“مدیریت تماما دربارهی تصمیمگیری است. همین. بعضی وقتها تصمیمات شما مثبت و خوباند. بعضی وقتها هم احساس میکنید که تصمیم نادرستی گرفتهاید و باید به آن مسئله به شکل دیگری حمله کرد!”
گزارهها (۳۸)
آدمهایی هستند که وقتی با آنها حرف میزنید به جای گوش کردن به حرف شما، دارند به حرفهایی که میخواهند به شما بزنند گوش میکنند!
آلبرت گینن
چند خاطره برای «شادگویی شبانه»
امیر مهرانی اینجا من را دعوت کرده به یک بازی وبلاگی برای نوشتن خاطراتی برای شاد شدن در شب یلدا. از این خاطرات که زیاده ولی چند تایی را که به ذهنم میرسد را مینویسم:
۱ – ترم اول دورهی لیسانس یادم نیست چرا نرسیدم ساعت اول کلاس درس شیرین فیزیک را بروم. ساعت بعدش را رفتم. استاد آخر کلاس حضور و غیاب کرد و گفت: اسم کسی مونده؟ دستم را بردم بالا گفتم استاد من مال ساعت پیش هستم اسمام را نخوندید!
۲- رفتم آشپزخانهی شرکت، ظرف غذای خودم را بیارم. جو گرفت گفتم مال بقیه را هم ببرم بالا. رفتم بالا رسیدم دیدم ظرف همه رو بردم الا خودم! 😉
۳- درسی را خیلی خیلی خوب بلد بودم و شب امتحان به یکی از دوستان تدریس کردم. نتیجه: دوست من ۲۰ گرفت و خودم افتادم!!!
۴- ترم اول دورهی فوق لیسانس، در درس زبان تخصصی استاد محترم پاش را کرد توی یک کفش که باید پرزنت انگلیسی بدهی. من هم که به عمرم پرزنت فارسی هم نداده بودم کلی گفتم بابا بیخیال شو. گفت راه نداره باید بیای. خلاصه رفتم به پرزنت کردن و اینقدر پرزنتام خوب بود که استاد گفت برو هفتهی دیگه بیا!
۵- یک بار داشتم گزارشی مینوشتم که داخلش یک واژهی تخصصی بود. کلی سرچ کردم نه به زبان فارسی تعریف درست و درمان داشت نه حتا به انگلیسی. خیلی اتفاقی دیدم در ویکیپدیای آلمانی (!) تعریفاش وجود داره. خلاصه تعریف آلمانی را با گوگل ترنسلیت ترجمه کردم و بعد تو صفحهی انگلیسی ویکیپدیا برایاش مدخل جدیدی درست کردم و تعریف ترجمه شده را کپی پیست کردم! بعد هم گزارش رفرنسداری نوشتم!
۶- رفته بودم اولین خان از شونصد خان معافیت سربازی را بگذرانم. دو ساعت نشستم تو نوبت. وقتی رفتم پای باجه، فهمیدم اصل نامهی گواهی لیسانسام را نبردم!
۷- ولی شاهکار من هیچ کدوم از اینها نبوده: من موقع کنکور لیسانس دانشگاه امام صادق راهم انتخاب کرده بودم و اگر نماز جمعه میرفتم (!) شاید الان فوق لیسانس اقتصاد یا مدیریت این دانشگاه بودم! (خدا رو شکر که الان افتخارم پلیتکنیکی بودنه!) موقع مصاحبه معمولا از داوطلب میپرسند که کسی از اساتید اینجا را میشناسید که معرفتان باشد؟ من قرار بود یکی از آشنایان خالهام اینها را معرفی کنم که اصلا ندیده بودمش و ایشان هم همینطور، من را ندیده بود. روز مصاحبه این سؤال را که از من پرسیدند زود گفتم: بله، حاج آقا فلانی! روحانی مصاحبهکننده سرش را تکان داد و گفت: بعله، بعله … بعد گفت: “ایشون را ببینی میشناسی؟” با کمال اعتماد به نفس گفتم: بعله … خلاصه چند وقت گذشت و من هم در دانشگاه مذکور قبول نشدم. یک بار در یک میهمانی منزل خالهام همان روحانی مصاحبهگر را دیدم و تازه فهمیدم که “حاج آقا فلانی” کی بوده!!!
من در همین راستا از شیث، سماع، شهرام، علی رضا، احسان اردستانی، امین، پوریا منزه، پروشات، دامون و آنا ماریا و همچنین کلیهی دوستان گودری بهویژه استاد امیر فرخ دعوت میکنم، در این بازی شرکت کنند.
