استدلال‌های منطقی ایرانی (۹): این دگر من نیستم!

دارم کاریکاتور بانمک خبر‌آن‌لاین‌ را در مورد خبری با این مضمون نگاه می‌کنم: “براساس گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی کار مفید کارمندان ایرانی (به خصوص در بخش دولتی) ۲۲ دقیقه در روز است” که چشم‌م می‌خورد به نظرات پایین این خبر. نظراتی که وجه مشترک همه‌شان یک چیز است: “چقدر بد است که این‌جوری است؛ اما من این‌جوری نیستم!” نکته‌ی جالب ماجرا این است که کارکنان بخش دولتی‌ کار می‌کنند، به‌دلیل حقوق و مزایای پایین‌شان به خودشان حق می‌دهند که چنین عمل‌کرد فاجعه‌باری داشته باشند و از آن سو، نظرات کارکنان بخش خصوصی هم پر است از غر و گوشه و کنایه به کارفرماهای‌شان و همان دولتی‌های حاضر در صحنه‌ که ببینید ما چقدر خوب کار می‌کنیم و چقدر مفیدیم و چقدر داریم هرز می‌رویم! و همین‌جا به یاد یکی از دغدغه‌های اصلی سال‌های اخیرم می‌افتم.

*****

این دیگر به یک تم ثابت رفتاری ما ایرانی‌ها تبدیل شده است که در هر زمینه‌ای متخصص باشیم و قضاوت و اظهارنظر کنیم. خوش‌بختانه زندگی هم هر روز موقعیت‌های فراوانی را برای این تحلیل‌های کارشناسی در اختیار ما قرار می‌دهد؛ از جمله در زمان حضور در تاکسی‌، اتوبوس، صف نانوایی و مکان‌های عمومی شبیه این‌ها! خوبی قضیه هم این است که همیشه می‌شود دیگران را نقد کرد و خود را پشت سپرِ غیرقابلِ نفوذِ حضور در جمعی شبیه خود پنهان نمود. تا این‌جای‌‌ش را که همه می‌دانیم!

اما متأسفانه بارها و بارها با موقعیتی مواجه شده‌ام که در این پست می‌خواهم در موردش حرف بزنم: این‌که اتفاقی در برابر نتایج منفی عمل دیگری قرار می‌گیریم و احساس وظیفه می‌کنیم که باید در مقام نقدش قرار بگیریم. اما بخش فاجعه‌بار ماجرا از نظر من این‌گونه رخ می‌دهد: جایی که ناگهان متوجه می‌شویم عادت‌های‌مان، رفتارهای‌مان و عمل‌کردمان آنی نبوده که باید باشد؛ اما در عین حال میدان برای نقد دیگری تا بخواهی فراخ است. نمونه‌‌ی حاضر و آماده‌اش همان کاریکاتور خبر آن‌لاین و نمونه‌ی معروف‌‌ترش نقد شدید تماشاگران “اعدام”ها. در موقعیت‌های این چنینی، اغلب ما پس از این‌که عرق شرم ناشی از ارتکاب ناآگاهانه‌ی عمل نادرست را از چهره‌ی مبارک‌مان پاک کردیم، دست به کار نقد دیگران می‌شویم تا آن “شرم درونی” را فرافکنی کنیم و از احساس گناه رهایی یابیم. ما جزئی از یک جمع بزرگ‌تر هستیم که همه مرتکب این گناه شده‌اند. حالا این وسط یکی بدشانسی آورده و رسوا شده است! اما من که خوش‌شانس هستم باید از خودم دفاع کنم. و به‌همین دلیل است که تیر نقدم به خطا می‌رود: در ماجرای کاریکاتور، نکته‌ی اصلی منِ کارمند نیستم. نکته‌ی اصلی ماجرا تنبلی ما ایرانی‌ها است که یکی از نمودهای‌اش در محیط کار نمایان شده است. در ماجرای تماشای اعدام‌ها هم مشکل اصلی ابتذال فرهنگی است‌؛ اما نه به آن معنایی که ما فکر می‌کنیم: این کار در واقع یک تفریح بی‌هوده و پوچ است! (و چه کسی است که تفریحات پوچ خاص خودش را نداشته باشد؟)

