات رقیب را به صورت مواد اولیه درآورده شوند و بین آنها لولهکشی شود! این ایده به شدت متعلق به قرن بیستم و در نتیجه آسیبرسان است. محصولات و سرویسهای گشادهدست چیزی را هم پس میدهند؛ آنها یک اکوسیستم پیشرویی را ایجاد میکنند که در آن هر کس میتواند برنده باشد. در مثال ما یک سرویس سخاوتمند میتواند در همه پلتفرمها بنویسد و مطالب آنها را نیز بخواند. با این روش لازم نیست شما توئیتر و Buzz را همزمان باز نگه دارید؛ انگیزهها برای بهترین ـ و نه لزوما بزرگترین ـ پلتفرم برای موفقیت باقی میمانند. با روشی که فعلا Buzz با آن سازماندهی شده است؛ یک نتیجه مایکروسافتی بعید به نظر نمیرسد: Buzz به دلیل اندازهاش اما به هزینه قربانی کردن یک صنعت نو، پیشرو و چالاک موفق خواهد شد.
محصولات و سرویسهای آینده نباید تنها برای مصرف کردن طراحی شوند؛ بلکه باید “برای معنا طراحی شوند”: آنها باید به منافع اقتصادی بادوام، مشترک و بامعنا بیانجامند ـ در غیر این صورت ما سفر خودمان را به یک آینده بیآینده ادامه میدهیم. این تصویر بزرگی است که نوآوران رادیکال آینده باید دوباره آن را ترسیم کنند. من فکر میکنم گوگل Buzz واقعا بسیار عالی است؛ با این حال هنوز یک سرویس بامعنا نیست. Buzz هنوز در سایه تصویر بزرگ دیروز زندگی میکند؛ به جای اینکه آن را دوباره ترسیم کند. چالش اساسی امروز این است: ترسیم دوباره تصویر بزرگ موفقیت با حرکت از این تصور که “بزرگ بهتر است.”
حرف دیگران
همانطور که باید حرفهایی که دیگران به تو میزنند را فراموش کنی؛ باید انتظار شنیدن خیلی حرفها را هم از آنها به فراموشی بسپاری …
از مشیری (۱)
زندگی ذره ذره میکاهد / خشک و پژمرده میکند چون برگ
مرگ ناگاه میبرد چون باد / زندگی کرده دشمنی یا مرگ!؟
فریدون مشیری از آن شاعرانی است که خواندن شعرهایاش همیشه مرا از لذتی سرشار، سرمست میکند. چه بسیار وقتهای دلتنگی که با خواندن قطعه شعری از او امید به دلم برگشته و چه بسیار لحظاتی که خواندن عاشقانههایاش مرا به دنیای دلانگیز عشق کشانده است. خیلی از کتابهای فریدون مشیری را خواندهام و خوشحالام که هنوز خیلیهای دیگر را نخواندهام.
این پست سرآغازی بر یادداشت کردن مستمر شعرهایی از فریدون مشیری و سایر شعرای مورد علاقهام تا شما را هم در لذت خودم شریک کنم.
سلینجر و دشواری نخبه بودن در یک دنیای لعنتی …
من هم مثل بسیاری دیگر از دیشب که خبر مرگ سلینجر را شنیدهام در بهت و حیرت به سر میبرم. نویسندهای که با همان کتاب اولی که از او خواندم ـ ناتور دشت ـ مرا به کلی شیفته خود کرد.
به نظرم عنوان این پست گویاترین چیزی است که میتوان درباره سلینجر گفت؛ چه در مورد خودش و چه در مورد داستانها و شخصیتهایاش. در مورد خود سلینجر همه میدانیم تا چه حد با دنیای اطرافاش مشکل داشته و به همین دلیل سالها دور از اجتماع و حاشیههایاش زندگی کرد. نخبگی او هم که از همین داستانهایاش پیداست!