آیا زندگی = کار!؟
روزها و شبهای به شدت شلوغی را میگذرانم؛ پر از لحظههایی که یا کار دارم یا دغدغهی کار! به To-Do لیستم که نگاه میکنم هر چقدر هم که جلو میروم تعداد کارها کم نمیشود و تازه از جاهایی که آدم فکرش را هم نمیکند، کارهای بیشتری خراب میشود روی سر آدم! این روزها خستهام از اینها:
- مدیر محترمی با تو سر کاری توافق میکند و دو روز بعد زنگ میزند که: “آقا برای اینکه کارت زیاد نشه مدیریت کار را دادم به یکی دیگه. شما باهاش کار کن!” (این جناب “یکی دیگه” محض رضای خدا یک ثانیه هم سابقهی کار ندارد!)
- دوست عزیزی گزارشی را برای پروژهاش نوشته. بنده اصلا روحم هم خبر ندارد که چه شده، چه صحبتهایی با کارفرما شده و اصلا قرار بوده چه بشود! این وسطه کارفرما گیر اساسی به متدولوژی کار داده و یک روش مندرآ وردی را هم به این بنده خدا انداخته. طبیعی است که من بهعنوان یک MBA خوانده، باید گزارش را از نظر علمی اصلاح کنم. گزارش را میبینم سرم سوت میکشد. AHP به شکل بسیار نبوغآمیزی به کار بردهاند و بنده باید ظرف چند ساعت برای این روش جدیدالخلقه (که اجداد ساعتی بنده خدا را در گور میلرزاند!) ادبیات علمی بسازم!
- مدیرعامل دستور داده فلان پروژه را متوقف کنید. ما هم حسب امر ایشان، این کار را کردهایم. کارشناس محترم کارفرما، صبح و بعد از ظهر زنگ میزند که کجایی!؟ چرا نیومدی؟ عرض میکنم که شرکت خودمون هستم! مضمون جواب این است که بیخود کردی نیومدی اینجا! (حضور و غیاب روزانه داریم از سوی کارفرما …)
- سر کلاس استاد دارد درس میدهد. گوشیام زنگ میخورد؛ شمارهی کارفرما است. بلند میشوم که جواباش را بدهم برای فرار از نق زدنهای بعدیاش که قطع میشود. دوباره و سه باره همین اتفاق. استاد، بنده را با واژههای محترمانهای جلوی همکلاسیهایام مورد مرحمت قرار میدهند …
- با قول و قراری مسئولیتی به بنده در شرکت داده شده. وقتی برای امضای تایم شیت ۲ ساعت کاری که در این زمینه انجام دادهام پیش مدیر مربوطه میروم، چنان نگاهی به من میکند که از خودم بودن پشیمان میشوم!
- مثلا داریم یک سال است برای شرکت یک خبرنامهی آموزشی هفتگی در میآوریم. وقتی هر هفته هست، هیچ کس رغبتی نمیکند حتا در حد یک جمله برای این خبرنامه بنویسد و من باید ۵-۶ ساعتی را وقت بگذارم تا تهیهاش کنم. وقتی هم که فرصت ندارم و نیست، همه دنبال این هستند که چرا نیست!
- دوست محترمی برای کاری از من مشاوره میخواهد. وقتی میگویم وقت ندارم؛ اینقدر دلخور میشود که پشیمانام میکند. خوب مشاوره دادن به ایشان هم وقت میخواهد دیگر!
- صبح رفتهام برای کاری جایی مصاحبهی شناخت وضع موجود داشتهام. ساعت ۱۱ شب گوشیام زنگ میخورد: “آقا من شنیدم شما کار را کامل نشناختی.” میگویم: در این مرحله اطلاعاتی که میخواستم گرفتم. جواب در این مایهها است که حواسات باشه که حواسم بهت هست که نپیچونی!
- هفتهها است پنجشنبه و جمعه و روز تعطیل و غیرتعطیل با هم فرقی ندارند …
خوب در مقابل این همه، دست آخر به چه میرسی؟ به اینکه همه طلبکارند و تو بدهکار؛ به اینکه همیشه اشتباهات یا کار تو است یا اینکه تو باید درستشان کنی و حق اعتراض هم نداری چون که “آنها” یا بالادست تو هستند یا کارفرما هستند، به اینکه “آقا شما پیشنهاد بده درستاش کنیم” و دست آخر هم “نشد و نمیشه”، به اینکه داغان پاغانترین آدمی که باهاش مواجه میشوی هم احساس میکند بیشتر از تو میفهمد و بدتر اینکه فکر میکند خودش آدم است و تو نیستی، به اینکه هفتهها میگذرد و فیلمی را که گذاشتی سر فرصت ببینی را نمیرسی ببینی، به اینکه شب با حسرت خواندن یک صفحه کتاب میخوابی، به اینکه همیشه از زندگی عقبی، به اینکه چهار سال درآمدت را خرج گرفتن یک مدرک MBA کردی و دست آخر “برو بگذار لب کوزه آبش را بخور”: بهروز بودن و دانستن و خواندن و نوشتن نه در کار مهم است و نه در زندگی، به اینکه اولویتهای زندگیات و معیارهایی که برای تو مهماند برای هیچ کسی (بهویژه …) اصلا مهم نیست، به اینکه …
در مقابلاش هم، حرص آدم در میآید از موجودات بیسواد و از آن بدتر بیادبی که این طرف و آن طرف میبینی. کسانی که با حقوقهای آن چنانی (فاجعهاش بخش خصوصی است نه دولتی!) در حال کارهای این چنینی هستند و تنها فرقشان با تو این است که یا شانس آوردهاند چند سال زودتر پا به این کرهی خاکی گذاشتهاند و یا اینکه شانس آوردهاند و خانوادهی محترمشان کارهای بودهاند! و خوب حضرت عالی هم چشمات کور که از این شانسها نداشتی، زیر دستشان و برایشان کار کن و یک کلمه هم حق اعتراض نداری …
این طوری میشود که هر چقدر از کار کردن لذت میبرم؛ گاهی اوقات واقعا کم میآورم و اصلا فکر میکنم که همه چیز را تعطیل کنم و چند ماهی بروم بشینم خانه. کتاب بخوانم، فیلم ببینم، سفر بروم (که چقدر هم الان لازماش دارم) و از زندگی لذت ببرم. ولی خوب نمیشود؛ لابد باید ماند و مبارزه کرد؛ و گر نه تو یک شکست خوردهای!