البته یک عامل دیگر هم در چنین موقعیت‌هایی همراه شدن با موج عمومی ایجاد شده است. افراد بسیار دیگری هم هستند که بدون احساس گناه، صرفا برای اثبات این‌که “آن دیگری‌ها فلان هستند” و البته “من جزو این دیگری‌ها هستم!” شروع می‌کنند به نقدهای پر سر و صدا. گویی اگر این کار را نکنند، همه فکر می‌کنند که این افراد هم جزئی از “آن‌ جماعت گناه‌کار” هستند (تأسف‌بارتر قضاوت در مورد پدیده‌های منفی اجتماعی مثل همان ماجرای تماشاچیان اعدام‌ها است که اغلب از زاویه‌ی تحمیق و تحقیر دیگران و ابراز برائت از آن حماقت و حقارت صورت می‌پذیرد.)

الان حضور ذهن ندارم؛ اما به‌احتمال زیاد خودم هم از این رفتارها کم نداشته‌ام (البته در چند سال اخیر که این استدلال منطقی و جذاب را کشف کرده‌ام، سعی کردم آگاهانه دیگر از آن استفاده نکنم!) با این حال هر چقدر که فکر کردم، واقعا علت این رفتارها را نفهمیدم. شاید یک علت‌اش “زیبایی اقلیت بودن”  در چنین موقعیت‌هایی باشد. شاید هم این فرافکنی، راه‌حلی باشد برای فرار از بار سنگین یک خلأ بزرگ در زندگی: این‌که بفهمی بخشی از زندگی‌ات به هر دلیلی به‌خطا رفته است!

هر وقت که با چنین واکنش‌ها و رفتارهایی مواجه می‌شوم ناخودآگاه به‌یاد این مصرع از شعرهای فروغ فرخ‌زاد عزیز می‌افتم که هفته‌ی گذشته چهل و شش سال از پروازش گذشت: “این دگر من نیستم، من نیستم”! مشکل اصلی اما نکته‌ای است که فروغ در مصرع دوم همین بیت شعر سروده است: “حیف از عمری که با من زیستم …”

شخصا سال‌هاست که نقد خودآگاه رفتارهای اجتماعی دیگران را ترک کرده‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم به این گزینه فکر کنید. حداقل‌ش این است که کم‌تر حرص می‌خورید!

دوست داشتم!
۴

گزاره‌ها (۱۳۸)

اگر دوست دارید در ساحل شنی زمان رد پایی از خود به‌جا بگذارید، پاهای‌تان را روی زمین نکشید.

آرنوت ال. شپارد

دوست داشتم!
۴

چند دلیل برای لزوم صداقت در زندگی

این روزها یکی از بزرگ‌ترین دردهای جامعه‌ی ما رواج دروغ‌گویی است. دروغ می‌گوییم و می‌گویند و می‌شنویم. برای بسیاری از ما دروغ‌گویی تبدیل به دم‌دست‌ترین ابزار برای رسیدن به هدف تبدیل شده. از آن بدتر این‌که دیگر انگار دروغ‌گویی زشت هم نیست و بعد از دروغ گفتن، در درون‌ ما هیچ اتفاقی نمی‌افتد!

من در چندین نوشته‌ی قبلی گزاره‌ها به موضوع دروغ و دروغ‌گویی پرداختم. از آن‌جایی که دروغ‌گویی در جامعه‌ی امروز ما تبدیل به یک اپیدمی شده، بد نیست این بار هم چند دلیل ساده را برای این‌که چرا راست‌گویی خوب است و دروغ‌گویی بد، با هم مرور کنیم:

ـ “هیچ انسانی این‌قدر حافظه‌ ندارد که بتواند یک دروغ‌گوی موفق باشد.” (آبراهام لینکلن گفته!)