من سلینجر را با ناتور دشت کشف کردم؛ با شخصیت جوان عصبی و عقل کلی به نام هولدن کالفیلد که با همه چیز و همه کس مشکل دارد حتی خودش! آدمی که با زندگی و تفکر مکانیکی اطرافاش مشکل دارد و دوست دارد آن طور که خود میخواهد زندگیاش را بگذراند. جالب است که ماجراهای کتاب تنها در سه روزی که هولدن از مدرسه اخراج شده و دارد به این فکر میکند این بار چطور به مادرش قضیه اخراج شدن مجددش را توضیح بدهد رخ میدهد. عصیان هولدن در آن روزهایی که من داستاناش را میخواندم به خاطر سن کمام برایام چندان ملموس نبود؛ اما این روزها کاملا با هولدن همذاتپنداری میکنم! (اگر چه هولدن هم آخر داستان تصمیم گرفت دست از کلهشقی بردارد و به دنیای اطرافاش تن بدهد!)
کتابهای بعدی که از سلینجر خواندم ـ به ترتیب: سیمور: پیشگفتار، تیرهای سقف رابالا بگذارید نجاران، فرانی و زویی و همین اواخر مجموعه دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم ـ این دیدگاه را که شخصیتهای سلینجر به شدت آدمهایی هستند که به دلیل سطح بالاتر درک و شعورشان نسبت به اغلب آدمهای جامعه تنها هستند، در من تقویت کرد. آدمهایی مثل شخصیتهای مختلف خاندان گلس در داستانهای مختلف سلینجر که همواره به دنبال این سؤال میگردند که: چرا بقیه این طور هستند!؟ و حتی ذرهای به این نمیاندیشند که این خودشان هستند که با بقیه متفاوتاند! (بامزهترین نمود این تفکر جایی در داستان فرانی و زویی است که سلینجر در یک پاورقی به این نکته اشاره میکند که بچههای خانواده گلس ۲۴ سال پیاپی در مسابقه بچههای حاضر جواب شرکت کردهاند و هیچ آدم بزرگی هم نتوانسته جواب حرفهایشان را بدهد!!!)
در این میان بعضیهایشان مثل سیمور به آخر خط میرسند و خودکشی میکنند و برخی دیگر مثل فرانی و زویی تصمیم میگیرند برای فهمیدن چرایی زندگی ـ از دیدگاه آنها پوچ دیگران ـ و یا لااقل تحمل آن تلاش کنند. و شاید جالبتر این باشد که خود سلینجر اگر چه مثل سیمور خودش را از زندگی این دنیا رها نکرد؛ اما تصمیم گرفت که دیگر کاری به دنیای دیگران نداشته باشد و سالهای سال را بدون نوشتن هیچ داستانی به سر ببرد.
ویژگیهای جذاب داستانهای سلینجر برای من اینها بودند: ۱- شخصیتهایی نخبه و به شدت تنها؛ ۲- بستر داستانهای سلینجر همین وقایع روزمره زندگی است و هیچ اتفاق عجیب و خارقالعادهای در آنها نمیافتد؛ ۳- عصیان آدمها نسبت به دنیای اطرافشان که به نظر آنها اصلا دنیای جالبی نیست و تلاششان برای ایجاد تغییر در آن (گیرم که همهشان یا شکست میخورند یا کلا بیخیال میشوند!)