بحث ناامیدی و گله و شکایت نیست؛ نکتههای مثبت زندگی هم کم نیستند. فقط غرض اینکه این روزها خستهام به شدت. همین. شاید کلا مدتی در اینجا را هم تخته کردم.
پ.ن. همکاران محترم من در شرکت و دوستانام، متن را به خودشان نگیرند. شاید بعضی جاهایاش خیالی باشد.
چگونه از خودمان ناامید نشویم!
در جلسهای با یک مشتری مهم سازمانتان دارید صحبت میکنید. رئیستان هم آن طرف میز نشسته و دارد چپ چپ نگاهتان میکند. چه در ذهن شما میگذرد؟
“از دست مشتری عصبانی شده؛ کار خودت رو بکن.”
“ای وای الان داره دندونهاش رو بهم فشار میده.”
“اوه اوه. نه مثل اینکه از ایدهی من خوشش نیومد.”
“من دارم گند میزنم. منظورش اینه.”
“دیگه حتا نگاهم هم نمیکنه.”
“بدبخت شدم. همین امروز اخراجم.”
“نه تنها کارم را از دست دادم؛ بلکه یک بازندهی واقعی هم هستم.”
“من یک آدم بهدرد نخورِ ناامیدم که لیاقت زندگی کردن را هم ندارم!”
این موقعیت و این سقوط گام به گام وضعیت روحی برایتان آشنا نیست؟ خیلی وقتها ما در محیط کارمان با چنین وضعیتی مواجه میشویم؛ زمانی که اوضاع آن طوری که باید پیش نمیرود و آدم احساس میکند که کارش را بلد نیست، همهاش دارد اشتباه میکند، دیگر به تهِ خط رسیده، ادامه دادن برایاش ممکن نیست و … باید رفت! در چنین شرایطی چه کار باید بکنیم؟ محل کارمان را ترک کنیم، خودمان را سرزنش کنیم یا …
هیچ کدام. خانم جوانا بارش نویسندهی همکار کتاب “زنان فوقالعاده چگونه مدیریت میکنند؟” یک روش ۵ مرحلهای را برای نجات دادن خود از این وضعیت دشوار پیشنهاد کرده است:
- معنایابی: در کارتان معنا پیدا کنید و کاملا شور و اشتیاق شخصیتان را دنبال کنید. تنها راه حفظ اشتیاقتان، خوشبینی است. به خودتان بگویید که این، نه آخر راه است و نه آخر دنیا. “به خودتان بگویید: این که چیزی نیست. من میتونم باهاش مواجه بشم و ازش رد بشم.” خوشبینی همراه با معنایابی در کارتان، میتواند اثر معجزهآسایی داشته باشد.
- برانگیختن: مطالعات متعددی نشان دادهاند که برانگیختن کارکنان سازمان به بالا رفتن بهرهوری و نوآوری و ایدههای بهتر میانجامد. خانم بارش چنین پیشنهادی را برای زندگی کاری شما هم دارد: وقتی اوضاع بهم میریزد و وقتی دورهی ناامیدی فرا میرسد، با حرف زدن با همکارانتان یا یکی از اعضای خانواده، خودتان را برانگیزانید. “این میتواند یک مکالمهی تصادفی باشد، اما برای پاک کردن ذهن شما کافی است. بهعلاوه پرت شدن حواستان گاهی اوقات میتواند به شما چشمانداز جدیدی را نشان بدهد.”