ـ اگر با دیگران (خانواده، دوستان، همکاران، مشتریان) و البته خودتان صادق باشید، هیچ وقت لازم نیست نگران باشید قبلا چه گفته‌اید!

ـ دروغ‌گویی پیچیدگی ایجاد می‌کند! وقتی دروغ بگویید، مجبورید علاوه بر واقعیت روی چیزهای زیاد دیگری (همان دروغ‌های‌تان) تمرکز کنید. ضمن این‌که باید بین واقعیت و دروغ، بین بخشی از واقعیت که آشکار شده و دروغ‌ها و بین خود دروغ‌ها ارتباط منطقی برقرار کنید. می‌بینید: دروغ گفتن این‌قدرها هم کار ساده‌ای نیست و توان مغزی بالایی می‌طلبد! (بنابراین دروغ‌گو کم‌حافظه نیست؛ توان مغزی کافی برای تحلیل این حجم عظیم داده را ندارد!)

ـ دروغ‌گویی هیچ وقت یک رذیلت اخلاقی تنها نیست و همیشه با رذیلت‌های اخلاقی دیگری مثل تزویر و دورویی و ریا همراه است.

منبع

پ.ن. دلیل دوم عالی بود!!!

دوست داشتم!
۵

استدلال‌های منطقی ایرانی (۶): ادبیات بی‌ادبی ایرانی

بحث روز فوتبال ایران فحاشی تماشاگران به داوران و بازیکنان و مربیان است و نقطه‌ی اوج‌ش اتفاقات تلخ بازی پرسپولیس و داماش. باز در محافل رسمی حرف از “ضعف در فرهنگ‌سازی” است و راه‌کارهای “مقابله با ناهنجاری‌های گسترده‌ی فوتبال.” این وسط آن‌چه دارد فراموش می‌شود، مسئولیت اخلاقی تک‌تک تماشاگرانی است که روز یکشنبه عصر تلخی را برای فوتبال ایران رقم زدند. انگار ما داریم فراموش می‌کنیم که این ماجرا تنها گریبان‌گیر فوتبال ما نیست و تقریبا یکی از اصول ثابت زندگی ایرانی است. فوتبال تنها یک صحنه‌ی نمایش عریان و بی‌نقاب است: جایی که هر کسی خودش است و همه هم همان خودِ واقعی را می‌بینند.

خیلی قصد ندارم درباره‌ی ماجراهای فوتبالی صحبت کنم. قصد تحلیل هم ندارم. فقط می‌خواهم چند گزاره‌ را که مدت‌هاست ذهن من را مشغول خود کرده‌اند این‌جا ثبت کنم. در واقع می‌خواهم بلند بلند فکر کنم:

۱- امروزه بسیاری از واژه‌های سابقا زشت وارد زبان روزمره‌ و محاوره‌ی ما شده‌اند و تبدیل به واژه‌های عادی شده‌اند. به شوخی‌های روزمره‌مان دقت کنیم. چرا این‌قدر هر روز واژه‌ها و تصاویر عادی زندگی ما زشت‌تر و سخیف‌تر می‌شوند؟

۲- آدم‌های زیادی را دیده‌ام که معتقدند (یا بدتر خیال می‌کنند) که استفاده از واژه‌های زشت و ادبیات ناهنجار یعنی Cool بودن و ساده و صمیمی بودن. در مقابل مؤدب بودن هم یعنی کلاس گذاشتن و رسمی و سرد بودن و هر صفت منفی که می‌شود تصور کرد. جالب‌تر و بدتر زمانی است که این تصور تبدیل شود به توهم برای قضاوت در مورد شخصیت افراد و باعث طرد شدن فردی شود که تلاش می‌کند ادبیات‌ش از برخی واژه‌ها پاک باشد.