همین اواخر مجموعه دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم را با ترجمه مرحوم احمد گلشیری خواندم. در میان داستانهای این مجموعه، دو داستان به شدت بر من تأثیرگذار بودند: یکی داستانی که همنام کتاب است و داستان جوان نقاشی است که در یک کلاس مکاتبهای نقاشی بهعنوان معلم استخدام میشود تا کارهای شاگردان ندیدهاش را اصلاح کند و همینجا است که از راه دور به یک راهبه جوان دل میبندد (!) و نهایتا وقتی که آن دختر راهبه از دوره انصراف میدهد دیگر انگیزهای برای ادامه کار ندارد، کارش را ول میکند و بر میگردد به نیویورکی که از آن فرار کرده بود! دیگری هم داستان آخر کتاب به نام تدی که در مورد پسر بچه ۱۲ سالهای به نام تدی است؛ پسری با تواناییهای روحی فوقالعاده، بچهای که فراتر از هر انسان دیگری میفهمد و دانش اشراقیاش ـ البته شاید الهام درونی عنوان بهتری باشد ـ برای همه اطرافیاناش ـ بهویژه پدر و مادرش ـ درک نشدنی و غریب است. تدی پس از یک مکالمه طولانی با یک جوانک دانشجوی فلسفه و ادبیات ـ که لااقل بخشی از ارزشهای وجودی تدی را درک میکند ـ و توصیف فلسفی دنیای اطراف از دید خودش، در پایان داستان مطابق پیشبنی خودش در استخر کشتی به دلیل شوخی احمقانه خواهر کوچکترش میمیرد و باز این سؤال را پیش میکشد که آیا زندگی ارزشاش را دارد!؟ (تعبیر تدی در همین داستان در مورد دوست داشتن برای من بسیار جالب و تر و تازه بود: دوست داشتن به معنای وابستگی و اتصال میان آدمها است و نه به معنای داشتن احساس نسبت به یکدیگر!)
سلینجر هم در این سال مصیبتوار ۸۸ برای ما ایرانیان رفت و یک جای خالی دیگر را برایمان در دنیای ادب و فرهنگ و هنر به جا گذاشت. (من که شخصا دعا میکنم این سال هر چه زودتر تمام شود؛ از بس که خبرهای بد و بدتر را هر روز داریم میشنویم.) خوشحالام که هنوز دو کتاباش را نخواندهام و البته، در اولین فرصت باید دوباره فرانی و زویی و دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتماش را بخوانم. یکی هم به این میلان کوندرا بگوید که قبل از اینکه خدای نکرده بلایی سرش بیاید، نوشتن را دوباره از سر بگیرد!
اورسون ولز این نابغه بیاستعداد
شماره ویژه پاییز مجله فیلم (که من تازه بعد از یکی دو ماه فرصت کردهام مطالعهاش کنم)، شمارهای خواندنی و واقعا دوستداشتنی است. اما در میان مطالب جذاب این شماره تا اینجایی که من خواندهام “گفتوگوی آندره بازن و چالز بیچ با اورسون ولز” با عنوان “من یک نابغه بیاستعدادم؟” از همه دلنشینتر بوده است؛ جایی که ولز درباره چیزهای متفاوتی ـ از دلتنگیهایاش گرفته تا دیدگاههای تئوریکاش نسبت به سینما ـ سخن گفته است. برخی از جملات ولز برای من بهعنوان یک شیفته سینما آن قدر شورانگیز بودند که به نظرم رسید آنها را اینجا بنویسم تا حداقل در خاطر خودم ثبت شوند:
ـ من شیفته فیلمهایی هستم که با اینکه به یک خط داستانی تکیه دادهاند، از آن گونههایی نیستند که به شما میگویند «ببینید، این حقیقت است، این زندگی است»، ولی در اجرای ایدههایشان فردیت خالق اثر را میبینید.
ـ کارگردانی هنر نیست. دست بالا یک دقیقهاش در روز هنر است. این یک دقیقه بدجوری سرنوشتساز است ولی به ندرت اتفاق میافتد. تنها وقتی که میتوانی کنترل فیلم را به تمامی در دست بگیری موقع تدوین است.
ـ تصویرها مهماند ولی به تنهایی کافی نیستند، چون فقط یک نمای تصویریاند. آنچه مهم است طول هر نما است و چیزی که در پی هر نما میاید. فصاحت در زبان سینما در اتاق تدوین شکل میگیرد.