- انرژیگیری: منظور کنار گذاشتن کار نیست ـ هر چند که این کار هم یک راه مفید شناخته شده است. ـ منظور این است که با دید تحلیلی به نقاط مثبت و موانع پیش رویتان در این موقعیت چالشبرانگیز بنگرید. “در ذهنتان خودتان را از کارتان اخراج کنید. فردا بهعنوان یک کارمند جدید به محل کارتان برگردید. این طوری تفاوت عمیقی را در دیدگاهها و عادتهایتان مشاهده خواهید کرد.”
- وصل شدن: خودتان را به شبکهای از دوستان و اهل خانواده که شما را شاد و باانگیزه نگاه میدارند و به شما لذت میبخشند، وصل کنید.
- ساختارشکنی: طرحهایی که کار نکردهاند را بشکافید و دوباره ببندید. همکارانتان و زیردستانتان را در این کار درگیر کنید. اغلب یک تیم متنوعتر احتمال موفقیت بالاتری دارد. “به صورت مداوم ایدهها را به چارچوبتان تزریق کنید و آن را بشکنید. ساختارشکنی کنید، اجزا را دوباره به هم بچسبانید، بشکنید و از نو بسازید. این کار به شما کمک میکند که از معادله یک گام جلوتر بروید و مسدله را به صورت هدفمند حل کنید؛ به جای اینکه آن را شخصی کنید.”
پ.ن. شخصا یک و چهار را تجربه کردهام و واقعا مؤثر است. سه هم بسیار جالب بود! بدیهی است که در مواجهه با مشکلات زندگی هم این راهحلها، مؤثر است.
چگونه یک Email را طوری بازنگری کنیم که دیگران آن را بخوانند
نویسنده: دیوید سیلورمن / ترجمه: علی نعمتی شهاب
“آدمها فکر میکنند اولین پیشنویس اتفاق بزرگی است و بازنگری، آن را پاکیزه میسازد. اما اولین پیشنویس در واقع مثل چیدن میزها، صندلیها و فنجانها است و بازنگری، پاک کردن آنها نیست. بازنگری خود میهمانی است!”
“همه پیشنویسها وحشتناک هستند و من اهمیتی نمیدهم؛ حتی اگر تو همینگوی باشی!”
“هر چیزی که بدون فیلتر از ذهن انسان بیرون بیاید، گلآلود است.”
مهم نیست که گفتههای بالا مال چه کسی هستند. آنها یک درس اساسی را در خود دارند: هیچ Mailی نباید بدون بازنگری فرستاده شود.
من کشف کردهام که برای Mailهای معمولی شما، تعداد بازنگری بستگی به تعداد دریافتکنندگان آن دارد. تجربه من این را نشان میدهد که:
- ۱ تا ۵ گیرنده = ۲ تا ۴ بار بازنگری.
- ۵ تا ۱۰ گیرنده = ۸ تا ۱۲ بار بازنگری.
- در سطح شرکتی یا سطح اعضای هیئت مدیره = ۳۰ تا ۵۰ بار بازنگری!
حتی سادهترین نامه رسمی به یک نفر از یکی دو بار بازنگری مجدد ضرری نمیکند. در اینجا یک چکلیست برای در نظر داشتن در زمان بازنگری ارایه میشود:
- مطالب زاید را حذف کنید: اگر حرفتان را تکرار کنید، خواننده از خواندن دقیق دست میکشد و سرسری خواندن را شروع میکند (همانطور که خودتان احتمالا چنین کاری را میکنید!)
- از اعداد و کلمات دارای معنای مشخص به جای صفتها و قیدها استفاده کنید: این جمله که “پروژه در حال حاضر در فعالیتهای عمده خود از جاده اصلی منحرف شده” به اندازه این جمله “این پروژه در تحویل دادن نانهای مخصوص همبرگر به دیموینس (Des Moines) تأخیر دارد.”
- پیشزمینه نامعلوم را اضافه کنید: آیا خوانندهتان میداند که نانهای مخصوص همبرگر در آیوا برای به دست آوردن ۳۷ میلیون دلار پول مورد نیاز هستند؟ اگر مطمئن نیستید، به او این موضوع را یادآوری کنید.
- بر قویترین استدلال موجود تکیه کنید: آیا نانهای مخصوص همبرگر مذکور باید فرستاده شوند چون تأخیر باعث شرمساری شرکت میشود، چون برای کودکان به اندازه ناهارشان میارزد یا چون برای شرکت به اندازه دهها میلیون دلار میارزند؟ ممکن است هر سه دلیل درست باشند؛ اما یکی از آنها (بسته به دیدگاه خواننده شما) برای کشاندن نانها به جاده کافی است.
- موضوعات نامربوط را حذف کنید: بهترین Mailها یک موضوع را و همان یک موضوع را به صورت روشن بیان میکنند. Mailهای تک موضوعی به گیرندهگان در بایگانی پیام بعد از انجام دادن کارهای لازم کمک میکند (چیزی که هر کسی برای مدیریت Mailهایاش از Outlook استفاده میکند آن را با آغوش باز پذیرا است!)