۳- جالب‌تر از همه این‌که آدم‌هایی را دیده‌ام که با توهین کردن و استفاده از انواع واژه‌های زشت دست به تجربه کردن و کشف و شهود می‌زنند! 😉

۴- توهین کردن و استفاده از ادبیات بی‌ادبی حق و جزوی از آزادی بیان است. شاید؛ اما مرزش کجاست!؟

اما اگر از این حالت‌های خاص بگذریم، اغلب ما حالت عادی‌مان یک جور است و حالت غیرعادی‌مان جور دیگر. وقتی ناراحت و عصبانی هستیم ادبیات‌مان تغییر می‌کند (این یکی از بزرگ‌ترین مشکلات اخلاقی شخص من هم هست که واقعن برای‌ش راه‌کاری پیدا نکرده‌ام.) اما چرا؟ خیلی وقت‌ها اتفاقی می‌افتد که ما را ناراحت می‌کند: کسی به حق ما تجاوز می‌کند. کسی درباره‌ی ما قضاوت نادرست می‌کند. کسی علیه ما حرفی می‌زند. کسی کاری می‌کند که تأثیری منفی روی ما دارد و ما هم کاری نمی‌توانیم بکنیم. به همین مثال بازی دیروز نگاه کنید: من در مورد قضاوت بسیار بسیار ضعیف محمود رفیعی شکی ندارم؛ اما واقعن با توهین به این داور، هواداران پرسپولیس چه به‌دست آوردند!؟

من به این موضوع فکر کرده‌ام که چه اتفاقی می‌افتد نتیجه‌اش می‌شود این. اصولا اولین و دم‌دست‌ترین قضاوت، “تخلیه‌ی روانی” است. اما من فکر می‌کنم علت ماجرا “عادت” است. ما این‌قدر در زندگی‌مان عادت کرد‌ه‌ایم که در حق‌مان اجحاف شود و کاری از دست‌مان برنیاید که هر جا احساس کنیم حق‌مان ضایع شده، اولین واکنش‌مان رفتن به‌سراغ توهین و واژه‌های “بیپ‌”دار است. این در حالی است که در به‌ترین حالت ممکن است واقعن راه‌حلی وجود داشته باشد که در نگاه اول مشخص نباشد و در بدترین حالت هم تبعات منفی‌اش گریبان ما را خواهد گرفت (مثل همین اتفاقی که برای پرسپولیس افتاد.)

من هم‌چنان دارم فکر می‌کنم که چرا این روزها “توهین می‌کنم؛ پس هستم” برای همه‌ی ما عادی شده است …

دوست داشتم!
۳

آیا کارل مارکس بعدی از یک مدرسه‌ی مدیریت یا یک شرکت مشاوره بر خواهد خاست؟

جاستین فاکس در این‌جا روی سایت هاروارد این مقاله‌‌ی فرانسیس فوکویاما با عنوان “آینده‌ی تاریخ” را تحلیل می‌کند: آقای فوکویاما اگر چه هم‌چنان به نظریه‌ی معروف‌ش “پایان تاریخ” (نقطه‌ی کمال توسعه‌ی بشری لیبرال دموکراسی غرب است) معتقد است؛ اما در این مقاله به این مسئله پرداخته که در میان شکل‌های کنونی دموکراسی لیبرال کدام یک به‌تر این نظریه را بازتاب می‌دهد. او حالا این دغدغه را دارد که چطور دموکراسی بسازیم که در آن طبقه‌ی متوسط محور اصلی جامعه باشند. بدین ترتیب این “ایدئولوژی” جدید برخلاف ایدئولوژی‌های قرن نوزدهم و بیستم به طبقات پایین نظر ندارد! فوکویاما در مقاله‌اش نوشته که دستیابی به چنین دموکراسی بدون به چالش کشیدن فرضیات کنونی اقتصاد نئوکلاسیک ـ همانند اصل ترجیحات فردی و در نظر گرفتن درآمد سرانه به‌عنوان شاخص رفاه ملّی ـ ممکن نیست.

به اعتقاد آقای فاکس، فوکویاما در این مقاله دقیقا روی نکته‌ای دست گذاشته که در سال‌های اخیر به‌کرات در مقالات بزرگانی همانند مایکل پورتر، روزابث ماس کانتر و دیگران به آن اشاره شده است: باید در سرمایه‌داری طرحی نو در انداخت.

