امیر مهرانی عزیز اینجا کمی درد دل کرده و نکاتی هم نوشته که تقریبا با همهی بندهایاش همدل هستم؛ جز جملهی اولاش: “این نوشته از اون دسته غرغر کردنهاست که سعی میکنم کم دچارش بشم. اما گاهی هرچقدر هم که صبر به خرج بدی، هرچقدر هم که نیمه پر لیوان را ببینی، در نهایت لیوان نیمه خالی هم دارد. متاسفانه!”
این روزها زندگی در ایران (و شاید دنیا!) بدون غم و غصه و سختی و درد غیرقابل تصور است. غمها و غصههای خودت بهکنار، اگر کمی دور و اطرافات برایات مهم باشد، آن وقت روزی نیست که بهانهای برای غمگین بودن و غصه خوردن و درد کشیدن نداشته باشی. خودتان بهتر میدانید که منظورم چیست …
کسانی که من را از نزدیک میشناسند میدانند که چقدر آدم حساسی هستم. حساس به خودم و اطرافام و یک غصهخور درجهی یک! اما مدتی است تصمیم گرفتهام تا جور دیگری با مشکلات کنار بیایم. و تا حدودی هم موفق بودهام. همین موفقیت باعث شده تا دنبال فرصتی باشم که بتوانم چند نکته در باب مبارزه با ناامیدی ـ که این روزها کمکم دارد به یک بیماری مسری تبدیل میشود ـ بنویسم. نکاتی که اغلبشان شاید بدیهی باشند و بعضیهایشان را هم قبلا نوشتهام. نوشتهی امیر بهانهای شد برای این کار. پیش از خواندن این نکات خواهش میکنم توجه کنید که اینها کلیشه و شعار نیستند. من خودم اثربخش بودنشان را تجربه کردهام که اینجا مینویسمشان:
۱- دور جور میشود به مسائل نگاه کرد: با “چرا”ها و “چی”ها (مفصلاش را اینجا بخوانید.) وقتی مشکلی پیش میآید اغلب ما میرویم سراغ حرص خوردن و غصه خوردن که چرا اینجوری شد؟ اما خوب این راهحل نیست. یا مشکلی که پیش آمده قابل حل است یا نیست. در هر دو حالت اول از همه از خودتان بپرسید: “چی کار باید بکنم؟” (مشکلات سیاسی و اجتماعیتان را هم همین جوری نگاه کنید. مثال بارز: مردم افتضاح رانندگی میکنند و من نمیتوانم درستشان کنم. چی کار کنم؟ سعی کنم حداقل من، درست رانندگی کنم.)
۲- خیلی وقتها مشکلی که ما میبینیم برمیگردد به نگاه کمالگرا و در عین حال بدبین ما. از مشکلات شخصی میگذرم که خیلی وقتها ریشه در اشکالات شخصیتی و ذهنی خود ما دارند. در زندگی اجتماعی، نگاه کمالگرای ما نمیخواهد بپذیرد که این جامعه در یک سیر تاریخی به این نقطه رسیده و برای رسیدن به وضعیت مطلوب حالا حالاها کار دارد. بنابراین وقتی در مثلا انتخابات شکست میخوریم (یا همانطور که یادتان هست شکستمان میدهند!!!)، دنیا برایمان به پایان میرسد. حالا اینجا فرقی هم نمیکند که زندگی شخصی باشد یا جمعی: خیلی وقتها زمانی که انتظارات غیرواقعی ما به نتیجه نمیرسند، دنیا و زندگی را سرزنش میکنیم و نه اشتباه خودمان را! (اینجا)
۳- یک چیز را خیلی وقتها فراموش میکنیم: ما مرکز جهان پیرامونیمان نیستیم؛ تنها عضوی از این دنیای خاکی هستیم! بسیار در خودم و دیگران این اشکال را دیدهام که معتقد بودهایم چون براساس تفسیر من از زندگی و دنیا، آنها هستند که مشکل دارند نه من؛ پس باید نشست و مدام غصه خورد. اما کاش بپذیریم که خیلی وقتها مشکل از ماست. از خودم مثال میزنم: بهعنوان یک آدم سابقا بهشدت مذهبی بارها و بارها در خوابگاه دانشگاه یا اردوها با برخی مسائل که از دید منِ آن روزها، غیرشرعی محسوب میشدند، مشکل داشتم. اما بعدها فهمیدم بسیاری از آن باورهای مذهبی، کلیشههایی غلط بودهاند. دیگران اشتباه نمیکردند؛ من در اشتباه بودم. وقتی این را فهمیدم، مشکلام حل شد. به همین سادگی.