- به دنبال دروغها بگردید و آنها را پاک کنید: این جمله که “آن زمان بهترین زمانها بود. بدترین زمانها بود” به درد چارلز دیکنز میخورد نه گزارشهای وضعیت!
- علاقههای خودتان را بکشید: آیا بخشی از متن شما به شکل خاصی پرمغز، جذاب یا هوشمندانه است؟ این ممکن است یک شانس باشد و ممکن است هم نباشد. اگر آن بخش به Mail شما تحمیل شود، شبیه یک گوریل در حال رقص در لباس مخصوص بوکسورها خواهد بود: بامزه وقتی شما درباره آن میاندیشید و شرمآور، وقتی آن Mail وارد صندوق پشت الکترونیک مدیرتان میشود!
- هر چیزی را که احساسی نوشته شده است حذف کنید: آیا این جمله نشان میدهد که چه کسی از اول در مورد نانهای همبرگر بر حق بوده است؟ بله؟ حذفش کنید.
- کوتاه کنید: خوانندهای را که برای هضم پیام شما در حال این سو و آن سو رفتن تلاش میکند (بلکبری و آیفون در هر صفحه ۴۰ کلمه را نشان میدهند) به یاد بیاورید. آن چیزی که روی صفحه رایانه شما کوتاه به نظر میرسد، روی صفحه یک تلفن همراه همانند یک منظومه حماسی خواهد بود!
- هر روز یکی بفرستید: در مورد زمان آن چیزی که ضروری است لازم نیست یادآوری شود. و یک Mail کمتر چیزی است که هر کسی بابت آن از شما متشکر خواهد شد.
پ.ن. مدتها بود که دنبال بهانهای برای انتشار این ترجمهام بودم. پست امشب احسان با عنوان آداب ایمیل بهانهاش بود! نوشتهی احسان را هم بخوانید. شاید حوصلهام گرفت و خودم هم در این زمینه نوشتم.
لینکهای هفته (۱۸)
ضمن تسلیت ایام سوگواری سید الشهدا امام حسین (ع)، برویم سر کار خودمون! فقط چند تا توضیح:
- از این هفته لینکهایی که به نظرم باید حتما و تحت هر شرایطی خوانده بشوند را با رنگ قرمز از سایر لینکها متمایز میکنم.
- پیام هدایت یکی از خوانندگان خوب و محترم این وبلاگ هم از این هفته به جمع مدیریتینویسهای وب پیوست. ضمن تبریک به پیام، امیدوارم که زود به زود بنویسه!
- امیر مهرانی این هفته به رکورد ۱۰۰۰ مشترک ثابت در فید وبلاگاش رسید. به امیر هم تبریک میگویم و امیدوارم یک روزی خودم هم به همچین جایی برسم!
این هم شما و لینکهای منتخب این هفته:
این مجموعه پستها در حکم یک دفترچهی یادداشت مطالب مهم برای من هستند. اگر لینک اخبار را هم میگذارم، برای این است که به نظرم برخی اخبار حداقل تیترشان باید توسط کسانی که در حوزه مشاورهی مدیریت و آیتی فعال هستند، دیده شوند. بنابراین اگر تعداد لینکها زیاد هستند، اولا ببخشید و ثانیا اینکه حداقل به تیترها نگاهی بیاندازید؛ ضرر نمیکنید!
با این توضیح لینکهای هفته را در قالب دستهبندی موضوعی مرور میکنیم:
مدیریت:
بستر پیشرفت شما کجاست؟ (آیا کارتان را بستر پیشرفت میدانید؟) و سیگنال در مقابل نویز (از امیر مهرانی)
گام نخست اجرای مدیریت پروژه در سازمان (جمعآوری اطلاعات، اولین گام مدیریت پروژه است) و اهداف هوشمند (کاربرد مدل SMART در تحلیل فرایند) (از مهدی عرب عامری)
قانون، محدودیت نیست (بخش اول) (نوشتهی آقای مجید آواژ در مورد لزوم محدودیت اینترنت در شرکتهای آیتی. من با نظر ایشان مخالفم و میتوانید در این مورد کامنت من و پاسخ متین و سنجیدهی ایشان را پای همین پست مشاهده کنید.)
گزارشی دربارهی مدیریت منابع انسانی در گوگل (این گزارش به دغدغههای مدیریت منابع انسانی در گوگل پرداخته. کسی حوصله داشت ترجمهاش کند. سه تا نکتهی بسیار مهماش اینها هستند: ۱٫ گوگل الگوریتمی را برای تعیین ریسک شرکت توسط تک تک ۲۰۰۰۰ کارمندش در قالب برنامای به نام Googlegeist توسعه داده. ۲٫ در گوگل روی ایجاد سیستم تصمیمگیری که در آن اشتباهات شناختی یا همون Cognitive Biases خودمون حذف شده باشند!!! ۳٫ در گوگل همه چیز باید از نو ابداع شود؛ حتی در حوزهی منابع انسانی. اینکه یک طرح منابع انسانی مثلا در GE یا IBM به خوبی کار کرده دلیل نمیشود که در گوگل هم به کار گرفته شود!)