در واقع مسئله این‌جاست که از دهه‌ی هفتاد میلادی به این طرف ایدئولوژی اقتصادی این بوده که کسب و کارها باید تمامی تمرکزشان را بر ارزش‌آفرینی برای ذی‌نفعان‌شان بگذارند. اما این ذی‌نفعان چه کسانی هستند؟ از آن‌جایی که پاسخ دادن به این سؤال کار آسانی نبوده است؛ فرض بر این گذاشته شده که ذی‌نفعان همان سهام‌داران کسب و کار هستند. اما ام‌روز دیگر کسی باور ندارد که مدیران ارشد بنگاه صرفا با دنبال کردن روندهای بازار و افزایش قیمت سهام بنگاه، درست کار می‌کنند. حالا دیگر مدیران ارشد مجبورند میان منافع ذی‌نفعان کوتاه‌مدت (سهام‌داران) با ذی‌نفعان بلندمدت (جامعه و کارکنان بنگاه) تعادل برقرار کنند. در عمل هم پژوهش‌ها این را روشن ساخته‌اند که اتفاقا کسب و کارهایی موفق بوده‌اند که ارزش‌آفرینی برای سهام‌داران را به‌عنوان محصول جانبی ارزش‌آفرینی برای جامعه و کارکنان بنگاه در نظر گرفته‌اند.

خوب بنابراین مدل سرمایه‌داری کنونی کار نمی‌کند؛ چه باید کرد؟ مایکل پورتر و کسانی دیگر تلاش کرده‌اند برای این سؤال پاسخی بیابند. اما … آقای فاکس معتقد است که تمامی این تلاش‌ها هنوز بی‌نتیجه مانده و هیچ طرح مشخص و اجرایی برای پاسخ‌گویی به این سؤال وجود ندارد. ضمن این‌که تمامی تلاش‌ها بر دنیای کسب و کار متمرکز مانده و هیچ‌کس در مورد الگوی سیاست‌‌گذاری در این زمینه حرفی نزده است.

متأسفانه مشکل فقط همین نیست. مشکل اصلی این‌ است که گروهی آدم باانرژی، خوش‌بین و البته دارای مقداری کافی روحیه‌ی ناکجاآبادی در بیزینس اسکول‌ها و شرکت‌های مشاوره نشسته‌اند و هم‌چنان معتقدند راه‌حل‌های ارائه شده‌شان “کار خواهد کرد” (و درستی این ادعا را در بحران‌های سال‌های اخیر دیده‌ایم!) در واقع اگر مارکس و دیگر ایده‌آلیست‌های دنیای سیاست می‌گفتند که فناوری جدید، دنیایی جدید را خواهد ساخت؛ ام‌روزه دیگر دانش‌مندان علوم سیاسی نظیر فوکویاما به دست‌یافتن به آن دنیای به‌تر با ابزارهای کنونی باوری ندارند و به‌جای آن‌ها، این متخصصان حوزه‌ی کسب و کار هستند که باور دارند فناوری‌های نوین ام‌روزی ما را به سوی دنیایی جدید و برابرتر ره‌نمون خواهند کرد.

ما فقط این شانس را داریم که می‌دانیم نسخه‌ی مارکس به کجا ختم شد!

پ.ن. این نقدهای جانانه به کاربردی نبودن رویکردهای ارائه شده توسط امثال هاروارد و وارتون و مک‌کنزی و اکسنچر و … را که می‌خوانم، به این فکر فرو می‌روم که واقعا مایی که خیلی از تکست‌بوک‌های دوره‌های MBAمان متعلق به دهه‌های ۷۰ و ۸۰ میلادی است (!)، چند سال نوری عقب‌تریم!؟

