- لینکهای هفته (۶۳۶) - ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
- حکمتها (۸۵) - ۱۳ فروردین ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۵) - ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
«از امام رضا (ع) از حقیقت توکل سؤال شـد. فرمود: این که جز خدا از کسی نترسی.»
یکی از جالبترین احادیثی است که تا الان شنیده بودم.
«از امام رضا (ع) از حقیقت توکل سؤال شـد. فرمود: این که جز خدا از کسی نترسی.»
یکی از جالبترین احادیثی است که تا الان شنیده بودم.
”کار نکردن” خیلی بیشتر از ”کار کردن” بشر را خسته میکند!
گراتزیا دلددا / الیاس پورتولو
در مورد گراتزیا دلددا بهزودی مینویسم. فقط این نکته را داشته باشید که این نویسنده ایتالیایی، دومین برنده زن جایزه نوبل ادبیات است.
این نظرسنجی را در مورد وضعیت کنونی و تغییرات ساعات فراغت و ساعات کار برادران و خواهران متعهد آمریکایی از دست ندهید. چند نکته واقعا جالباش برای من:
۱- بیشترین زمان فراغت آمریکاییها (تقریبا یک سوم زمان فراغت) به مطالعه میگذرد. جالبتر از آن نرخ تغییرات این شاخص در طول ۱۰ سال است که تقریبا ثابت است و کم و زیاد شدناش در حدود یکی دو درصد!
۲- هر آمریکایی به صورت متوسط ۵ ساعت در هفته بیشتر از من و شمایی که طبق قانون کار ۴۵ ساعت در هفته کار میکنیم، کار میکند و احتمالا غر هم نمیزند چقدر زیاد است خسته شدم!
بقیهاش را هم خودتان ببینید. جالب است.
خوب این روزها که به سلامتی کلاسهای فوق ما بعد از یک سال انتظار شروع شدهاند و سر کلاس میرویم؛ جای شما خالی. معمولا هر روز ماجراهای خیلی بامزهای اتفاق میافتند که این ماجراها را از این پس هر از چند گاهی اینجا مینویسم. اما برای شروع:
ما یک همکلاسی داریم که خیلی فکر میکند خارجی است (خوب شاید هم هست!) البته زباناش خوب است و سر کلاس زبان تخصصی عین بلبل انگلیسی حرف میزند. این بنده خدا ظاهرا اینقدر خارجی است که همانطور که من سر کلاس زبان، حرفهای استاد و بچهها را برای خودم به فارسی ترجمه میکنم تا بفهمم (!)، ایشان هم صحبتهای فارسی را به انگلیسی ترجمه میکند تا بفهمد! دو هفته پیش دکتر طبیبیان سر کلاس اقتصاد خرد داشتند راجع به اینکه تئوری چیست توضیح میدادند. اولاش گفتند بچهها شما نظرتان راجع به این موضوع چیست. دوست خارجیمان یک هو پرید وسط و گفت: “استاد ببخشید؛ من دو مفهوم بلدم که در انگلیسی به آنها میگوئیم Theory و Hypothesis. من نمیدانم فارسیشان چی میشه!”
امروز سر کلاس روش تحقیق استاد راجع به بررسی ابعاد یک موضوع صحبت میکردند که همین دوست خارجیمان دوباره برایاش سؤال پیش آمد: “ببخشید استاد منظورتان از بعد Aspects است؟” استاد هم که جا خورده بودند گفتند: “نه! Dimension است!”
آناتول فرانس: خلاصه تاریخ جهان این است: مردم به دنیا آمدند، رنج بردند و مردند!
«… ما همه باید یک بار بمیریم. من یکی که شخصا از این بابت هیچ دل خوشی نداشتهام. اگر آدم بیش از یک بار میمرد، به آن عادت میکرد!»
ساندرز ادگار والدس
من هنوز از مرگ دوستام در شوک به سر میبرم. مرگ او “باور ناپذیر” است. او جوانی تقریبا هم سن و سال ماها بود و حالا حالاها با زندگی کار داشت …
من اینجا نمیخواهم راجع به این اتفاق بد صحبت کنم. حرفام راجع به خود مرگ است: پدیدهای اسرارآمیز و شاید وحشتآور. اول از همه جملهای را که اول این پست نوشتهام دوباره بخوانید. فکر میکنم یکی از مهمترین مشکلاتی را که ما با مرگ داریم به خوبی بیان کرده: ما نمیدانیم مرگ چیست، نمیدانیم چگونه میمیریم و نمیدانیم که در آن سو چه چیز انتظار ما را میکشد … اگر معتقد به ادیان آسمانی باشیم البته پاسخهایی را میتوانیم از متون دینی پیدا کنیم، ولی چه میشود کرد با بشری که “عادت کرده” هر تجربه را باید آزمود! (همان شنیدن کی بود مانند دیدن!)
اگر همیشه حواسمان باشد که میمیریم چه تغییری در زندگیمان ایجاد میشود؟ انسان خوبی میشویم؟ گناه و کارهای بدمان را کنار میگذاریم؟ یا برعکس، سعی میکنیم تا میتوانیم از زندگیمان لذت ببریم؟ جواب من “نمیدانم” است!
حتی تصور این که روزی تو با مرگ روبرو میشوی غیر قابل تحمل است و این نکتهای است که باعث فرار ما (منظورم خودم است) از فکر کردن درباره مرگ میشود! در واقع وقتی نمیتوانیم به این که روزی میمیریم فکر کنیم، تصویری ناخودآگاه در وجودمان تقش میبندد: من نمیمیرم! مرگ مال من نیست!