تأسیس سایت “دفتر ارتباط با دانشگاه” (برای اطلاعرسانی و ترویج فعالیتهای آکادمیک بازاریابی )
مدیریت ریسک راه حلی جهت غلبه بر رکود اقتصادی
فناوری اطلاعات:
مایکروسافت تبلت های جدید خودش را برای رقابت با آی پد معرفی می کند (کلا کپی پیستکار خوبی است این مایکروسافت!) (مهرداد نایب)
خروجی کارآ در Agile (تفاوت روش Agile با متدولوژیهای موجود توسعهی نرمافزار)
فعالیت گروهی برای گسترش کتاب الکترونیک فارسی (پیشنهاد قابل تأمل دکتر مزیدی عزیز برای گسترش محتوای فارسی)
برتری آماری اندروید بر آیفون، در میدان گوشیهای همراه و نقشه روابط فیسبوکی (از یک پزشک؛ دکتر علی رضا مجیدی عزیز)
گزارش صریح مرکز پژوهشهای مجلس چالشهای اصلی صنعت نرمافزار ایران
تحقیقی درباره گرایشهای مختلف وبلاگهای ایرانی (گزارش مربوطه را در قالب فایل PDF از اینجا دریافت کنید.)
جدول میزان تحقق برنامه چهارم در فناوری اطلاعات
نتیجهی نظرسنجی والت: آیا کارکنان باید براساس اظهارنظرهایشان در فیسبوک اخراج شوند!؟
روزانه ۳۰۰.۰۰۰ گوشی آندروید فعال میشود! (دم گوگل گرم!)
۱۰ موضوع مورد علاقه کاربران توئیتر در سال ۲۰۱۰
افشای پیشنهاد ۱۵ میلیارد دلاری مایکروسافت برای خرید فیسبوک (دم مارک زوکربرگ گرم که نفروخت!)
بیشترین کلمه بکار رفته در ویکی لیکس
اقتصاد:
دوستان لطفن کمی هوای تازه یا چهگونه در ۱۲ ساعت یک منتقد رادیکال شده و باعث کسالت و خوابآلودگی بقیه شویم؟ (مطلب بسیار بسیار عالی حامد قدوسی عزیز در نقد ناقدان هوچیگر چپگرای حوزهی اقتصاد) و پست مکمل آن پاسخهایی به یک منتقد رادیکال: کشاورزی آمریکایی یا دهقان هندی؟ (اگر به اقتصاد علاقه دارید هر دو تا را بخوانید حتما)
درسهای اقتصادی آلودگی هوای تهران (علی دادپی)
مروری بر گزارش ۲۰۱۰ موسسه فریزر آزادی اقتصادی در جهان کمتر شده است
۲۸ ماه است که نرخ رشد اقتصادی کشور اعلام نشده است (فاجعه!!!)
جامعهشناسی، روانشناسی و کار حرفهای:
یک روانشناس از منطق اقتصادی میگوید: چرا شاد بودن همیشه خوب نیست؟ (“اگر احساس خوب داشتن اولویت اصلی نباشد، اولویت اصلی چیست؟ به نظر من، آرامش داشتن. منظور من از آرامش هیچ چیز فراطبیعی نیست. منظورم نادیده گرفتن خودآگاه برای رسیدن به شور و آرامش نیست؛ موادمخدر هم اثر مشابهی ایجاد میکند. منظور من از آرامش وضعیتی است که شما در کنترل کامل ذهن و زندگیتان هستید، از اراده آزادتان در سازگارترین شکل ممکن استفاده میکنید؛ و در عین حال، نسبت به اموری که اداره شان از دست شما خارج است بیتفاوت هستید.”)
مدیریت باهوشترینها (رونوشت به مدیران من! :دی)
کارآفرینی کار آفرینی ، روانشناسی موفقیت (کارآفرینان با سایر انسانها فرقی ندارند؛ فقط درک نمیکنند که چرا میشود شکست خورد!!!)
کیفیت زندگی در جزئیات کوچک نهفته است
مهارتهای مدیریتی اصول کنار آمدن با کارهای خصمانه (“بسیاری از مشاجرات تنها به این دلیل روی میدهند که یکی از دو طرف مجادله یا هر دو، از جملات تحریک کننده استفاده میکنند. معمولا مشاجراتی که به این شیوه روی میدهند، برای روابط بسیار مضر هستند. یاد گرفتن کلماتی که میتوانند منجر به دعوا شوند و جایگزین کردن آنها با کلمات دیگر، کار چندان دشواری نیست.”)