دوست داشتم!
۰

ابزار جستجو یا جستجوی ابزار؟

“من احساس می‌کنم بشر امروز از چیزی رنج می‌برد که نمی‌داند چیست؟ کسی که نابیناست بالاخره می داند از چه رنج می‌برد. چون یکی از ابزارهای شناخت و ادراک حسی‌اش را از دست داده اما بشر امروز نمی‌داند کدام ابزار معرفتی‌اش را از دست داده است. هگل می‌گوید: شکاکیت دیروز بشر که در دوره‌ی سوفسطاییان و یونانی‌ها بود، «شکاکیت وجودی (انتولوژیک)» بود. بشر در عالم بیرون دچار شک شده بود. اما شکاکیت دوران معاصر معرفت‌شناسانه (اپیستمولوژیک) است. یعنی در حوزه‌ی معرفت ما نقصان ایجاد شده و دچار شک و تردید هستیم و نمی‌دانیم منشأ بحران چیست و کجاست؟” (از گفتگوی طهماسب صلح‌جو با احمد رضا معتمدی در مورد فیلم آلزایمر؛ مجله‌ی فیلم؛ شماره‌ی ۴۲۲؛ مهر ۱۳۹۰)

گم شدن ابزار کسب معرفت بشر! نگاه جالبی است. هر چند که به‌نظرم مشکل اصلی گم شدن ابزار نیست. علم شناخت به ما آموخته که ابزارهای حصول معرفت‌مان دارای چه محدودیت‌هایی هستند و چه کاربردهای محدودی دارند. سردرگمی ما از همین‌جا شروع شده. ما به ناگاه فهمیده‌ایم که دیگر “ابزار جستجوی‌مان” به‌کار نمی‌آید. بنابراین به سراغ “جستجوی ابزار” رفته‌ایم. اما ناگهان با این حقیقت تلخ و سهمناک روبرو شده‌ایم که “جستجو” بدون “ابزار” ممکن نیست! این دور باطل است که این روزها اذیت‌م می‌کند …

دوست داشتم!
۳

نه به خشونت علیه زنان

نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم امروز است؛ اما جمعه بود! جمعه‌ای که گذشت، ۲۵ نوامبر، روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان بود. از روزی که کمی بزرگ‌تر از قبل‌م شدم و چیزهایی در مورد مسائل زنان خواندم، متوجه شده‌ام که یکی از کلیدی‌ترین مسائل در این حوزه‌، خشونت علیه زنان است. اغلب ما خشونت را معادل خشونت فیزیکی می‌گیریم؛ اما در واقع خشونت‌های کلامی (و اغلب جنصیتی) بسیار شایع‌تر و فراگیرتر و پنهان‌ترند. متأسفانه اغلب ما مردان، بدون این‌که به این نکته واقف باشیم خواسته یا ناخواسته وارد بازی خشونت می‌شویم.

یادم هست روزی که برای اولین بار در مورد خشونت کلامی نسبت به زنان خواندم؛ چقدر شرم‌گین شدم از این‌که قبل از آن ناخواسته و بدون اطلاع، چند بار مرتکب این گناه نابخشودنی نسبت به عزیزترین کسان زندگی‌م ـ مادرم و خواهرهای عزیزم ـ شده‌ام … از آن زمان همیشه در مواجهه با چنین موقعیت‌هایی رنج کشیده‌‌ام و هر جا هم که توانسته‌ام و امید تأثیر بوده، سعی کرده‌ام این نکته را به دیگران گوش‌زد کنم. تازه باز هم این نگرانی را دارم که نکند باز خودم …

اگر باور کنیم که زن و مرد در نظام هستی، دو آفریده‌ی کاملا برابرند و اگر حواس‌مان باشد که نباید مسائل را تنها از دریچه‌ی نگاه تنگ‌نظرانه (اگر نگوییم کوته‌نظرانه!) جنصیت خودمان بنگریم، شاید بشود امیدوار بود به رسیدن روزی که حتا دیگر خشونت کلامی را هم علیه زنان و دختران در هیچ کجای دنیا شاهد نباشیم.

