قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود
پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود
خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟
******
حالا خلافِ قصهی تلخِ کلاغها
ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود …
معصومه فراهانی
قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود
پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود
خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟
******
حالا خلافِ قصهی تلخِ کلاغها
ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود …
معصومه فراهانی
آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس
ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس
تختهی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینهی سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز “تو” نیست
آنچه را میگویم از آیینهی جانم بپرس …
حسین منزوی
پ.ن. دیروز یکم مهر ماه، ۶۹مین سالگرد تولد شاعر عشق و مهربانی و صفا، حسین منزوی بود. تقارن هفتهی دفاع مقدس، عید سعید قربان و فاجعهی امروز مکه و البته دل توفانی این روزهایم، مرا بهیاد این غزل او انداختند … روح تمامی شهدا و تمامی رفتگان ـ از جمله حسین منزوی عزیز ـ شاد باد.

“چه کسی جز [سید برهانالدین مرشد پیر مولانا] میتوانست در آن گیر و دار شهرتجویی و مریدپروری این واعظ جوان را به ترک یار و دیار وا دارد، از آسایش خانهیی مرفه و پر رفت و آمد، و از مسئولیت زن و فرزند و عایلهیی که مادربزرگ و مادر زن و خویشان و کسان دور و نزدیک را شامل میشد بیرون آورد و برای تکمیل علم قال، در دنبال آنچه از علم حال برایش حاصل شده بود به حلب و دمشق روانه سازد؟ مولانای جوان در آن هنگام در بین مریدان پدر چنان محبوبیتی یافته بود که ترک آن و عزیمت بهخاطر تکمیل تحصیل در شام، برای وی در حکم قطع کردن تمام رشتههایی بهنظر میرسد که او را به آرزوهای تمام عمر میپیوست … وقتی [پس از تحمل هفت سال تنهایی، تحصیل، ریاضت و تفکر در شام، حلب و دمشق] در حدود سنین سی و سه سالگی از شام و از طریق قیصریه به قونیه باز آمد، جلالالدین محمد بلخی مولانای روم و مفتی بزرگ عصر تلقی میشد.” (پلهپله تا ملاقات خدا؛ زندهیاد دکتر عبدالحسین زرینکوب؛ انشارات علمی؛ ص ۸۴ و ص ۹۳)
عادت به روزمرگی و لذتهایش کشندهی آرزوهای بزرگ و بینهایت انسان است. غلبه بر روزمرگی و خودشکنی مولانای بزرگ را در مسیر تبدیل شدن به بزرگمردی قرار داد که این روزها ایدههای معنویاش برای زندگی انسانها، بیش از هر چیز گمشدهی دنیای سیاستزده، خشمگین و پر از ظلم امروز است. آیا جرأت شکستن “آینهها” و نگریستن به آن سوی شیشهی پرشکن زندگی و پیش رفتن در مسیر سنگلاخ زندگی را داریم؟ کلید قفل صندوقچهی رؤیاها جایی حوالی قلب ما است …
برای موفقیت به دو چیز نیاز داری: نادیده گرفتن و اعتماد بهنفس.
مارک تواین
چیزی که یک صحرا را زیبا میکند این است که جایی در دل آن، چاه آبی نهفته است …
آنتوان دوسنت اگزوپری
انسان برای خوشبختی زاده شده، چنانکه پرنده برای پرواز.
ولادیمیر کارولنکو
دیگران هم بودهاند، ای دوست! در دیوان من
زان میان تنها تو اما، شعر نابی بودهای
مثل لبخندی گریزان، پیش روی دوربین
لحظهای بر چهرهی اشکم، نقابی بودهای
***
چون که میسنجم تو را با آنچه در من بوده است
خانهای آباد در شهر خرابی بودهای
در دل این کوه ـ این کوهی که نامش زندگی است ـ
نالههایم را طنینی، بازتابی، بودهای …
زندهیاد حسین منزوی
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را …!
من “برادر” شده بودم و “برادر” باید
وقت دیدار، رعایت بکند “فاصله” را …
عشق گاهی سبب گمشدن خاطرههاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را …
عبدالجبار کاکایی
… تا به شتاب میدوی، عمر منی که میروی،
از کفم و منت شده، دست به دامن، این مکن
موسی من، مرا به آب از چه میافکنی چنین؟
نیل کجا و، وعدهی وادی ایمن؟ این مکن
بال پریدنم اگر هدیه نمیدهی دگر،
میشکنی ز من چرا پای دویدن؟ این مکن …
***
بس بود آنچه میکند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع؟ آه گل من این مکن!
زندهیاد حسین منزوی
دنیا هوای سردی است بیمهربانی تو
طرفی نبستم از عقل، در دار فانی تو
گفتم چراغ عقلی روشن کنم به نقلی
تا رو به راه کردم، گم شد نشانی تو …
تا آمدی سراغم، خاموش شد چراغم
گفتند تازه رفته است از دار فانی تو …
عبدالجبار کاکایی