ـ تلویزیون بیش از آنک در پی غنای یک فرم تصویری باشد، از ایدهها سرشار است. حرفی که در یک زمان کم در تلویزیون میزنید ده برابر بیشتر از سینما اثر میکند چون با مخاطبان محدود سر و کار ندارید؛ و بالاتر از همه اینکه در تلویزیون برای گوشها سخن میگویید. تلویزیون از همان ابتدا سینما را هم به ارزش و کارایی واقعیاش واقف میسازد و واداراش میکند تا حرف بزند، چون برای تلویزیون فقط آنچه نشان میدهد مهم نیست، بلکه آنچه میگوید مهمتر است و اینگونه که دشمنی واژهها با سینما دیری نمیپاید و سینما فقط یک حامی میشود بریا واژهها. حقیقتش این است که تلویزیون تنها یک رادیوی مصور است!
ـ [آیا مردم به تلویزیون کمتر از سینما توجه نمیکنند؟] توجهشان به تلویزیون بیشتر است. چون بیش از آنکه تلویزیون را نگاه کنند، به آن گوش میدهند. بینندگان تلویزیون یا گوش میکنند یا نمیکنند ولی مهم نیست که چقدر کم گوش میکنند. مهم این است که توجهشان بیشتر است چون مغز هنگام شنیدن بیشتر از هنگام دیدن درگیر است. موقع گوش کردن نیاز دارید فکر کنید ولی نگاه کردن یک تجربه حسی است؛ زیباتر و شاعرانهتر است و توجه، نقش کمتری در آن دارد.
ـ گاهی بهترین راه برای انجام دادن کاری که به آن عشق میورزیم این است که از آن دوری کنیم و سپس به سراغش بیاییم. مثل یک داستان عاشقانه است. میتوانید پشت در اتاق محبوبتان به انتظار بنشینید تا اجازه دهد داخل شوید. هرگز در را به رویتان نخواهد گشود، پس بهتر آن است رهایش کنید و بروید. روزی به سراغتان خواهد آمد …
و آخری که بسیار دردناک است: “تنها فیلمی که از ابتدا تا انتهایش را خودم نوشتم و تا پایان کار حمایت شدم همشهری کین بود.” اینکه ولز با همین تک فیلم برای همیشه در تاریخ سینمای جهان ماندگار شد، این افسوس را به وجود میآورد که کاش حداقل او میتوانست یک فیلم دیگر را به این شکل بسازد … (هر چند همشهری کین فیلم محبوب من نیست، ولی خوب در شاهکار بودنش تردیدی ندارم.)
باطل کردن ارسال ایمیل در زندگی واقعی
توضیح مقدماتی ـ این مطلب کمی طولانی است؛ ولی برای خودم بسیار جذاب بود. این مطلب برای جای دیگری ترجمه شده که با توجه به نکات جالب آن اینجا هم منتشر میشود.
من یک انسان تمساحنما هستم؛ یک هیولای خطرناک دو زیست! من بدون سر و صدا به سمت طعمهام ـ یک دختر ۷ ساله به اسم ایزابل ـ شنا میکنم؛ کسی که البته دختر خودم است! او با حس کردن وجود خطر، مضطربانه سطح استخر را با چشماناش میکاود. ناگهان او من را میبیند. نگاه ما دو نفر برای لحظاتی به هم قفل میشود. ایزابل لبخند میزند، جیغ میکشد و در حال خندیدن پشت به من شروع به شنا میکند. اما من که خیلی سریع هستم، به کف استخر فشار میآورم و خیز بر میدارم. وقتی به فاصله چند اینچی او میرسم، ایزابل تلاش میکند با من مقابله کند و در حالی که دستهایاش را در هوا نگه داشته نفسنفس میزند.
او فریاد میزند: “وایسا!”
“چی شده؟”
ایزابل سرفه میکند: “آب پریده توی گلوم!”
