یکی از تجربیات عمیق زندهگی من این بوده است که انسانها هر چه حقیرتر باشند و هر چه از نظر دانش و فرهنگ و شعور از دیگران پایینتر، خودشان را بالاتر فرض میکنند. نکته اصلی این است که فرد در ابتدا از این روش برای قابل تحمل کردن دنیای اطرافاش استفاده میکند و به خودش، دروغ میگوید تا زخمهایی که به خاطر اشتباهات خودش از زندگی میخورد را اندکی التیام بخشد. اما وای به آن روزی که این آدمها دروغشان را خودشان هم باور کنند! (که متأسفانه اغلبشان خیلی زود به این مرحله میرسند .)
همیشه سعی کردهام در برابر چنین موجوداتی بر مبنای همان مصرع معروف «آن کس که نداند و نداند که نداند …» عمل کنم، آنها را نبینم و سعی کنم آنها را از دایره تفکر و ذهنم خارج کنم. اما مشکل اصلی اینجا است که این کار همیشه امکانپذیر نیست؛ مخصوصا در جایی مثل محل کار که آدم هر روز ممکن است از اشتباهات دیگران تأثیر منفی بپذیرد و تازه، با کمال تعجب شاهد مماشات و سستی مدیران شرکت در برخورد با آن عامل ایجاد “اغتشاش” ذهنی باشد!
یک سال تمام تلاش کردم تا شرایط را عوض کنم و نشد. امروز دوباره همان اتفاق همیشهگی افتاد و باز هم اعتراض من و قول دادن آن فرد برای تکرار نکردن کارش؛ چیزی که ظاهرا برایاش تبدیل به عادتی ترک نکردنی شده است! حالا بگذریم از سفسطهها و توجیههای همیشگی مدیران محترم شرکت که همیشه هم به ضرر من بوده است!
امروز کاملا حجت بر من تمام شد که ادامه شعر بالا درست است؛ یعنی باید بگذاریم این جور آدمها در جهل مرکبشان ابد الدهر بمانند. راه دیگری نیست؛ چون بیداری شدنی نیستند.
علاوه بر آن در تصمیمام برای عوض کردن محل کارم، مصممتر از قبل شدم.