اما وقتی کسی که میشناسیماش میمیرد دوباره با این واقعیت عریان روبرو میشویم که: کل نفس ذائقه الموت … و باز چند روز دیگر فراموشی و این چرخه همچنان ادامه خواهد داشت تا روزی که نوبتمان برسد و آن وقت شاید حسرت بخوریم که چرا هیچ وقت راجع به آن لحظه خاص فکر نکردیم!
در مورد مرگ به نظر من سه نکته کلیدی وجود دارد: در آن لحظه خاص به چه فکر میکنم؟ چه احساسی خواهم داشت؟ و چه تصویری روبروی چشمان من خواهد بود؟ (خوب البته دین جوابهای کلی در این مورد دارد، اما آن لحظه یک تجربه خاص و یگانه انسانی اتفاق میافتد که مخصوص خود من است.) شاید بتوانم فکر کنم و یک مدل ذهنی بسازم، اما مدلی که اعتبارسنجیاش تنها یک بار ممکن است و آن هم زمانی که برای اولین و آخرین بار در آن لحظه خاص قرار میگیرم به چه کار میآید؟
شاید به خاطر همین است که ما سعی میکنیم به آن لحظه ویژه فکر نکنیم و به جایاش به بعد از مرگ فکر کنیم و بر مبنای تصوری که از آن آینده محتوم داریم زندگیمان را تنظیم کنیم: از دیدگاه یک انسان مذهبی مهمترین پرسش این است که من بهشتی هستم یا جهنمی (و در نتیجه تلاش برای “خوب زندگی کردن” از دیدگاه معیارهای دینی) و برای انسانها به صورت کلی دغدغه “جاودانگی” (من در اینجا تفکرات دمخوشی و نیهیلیستی را فاکتور گرفتم که اصولا فقط به دنیای قبل از لحظه مرگ کار دارند.)
و اینجاست که انسان تلاش میکند یا خودش تصویری جاودان بسازد و یا در گوشهای از عکس جاودان یکی دیگر خودش را جا بدهد؛ (این نکته کلیدی رمان جاودانگی میلان کوندرا است که من خیلی دوستاش دارم) و این که چطور آن عکس جاودان را بسازیم و یا در عکس دیگری سرکی بکشیم برای ماندن تا ابد، ماجرای زندگی هر انسان است از ابتدا تا انتها …
و مرگ اینگونه است که بر زندگی ما تأثیر میگذارد، بی آن که خود بدانیم!
دیروز صبح را با خبر مرگ یکی از بهترین دوستان زندهگیام آغاز کردم. خبری که هنوز هم باور نکردهام. امروز بعدازظهر مراسم ختماش است و من، همچنان بیهوده امیدوارم که وقتی آنجا رفتم خودش را ببینم …
نمیدانم تا به حال در چنین موقعیتی قرار گرفتهاید یا نه. من و این دوست مرحومام نزدیک ۹ سال با هم دوست صمیمی بودهایم و در چند سال اخیر هم با وجود رابطه کمتر، به بودن و دورادور احوالپرسی، دلگرم؛ ولی امروز …
این خبر بد را که شنیدم چند فکر به ذهنام رسید: یکی همان کلیشه قدیمی که خدایا جوان بود و چرا و اینها. خوب ما همسن بودیم و هر دو ۲۴ ساله. سالهای زیادی هنوز مانده بود … اما نکته مهمتری که بهشدت من را آزار میدهد این است که با مرگ هر انسان، ماجرای زندهگی او نیز به پایان میرسد. یعنی مرگ پایانی است بر هر آنچه که در زندهگی قصد داریم انجام بدهیم. و همین جا آن نکته کلیدی رخ مینمایاند که من را در هم شکسته است: هیچ وقت مرگ را اینقدر نزدیک حس نکرده بودم …
شاید من میتوانستام جای این دوستام باشم. تقدیر؟ سرنوشت؟ نمیدانم. ولی مطمئنام که بخشی از ماجرای زندهگی من برای همیشه در سال ۱۳۸۷ شمسی متوقف میماند …
پیتر دراکر: عمر نظامهای اعتقادی بیشتر از عمر باورها است.
جایی میخواندم که خیلی اوقات یک اندیشه که برای سالها غیر قابل قبول بوده، کنار گذاشته شده و حتی کسی از آن خبر نداشته به یک باره در قالب دیگری ظاهر میشود و مورد قبول عمومی قرار میگیرد. در واقع تناسخ اندیشهها درست است و وجود دارد. این جمله دراکر به شکلی بسیار مختصر این نکته را بیان میکند. باور چیزی است که برای انسان شناخته شده و منشأ عمل است. با کمی فکر به درستی این جمله پی میبریم. مثال روشناش را در مکاتب اقتصادی میبینیم. در حالی که در یک دوره حدودا ۵۰ ساله بعد از بحران ۱۹۳۰ تفکرات جان مینارد کینز و مکتبش به شدت در سطح جهان پرطرفدار بود، امروز کمتر کسی است که از دخالت دولت در اقتصاد دفاع کند. اما هنوز مکتب ”کینزی” هنوز زنده است و نفس میکشد و طرفداران کمی هم ندارد. این روزها با پدید آمدن بحران مالی جهان دوباره داریم میبینیم که افکار کینز در حال زنده شدن هستند و دولت باراک اوباما هم برخلاف تبلیغات انتخاباتیاش در حال افزایش دخالت دولت در اقتصاد است. در داخل کشور خودمان هم که برادران اقتصاددان نهادگرا سالها است دارند همین حرفها را میزنند.