خوب مجبوریم بازی را متوقف کنیم. و این توقف، زمانی چند ثانیهای برای فکر کردن به این موضوع به من میدهد که چرا این کار را در زندگیمان در دنیای واقعی انجام نمیدهیم؟
همه ما همین که کلید “ارسال” را در صفحه ایمیلمان فشار میدهیم، پشمیان میشویم. بسیاری از ما این کار را انجام میدهیم، در حالی که گوگل ویژگی “باطل کردن ارسال” ایمیل را به جیمیل افزوده است. با فعال کردن این ویژگی، وقتی شما کلید “ارسال” را میفشارید، جیمیل آن ایمیل را برای ۵ ثانیه نگاه میدارد و در این فاصله، شما میتوانید اگر خواستید ارسال ایمیلتان را باطل کنید.
جالب اینجا است که ظاهرا این ۵ ثانیه توقف، همه چیزی است که اغلب مردم برای تشخیص اینکه دارند اشتباه میکنند نیاز دارند.
در مورد یک ایمیل، فشردن کلید “باطل کردن ارسال” میتواند حجم وحشتناکی زمان، انرژی و درگیری ذهنی را صرفهجویی کند. اما در دنیای واقعی ـ در ارتباط رو در رو و یا پشت تلفن ـ کلیدی به نام “باطل کردن” ارسال پیام وجود ندارد. گاهی اوقات همانند قاضی که از هیأت منصفه میخواهد اظهارات شاهد را نادیده بگیرند، ما تلاش میکنیم که جلوی پیام ارسال شده توسط خودمان را بگیریم. اما وقتی تیر از چله کمان رها شد (و کلمهای که از دهان شما خارج شد)، دیگر باز نمیگردد … و آن وقت است که اگر شانس داشته باشید با آدمی مثل مادر من روبرو میشوید که علاقه دارد بگوید: “میبخشم … ولی فراموش نمیکنم.”
کلید اصلی در زندگی در دنیای واقعی این است که از اول جلوی “ارسال” پیامهای بیحاصل را بگیریم.
این همان ۵ ثانیهای است که گوگل برای جلوگیری از اشتباه به ما میدهد؟ شاید بتوانیم از آن قبل از فشردن کلید “ارسال” استفاده کنیم. این احتمالا همه چیزی است که برای جلوگیری از اشتباه لازم داریم: ۵ ثانیه کوتاه!
ایزابل وقتی آب در گلویاش پرید، خواهش کرد: “وایسا!” کارت را چند ثانیه متوقف کن تا نفس من سر جای خودش بیاید.
هیچ قانونی وجود ندارد که به ما بگوید باید بلافاصله جواب بدهیم. صبر کنید. چند نفس عمیق بکشید.
اخیرا به دلیل اشتباهی که در هماهنگی زمان جلسه با یکی از مشتریانام پیش آمده بود، من آن جلسه را از دست دادم. کمی بعد وقتی من در اتاق انتظار دفتر مشتریام نشسته بودم، ناگهان صدای فریاد رهبر پروژه را ـ که ما او را باب صدا میکنیم ـ شنیدم: “هی برگمان، کجایی!؟”
ضربان قلبام سریع بالا رفت. آدرنالین زیادی وارد خونام شد. احساساتام طغیان کردند: خجالتزده و عصبانی گارد گرفتم: “این باب فکر میکند کیست که در اتاق انتظار سر من مثل بقیه آدمها داد میزند؟”
من با جاشوا گوردون یک متخصص اعصاب و استادیار دانشگاه کلمبیا در مورد واکنش خودم صحبت کردم. به عقیده دکتر گوردون: “مسیر مستقیمی از محرکهای احساسی تا هسته بادامی مغز (Amygdale) وجود دارد.”
منظورش چه بود؟
“هسته بادامی مغز مرکز واکنش احساسی مغز است.” او توضیح میدهد: “وقتی یک وضعیت مختلکننده در دنیای بیرونی انسان پیش میآید، به سرعت احساسات انسان را بر میانگیزاند.”