چرا باید مدیران درد را احساس کنند؟ (“هرچه بیشتر تلاش کنم تا دیگران را تحت تاثیر قرار بدهم به همان اندازه کمتر خود را باور میکنم و هیچ دوره آموزشی ارتباطات برای بهبوداین شرایط به من کمک نخواهد کرد مگر در صورتی که قادر باشم درد هیچ گاه به اندازه کافی خوب نبودن را احساس کنم و قبول کنم تنها راهی که ما بتوانیم به سمت جلو حرکت کنیم، از زندگی لذت ببریم و با جرات رهبری کنیم این است که جلوی احساسات خودمان را نگیریم و آنها را کاملا تجربه کنیم تا بتوانیم تبدیل به یک انسان کاملا بالغ و به کمال رسیده شویم.”)
برای دیدن لینکهای کلیهی قسمتهای قبل، میتوانید به اینجا مراجعه بفرمایید.
پ.ن. ۱٫ لطفا اگر وبلاگی، پستی یا مطلبی را من ندیده بودم یا نمیشناسم، کامنت بگذارید و معرفی بفرمایید برای یادگیری بیشتر.
پ.ن.۲٫ اگر دوست داشتید توئیتر گزارهها را برای دیدن ایدهها و حال و احوال روزانهی من و گودر گزارهها را برای دیدن متن کامل این مطالب و سایر مقالات و اخبار مربوط به مدیریت، مشاوره، فناوری اطلاعات و البته اقتصاد، روانشناسی و جامعهشناسی (و گاهی هم که خیلی هیجانزده میشوم، علم!) دنبال کنید.
نظرسنجی: مهمترین عامل انگیزشی برای شخص شما در کار چیست؟
همانطور که بهتر از من میدانید تئوریهای مختلفی برای تشریح مکانیسمها و ماهیت انگیزش در محیط کار و زندگی انسان تدوین شده که یکی از بخشهای مهم مباحث رفتار سازمانی را تشکیل میدهند؛ تئوری مازلو، نظریهی مدیریت X و Y و … از آن سو در سطح زندگی شخصی هم مباحث مختلفی در زمینهی انگیزش شخصی خود در علم روانشناسی مطرح شده است. اما تجربهی شخصی من نشان میدهد که همهی این نظریات، تا وقتی که خود فرد انگیزه نداشته باشد، بیمعنا هستند. در واقع در انجام هر کاری، چه عوامل انگیزشی بیرونی وجود داشته باشند و چه نه، نهایتا خود آدم باید انگیزش را در خود ایجاد کند. پستی که قبلتر در مورد انگیزش درونی بازیکنان بارسا نوشته بودم هم بر اینکه این موضوع تا چه حد میتواند اهمیت پیدا کند و تأثیرگذار باشد، تأکید داشت.
شخصا در انجام کار، لذت بردن از کاری که دارم انجام میدهم مهمترین عامل انگیزشی برای من است. وقتی این طور باشد، دیگر نه پول برایام مهم میشود و نه زمانی که برای انجام کار صرف میکنم. نه خستگی میفهمم و نه روز کاری و تعطیل سرم میشود (شاهدش همین وبلاگنویسی!) اما این کافی نیست: قدم بعدی این است که ببینم از چه کارهایی لذت میبرم تا روی آنها تمرکز کنم و به این ترتیب لذتام از کار و در نتیجه بهتر کار کردن و موفقیتام را بیشینه کنم.
بهعنوان یک مشاور، عاشق حل مسئله، پروپزال نوشتن، نوشتن گزارش تحلیلی برای شناخت مشکلات سازمان و ارایهی راهکار و طراحی سیستمها و وضعیت مطلوب سازمان هستم. در مقابل از شناخت وضعیت موجود، سر و کله زدن با کارشناسان کارفرماها و از آن بدتر جلسات بیفایده و وقتگیر درون و بیرون شرکتی اصلا رضایتی ندارم. کلا هر چقدراز حل مسئله لذت میبرم، از نوشتن پاسخ مسئله اصلا دل خوشی ندارم! (البته خوب قطعا در کار مشاوره آن بخشی که دوست ندارم، مبنای اصلی رسیدن به آن بخشی است که عاشقاش هستم و این پارادوکسی است برای خودش که باید حلاش کنم!)
آیا فقط همین عامل کافی است؟ نظر شما چیست؟ برای شما در کار چه چیزی مهم است: خودِ کار، درآمد، راحتی و سختی کار، زمانِ کار، شرایط فیزیکی و روانی محل کار یا عامل دیگر؟ یا شاید همهی اینها کنار هم؟ نظرتان را بنویسید.
پست مهمان: استدلالهای منطقی ایرانی (۳)
خوب دوست خوب من مهدی زرگر نتاج بالاخره پستی که قرار بوده بنویسه را نوشت. ایشان فوق لیسانس مهندسی نرمافزار از دانشگاه شهید بهشتی تهران دارند و مثل من در حوزهی معماری سازمانی فعال هستند. فعلا این معرفی مختصر را داشته باشید تا مجبورش کنم در حوزهی تخصصاش هم برای اینجا پست مهمان بنویسه!