می‌خواهم به خودم و دیگر آقایان آزاداندیشی که این‌جا را می‌خوانند این را یادآوری کنم که هر جا فقط و فقط براساس “زن بودن” طرف مقابل‌مان در مورد او قضاوت بکنیم و با او سخن بگوییم، در واقع به‌نوعی در حال اعمال خشونت علیه آن خانم هستیم. فرقی هم نمی‌کند این مثلا در قضاوت در مورد رانندگی خانم‌ها باشد (آن هم در حالی که قهرمان رالی ایران یک خانم است!) یا در محیط کار و در قضاوت در مورد کیفیت کار همکار زن‌مان و یا بدتر از آن قضاوت در مورد توانایی‌ها و مهارت‌های او و یا هر موقعیت دیگر زندگی.

من عمیقا باور دارم دنیا با تلاش تک‌تک انسان‌ها برای خوب بودن و خطا نکردن در زندگی شخصی‌ و رفتارشان است که جای قابل تحمل‌تری می‌شود. بیایید هر کدام از ما در زندگی شخصی‌مان، عملا به خشونت علیه زنان یک نه قاطع بگوییم.

دوست داشتم!
۰

استدلال‌های منطقی ایرانی (۵)

یک: ساعت یک نیمه شب است. چند جوان در پارک مقابل منزل ما جمع شده‌اند و در حال گفت‌وگو و شوخی و خنده با صدای بلند هستند. چند باری بهشان تذکر داده‌ایم‌؛ اما گوش‌شان بده‌کار نبوده است. دیگر طاقت نمی‌آورم و می‌روم سراغ‌شان. مکالمه‌ی میان ما:

ـ آقا الان ساعت چنده؟

ـ ساعت؟ یک شب.

ـ معمولا این ساعت مردم چی کار می‌کنند؟

ـ می‌خوابند.

ـ خوب الان شما احساس نمی‌کنی با این سر و صدا همسایه‌ها نمی‌تونن بخوابند؟

ـ اولا که ما سر و صدا نکردیم! ثانیا هم این‌که من ۱۵ ساله بچه‌ی این محل‌ام و کسی تا حالا به من همچین تذکری نداده. حتا پلیس هم جرأت این کارو نداره. من که راحتم! شما هم اگر ناراحتی سعی کن تحمل کنی.

دو: در صندلیِ وسطِ عقب تاکسی نشسته‌ام. سمت چپم پسر جوانی این‌قدر گشاد نشسته که هر چقدر هم خودم را جمع می‌کنم باز هم بازتر می‌نشیند! سمت راستم هم خانمی نشسته که محض احتیاط کیف‌اش را بین من و خودش حائل کرده و من جایی دیگر برای فرار کردن از دست بد نشستن‌های این پسر سمت چپی ندارم. مسیر طولانی نیست؛ اما دیگر واقعا پای‌ام درد گرفته. بالاخره به او می‌گویم:

ـ “می‌شه یک مقداری جمع‌تر بشینید؟”

ـ “من فکر کردم چون خودم راحتم، شما هم راحتید!” (حالا ببینید خانم‌ها از دست ما مردان چه می‌کشند!)

سه: انگار مرز آزادی آدم‌ها برای رفتارها و سبک زندگی‌شان تا جایی است که حقوق دیگران را نقض نکنند. این‌ها تنها دو نمونه از کاربرد روزمره‌ی استدلال مسخره و مزخرف “من که راحتم” بود. اما آیا این مثلا “راحتی” همیشه یعنی این‌که دیگری هم راحت است؟ متأسفانه اغلب ما عموما یادمان نیست که راحتی و لذت و شادی ما، نباید با ناراحتی و آزار دیگران همراه باشد و از آن بدتر، اصلا به این فکر هم نمی‌کنیم که آیا دارد این اتفاق می‌افتد؟ خودم بارها شده که فهمیده‌ام ناخودآگاه با چنین پیش‌فرض نادرست ذهنی، دیگران ـ هم‌کلاسی‌ها و هم‌کاران و دوستان و از همه مهم‌تر اعضای خانواده‌ام را آزار داده‌ام.