بسیار خوب. مسئله اینجا است که احساس خام و خالص لزوما بهترین تصمیم ممکن را برای انسان ایجاد نمیکند. بنابراین این سؤال مطرح میشود که چگونه انسان از احساسات به تفکر عقلانی میرسد؟
پاسخ این سؤال وقتی روشن میشود که بدانید وقتی جنگی بین شما و دیگری در جهان خارج از وجود شما رخ میدهد، جنگ دیگری نیز درون مغز شما بین شما و خودتان (you and yourself) پیش میآید: قشر جلویی مغز شما تلاش میکند هسته بادامی مغز را تحت کنترل خود درآورد.
هسته بادامی مغز را مثل یک شیطان کوچک سرخرنگ با آن چنگک معروفاش در نظر بگیریدکه درون مغز شما میخواند: “من میگویم باید این فرد را کتک بزنیم!” و قشر جلویی مغز را مثل آن فرشته سفیدپوش معروف در نظر بگیرید که میگوید: “اوهوم. این ایده خوبی نیست که تو هم بر سر او فریاد بکشی. به هر حال او مشتری تو است!”
دکتر گوردون به من گفت: “کلید اصلی، کنترل آگاهانه هسته بادامی مغز با استفاده از قشر جلویی مغز است.” من از دکتر گوردون پرسیدم ما چطور میتوانیم به قشر جلویی مغز در این جنگ کمک کنیم. او دقیقهای سکوت کرد و سپس پاسخ داد: “اگر یک نفس عمیق بکشید و برای لحظاتی تصمیمگیری را به تعویق بیاندازید، به قشر جلویی مغز برای کنترل واکنش احساسیتان کمک خواهید کرد.”
چرا یک نفس عمیق؟ به نظر دکتر گوردون چون: “کاهش سرعت تنفستان یک تأثیر آرامشبخش مستقیم بر مغز شما دارد.”
من پرسیدم: “چقدر باید صبر کنیم؟” منظورم این است که “قشر جلویی مغز چقدر زمان برای غلبه بر هسته بادامی مغز نیاز دارد؟”
“زمان زیادی لازم ندارد؛ چیزی حدود یک یا دو ثانیه.”
خوب ما که این زمان را داریم! آن ۵ ثانیه زمانی که گوگل به ما میدهد یک قانون سرانگشتی خوب است. وقتی باب در اتاق انتظار سر من داد کشید، من نفس عمیقی کشیدم و به قشر جلویی مغزم زمان کافی برای برنده شدن را دادم. من متوجه شدم یک سوءتفاهم پیش آمده و یادم آمد که روابطام با باب اهمیت بسیاری دارند. بنابراین به جای پرخاش کردن، به باب نزدیک شدم. این کار، چند ثانیه بیشتر طول نکشید؛ اما به هر دوی ما زمان کافی را برای منطقی شدن داد.
توقف کنید، نفس عمیق بکشید و سپس عمل کنید. ثابت شده که واکنش ایزابل استراتژی خوبی برای همه ما خواهد بود.
وقتی که به نظر میرسید حال ایزابل سر جایاش آمده از او پرسیدم: “حاضر؟”
او همزمان با شیرجه دوباره توی آب، فریاد کشید: “بزن بریم!” و معلوم بود که نفسی تازه کرده و بر هدفی که تلاش میکرد به آن برسد تمرکز داشت.
من به ایزابل یک زمان ۵ ثانیهای برای شروع به شنا کردن دادم و سپس به دنبال او، به درون آب شیرجه زدم!