۴- در مورد مشکلات شخصی، من معمولا برای فرار از غصه و استرس چند راهکار دارم: نوشتن مشکلات در همینجا (حالا خیلی وقتها سربسته!)، درد دل با نزدیکان (مخصوصا خواهرهای عزیزم)، منحرف کردن فکرم از مشکلات با فکر کردن به کارهایی که باید انجام بدهم (مثل همین وبلاگنویسی)، فکر کردن به خاطرات خوب زندگی (بارها و بارها با نگاه کردن عکسهای روزهای خوش زندگی و با یادآوری خاطرات خوب آنها، به زندگی امیدوارِ امیدوار شدهام!) و خوب چند راه شخصی دیگر.
۵- در مورد مشکلات و شکستهای شخصی ـ مخصوصا این مشکل شایع که چرا هر چی من تلاش میکنم نتیجه نمیگیرم ـ شخصا هیچ راهی بهتر از این نمیشناسم: لذت بردن از خوبیها و تواناییهایام، کارهای بزرگی که انجام دادهام و موفقیتهای بزرگ زندگیام.
۶- باور کنید که از دل محدودیتها است که خلاقیت و مخصوصا انگیزهی حرکت به جلو حاصل میشود. وقتی دورهی کارشناسی را در یکی از واحدهای تابعهی دانشگاه امیرکبیر در شهر تفرش استان مرکزی میگذارندیم، با انواع و اقسام مشکلات ریز و درشت از طرف دانشگاه مادر و مثلا دانشگاه محل تحصیلمان روبرو بودیم که حالا جای گفتناش نیست. اما مسئولین محترم آن موقع دانشگاه امیرکبیر که ما را “بار خاطر” میدانستند، ناخواسته بزرگترین خدمت را به ما کردند: آنها این انگیزه را در ما بیدار کردند تا نشان بدهیم ما آدمهای توانمندی هستیم که محدودمان کردهاند. نتیجه اینکه من و تقریبا همهی همکلاسیهایام (بالای ۸۰ درصد افراد یک کلاس چهل نفره که با هر معیاری عالی است)، کارشناسی ارشدمان را از بهترین دانشگاههای کشور (از جمله خود دانشگاه مادر!) گرفتیم.
۷- در روانشناسی کار، ثابت شده که سرکوب افکار منفی باعث فعالتر شدن آنها میشود. روی از بین بردن افکار منفی فکر نکنید، به جای آن تصمیم بگیرید که به چه چیزهای خوبی میتوانید به جای آنها فکر کنید!
۸-ما با توانمندیهایتان تعریف میشویم؛ نه محدودیتهایمان. فقط همین یک قلم برای امیدوار بودن آدمی کافی است: من میتوانم تغییر کنم. از آن بهتر: دنیا را هم میشود تغییر داد ومن هم میتوانم تغییرش دهم! لذت این توانستن، خیلی وقتها بهترین داروی درد ناامیدی است.
۹- خیلی وقتها اشتباه ما دقیقا این است که از اینکه چیزی را که لازم داریم، نداریم ناراحتیم؛ ولی اشتباها فکر میکنیم که چون دوست داریم داشته باشیماش ولی نداریم، ناراحتیم! (اینجا نوشتهام منظور چیست.)
۱۰- یک سؤال ساده از خودمان بپرسیم: این همه از نداشتن و نشدن غصه خوردیم. درست شد؟
۱۱- باور کنید که تنها آدم مشکلدار دنیا شما نیستید. چشمتان را باز کنید و اطرافتان را ببینید. خیلی وقتها وضعیتِ پرمشکل شما، آرزوی دیگری است (یاد فیلم “افسانهی آه” تهمینه میلانی بهخیر که حرف اصلیاش همین بود.)
۱۲- خیلی وقتها مشکلی که احساساش میکنیم از حقی است که برای خودمان قائلیم. اما من باور دارم که خیلی وقتها، حقِ حق نداشتن، بزرگترین حق من است؛ مخصوصا زمانی که دارم در مورد دیگران قضاوت میکنم.
هیچ کدام از این راهها راه حل نهایی نیست. اینها راههای مختلفی است که هر از گاهی وقتی اوضاع خراب میشود به کارشان میگیرم و بعضی وقتها نتیجه میدهند و بعضی وقتها هم نه. مهمتر از این راهحلها، نوع نگاهتان به آن نیمهی خالی لیوان است که پارادوکس ناامیدی / امید شما را حل میکند. انتخاب با شماست: میتوانید غصهی خالی بودن نصف لیوان را بخورید و میتوانید با لذت بردن از پر بودن نصف دیگر لیوان، تلاش کنید تا نیمهی خالی لیوان را پر کنید.