کاش همیشه وقتی که راحتیم و داریم حال‌مان را از زندگی می‌بریم، فقط و فقط یک ثانیه به این فکر کنیم که آیا این راحتْ بودنِ ما با ناراحتْ بودنِ دیگران همراه است یا خیر؟ و کاش فراموش نکنیم که وقتی به‌همین سادگی در زندگی روزمره‌ی شهروندی‌مان به حقوق دیگران (از جمله حقِ استراحتِ شبانگاهی‌شان) تجاوز می‌کنیم، انتظار این‌که حکومت برای راحتی خودش، حقوق ما را نادیده بگیرد انتظار به‌جا و منطقی نخواهد بود.

دوست داشتم!
۰

لینک‌های هفته (۶۱)

فعلا که گودر سر جاشه! ولی هفته‌ی کم‌لینکی بود. ظاهرا همه‌مون از شدت ذوق‌زدگی یا شاید هم از ترس از دست رفتن شبکه‌ی اجتماعی محبوب‌مان تولید محتوا را کم کردیم! :دی

پیش از شروع:

  1. برای دیدن مطالبی که این پست برگزیده‌ی آن‌هاست، می‌توانید گودر گزاره‌ها را دنبال کنید.
  2. لینک‌های توصیه شده توسط من با رنگ قرمز نمایش داده می‌شوند.

جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و کار حرفه‌ای:

رفتن به وضعیت جدید (امیر مهرانی؛ The Coach)

شب‌های بی‌رحمانه‌ی غمگین (خیلی خوب و انرژی‌بخشه این نوشته‌ی آلبر کامو …) (محسن آزرم؛ شمال از شمال غربی)

سندرم دانشجو (حجت قندی؛ اقتصادانه)

مدیریت:

SAS یا SPSS (بسیار مفید بود!) (نیام یراقی؛ یادداشت‌های مدیریت ریسک)

مدیران نامدیر منابع انسانی (شهرام کریمی؛ یادداشت‌های صنایعی)

کمیک – اصول و آداب مدیریت (عااااالی!)

فناوری اطلاعات و ارتباطات:

تعیین اهداف جهانی برای دسترسی به اینترنت پرسرعت توسط سازمان ملل (نارنجی)

آمار وضعیت کاربران ایرانی در استفاده از موتورهای جستجو، شبکه‌های اجتماعی، سیستم‌عامل‌ها (علی اسماعیل‌زاده؛ بهترین ارتباط)

نقش تبلت در مرور اخبار (دکتر علی رضا مجیدی؛ یک پزشک)

ابزارهای جدید برای حرکت در امواج داغ و خروشان گوگل پلاس (دکتر علی رضا مجیدی؛ یک پزشک)

PageRank گوگل، حقیقتا اهمیت دارد؟ (خیلی مفید بود این نوشته‌ی عباس صفارایی در ویزویز)

گسترش ایده اکوسیستم نرم‌افزاری (تحلیلی جالب از وب‌شهر)

آیا گوگل یاهو را خواهد خرید؟ (مهرداد نایب؛ ویزویز)

اچ پی به ساخت کامپیوترهای شخصی ادامه می‌دهد (نارنجی)

گزارش گارتنر: بازار در دستان اچ پی و لنووو

پدر هوش مصنوعی درگذشت

گوگل ظاهر سرویس Gmail را تغییر می‌دهد (خیلی خوبه؛ مخصوصا تغییر امکانات جستجو!) (زومیت)

پیش‌بینی درآمد پنج میلیارد دلاری برای شبکه‌های اجتماعی

سونی سهام ۵۰ درصدی اریکسون را خرید (وبلاگینا)

فروش تلفن‌های هوشمند برای اولین بار کاهش یافت (وبلاگینا)

اقتصاد:

ظرفیت دولت (علی سرزعیم؛ دوستدار سقراط)

پایان یورو آغاز شده است (اوضاع اصلا خوب نیست؛ ولی این‌قدر بدبین بودن هم به‌نظرم درست نیست.) (حجت قندی؛ اقتصادانه)

دوست داشتم!
۰
خروج از نسخه موبایل