تفکر تحلیلی
تواناییهای تحلیلی همواره اهمیت بسیاری دارند؛ چه شغل شما به شدت با تکنولوژی در ارتباط باشد و چه بر آن چیزی که برخی تواناییهای “نرم” (Soft Skills) مینامند، متمرکز باشد. تفکر تحلیلی یعنی «چطور شما یک مسئله را بدون استفاده از ابزارهای کمی حل میکنید.» تحلیل اطمینان یافتن از آن است که رویکرد شما به حل مسئله و یافتهها و توصیههای شما دارای پایه و اساسی محکم و قابل دفاع هستند.
ویژگیهای تفکر تحلیلی اثربخش عبارتاند از:
فرضیات خود را دو بار چک کنید: اشتباه در نتایج نهایی شما ممکن است حتی پیش از آغاز تحلیل توسط شما ایجاد شوند؛
مطمئن شوید تیم شما تنوع تخصصها و مهارتهای مورد نیاز را در خود دارد: احتمال بیشتری میرود که نقاط کور موجود در دیدگاه تحلیلی شما به مسئله، چشمانداز شما را نسبت به مسئله محدود سازند؛
دادهها، اطلاعات و دانشهای مورد نیاز گروه خود را تعریف کنید: با علم به وجود نااطمینانی در پروژه، عناصری را که خروجیها را بیش از سایرین تحت تأثیر قرار میدهند را مشخص کنید و تلاش کنید آنچه را نیاز دارید جمعآوری کنید و به دست بیاورید.
کاربردی و مفید بودن راهحل را در ذهن داشته باشید: برای خودتان مشخص کنید که آیا میخواهید راهحل شما جذاب یا نوآورانه باشد یا اینکه برای پوشش نیازهای مشتری شما، راهحلی امکانپذیر و واقعی باشد.
مواظب باشید زیبایی رویکردتان شما را کور نکند: هر مسئلهای لزوما به فرایند ارایه مشاوره مورد علاقه شما نیاز ندارد. حتی ممکن است استفاده از این فرایند برای حل مسئله مفید نباشد.
اوکام رازور گفته است که وقتی همه شرایط دو مسئله همانند هم هستند، معمولا سادهترین روش حل مسئله همان بهترین روش است. مشتری شما به دنبال یک پاسخ خوب براساس یک تحلیل قابل اطمینان است. تدوین مجموعهای از راهنماها و فرایندهای تحلیلی ـ بدون توجه به روش ارایه مشاوره شما ـ ارزش بیشتری را برای مشتری شما خواهد آفرید.
گوگل در برابر اپل!؟
این مقاله بیزینسویک در مورد آغاز جنگ میان گوگل و اپل در بازار محاسبات سیار (Mobile Computing) ـ چیزی که به نظر نویسنده آینده دنیای تلفن همراه را شکل میدهد و البته تمام شرکتهای معروف حاضر در این عرصه مثل نوکیا، سامسونگ و ال جی را از بازار خارج خواهد کرد ـ به خودی خود بسیار جالب است؛ اما این عکس که اینجا میبینید هم جذابیت خاص خودش را دارد؛ مقایسهای میان گوگل و اپل:
سه چیز در این مقایسه برای من جالب است: شعار (Motto) این دو شرکت مخصوصا شعار اپل (متفاوت بیاندیشید)، سبک کاری (یا همان Work ethic) این دو که چقدر گوگل کارمندگرا است و اپل دیکتاتوری (!) و نهایتا شیوه تصمیمگیری عقلانی گوگل در برابر شیوه تصمیمگیری متمرکز اپل.
نویسنده مقالهای که در اول این پست به آن اشاره کردم، جایی از مقالهاش میگوید که هر دو شرکت دارای رهبرانی بسیار محبوب در داخل و خارج شرکت هستند: لاری پیج و سرگئی برین در گوگل و استیو جابز در اپل. به نظر میرسد یک جورهایی کاریزمای این رهبران در شرکتشان بسیار تأثیرگذار است. این را بگذارید کنار اینکه مزیت رقابتی و عامل متمایزکننده این دو شرکت از سایرین، شور عظیم خلاقیت درون آنها است که کاملا به روحیه و تفکر خلاق رهبران شرکت بر میگردد: نتیجه رهبری درست و روحیه خلاق رهبران میشود همین خروجی جذاب و خیلی اوقات عجیب و غریب گوگل و اپل!