مرتبط:
دوست عزیز من که روانشناس و حلال مشکلات نیستم. خودم هم کلی مشکل دارم در زندگیم. اینجا فقط دارم از تجربیاتم مینویسم. توکل کنید به خدا. من هم براتون دعا میکنم …
سلام من یه پسر ۲۵ ساله هستم که خیلی از لحاظ روحی مشکت دارم یعنی واقعا فکر میکنم که همیشه این نا امیدی همراهم هست .پدرم بیکاره الان با ماشین مردم مسافر کشی میکنه .خودمم سربازیم نصفه مونده دانشگاهم نصفه مونده به علت بی پولی ترک تحصیل کردم.
نه میتونم سر کار برم نه …….
بخدا به جون مادرم فقط درامد پدرم فقط واسه غذا س اونم تا این حد که چند ماهه که رنگ گوشتو به چشم ندیدیم .ما که بزرکیم میتونیم تحمل کنیم ولی واسه دوتا خوارام که از من کوچیکترن ناراحتم .به خدا دارم به خود کشی فکر میکنم .هیچ امیدی نیست واسه زندگی.
شما منو راهنمایی کنید که چه گلی میتونم به سرم بگیرم .شاید دیگه این سایتو پیدا نکنم ااخه کافینتم به همین خاطر به شمارم زنگ بزنید.منتظرم
۰۹۳۷۴۱۲۵۰۲۹
گریه کنید. ناراحت هم بشید. اینا بد نیست. ناراحت موندن و ناامید موندن بده. خوشحالم که به شما کمک کرده این نوشته. 🙂
امروز صبح وقتی با شنیدن یک جمله از نزدیک ترین دوستم به ورطه ناامیدی افتادم تنها کاری که از دستم بر می آمد گریستن تا خانه بود. وقتی پشت کامپیوتر نشستم به این نیت آدرس وبلاگ شما را در آدرس بار فایرفاکس زدم که مطلبی نوشته باشید تا من جوابم را پیدا کنم. آخر من طرفدار نظریه نشانه ها هستم. و ممنونم که نوشته تان نشانه ای بود برای من. نمی توانم بگویم حیف اشکهایم. شاید لازم بود که گریه کنم……
میفهمم امیر جان. تیو متن هم نوشتم: ناامید شدن اشکالی نداره؛ ناامید موندن به مثابه یک بیماری لاعلاج مشکل ایجاد میکنه. من بعضیها رو میشناسم که دارند با ناامیدیشون پرسنال برندینگ میکنند برای خودشون!
@شهرام مربی جنگ با نا امیدی جالب بود 🙂 . نه من مربی جنگ با ناامیدی نیستم اتفاقا حرفم اینه که امیدواری و ناامیدی هردو مطلق نیستن. برای یه آدم نرمال که هنوز افسرده نشده 🙂 تجربه این شرایط بصورت تکراری عادیه. زندگی همینه بالا پایین میشه. من شخصا علاقه ندارم کسی باشم که همیشه به شکل احمقانهای لبخند رو لبشه و همیشه الکی دیگران رو ترغیب کنم به مثبت اندیشی. همه اونوچیزی که میدونم اینه که آدمها باید سمت و سویی برای حرکت توزندگی داشته باشن تا اگر ناامید هم شدن همین سمت و سو دوباره به حرکت درشون بیاره.
:))))
نیستید اینجا ببینید همه ناامیدند
فکر کنم به زودی به سبک امیر مهرانی، میشی مربی جنگ با ناامیدی 🙂 و دوره برگزار می کنی
خوبه و موافقم. نوشتم دیگه بهانه کردم نوشتهی تو رو. 😉
با همه مواردی که نوشتی موافقم. اما موضوع خیلی سادهاست. باید ناامید شد که امید رو درک کرد. باید خسته شد که بشه پرانرژی بودن رو درک کرد. به نظرم آدمی که این اتفاقها براش نیافته احساسش رو از دست داده. زندگی یک موج سینوسیه از نظر من. یه وقتایی تو نقطه ماکزیمم هستی و یک وقتایی تو نقطه مینیمم. مسئله اینه که وقتی تو مینیمم هستی بخوای که دوباره به ماکزیمم برسی. همین!
درباره غرغر کردن هم خودت گفتی دیگه. نوشتنش اوضاع رو بهتر میکنه.