یک توضیح فقط لازمه: منظور از شهاب در این متن خود من هستم! این هم نوشتهی مهدی:
این پست با تأخیراتی زیاد مواجه شده، اما من قسمتی از متن رو تغییر دادم تا با آخرین پست شهاب همراستا باشه.
شاید آدمهای بیسواد زیادی اطراف ما وجود داشته باشند، اما شخصاً از همه بیسوادها بدم نمیآد، از آدمهای بیسوادی که سوال میکنند و برخی اوقات هم سعی میکنند برخی کارها رو خودشون بهتنهایی و با تکیه به دانش فردی انجام بدن، هر چند اشتباه، بیشتر خوشم میآد و فقط از نوع خاصی از اونها بسیار بدم میآد و تا جایی که میتونم با تمام دانش فنیام! ضایعشون میکنم برخلاف شهاب که عصبانی میشه. بیشتر فکر میکنم با این طور آدمها نباید بحث کرد بلکه باید اجازه داد هر چه بیشتر حرف بزنند و هرچه بیشتر دانشافشانی کنند تا از نظر ذهنی ارضاء بشند و ازشون هی سوال کرد تا اونها جواب بدن و آخرش جوابهاشون رو کنار هم گذاشت و ضایعشون کرد. این استراتژی مثل بادکردن توی بادکنکه که طرف رو هی شارژ میکنی و در آخر فقط یک نوک سوزن میخواد.
اما برگردیم به استدلالهای منطقی ما ایرانیها و چیزهایی که خیلی در دانشگاه یا شاید محیط کاری مشاهده میشه:
- میگه پایهای با هم مقاله بدیم، میگم حوزه کاری من مشخصه، حوزه کاری تو چیه؟ میگه برای من فرقی نداره! منظورش این بود که خیلی باسوادم ولی بنده اشتباهاً درست برداشت کردم که بیسواده.
- میگه الان کلی موضوع هست که من روش کار کردم، ولی انتخاب موضوع مقاله رو مشکل دارم! عبارت «من روش کار کردم» دقیقاً جایی که من و شهاب روش تمرکز داریم، کار کردن یعنی چی؟ چطور رفتی کار کردی بدون اینکه موضوع رو انتخاب کرده باشی؟!! این طور کار کردن معمولاً بدین معنیه که طرف خیلی کلان کار کرده و در حد آشنایی با اسم کار کرده. بیشتر افراد با استدلال! تعابیر مختلفی از یک کلمه شفاف میدن.
- میگم تو روی این موضوع کار کردی یا خالی بستی؟ میگه: خالی چیه مهندس، شاید من بدون اینکه با عنوانش آشنا باشم از این مفهوم استفاده کرده باشم، شاید هم آب دوغ خیاری کار کردم! دارم فکر میکنم طرف سالها داشته برای یک شرکتی نرمافزار مینوشته ولی نمیدونسته اسمش نرمافزاره، یا سالها با Word کار میکرده ولی نمی دونسته اسمش چیه. شاید هم سالها مشاور مدیر بوده نمیدونسته مشاوره؟
ما سالهاست که نمیدونیم اسم این، استدلال منطقیه و از نوع ایرانیش. همش ذهنم درگیره آب دوغ خیاره، نمیدونم چرا؟؟!!
- میگم حالا با این مفهوم آشنا هستی؟ میگه منظور شما از این مفهوم با منظور من فرق داره، در حد شما کار نکردم، حالا منظور شما چی هست؟ وقتی با این طور استدلال مواجه میشین اون سوزنه رو بگیرین دستتون و آماده باشین.
مسلماً مشکل ما با این طور افراد حل نمیشه ولی باید یاد بگیریم که با این افراد چگونه برخورد کنیم. به تجربه بر من مشخص شده که عمدهترین روش برخورد با این افراد فقط سوال کردنه، سوالاتی که آنها را وارد جزئیات میکنه. جالب اینکه یکی از مدیران شرکت در برابر سوال من در مورد فرد بالا جواب قابل توجهی داده و گفته که با این فرد مستقیم خیلی کم کار کرده ولی برداشتش اینه از نظر فنی و اجرایی آدم تواناییه. من اون لحظه باز هم داشتم با آب دوغ خیار فکر میکردم. نمیدونم چیه ولی استفادهاش میکنم!؟
پ.ن. استراتژی پیشنهادی دوست من برای برخورد با آدمهای بیسوادِ پرمدعا کاملا درسته و من تأثیرش را حداقل در کارهای خودش دیدم!
گزارهها (۳۷)
شادی چیزی نیست جز داشتن سلامت تن و یک حافظهی بد!
آلبرت شوایتزر