به نظرم شعار این دو شرکت بسیار معنادار هستند: شعار گوگل (چون شیطان نباش یا چیزی شبیه این) مرزهای انتهایی خلاقیت را نشان میدهد ـ خلاقیت تا جایی که به کسی یا سازمانی ضرر بزند ـ و شعار اپل (متفاوت بیاندیش) هم که اصلا اساس خلاقیت است …
نیروی پیشروی اقتصاد سرمایهداری همین خلاقیت و نوآوری است که در درون ساختار آن نهادینه شده است و آن هم به ذات تنوعجو و بیزار از یکنواختی انسان بر میگردد. خلاقیت همان عاملی است که تقریبا همه ما در زندگی شخصی و شغلیمان فراموش کردهایم؛ چرا که خلاقیت نیازمند محیط رقابتی است و سخن گفتن از محیط رقابتی در ایران امروز شاید به یک شوخی بیشتر شبیه باشد!
نمونه آزمون استخدامی شرکت مشاوره Bain
خوب غر زدن بس است و بهتر است به چیزهای مهمتر بپردازیم. یکی از زمینههای اصلی مورد علاقه من در حوزه کاری و مطالعات شخصی، صنعت مشاوره مدیریت است که قبلا هم چند یادداشت در این زمینه نوشتهام. سعی میکنم از این به بعد در این زمینه هم هر از چند گاهی بنویسم.
برای شروع فعلا این را داشته باشید تا بعدا بیشتر به این حوزه بپردازم: شرکت مشاوره Bain که یکی از شرکتهای برتر مشاوره مدیریت در دنیا است، سایتی برای آشنایی کسانی که علاقهمند به همکاری با این شرکت هستند با سیستم استخدامی خود درست کرده و در آن سه تا کیس را برای تحلیل گذاشته است. قطعا این آزمونها برای سنجش سطح دانش و تجربه آدم بسیار مفید خواهند بود. این آزمونها را در سایت زیر ببینید:
http://www.joinbain.com/apply-to-bain/interview-preparation/default.asp
در این صفحه و در قسمت پایین آن سه کیس زیر را میبینید: Personal Care Co ،Office Vending Services و Utility marketing strategy: video practice case. در مورد هر کیس مسئلهای برای تصمیمگیری در یک شرکت مطرح میشود و سپس از شما چند سؤال در مورد آن مسئله پرسیده میشود. پس از پاسخ دادن به هر سؤال، جواب Bain به آن پرسش به صورت تشریحی ارایه میشود و در همان صفحه، پاسخی که شما به آن سؤال دادهاید نیز نمایش داده میشود تا امکان مقایسه فراهم شود. سؤال نهایی نیز عبارت است از: انتخاب یک گزینه تصمیمگیری برای پیشنهاد به مشتری (یعنی همان هدف نهایی کار مشاوره.)
البته فرض بر این گذاشته شده است که چون شما امکان مقایسه پاسخ خودتان با پاسخ واقعی را دارید، ارزیابی مورد نظر را خودتان انجام خواهید داد. پس انتظار نداشته باشید در آخر این آزمون از شما تقدیر و تشکر شود و از شما برای کار کردن در شرکت بین دعوت به عمل بیاید! 🙂
نتیجه آزمون من نشان داد که در تحلیل مرحله به مرحله اطلاعات وضعام بد نیست، ولی در جمعبندی تحلیلها و کنار هم قرار دادن آنها برای پیشنهاد گزینه نهایی به مشتری که مشاورش هستم ضعف دارم (هر چند شهودم جواب نهایی را درست تشخیص داد!) 🙂